🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان خاطرات یک مجاهد 💗
قسمت201
آغوش گرم و پر مهرش را به روی دریای دلتنگی هایم می گشاید و درونش غرق می شوم.
_میدونم مادر نگرانشی ولی این روزا هم میگذره.
_میدونین سه ماه چشم انتظاری چه بلایی سرم آورده؟
من دلتنگ چهرهاش شدم؛ دلم میخواد یه بار دیگه صداشو بشنوم.
دستش را روی شانه ام می کشد و می گوید:
_توکلت به خدا دختر. ان شاالله خیره.
_توکلم به خداست سلین جان وگرنه توی این سه ماه نابود می شدم.
باهم زیر سایهی مهتاب خیره به خاطرات توی قلب هایمان می شویم.
صدای مرتضی توی گوشم می پیچد که همین جا از دستم فرار می کرد و من رویش آب میریختم.
با شنیدن صدای خمیازهی سلین جان بلند می شویم تا بخوابیم.
شب بخیر می گویم و در دل شب میان افکارم غوطه ور می شوم.
چند باری با صدای بچه ها بیدار میشوم و به سختی می خوابم.
میان خواب بیداری هستم که صدایی از پشت سرم می شنوم.
به عقب برمی گردم و آقاجان را می بینم.
عبای سیاه رنگش را به دوش دارد.
با لبخند زیبایش زینب را ناز و نوازش می کند و بعد با محمدحسین بازی می کند.
صدای خنده های شان توی گوشم می پیچد که از خواب بلند می شوم.
با دیدن اتاق وا می روم، دلم می خواست آقاجان را بغل بگیرم و به او بگویم که اسم دخترم را زینب گذاشته ام.
محمدحسین که بیدار می شود چشمانش را با دستان کوچکش مالش می دهد.
با دیدنش لبخندی می زنم و دستم را دراز می کنم.
به طرفم می آید و سرش را روی قفسه سینه ام می گذارد.
موهای خرمایی اش را پشت گوشاش می اندازم و برایش می گویم:
_محمدم، اومدیم خونهی بابا. نبینم غریبی کنی.
بابا رو که یادته؟
لب هایش را غنچه می کند و حرفهای بی مفهومی می گوید.
از سر و صدای ما زینب کوچولو هم بیدار می شود.
دست شان را می گیرم و به اتاق نشیمن می رویم.
حاج بابا سر سفره نشسته و با دیدن ما غنچهی لبخندش شکوفه می زند.
_صبحتون بخیر. بیاین صبحونه بخورین.
دست شان را تکان می دهم و زیر لب می گویم:" سلام کنین."
با لحن بچگانه شان سلام می کنند و خجالت زده کنارم می نشینند.
سلین جان با بقچهی نانش کنارمان می نشیند.
زینب را روی پایش می گذارد و لقمهی عسل به دهانش می دهد.
خنده ها و قربان صدقه های سلین جان باعث می شود زینب خیلی زود با سلین جان گرم بگیرد.
اما محمدحسین همچنان به من چسبیده است و با تردید آنها را نگاه می کند.
بعد از خوردن صبحانه دست بچه ها را می گیرم و با سلین جان می رویم سر مزار مادر مرتضی.
یک ماهی که در کندوان بودیم هر پنجشنبه با مرتضی به این جا می آمدیم.
بغض نهفته ای که دلتنگی مادر را در پی داشت اینجا سر باز می کرد.
کنار قبر می نشینم و به خاک دست می کشم.
همانطور که حمد و سوره را می خوانم با خودم می گویم؛ عجب شیر زنی بوده این خانم.
سلین جان خیره به قبر می شود:
_یادش بخیر، خواهرم توی فامیل تک بود.
روزی که گفتن به عقد خسرو میخواد در بیاد تردیدشو دیدم اما نخواست روی حرف پدرمان حرفی بزنه.
چه روزها که سوار وانت ها درب و داغان نمیشدیم و به شهر نمی رفتیم.
هر روزی که می شنید تظاهراته به بهانهی خرید می رفت شهر.
عاشق سید روح الله بود. میگفت حرف آقا با قرآنو ائمه مو نمیزنه!
با صدای گریهی زینب بلند می شوم.
خاک ها را از لباسش پاک می کنم و قربان صدقه اش می روم.
گریه اش که بند می آید با هم به خانه برمی گردیم.
توی کارها به سلین جان کمک می کنم اما محمدحسین گاهی بی تابی می کند.
اصلا با حاج بابا نمی ایستد و مجبورم بغلش بگیرم.
سردی هوای دی ماه بچه ها را آزار می دهد.
دست های کوچکشان را که می گیرم متوجه سردی دست شان می شوم.
کنار بخاری نفتی می روم تا گرم شان شود.
تا شب یخ زینب باز می شود و حاج بابا حسابی او را سرگرم می کند.
شب که می شود آن ها را برای خواب به اتاق می برم.
بهانه هایشان که تمام می شود چشمان کوچک و پر انرژی شان را می بندند.
نگاهم را به چهرهی معصوم شان می اندازم.
دفتر خاطراتم را برمی دارم.
هر ورقی که میزنم قطار زمان مرا سوار خود می کند و در ایستگاه گذشته مرا پیاده می کند.
چه شب ها و چه روزهایی که در کنار هم نبودیم و طعم خوشی را نچشیدیم.
با خواندن برگی به بچه ها نگاه می کنم.
میوه های دلم که تنها انگیزه برای تحمل این شب تاریک است.
یادش بخیر...
با این که یک سال و اندی از آن شب می گذرد اما هنوز احساس می کنم زمان برایم در همان شب متوقف شده.
🍁نویسنده مبینار(آیه)🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان خاطرات یک مجاهد💗
قسمت202
سحرگاهی که از درد به خود می پیچیدم و مرتضی هراسان کوچه ها و خیابان ها را از قدم می گذراند.
سپیدهدم جمعه شده بود و با قابله برگشت.
عجب ساعات سختی بود...
با شنیدن صدای گریه جان به بدنم بازگشت. وقتی دو نوزاد را در بغلم نشاندند باورم نمی شد من مادر دو بچه هستم!
خود قابله هم متعجب بود و می گفت قیافه ات به دوقلو زا ها نمی خورد.
سحر جمعه عجب تحفه ای به من داد.
وقتی به مرتضی گفتم که آقاجان خواسته اسم دخترمان را زینب بزاریم قبول کرد.
واقعا هم خوشحال شد و می گفت:"چه بهتر از این که دختر زینت پدرش باشه!"
دست مشت شدهی زینب را میان دستانم می گیرم.
نفس های منظم محمدحسین به تاپ تاپ قلبم وصل شده.
با خودم می گویم یعنی الان مرتضی به من فکر می کند؟
الان دارد چه کاری می کند؟ قیافهی بچه ها به خاطرش مانده؟
آخر او چهار ماه بچه هایش را ندیده.
اخرین ملاقات مان هم برای چهار ماه پیش بود.
روزی به خانه آمد و می گفت:" ریحانه امام به پاریس هجرت کردن."
توی حیاط بودیم، لباس های بچه ها را در تشت چنگ می زدم که با شنیدن حرفش بلند شدم و گفتم:
_مطمئنی مرتضی؟ من شنیده بودم میخوان لبنان برن.
_نه، ایشون با پسرشون مشورت کردن و رفتن پاریس.
من مطمئنم امام خیری تو کارشون هست. شاید بتونیم راحت تر به ایشون دسترسی داشته باشیم. نه؟
_نمیدونم ولی اونجا هم فکر نکنم بزارن امام راحت باشن.
نچی کرد و رو به رویم ایستاد.
_مطمئن باش هیچ جا نمیزارن امام راحت باشن.
اونا با شنیدن اسم امام مثل بید می لرزن!
همانطور که در پهن کردن لباس ها کمکم می کرد برایم از افرادی گفت که به پاریس رفته اند.
او می گفت انقلابیونی به آنجا رفته اند تا خبر ها را بدون سانسور به مردم بگویند.
سخنان آقا را به ایران مخابره کنند.
من هم به او می گفتم:" آفرین، احسنت!"
وقتی اوضاع را مساعد دید رو به من گفت:
_منم میخوام برم پاریس، البته اگه تو اجازه بدی.
چون اونجا بهم نیازه. من کار با دوربین و دستگاه چاپ و تایپ و... رو یاد دارم.
فکر کنم اونجا برم مفید تر باشم.
بچه ها کوچک بودند و تازه محمدحسین راه می رفت.
اخم کردم و گفتم:" کجا میخوای بری؟ اینجا هم کلی کار هست.
گفتی خیلیا میرن، خب باید کسایی هم باشن اینجا فعالیت کنن.
_باور کن از ته دلت بگی نه، نمیرم. اما ریحانه کسایی که اینور هستن بیشترن.
هر کسی اونور نمیتونه بره اما من شرایطشو دارم.
اگه تو اجازه بدی من میرم. قول میدم وقتی دلتنگ شدی و بچه ها اذیتت کردن برگردم.
اصلا باهم تماس میگیریم، چطوره؟
دل کندن از مرتضی خیلی خیلی برایم سخت بود.
اما چه کار باید می کردم وقتی فکر رفتن در سرش می پروراند.
با دلایلی که او می گفت مجبور بودم قانع شوم.
فردای آن روز بهش گفتم:" باشه مرتضی، برو ولی بهم قول دادی باهم تماس بگیریم.
اونجا رفتی اگه امامو دیدی به یاد منم باش."
وقتی که این حرف ها را می زدم بغض راه گلویم را می بست و احساس خفگی می کردم.
اما او خوشحال به نظر می رسید، بچه ها را بغل می کرد و به هوا می فرستاد.
لحن بچگانه ای به صدایش می داد:
_بچه ها! مامانی رو اذیت نکنین. نبینم وقتی برگشتم ازتون شکایت کنه.
به اتاق رفتم و دور از چشمانش یک دل سیر گریه کردم.
فکر کردن به آن روز و به یاد آوردن قامتی که جلوی چشمانم در طول کوچه ذره ذره محو می شد عذابم می دهد.
دیگر خوابم نمی برد.
خودم را به پنجره می رسانم و به ماه خیره می شوم.
نگاهم به پله های خانه گره می خورد و خاطرات روی سرم آوار می شود.
با خودم می گویم کاش ذهن آدم هم مثل یک ماهی بود، خیلی زود اتفاقات را از یاد می برد.
اما اگر صندوقچهی خاطرات را از ذهنمان به ربایند دیگر خود را به چه چیز باید دلخوش کرد؟
شاید خاطرات تلخ در زندگی باشند اما از بی مزهگی که بهتر است.
آن قدر به ماه زل می زنم تا پلک هایم مثل دو قطب آهن ربا بهم می چسبند.
کنار بچه ها می آرام می گیرم.
صدای محوی توی گوش هایم می پیچد و چشمانم را باز می کنم.
محمدحسین بالای سرم ایستاده و "ماما ماما" می کند!
خواب هوش و حواسم را دزدیده و دوباره چشمانم را می بندم.
این بار بینی ام را توی مشتش می گیرد و به گونه ام چنگ می زند.
آخ می گویم و از جا می پرم.
خنده اش می گیرد و با شنیدن صدای خندهی او عصبانیت را رها می کنم.
او را در آغوشم می فشارم و قلقلکش می دهم.
زینب با صدای ما از خواب بیدار می شود و با گریه ما را نگاه می کند.
آرامش می کنم و لباس های کثیفشان را عوض می کنم.
بعد هم دست شان را توی دست هم میگزارم تا به نشیمن بروند.
سلین جان بغل شان می کند.
تا من بیایم تخم مرغی برایشان پوست گرفته.
🍁نویسنده مبینار( آیه)🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان_خاطرات_یک_مجاهد 💗
قسمت203
جلو می روم و صبحانه شان را خودم می دهم.
سر سفره سلین جان با اکراه شروع می کند به حرف زدن:
_میگم ریحانه جان، میگن دارن زندانی ها رو آزاد میکنن.
چشمانم از خوشحالی برق می زند و می گویم:" جدی؟ از کجا شنیدین؟"
_یکی از جوونای روستا که چند ماهی ازش خبری نبود؛ الان اومده میگن زندانی سیاسی بوده.
از شهر و آبادی اومدن پیشش تا خبری از جوونای خودشون بگیرن.
منم اونجا بودم و شنیدم که گفت خیلیا رو قراره آزاد کنن.
بعد دستش را بالا می برد و می گوید:
_الله اوغلومو ساخلاسین(خدا نگهدار پسرم باشه:بهترکی)
دستم را روی دستان سلین می گذارم و با لبخند می گویم:
_ان شا الله.
دلم شوق رفتن دارد، با حرف های سلین جان آتش تند دوری شعله ور می شود.
دلم میخواهد به خانه بروم و خودم در را برای مرتضی باز کنم.
صبحانه را که می خوریم به اتاق می روم و بار و بندیل مان را جمع می کنم.
سلین جان داخل می آید و با تعجب به کارهایم نگاه می کند:" جایی میخوای بری گلین جان؟"
_میرم تهران. میترسم مرتضی بیاد و ببینه ما نیستیم.
میگم نگران میشه!
_دردت تو سرم! آخه معلوم نیست که مرتضی رو هم آزاد کنن.
تو اینجا باشی بهتره، تهران دست تنهایی با دو بچه!
_نه سلین جان، زحمت دادیم ولی باید بریم.
من اینجا دلم طاقت نداره، دلم شور مرتضی رو میزنه. من باید برگردم.
سلین جان دست از اصرار هایش برمی دارد انگار که می داند این دل حرف حساب حالی اش نیست!
لباس بچه ها را تن شان می کنم. حاج بابا بیل به دست و چکمه پوش وارد خانه می شود.
با دیدن ساک و قیافهی شال و کلاه کرده مان می پرسد:" کجا میری دخترجان؟"
سرم را پایین می اندازم و لب می زنم:
_میرم تهران حاج بابا. میگن زندانیا رو میخوان آزاد کنن، میگم شاید مرتضی هم بیاد.
_خب یکم دیگه بمونین الان صلاح نیست برین.
من که این حرف ها حالی ام نمی شود و همانند پرنده برای رفتن بال و پر می زنم، می گویم:
_چرا؟
_برف آمده حتمی راه ها بسته شده.
_اشکال نداره حتما تا حالا باز کردن.
_نه گلین! خطر داره، فعلا بمونین.
آنقدر لحنش جدی بود که بی اختیار مشتم شل میشود و ساک از دستم میافتد.
همان جا می نشینم و زانوی غم بغل می گیرم.
آخر چرا من باید آزاد باشم و مرتضی در بند؟ کاش مرا هم با او حبس می کردند، بهتر از این چشم به راهی است.
سلین جان قیافهی غمزده ام را می بیند و با مهربانی لب می زند:
_من فدای غم هات بشم. چرا اینجوری میکنی با خودت دخترم؟
بخدا حال تو بهتر از مرتضی نیست! وقتی میبینم مثل مرغ سر کنده ای جلدم پر پر میزنی دلم میگیره.
شرمندتم که کاری نمیتونم انجام بدم برات.
دستم را روی شانه اش می گذارم:" این چه حرفیه! ببخشید سلین جان من کم طاقت شدم تا خبری میشه کنترلمو از دست میدم.
خواهش میکنم اینجوری نگید!"
مرا توی آغوشش می کشد و گریه مان بلند می شود.
چند روزی می مانیم تا راه ها باز می شود و حاج بابا با یکی از اهالی روستا ما را به تهران می رساند.
در خانه را که باز می کنم بوی دلتنگی مشامم را پر می کند.
گوشه گوشهی خانه پر شده از خاطرات مرتضی!
بچه ها را تر و خشک می کنم و غذایشان را می دهم.
سر ظهر است که حمیده به خانه مان می آید. من مشغول شستن کوهی لباس هستم.
این چند ماه برای این که خرج مان را بدهم مجبور بودم لباس بشویم، ترشی دست کنم و یا خیاطی کنم.
تشت لباس را توی حیاط پهن می کنم و حمیده هم دست کمکش را به من می رساند.
اعلامیه جدید آقا را که از نوفل لوشاتو رسیده است به دستم می دهد.
سخنان سراسر امید خطاب به مردم گفته اند.
کاغذ را می بوسم و می گویم:
_وعده ایشون حقه!
حمیده بچه ها را زمین می گذارد و می گوید:
_خوندیش؟ دیدی آقا چی گفتن؟ دیر نیست که ملت ایران رژیم طاغوتی را سرنگون کنند!
میبینی؟ میگن با این اعلامیه و سخنرانی دولت و شاه ترسیدن.
_حق دارن بترسن، دورهی بچاپ و در رو تموم شده! حالا نوبت محاکمه است.
کمی با حمیده حرف می زنم که شال و کلاه می کند و میخواهد برود.
ظاهرا بچه هایش منتظرش هستند و زود می خواهد برود.
اگر چه دوست دارم بیشتر بماند اما قبول میکنم و برای بدرقه اش می روم.
در را می بندم که صدای گریه های محمدحسین بلند می شود.
وقتی به خانه می روم می بینم زینب لباس محمد حسین را گرفته و نمی دهد.
خلاصه دعوایشان شده است و مجبور می شوم برای دلجوری از هم آنها را به پارک ببرم.
هر چند از بچه ها کوچک هستند و کسی محلشان نمی دهد اما خیلی هوای هم را دارند.
با دیدن این که محمد حسین دست خواهرش را گرفته ذوق می کنم.
وقتی که از بازی خسته می شوند به خانه برمی گردیم.
جلوی در خانه اتومبیل خارجی پارک شده و تعجب هر رهگذری را جلب می کند.
🍁نویسنده_مبینار(آیه)🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
- صبحم بھ طلوعِ
- دوستت دارم توست˘˘!
- ˼#ایهاالعزیزقلبم♥️˹
#ذکرروزدوشنبه
ـ بِھنٰامَت یا قاضی الحاجات 🌸
۱۰۰ صلوات روزانه هدیه به امام زمان عج ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وَقسمبہایندل
ڪہاندوھشرا "تو" تسڪینۍ...🥲❤️🩹
#اَلّٰهُـمَّعَجِّݪلِوَلیڪَالفَرَج
@shahidanbabak_mostafa🕊
#حدیث_روزانهـ
#امامصادقعلیہالسلام:
اِیّـاکُـم اَن یَحسُـدَ بَعضُکـُم بَعضـاً فَـاِنَّ الکُفـرَ اَصلُه الحَسَـد؛
از#حسـدورزى به یکـدیگـر بپـرهیزیـد، زیـرا ریشه کفـر، حسـد است.
@shahidanbabak_mostafa🕊
خدایـٰا؛منࢪاهمـٰانبندها؎ڪنڪہ خودتمیخواهۍ،چونتوهمـٰانخدایۍ هستۍڪہمنمیخواهم..🙃🤍
#خداجونم
@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
المُجاهِدونَفيسَبيلِاللهِقُوّادُأهلِالجَنَّةِ
مجاهدان در ࢪاھ خدا پیشوایان
اهل بهشٺ هستند:)♡
#شهیدمصطفےصدرزاده
#رفیقشهیدمــ♡
@shahidanbabak_mostafa🕊
يک بارخاطره اي از جبهه برام تعريف کرد.مي گفت: کنار يکي از زاغه مهمات ها سخت مشغول بوديم. تو جعبه هاي مخصوص،مهمات مي گذاشتيم. ودرشان را مي بستيم.گرم کار،يک دفعه چشمم افتاد به يک خانم محجبه،با چادري مشکي!داشت پابه پاي ما مهمات مي گذاشت توي جعبه ها.
با خودم گفتم:حتماً ازاين خانم هاييه که مي يان جبهه.اصلاً حواسم به اين نبود که هيچ زني را نمي گذارند وارد آن منطقه بشود.به بچه ها نگاه کردم. مشغول کارشان بودند وبي[توجه] مي رفتند ومي آمدند،انگارآن خانم را نمي ديدند. قضيه، عجيب برام سؤال شده بود.موضوع،عادي به نظرنمي رسيد.کنجکاو شدم بفهمم، جريان چيست!رفتم نزديک تر، تا رعايت ادب شده باشد.سينه اي صاف کردم وخيلي با احتياط گفتم:خانم!جايي که ما مردها هستيم،شما نبايد زحمت بکشيد.رويش طرف من نبود.به تمام قد ايستاد وفرمود:«مگرشما درراه برادرمن زحمت نمي کشيد؟»يک آن ياد امام حسين(علیه السلام) افتادم واشک توي چشمام حلقه زد.
خدا بهم لطف کرد، که سريع موضوع را گرفتم وفهميدم جريان چيست. بي اختيار شده بودم ونمي دانستم چه بگويم خانم، همان طور که روشان آن طرف بود، فرمود:«هرکس که ياور ما باشد. البته ما هم ياري اش مي کنيم»
#شهیدعبدالحسینبرونسی
@shahidanbabak_mostafa🕊
همیشهباوضوبود؛
-موقعشھادتهمباوضوبود🚶🏻♂!
دقایقیقبلازشھادتشوضوگرفتو،
روبهمنگفت:انشاءاللهآخریشباشه...!
وآخریشهمبود💔(؛!
#شهیدمحمودرضابیضایی
#شهیدانهـ
@shahidanbabak_mostafa🕊
رفیقش مۍگفت''
درخوابمحسنرادیدمکهمۍگفت:
هرآیهقرآنۍکهشمابراۍشهدامۍخوانید
دراینجاثوابیكختمقرآنرابهاومۍدهند📖''
ونورۍهمبرایخوانندهآیات
قرآن
فرستادهمۍشود..✨
#شهیدمحسنحججی
#شهیدانهـ
@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شـھدا دݪشـان را بہ خـدا سپردنـد
تـا عاشق او شدنـد..🕊
بـایـد دݪ سپـرد :)✨
#شهیدمصطفےصدرزاده
#شهیدانهـ
#شهیدبابڪنورۍهریس
@shahidanbabak_mostafa🕊
شاید#شھادت آࢪزوۍ همہ باشد
اما یقیناً جز مخلصین
ڪسۍ بدان نخواهد ࢪسید!
ڪاش بجاۍ زبان، باعملمان
طلب شھادت ڪنیم..❤️🩹
#حاجقاسمسلیمانۍ
#فدائیان_ࢪاھ_حق
@shahidanbabak_mostafa🕊
کانالرسمیشهیدبابکنوریو شهیدمصطفیصدرزاده❤️
شاید#شھادت آࢪزوۍ همہ باشد اما یقیناً جز مخلصین ڪسۍ بدان نخواهد ࢪسید! ڪاش بجاۍ زبان، باعملمان
🕯⃟ 🥀
راه شہدا شنیدنے نیست...
رفتنی است!
گر مرد رهے بسم الله✋🏻
@shahidanbabak_mostafa🕊
خـواهـَرممحجـوببـٰاشوبـٰا#تقـوا؛
ڪہشمـاییـدڪہدشمـنرابـا#چـٰادر سیـٰاهتان
وبـاتقـوایتاننـٰابودمیڪنیـد!✨
#شهیدرحیمآنجفی
#حجاب
@shahidanbabak_mostafa🕊
#سخن_بزرگان
بعضیهاوقتیگرفتارمیشنمیگن:
خدایامگهمنچیڪارڪردمڪهباید
انقدربدبختیبڪشم؟
ایناباید درستحرفبزنن!!
بایدبگن:#خدایا مگهمنبدنمازمیخونم
ڪهاونقدرگرفتارمیشم؟
#استادپناهیان
@shahidanbabak_mostafa🕊
یه دور تسبیحِ مرگ بر آمریکا✊🏼
داشتیم می رفتیم سمتِ هلی کوپتر
تویِ مسیر آقا مهدی باکری
به دور تسبیحِ
مرگ بر آمریکا گفت...
میگفت آقای مشکینی فرمودند:
ثوابِ گفتن مرگ بر آمریکا
کمتر از نماز نیست...
#شهیدمهدی_باکری
@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ماازخمپرجوشولایتمستیم
عهد؎ازلیبـٰارهمولابستیم
بنگرکہوظیفہچیستدراینمیدان
مـٰاافسرجنگنرمآقـٰاهستیمـ ...!✌️🏻
#رهبرانهـ
#جانمفدایرهبرمـ♡
@shahidanbabak_mostafa🕊