«آیتاللهبهجترحمهاللهعلیـه🌱»
اگـر این دو کـار را انجام دهید خیلی در معنویتــ پیشرفت می کنید ..!
#نمـازاولوقت
#دروغنگفتن
@shahidanbabak_mostafa🕊
7.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سـلام علـی اشتیاق لحظه زیـارة
سـلام بـر اشتیاق لحظهی دیدارت
#حاجقاسم🌿
@shahidanbabak_mostafa🕊
هدایت شده از شیعه جاوید
شهید جهاد مغنیه میگفت :
هیچ زمان
آدم هایی که تو رو به خدا نزدیک میکنن
رها نکن ..!!
بودن اونا یعنی خدا هنوزم
حواسش بهت هست :)🌿'!
● شیعه جاوید : « عدم وفاق با نفاق »
https://eitaa.com/shiehjavid
تـا حالا بـه این فکر کـردین
کـه امام زمان عج چشم بینـای خدا
هستن و حتـی همین الان هم تمام محتویـات موبایل ما خبر دارن ؟!
فردا دیره! همین الان#پاکشونکن
@shahidanbabak_mostafa🕊
بـاز هم جمعـه و دل بی تـو هوایش ابریستــ
باز دل خسته و باران زده از بی صبریستــ ..
السلامعلیكیـاصاحبالـزمان🌱
#سلامایچترنجـاتدنیا
@shahidanbabak_mostafa🕊
کانالرسمیشهیدبابکنوریو شهیدمصطفیصدرزاده❤️
بـاز هم جمعـه و دل بی تـو هوایش ابریستــ باز دل خسته و باران زده از بی صبریستــ .. السلامعلیكیـاصا
کسی کـه گشت گرد شما
گـرد گنـاه نمیرود..!
#یاصاحبالزمان..♥️!
7.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#شـهدا🕊
قشنگتـرین الگوهـای ترك گناهن ..♥️!
@shahidanbabak_mostafa🕊
دل وقتی میگیره بخشـی از وجودش
اشك میشه میریزه تـو چشم هـا
حالا وقتی جلوی این اشك رو بگیری،
فشارش بـه کی میاد؟
#دل!
نذار تنگ تـر از این بشه دلت، گریه کن!
ولی تـو خلوت بین خودت و خدا
| #خداآرامشبخشدلهاست❤️
@shahidanbabak_mostafa🕊
سلام شب بخیر🌸
دوستان عزیز فردا تولد #شهیدبابڪنورۍهریس هست !
کسی خاطره ای جالب و یا حاجتی از شهید بابک گرفته برا مدیرمون ارسال کنید میزاریم کانال ممنون از لطفتون🌿
@gomnam_312m
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان خاطرات یک مجاهد💗
قسمت171
چند روز دیگر تولد مرتضی است! شانزده اردیبهشت که گفته بود.
دلم میخواهد جشن کوچکی برایش بگیرم.
فردا بعد از رفتنش به بازار می روم و پیراهن دوجیب و چهارخانه ای برایش می خرم.
به دوره قرآن نمی رسم و مشغول کارهای روزمره می شوم که در به صدا می آید.
چادر را از روی بند برمی دارم و در را باز می کنم.
خانم مومنی با چند خانم چادری که یکی شان خانم دُرّی است وارد می شوند.
خانم ها دم در می ایستند و من و خانم مومنی چند قدمی از آن ها فاصله می گیرم.
توی گوشم زمزمه می کند:
_خانم هاشمی، اینا خانومای مطمئنی هستن.
هیچ شکی بهشون نیست.
_خوبه! حالا که بیشتر شدیم میتونیم جلسه بزاریم تا اطلاعاتمون رو بهم بدین.
میتونیم کارهای بزرگی هم انجام بدیم، چطوره؟
_من که حرفی ندارم ولی کاش همین امروز یا اصلا... همین الان!
یه جلسهی توجیهی براشون بزارین تا بدونن چند چند هستن.
می پذیرم و با چهره ای گشاده با آن ها احوال پرسی می کنم.
دست می دهم و آن ها را به خانه راهنمایی می کنم و چای می گذارم.
تا چای آماده شود کنارشان می نشینم.
سعی می کنم طوری رفتار کنم که احساس غریبی با من نکنند.
_خب، خانما! شنیدم کارای بزرگی میخواین انجام بدین. اسماتونو میشه بگین؟
یکی که از همه کم سن و سال تر بود شروع کرد به حرف زدن:
_سلام. من جز خواهر معصومه کسی رو نمیشناسم.
من ملیحه اکرمی هستم. ۲۰ سالمه و نمیخوام به رویداد های اطرافم بی تفاوت باشم.
سری تکان می دهم و همراه لبخندی ملیح می گویم:
_خوشبختم ملیحه جان.
کناری ملیحه شروع می کند به حرف زدن و با چهرهای ملوس می گوید:
_خب... منم معصومه کوکبی هستم. همسن ملیحه جان و هم انگیزاش!
همگی یک دور خودشان را معرفی می کنند.
شهلا کریمی، زینب همدانی و محبوبه نادرزاده. پنج خانم و جوان پر انرژی که فکر می کنم بتوانیم کارهایی انجام دهیم.
قرار می شود هر دوشنبه ساعت ۱۲ هم را ببینیم. اولین جلسه به سادگی گذشت و با خوردن چای هر کدامشان بلند می شوند.
تا ناهار را بکشم مرتضی لباس هایش را عوض کرده و نشسته.
باقالی پلو را بو می کند و لب می زند:
_اووم! عجب مامانی هستی. از همین حالا دلم برای اون بچه می سوزه.
اخم مصنوعی می کنم و با چین های پیشانی صورتم را عصبانی می کنم.
_خیلیم مامان خوبی میشم. طفلک بچه ام که همچین پدری داره.
_مگه من چمه؟
پشت چشمی برایش نازک می کنم و می گویم:
_چت نیست؟ همچین خانمی گرفتی که بچتو بدبخت میکنه.
_من کی همچین حرفی زدم؟ من منظورم این بود که حسودیم میشه.
اگه بیاد یک ذره از محبت منو بگیره واای به حالش! من بچه مچه حالیم نیست.
لبم را گاز می گیرم و با نگاهم سرزنشش می کنم.
لبخندش تمام جدیت چند دقیقه قبلش را برملا می کند.
همان طور که از خنده به نفس تنگی افتاده می گوید:
_جدی گرفتی؟ نه... جون من! جدی گرفتی؟
_وا! تو که جدی و شوخیت معلوم نیست.
مطمئنی حالا شوخی بود؟
_بله!
_پس اولا باید بگم با اومدن این بچه محبت من به تو صد برابر میشه چون هر روز با یه کلمه و قربون صدقه باید مجبورت کنم کهنه بشوری.
مردمک چشمانش تکان نمی خورد و فقط نگاهم می کند.
صدای قورت دادن آب دهانش را می شنوم و بعد می گوید:
_کهنه؟ چی هست؟
چشمکی برای رو کم کنی تحویلش می دهم و لب می زنم:
_به موقعش میفهمی!
بیچاره جدی می گیرد و تا آخر غذا سرش پایین است.
وقتی دارم ظرف میشویم کنارم ظاهر می شود و می گوید:
_کمک نمیخوای مامان کوچولو؟
سر تکان می دهم که یعنی نه دستش را زیر آب می برد و مشت پر آبش را روی من خالی می کند.
به لباس و دامن خیسم نگاه می کنم و عصبی می شوم.
مرتضی همانطور که می خندد می گوید:
_هنوزم من باید کهنه بشورم؟
دستم را پر از آب می کنم اما او پا به فرار می گذارد و خودش را توی دستشویی حبس می کند.
تا برسم آب های توی مشتم تمام شده.
تهدیدش می کنم که باید کهنه بشوید.
شب بعد از آمدن مرتضی به او می گویم که جلسه داریم.
او نظراتش را می دهد بعلاوه نصیحت های فراوان!
دوره قرآن خانه ی یکی از همسایه بود و با نرجس به آن جا رفتیم.
صاحب مجلس خیلی اصرار داشت من بخوانم.
چون دل پیرزن را نشکنم شروع می کنم به خواندن. بعد از جلسه بلند می شوم که ناخوآگاه صحبت چند خانم را می شنوم.
🍁نویسنده_مبینار(آیه)🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸