eitaa logo
کانال‌رسمی‌شهید‌بابک‌نوری‌و شهیدمصطفی‌صدر‌زاده❤️
6.4هزار دنبال‌کننده
20.3هزار عکس
7.1هزار ویدیو
43 فایل
○•|﷽|•○ ❁کانال‌رسمی‌مصطفی‌بابک‌قلبها❁ بزرگترین‌کانال‌رسمی‌شهیدان!):-❤️ 🔹💌شهید مصطفی صدر زاده! 🔹💌شهید بابک نوری هریس! 🌸ڪانال‌ٺحٺ‌مدیریٺ‌مسٺقیم #خانواده‌شہیدان فعاݪیٺ‌دارد🌸 حالا‌که‌دعوتت‌کرده‌بمون!🦋 تبادل @khoday_man8 تبلیغات هم پذیرفته میشه 🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
ویژگۍاخلاقۍ...! آقامھدی،فردی‌پرحوصله،فروتن‌واهل سآزگآری‌باهمرزمآن‌خودبود.دربرابر ناملایمآت‌وسختی‌هاوفشآرهای‌جنگ، کمترعصبآنی‌میشد.ازخودومبآرزات وتلاش‌های‌خویش‌سخنی‌نمیگفت.از ریآوخودنمآیی‌به‌دوربود،همیشه‌به‌ انجام‌تکلیف‌الہۍخودمی‌اندیشید... ❬الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ و عَجّل فَرَجَهم!❭ @shahidanbabak_mostafa🕊
وقتی در گناه زندگی میکنی شیطان کاری به تو ندارد اما.... وقتی تلاش میکنی تا از اسارت گناه بیرون بیایی اذیتت خواهد کرد! @shahidanbabak_mostafa🕊
🕊🌷 اگربنا بودآمریکا راسجده کنیم انقلاب نمیکردیم،ما بنده خدا هستیم و فقط برای او سجده می کنیم اگرمارا قطعه قطعه کنند و زیر تانک ها از بین ببرند ما قطعه قطعه بدنمان میگوید مرگ برآمریکا 🕊🌷 @shahidanbabak_mostafa🕊
41.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
این پسر لبنانی رو دیدم بهش گفتم شهید نصرالله حیف بود خیلی ناراحت شد و اشک ریخت و مداحی کرد 💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🙃✨ ‌زمان ما هم مثل همیشه رسم و رسوم ازدواج زیاد بود ریخت و پاش هم که بیداد میکرد ولی ما از همان اول ساده شروع کردیم خریدمان یک بلوز و دامن برای من بود و یک کت و شلوار برای مرتضی چیز دیگری را لازم نمی‌دانستیم به حرف و حدیث ها و رسم و رسوم هم کاری نداشتیم خودمان برای زندگیمان تصمیم می‌گرفتیم همین ها بود که زندگیمان را زیباتر می‌کرد..🙂🤍💍 همسر @shahidanbabak_mostafa🕊
: • و‌ذَکِّر‌فَاِنَّ‌الذکری‌تَنفَعُ‌المُومنین • هَمیشه‌آدَما‌رو‌یاد‌ بِنداز ڪِه‌این ‌یادآوری‌بِه‌نَفع‌مومِن‌هاست!🕊 @shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ازش‌پرسیدن‌سختت‌نیست‌ بچہ‌ڪوچیک‌ول‌مےڪنےمیرےسوریہ؟! گفت: خودمو‌،زنم‌،بچہ‌ام‌،همہ‌هفت‌جد‌آبادم فداےیڪ‌ڪاشےحرم‌..✨ @shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان_خاطرات_یک_مجاهد💗 قسمت207 صبح بعد از نماز نمی خوابم و بعد از خواندن دعای عهد به حیاط می روم. ملحفه های رقصان را از روب بند پایین می کشم. قامت دایی پشت پنجره پدیدار می شود و با لبخند شیرینی می گوید: _سحر خیز شدی مامان ریحانه! خون توی لپ هایم می دود و با شرم جوابش را می دهم که: _دیگه دایی... از قدیم گفتن سحرخیز باش تا کام روا باشی. دستش را به چانه می گیرد و چشمانش را تنگ می کند:" ولی خودمونی ها، چجوری این پسره رو تحمل می کنی؟" خنده‌ی کوتاهی می کنم و می گویم: _بچمه دایی! یه مادد هر چقدرم بچه‌ش فضولی کنه بازم دوست داره. خنده‌ی دایی به هوا می رود و بریده بریده منظورش را می رساند. _نه بابا! اینو نمیگم مرتضی گند اخلاقو میگم. لب هایم را آویزان می کنم و حجم زیادی از مظلومیت را درون چشمانم جا می دهم. _دایی، چشه مرتضی؟ مرد خوبیه! دایی چشمانش را ریز می کند و توی چشمانم نفوذ می کند. _قدیما خجالتم بود. درمورد شوهر طرف حرف میزدی همچین سرخ می شد انگار میخواد دود شه بره هوا! اگر چه حرف دایی شوخی است اما احساس خجالت می کنم. لب از لب باز نمی کنم و تا سپیدی صبح لباس های مردم را می شویم. دایی برای خرید نان از خانه بیرون می زند و من هم برای آماده کردن صبحانه دستانم را آب می کشم و به آشپزخانه می روم. نگاهی به اتاق بچه ها می اندازم و با دیدن دو فرشته‌ ام خیالم راحت می شود. قاشق را توی قوطی فرو می برم و دو قاشق چای توی قوری می ریزم. بعد هم پنیر و مربا می گذارم. وقتی دایی می رسد سفره‌ی من هم آماده شده. بخار چای در هوای تقریبا سرد خانه مشاهده می شود که در صعود به آسمان شتاب دارد. نگاهم به چاقوی در دست و بشقاب پنیر است که دایی می پرسد: _چرا هوا سرده دایی؟ _راستش نفت مون تموم شده، منم با دوتا بچه سختمه برم تو صف وایستم. بعدشم مگه صفه، قیامته! مردم تا میفهمن نفت اومده حمله می کنن. لقمه اش را در دهانش می گذارد و برای تایید حرفم سرش را تکان می دهد. بعد از خوردن صبحانه بلند می شود و می گوید می رود تا نفت بخرد. کمی بیشتر نمی گذرد که کسی در را به صدا در می آورد. چادر سر می کنم که خانمی جلویم می آید. _سلام! چپ چپ نگاهش می کنم و جوابش را می دهم. از نگاه هایم متوجه می شود که نشناخته ام برای همین با لبخند پهنی می گوید: _منم خانم حسینی! چند ماه پیش سفارش سالاد فصل دادم. کمی به مغزم فشار می آورم و با اولین جرقه فورا جواب می دهم: _آها! خانم شکوهی هستین. درسته؟ _آره عزیزم. حالا بگو سفارشام درسته؟ سر تکان می دهم و به داخل می روم. تعارف می کنم بیاید داخل اما او همان جا می ایستد‌. دبه های سالاد را برایش می آورم و می پرسم:" همینقدر بود نه؟" _آره. چقدر میشه؟ کمی تعارف تکه پاره می کنیم و بعد پول را کف دستم می گذارد. دبه ها را به دست می گیرد و می برد. داخل می آیم و به پول وسط دستم نگاه می کنم. پول خوبی است! در خوشحالی پول هستم که صدای تیر و تفنگ بلند می شود. هینی می کشم و خودم را به خانه می اندازم. بچه ها از خواب بیدار شده و جیغ می کشند. آنها را روی زانو ام می نشانم و آرامشان می کنم. صدای در که می آید با ترس در را باز می کنم و با ورود دایی نفس راحتی می کشم. طولی نمی کشد که دایی گالن نفت رو زمین می گذارد و می گوید: _من باید برم. اخم می کنم و می پرسم: _کجا؟ خیابونا شلوغه! قطرات روی پیشانی دایی حاکی از خستگی اوست‌. با این حال در جوابم می گوید: _ریحانه سادات، خیابونا رو بستن و مردمو تیکه پاره کردن‌. زن و مرد کف خیابون دراز به دراز خوابین و کک هیچکی نمیگزه. با یه شلیک معترضین رو ساکت می کنن. زدن به سیم آخر من مطمئنم این وحشی بازیا واسه خالی کردن عقده‌اس وگرنه پهلوی دیگه نمونده! با شنیدن حرف های دایی جا می خورم. فکر نمی کنم وضعیت اینقدر وخیم باشد. به دایی می گویم کمی منتظر باشد. لباس عوض میکنم و بچه ها را بغل می گیرم تا من هم با دایی بروم. هنوز از خانه بیرون نرفته ام که یاد اعلامیه هایی می افتم که امام در نوفل لوشاتو بیان کرده اند. ان ها را توب کیفم می ریزم و پله ها را یکی و دوتا می کنم. دایی با دیدن ما اخم می کند و می گوید: _شما کجا؟ بچه ها رو دنبال خودت نکشون! _دایی جان، این بچه ها باید از همین سن بفهمن امامشون کیه. باید بفهمن کیا تو خیابونا دارن پر پر میشن پس بزارین بیان. دوست دارن بچه هام باشن. 🍁نویسنده_مبینار(آیه)🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان_خاطرات_یک_مجاهد 💗 قسمت208 دایی نفس عمیقی می کشد و دستش را به داخل جیبش فرو می برد. سکوت اش را علامت رضا می گیرم و باهم به محل تظاهرات می رویم. زن و مرد، با حجاب و بی حجاب دستان شان را گره کرده اند و ندای آزادی سر می دهند. توی جمعیت نمی توانم بچه ای را روی زمین بگذارم و همه اش عقب می مانم. صدای تفنگ و ندای آتش و بوی تند خون مشامم را پر می کند. از جوی ها به جای آب، خونابه روان است. خیلی از پیکر ها بی جان کف خیابان پهن شده اند و گاهی مرد و زنی می بینم که از دیدن خون خود زهره می ترکاند. کسی نیست به دادشان برسد و هیچ کس حق کمک به آنان را ندارد. حتی بیمارستان هم حق ندارد آنان را معالجه کند. خیلی ظلم است اما مردم دست به دست هم می دهند و با دست خالی میان توپ و تانک سربازان شاه می ایستند. با ریختن گاز اشک آور و جیغ های مردم سریع بچه ها را بغل می گیرم و از مهلکه جان به در می بریم. عکس های امام را مردم به دست گرفته اند و خواهان بازگشت شان هستند. نزدیک های ظهر سیل مواج جمعیت به رود هایی تقسیم می شود. عکاس های ایرانی و خارجی به خط ایستاده اند تا این حماسه را ضبط کنند. هر چه فریاد دارم بر سر شاه و هم کاسه ای هایش می زنم. در دل جمعیت می روم و دست می برم به داخل کیفم و اعلامیه ها را به هوا پخش می کنم. باران کاغذ روی سر مردم می نشیند و ندای الله اکبر شوق گرفتن یکی از اعلامیه ها دلهای شان را به تپش در می آورد. یکی دو ساعت بعد خسته می شوم و زبانم به کامم چسبیده. دیگر با این دو بچه تحمل ادامه دادن ندارم و برمی گردم خانه. مردم بخاطر حکومت نظامی از ساعت نه نمی توانند خارج شوند. با دیدن زباله های خانه اخم می کنم و سطل را دوان دوان به طرف سطل آشغال محله می برم. بوی شیرابه و زباله مشامم را به سخره می گیرد. زباله های زیادی تلنبار شده و شاه دستور داده ارگان های خدماتی مثل شهرداری کاری انجام ندهند تا مردم قدر دولت و حکومت بدانند! با این کارها نمیتوانند اراده انسان های آزادی خواه را به بند بکشند. چند نفری توی کوچه پرسه می زنند و با گاری دستی زباله ها را جمع می کنند. حس همدلی در شرایط سخت انگیزه را در رگ های امید به حرکت می آورد. خدا قوت بهشان می گویم و سریع به خانه برمی گردم. دایی هم آخر شب ها برمی گردد؛ انگار برای ما حکومت نظامی و غیر اش فرقی ندارد. صبح چشم باز کرده و نکرده سریع به نانوایی می روم. توی صف هر کسی چیزی می گوید. یکی می گوید شاه می رود، دیگری می گوید انقلاب میخواست پیروز بشود تا الان شده بود. دیگری برای اینکه امید مردم مخدوش نشود سخنان امیدبخش می زند. نان سنگک را توی سبد می گذارم و به خانه برمی گردم. با دیدن رختخواب مرتب دایی وا می روم. آهسته او را صدا می زنم اما جوابی نمی شنوم. نصفه و نیمه صبحانه می خورم و سرگرم کارهای سپرده‌ی مردم می شوم. صدای نق نق بچه ها که به گوشم می رسد وا می روم. هنوز نیمی از کارهایم مانده! امروز قرار است خانم مومنی بیاید تا کتاب ها نامه های جدید را به دستش بدهم تا میان بچه ها پخش کند. صدای در را که می شنوم به امید دیدن خانم مومنی در باز می کنم که با دیدن مرد سر به زیری جا می خورم. با لکنت می پرسم:" اِمم... شما کی هستین؟" همان طور که با چشمانش زمین را می کاود، دستش را داخل کیفش می برد و پاکتی در می آورد. بعد هم نگاهی گذرا به من می اندازد: _سلام. خانم غیاثی، اینا رو بخونین. از طرف آقامرتضی است. با شنیدن نام محبوبم دل به تپش می افتد. انگار می خواهد خودش بیرون بیاید و نامه را بگیرد. دستان لرزانم را از زیر چادر به طرفش دراز می کنم. دستانم بخاطر استرس عرق کرده و رنگ از رخسارم پریده است. مرد با شرم از من عذر میخواهد و می گوید:" ببخشید دیر بهتون می رسونمش اما اینا مال قبل دستگیری شونه. گفتن من بهتون بدم. خودمم فرانسه موندگار شدم و نتونستم به دستتون برسونم." در حالی که زبانم یاری ام نمی کند اما به سختی تمام می گویم: _خواهش می کنم. دلم میخواهد پاکت را بردارم و کیلومتر ها بروم و بروم تا در جایی که هیچ آدمی پیدا نشود آن را بخوانم. دوست دارم زیر آسمان آبی با مرتضی‌ام خلوت کنم. پاکتش را ببوسم و به چشم هایم بکشم. بعد از تشکر و خداحافظی به داخل می روم. بچه ها مشغول بازی هستند و بدون معطلی و دور از چشم‌شان پاکت را باز می کنم. یک کاغذ است و یک عکس! اول عکس را برمی دارم و پشتش را می خوانم. تاریخ نوشته شده و به گمان همان روزی است که عکس گرفته شده. 🍁نویسنده_مبینار(آیه)🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان خاطرات یک مجاهد 💗 قسمت209 عکسی است از امام خمینی که در اتاقی نشسته اند و چند نفری دورشان را گرفته اند. فاصله دوربینی با امام چیزی حدود سه یا چهار متر است. چقدر به مرتضی غبطه می خورم که امام را در حالی که فاصله سه متری میان آن‌ها است، میبیند. نامه را با دلی آشفته و بی قرار برمی دارم. از کم بودن اش ناراحت می شوم اما همان دو جمله را با شوق و اشک فراوان می خوانم. _این عکس تقدیم به همسر عزیزم. اولین عکسی است که میگیرم، به یاد شما عزیز دل در جوار نورانی امام مان. به امید دیدار... پایین نامه دوست دارم درشتی به نستعیلق نوشته. روی نامه دست می کشم و بیش از هر وقت دلم به هوای مرتضی پر می کشد. با صدای گریه‌ی بچه ها از اتاق بیرون می پرم. محمد حسین برای گرفتن شکلاتی موهای زینب را می کشد و زینب هم جیغ می کشد و گریه می کند. سریع جلو می روم و با اخمی مصنوعی دست محمد را از سر زینب کم می کنم. بعد شکلات را به محمد می دهم و زینب را در آغوش می کشم. به آشپزخانه می روم و شکلاتی به دستش می دهم‌. صورتش به سرخی می زند و گاهی نق نق می کند. دست شان را می گیرم و باهم به حیاط می رویم. فرشی پهن می کنم و اسباب بازی هایشان را رویش می ریزم. هم آن ها سرگرم هستند و هم من به کارم می رسم. دم دمای ظهر، هنگامی که نور بی جان خورشید به بالای سرمان رسیده دست از کار می کشم. همانطور که مشغول پخت غذای ساده ای هستم‌. صدای بستن لنگه‌ی در، خودش را به گوشم می رساند. کفگیر را رها می کنم و چند قدمی به طرف حیاط برمی دارم که دایی سراسیمه در حالی که خنده‌ی روی لبش در حال کش آمدن است، می گوید: _ریحانه‌ی دایی؟ کجایی قربونت؟ گوش هایم در حیرت می مانند. تحمل ندارم سوالی نپرسم، دایی آن قدر غرق خوشحالی است که نهایت ندارد! _چیشده دایی؟ چرا خوشحالین؟ در حالی که روزنامه در دست دارد و توی پوستش نمی گنجد، توضیح می دهد: _چرا خوشحال نباشم؟ رادیو کو؟ به طاقچه اشاره می کنم و برای فهمیدن دلیل این خوشحالی دنبالش می روم. دایی رادیو را برمی دارد و موج هایش را بالا و پایین می کند. صدای مردی از پشت رادیو می آید که می گوید: _هم اکنون ما در فرودگاه مهرآباد هستیم. شاه ایران را به مقصد مصر ترک می کند و این سفر به قصد استراحت و فارغ از مشکلات حکومتیست. دایی صدا را پایین می آورد و با خوشحالی تمام در گوشم می نوازد: _شاه رفت! قربونت برم دایی، شاه فرار کرد. ناباورانه به دایی خیره می شوم. _شاه؟ رفت؟ سرش را تکان می دهد و می گوید: _آره، دمشو گذاشت دو کولشو در رفت. تیتر روزنامه ها رو دیدی؟ بعد روزنامه ای را رو به رویم می گیرد که بزرگ نوشته شده:" شاه فرار کرد!" بعدی هم چاپ کرده است که:" شاه رفت!" توی شوک عظیمی فرو رفته ام. نفس هایم عمیق می شود و بریده بریده می پرسم: _یعنی... واقعا رفت؟ دایی زینب و محمد حسین را قلم دوش می کند و فریاد شادی سر می دهد. آن قدر خوشحال هستم که روی پاهایم بند نمی شوم. یاد مرتضی و آقاجان می افتم و با خودم می گویم جایشان در این لحظات خالیست. دایی به من می گوید حاضر شوم و به خیابان برویم. لباس های بچه ها را به دایی می دهم و سارافن بلند سفیدم را با روسری گلبهی می پوشم‌. چادرم را روی سرم می اندازم و باهم از خانه بیرون می رویم. در خیابان ها نوای شادی پیچیده است و همگی به خیابان آمده اند تا جشن فرار شاه را بگیرند. به قنادی می روم و دو کیلو شیرینی میخرم. یکی شربت آورده، دیگری اسپند دود می کند. جوان ها عکس شاه را وسط خیابان آتش می زنند. در دل همه جشن و پایکوبی بر پاست. خیلی ها هم خواستار بازگشت امام هستند. ندای درود بر خمینی را نقش دل می کنند و با اسپری روی دیوار ها می نویسند شاه رفت و درود بر خمینی. محمد حسین و زینب با این که چیزی نمی فهمند اما از خوشحالی بقیه آنها هم خوشحال هستند. شیرینی ها که تمام می شود دوباره دو کیلو دیگر میخرم. هیچ وقت فکر نمی کردم پول هایم را اینطور خرج کنم، حتی خوابش را هم نمی دیدم! کاش میلیون ها پول می داشتم و خرج این شادی می کردم. 🍁نویسنده مبینار(آیه)🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
اعمال قبل خواب♥️ شبتون حسینی🌸 التماس دعا 🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بســـم الله الرحــمن الـــرحـــیم♥️
- صبحم بھ طلوعِ - دوستت‌ دارم توست˘˘! - ˼♥️˹ ـ بِھ‌نٰامَت‌ با اله الا الله الملک الحق المبین🌸 ۱۰۰ صلوات روزانه هدیه به امام زمان عج ❤️