eitaa logo
کانال‌رسمی‌شهید‌بابک‌نوری‌و شهیدمصطفی‌صدر‌زاده❤️
6.4هزار دنبال‌کننده
20.3هزار عکس
7.1هزار ویدیو
43 فایل
○•|﷽|•○ ❁کانال‌رسمی‌مصطفی‌بابک‌قلبها❁ بزرگترین‌کانال‌رسمی‌شهیدان!):-❤️ 🔹💌شهید مصطفی صدر زاده! 🔹💌شهید بابک نوری هریس! 🌸ڪانال‌ٺحٺ‌مدیریٺ‌مسٺقیم #خانواده‌شہیدان فعاݪیٺ‌دارد🌸 حالا‌که‌دعوتت‌کرده‌بمون!🦋 تبادل @khoday_man8 تبلیغات هم پذیرفته میشه 🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
درخلوت خودم بودم که صدا زدی مرا ..(: نه اینکه من خود آمده باشم! تو مرا خواندی ..❤️‍🩹!' و راهم داده به دنیای زیبایت...🦋(: 🌱. @shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یکـبار فاطمہ را گذاشـت روۍ اپن ‌آشپزخانـھ و بہ او گفت : بپر بغـل بابا و فاطمہ بـھ آغـوش‌ او پرید.. بـھ مـن نگاھ کـرد و گفت : ببین فاطمہ چطور بـھ من اعتماد داشت ؛ اون پرید و میدونست من اون رو میگیرم ، اگـھ ما همینطور بـھ خدا اعتماد داشتیـم همہ مشڪلاتمان حل بود . تـوکـل واقعۍ یعنـے همین کـھ بدانیم در هـر شـرایطے خدا مواظـب مـٰا هست🤍' ''به‌روایت‌همسر‌'' @shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان_خاطرات_یک_مجاهد💗 قسمت204 کلید را می اندازم و وارد خانه می شوم. با صدایی به سمت عقب برمی گردم. زن به ظاهر ثروتمند و بی حجابی جلویم سبز می شود. بوی عطر تندش حالم را بهم می زند. _خانم حسینی؟ _سلام، خودم هستم. _من اومدم لباسامو بگیرم. شستی که؟ لحنش چنان محکم و از سر غرور است که حالم را دگرگون می کند. چپ چپ نگاهش می کنم و می گویم: _لباس؟ ولی من از شما لباسی نگرفتم! پوفی می کند و به انتهای کوچه خیره می شود. عینک دودی اش را از صورتش برمی دارد:" نوکرم آورده بهت داده، خانم دولتی رو نمیشناسی؟" _چرا دو تا لباس آوردن با این اسم. میارم براتون. در حال رفتن به داخل هستم که با حالت تمسخر می گوید: _بدو حالم از محله های در پیتی بهم میخوره! چیزی نمی گویم و تمام حرفش را درون خودم می بلعم. بچه ها را زمین می گذارم و پالتو ها را توی کاغذ می پیچم. جلو می روم و بهش میدهم. یک جوری کاغذ را از دستم می گیرد که انگار بیماری واگیر داری دارم! آخر کسی نیست به او بگوید پول هایت را بگیرند چه داری که رو کنی؟ پول را دو برابر می دهد اما من قبول نمی کنم. باقی اش را به خودش می دهم و بی هیچ حرفی به خانه می روم. کمی می گذرد که با صدای در از جا بلند می شوم. دست زینب کوچولو را می گیرم و باهم از پله ها پایین می آیم‌. در را که باز میکنم چهره‌ی همسایه جدیدمان نمایان می شود. لبخندی روی لبانم نقش می بندد و می گوید: _سلام، ببخشید مزاحم شدم. شما نبودیم یه آقایی اومده بود. به گمونم یک ساعت نشسته بود و خونه‌ی شما رو نگاه می کرد. جرقه ای توی ذهنم می خورد و با خودم می گویم نکند...؟ تمام روح و روانم پر از مرتضی می شود و با اشتیاق می پرسم: _شوهرم نبودن؟ دستانش را به نشانه‌ی بی اطلاعی بالا می آورد:" والا ما تازه اومدیم. منم شوهر شما رو ندیدم. " این اما، ولی و بهانه ها جواب دلم نیست! مشخصات ظاهری مرتضی را می گویم. _یه مرد با قد متوسط. ته ریش داره و موهای تقریبا سیاه، پوستشم به سفید میزنه‌. همین نبود؟ بنده خدا کمی تامل می کند. _والا نه! فکر نکنم این شکلی باشن. اتفاقا موهاشون جوگندمی بود البته با ریش های بلند. مایوس می شوم. نردبان امیدی که به یکباره ساخته بودم و در حال صعود از آن بودم، فرو ریخت! ناراحتی را پشت خنده پنهان می کنم و بعد از تشکر در را می بندم. به محمدحسین و زینب اهمیت نمی دهم که خاک باغچه را روی خودشان می ریزند. انگار در عالمی وارد شدم که هیچ رنگ و صدایی ندارد. میان این ندانم ها من چه کنم؟ اشک هایم را پاک می کنم و بچه ها را بغل می گیرم. لباس های خاکی شان را عوض می کنم. خورشید با قدم های نارنجی خودش را به پشت کوه می رساند تا در فراق ماه، شبش را روز کند. برای بچه ها سوپ درست می کنم. هر چه دستم می آید را مخلوط می کنم و چیز بدی نمی شود. محمدحسین دست های کثیفش را به سرش می مالد و موهایش کثیف می شود. اخم می کنم و با عصبانیت می گویم: _این چه کاریه؟ محمدحسین! با شنیدن داد های من شوکه می شود. هیچ گاه دلم نمی خواست صدایم را روی بچه بلند کنم اما نمیدانم به یکباره چه شد که از کوره در رفتم. صدای گریه اش بلند می شود و وحشتاک زجه می زند. طولی نمی کشد که زینب هم ترس برش می دارد وهر دو می گریند. هر کاری می کنم ساکت نمی شوند. اسباب بازی هایشان را روی زمین می ریزم و مثلا بازی می کنم. انگار نه انگار گریه شان به هوا می رود و گوشم را خسته می کند. دستم را روی گوش هایم می گذارم. اشکم جاری می شود و من هم گوشه ای کز می کنم. سرم را میان دو دستانم می گیرم و می گویم: _آخه چرا اینجور باید بشه؟ خدایا، اگه نگم خستم دروغ گفتم. از مرتضی هم دلخور هستم و هر حرفی به ذهنم می آید به او می گویم. بچه ها را بغل می کنم و به حیاط می برم. ماه را نشانشان می دهم و کمی با ملایمت باهاشون حرف میزنم. با آرام شدن من آنها هم آرام می شوند و به هم ماه را نشان می دهند. آن ها را به داخل می آورم و تشک هایشان را پهن می کنم. میان شان دراز می کشم و لالایی می خوانم. محمد حسین خیلی زود چشمانش را می بندد و مرا مبهوت حس مادرانه ام می سازد. زینب را در آغوش می گیرم و تا صبح مراقبشان هستم. صبح به آهستگی از جا بلند می شوم و تا بچه ها بیدار نشده اند تصمیم می گیرم کارهایم را انجام دهم. ملحفه های سفید را توی تشت می اندازم و رویش پودر می زیرم. 🍁نویسنده_مبینار(آیه)🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان_خاطرات_یک_مجاهد💗 قسمت205 دستانم را توی تشت پر کف می برم و حسابی آنها را بهم می ساییدم. کمرم از بس نشسته ام خشک شده و به سختی بلند می شوم. ملحفه را در هوا تکان می دهم و روی بند ها پهن می کنم. به همین ترکیب چندین ملحفه دیگر را هم می شویم و پهن می کنم. صدای در همانا و گریه های بچه همان! چادرم را سرم می کنم و به داخل خانه سرک می کشم. لبخندی می زنم و با صدایم بچه ها را به خود می خوانم. وقتی خیالشان از من راحت می شود به سراغ در می شوم. دستگیر را می کشم و در را هل می دهم. مردی با اورکت لجنی پشت به من ایستاده، قلبم شروع به تالاپ و تلوپ کردن می کند. مدام با خودم می گویم وقتی برگردد، من چهره‌ اش را یک دل سیر نگاه خواهم کرد. مرد وقتی برمی گردد شوکه می شوم. دستم را روی دهانم می گذارم و با ناباوری بهش خیره می شوم‌. دو سال و اندی از آخرین دیدارمان می گذشت. روزی که با رفتنش احساس کردم تنهاترین آدم شده ام. درست به یاد دارم که وقتی از حجره‌ی حوزه بیرون رفت که نجوای امیدوارانه ای در گوشم نواخت. حالا این مرد برگشته است! دایی کمیل که همواره مرا تشویق و تحسین می کرد برگشته! دایی با اخلاق و منش‌اش دردانه‌ی مادر و خانم جان شده بود. غم عمیقی در دریای مواج چشمانش نهفته و خستگی زیادی را به دوش کشیده. آن قدر غرق خیال شده ام که فراموش می کنم جواب سلامش را بدهم. چشمانم را باز و بسته می کنم تا ببینم درست می بینم! او همان دایی مهربان من است؟ بله! خودش است! لبخند و اشک هایم با هم آمیخته می شوند. به سختی می توانم خودم را کنترل کنم و جوابش را بدهم. دستش را می گیرم و او را به داخل می آورم. صدای گریه و بی تابی بچه ها توی گوشم می پیچد. دایی پشت سرم از پله ها بالا می آید و من به محض رسیدن، بچه ها را در آغوش میگیرم و آرامشان می کنم. دایی با دیدن این صحنه لبخندی می زند و صدای نازنین‌اش توی گوشم می چرخد: _فدای تو و این فسقلی ها بشم. مرتضی گفته بود بچه دارین اما من باور نکردم. وای خدا ببین چقدر نازن! دهانم خشک می شود و به سختی می پرسم:" مرتضی؟ مگه شما دیدینش؟" لبخند پر از اطمینانی بهم می زند. نگاهم را به عمق چشمانش گره می زنم. _آره، یه چند روزی هم بند بودیم. باید خجالت کشیدنشو میدیدی! همچین سرخ شده بود که انگار چی شده! والا من خیلیم خوشحال شدم که این همه مدت تنها نبودی دایی جان. همش نگرانیم تو بودی. لبخند کمرنگی روی لبم می نشیند. این که از مرتضی می گوید حالم خوب می شود. اگر پرده حیا میان مان نبود بی آلایش از او می خواستم تا صبح از مرتضی در گوشم زمزمه کند. نگاهی به خانه می اندازد و چند قدمی برمی دارد. _نه خونه‌ی خوبیه، دو قدم برمی داری میرسی شابدُالعظیم‌. الحق که مرتضی خوش شانسه! خوب گلی می چینه و تو گلدونش میکاره. نمی فهمم منظور دایی من هستم یا این خانه؟ برای این که بفهمد که حواسم به گفته هایش هست الکی بله ای می گویم‌. حواسم پی آقاجان می رود، با خودم می گویم اگر دایی، مرتضی رو دیده می تواند آقاجان را هم ببیند. لب هایم را جمع می کنم و همراه با تردید می پرسم: _دایی شما آقاجونم رو دیدین؟ دایی متعجب وار نگاهم می کند. دستی به دامنم می کشم و دوباره سوالم را تکرار می کنم. دایی همچنان تنها نگاهم می کند و بعد با دهانی که از تعجب باز مانده؛ می گوید: _آقاجونت؟ مگه گرفتنشون؟ تهران؟ تو از کجا میدونی؟ سوالات دایی ذهنم را مختل می کند. می دانم اصلا خوشایندش نیست که بگویم او را در زندان کمیته مشترک دیده ام! برای این که بحث را خاتمه بدهم بلند می شوم تا چای بریزم. استکان و نعلبکی را مقابلش می گذارم و او با بهت به من زل می زند. به چای اشاره می کنم و با لبخند مصنوعی می گویم: _بخورین دایی! ببخشید من شما رو پذیرایی نکردم. اصلا درست و حسابی شما رو تحویل نگرفتم. اصلا که اینطور شد بزارین یه ناهار بزارم. چطوره خودتون بگین چی درست کنم؟ تنها سکوت است که نجوای بی صدایی در گوشم می نوازد. به طرف آشپزخانه می روم که میان راه دایی صدایم می زند:" ریحانه؟ بیا دایی!" زینب را که برایم آغوش گشوده بغل می کنم و سر به زیر کنار دایی می نشینم. تکان خوردن های زینب و سکوت دایی مرا کلافه کرده. بالاخره لب از لب باز می کند: _ریحانه، آقاجونتو گرفتن؟ تو از کجا خبر داری؟ چشمانم از خاطرات دیدار پدر نم دار می شود و به سختی به سخن می آیم: _آره دیدمش البته دوسال پیش. _کجا؟ دیگر این را نمی توانم پاسخ دهم. 🍁نویسنده_مبینار(آیه)🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان_خاطرات_یک_مجاهد💗 قسمت206 با نگرانی و دلی پر برمی خیزم و از پشت پنجره به حیاط نگاه می کنم. حالم مثل درختان خشکیده شده که به امید بهار دلخوش کرده اند. دایی پشت سرم می ایستد و با چشمانش می گوید که منتظر جواب است. چشمانم را می بندم و تنها یک کلمه می گویم: _زندان کمیته مشترک... به دایی نگاه نمی کنم. شاید از زخم غیرت و دیدن آزرده خاطری اش خوشم نمی آید. _تو اونجا چیکار می کردی؟ مطمئنم پدرت از کسایی نبوده که ملاقاتی داشته باشه. نگاهم را به گل های قالی می دوزم. نمی دانم چه جواب دهم و گوش های دایی منتظر جواب است. محمدحسین با ماشین اسباب بازی اش به طرفم می آید و با ذوق نشانم می دهد. بغلش می گیرم و خودم را سرگرم نشان می دهم تا شاید دایی فراموش کند. بدون این که چای اش را سر بکشد به طرف قدم بر می دارد‌. متوجه گام هایش می شوم اما سر بلند نمی کنم و با بچه ها بازی می کنم. بالای سرم می ایستد و دو زانو می نشیند. از نگاهش می توانم همه چیز را بخوانم. _تو... با شنیدن صدای دایی سر بلند می کنم و با تردید می گویم: _من چی؟ نگاهش به دستم خیره شده است. رد پای نگاهش را دنبال می کنم و به رد سوختگی روی دستم می رسم. از این یادگاری ها کم در بدنم نمانده. یادگار روز های سخت زندان خاطرات تلخ و زننده اش است به علاوه‌ی زخم هایی که رد شان همسفر زندگیم شده اند. هنوز هم گاهی اوقات بخاطر آن ضربه ای که آرش به سرم کوبید، سرم درد می گیرد اما بروز نمی دهم. نگاه غم بار دایی و حدس هایی که می زند را می توانم از خطوط روی چهره اش بفهمم. دندان بهم می سایید و می پرسد: _تو زندانی بودی؟ لب میگزم و به آرامی می گویم:" بله!" دستش را بهم می کوبد. نمی دانم چه چیز در ذهنش می گذرد اما هر چه هست خوشایند او نیست. دایی بلند می شود و بدون حرف پله ها را پایین می رود و با صدای بهم خوردن در متوجه رفتنش می شوم. از جا برمی خیزم و دستی به سر بچه ها می کشم. شب که می شود شهر در سکوت غرق می شود. هنوز دایی برنگشته و من هم بخاطر حکومت نظامی نمی توانم بیرون بروم. توی دلم رخت می شویند و یک جا بند نمی شوم. آخر سر چادر سر می کنم و دست بچه ها را می گیرم. تا سر کوچه می رویم اما خبری نیست. کم کم صدای هیاهو از دور دست ها به گوشم می رسد و صدا نزدیک و نزدیک تر می شود. با رسیدن مردم و شنیدن شعار" استقلال، آزادی، جمهوری اسلامی" جانی در بدنم تزریق می شود. انگار این صداها از گلوی یک نفر برمی آید. بی اختیار غرق شکوه و عظمت مردم می شوم، غرق صدایی که به افلاک کشیده می شود. یاد این می افتم که چرا امام خمینی به این مردم پشتشان گرم است! گاهی اوقات این اتفاقات در زندگی روزمره مان می افتد. فرق جهاد امام خمینی با مبارزه مجاهدین تنها به دلیل باور نداشتن چیزهایی بود که جلوی چشمان است و ما در پی چیزی شگفت آور چند فرسخ زندگی طی می کنیم. امام باور دارد با مردم می توان قله های مرتفع و سخت را فتح کرد اما مجاهدین روش شان از اول اشتباه بود آنها با روش غربی ها می خواهند جلوی غربی ها بایستند! مگر می شود امپریالیسم را با مارکسیسمی که از دل فرهنگ زمخت غرب سر برآورده، ریشکن کرد؟ جلو می روم و بی توجه به حکومت نظامی وارد جمعیت می شوم. محمد حسین و زینب در بغلم هستند و راه رفتن را برایم سخت می کنند اما من دست بردار نیستم و با همان وضع راه میافتم. صدای من هم قاطی رود خروشان مردم می شود و فریاد حق طلبی سر می دهیم. در همین میان صدایی می شنوم که مرا صدا می زند. _ریحانه سادات! ریحانه؟ سرم را به اطراف تکان می دهم و میان تاریکی شب به دنبال صاحب صدا هستم. _من اینجام! کنار درختو نگاه کن. به اولین درخت نگاه می کنم و به طرفش می روم. بر خلاف جمعیت رفتن برایم دشوار است اما به سختی قدم هایم را به درخت نزدیک می کنم. قد و قامت دایی را پشت درخت می بینم. با دیدن من از پشت درخت بیرون می آید و لباس هایش را می تکاند. به عنوان لبخند، گوشه لبم را می کشم. _دایی؟ معلوم هست کجایین؟ به مردم اشاره می کند و با خنده می گوید: _تو بگو! اینجا چیکار می کنی؟ زینب و محمدحسین را تکانی می دهم و می گویم خودشان را سفت بگیرند. بعد هم به چشمانش که توی نور برق می زند، خیره می شود:" خب اومدم شعار بدم!" _خب منم برای همین اومدم. بعد دستش را دراز می کند تا بچه ها را بگیرد اما محمد حسین و زینب غریبی می کنند و خودشان را بیشتر به من می چسبانند. تا خود خانه دایی چند بار اصرار می کند اما بچه ها قبول نمی کنند و گاهی جیغ می کشند. 🍁نویسنده_مبینار(آیه)🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
اعمال قبل خواب ♥️ شبتون حسینی 🌸 التماس دعا 🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بســـم الله الرحــمن الـــرحـــیم♥️
- صبحم بھ طلوعِ - دوستت‌ دارم توست˘˘! - ˼♥️˹ ـ بِھ‌نٰامَت‌ یا ارحم الراحمین 🌸 ۱۰۰ صلوات روزانه هدیه به امام زمان عج ❤️
زیارت عاشورا به نیابت ازشهیدعلی هاشمی♥️🌿
❰یاٰ‌عِماٰدَ‌مَن‌لا‌عِماٰ‌دَ‌لَھُ❱ اۍٖ‌تکیہ‌گاه‌آنکہ‌تکیہ‌گاهۍٖ‌ندارد..! نیست‌مَراٰ‌تِکیہ‌گاهۍٖ‌اَمن‌تَر‌ا‌زطُ..!シ•• @shahidanbabak_mostafa🕊
یکی از آشنایان خوابِ شهیـد احمد پلارک رو دید. وقتی ازش تقاضای شفاعت کرد،شهید پلارک بهش‌ گفت: من نمی‌تونم شما رو شفاعت کنم...فقط وقتی می‌تونم شما رو شفاعت کنم که و به آن توجه کنید،همچنین در غیر این صورت هیچ‌کاری از من بر نمیاد...💔🖐🏻 @shahidanbabak_mostafa🕊
تاسوعاے سال٩٢ بود، بهمون خبر دادند بچہ هاے مقاومت عملیات وسیعے در منطقہ زینبیہ اطراف منطقہ حجیره، کردند. تروریست‌ها رو سہ کیلومترے از اطراف حرم مطهر خانم زینب{سلام‌اللّٰہ‌عليها} دور کردن.. صبح زود رفتیم اونجا و محمودرضا رو هم دیدیم. خیلے از عملیاتے کہ منجر بہ تامینِ امنیت حرم خانوم شده بود، خوشحال بود.  پرچم سیاهے تو دستش بود و مےگفت: خودم از بالاے اون ساختمون پایینش آوردم. بہ اون ساختمون نگاه کردم دیدم پرچم سرخ یاابالفضل و بہ جاے اون پرچم سیاه رنگ بہ اهتزاز در آورده✨ رسیدیم خیابون جلوے حرم کہ دو سال احدالناسے جرأت رد شدن ازش رو نداشت و  تک تیراندازها حسابش رو مےرسیدند.. و حالا با تلاش محمودرضا و دوستاش، امن شده بود🌸 رفتیم وسط خیابون، رو بہ حرم وایستادیم، دیدم محمودرضا داره آروم گریہ مےکنہ و سلام ميده: ✨السلام علیک یا سیدتنا زینب✨ @shahidanbabak_mostafa🕊
روزی خواهد آمد ڪہ آهنگران میخوانند : نبودے ببینی "قدس" آزاد گشتہ خون یارانت پرثمر گشتہ...🤍 @shahidanbabak_mostafa🕊