🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان خاطرات یک مجاهد 💗
قسمت235
سرش را روی قبر می گذارد و لب می زند:
_پس اینجا خوابیدی!
خیلی خب سید مجتبی، آروم بخواب.
آخرین باری که دیدمت مثل همیشه خجالتم دادی.
چقدر به دستو پام افتادی که زهرا جان، من شوهر خوبی برات نبودم و حلالم کن.
اون موقع وقت نشد بهت بگم. سید مجتبی، تو بهترین انتخابم بودی.
با تو من فهمیدم دین یعنی چی، خدا یعنی چی!
با تو فهمیدم لقمهی حلال سر سفره یعنی چی. فدای تو بشم که اینقدر آروم خوابیدی.
تویی که غرغرهای زهرا رو به جون خریدی. من کوتاهی کردم حاجی!
اگه کم کاری بوده، بدون اون من بودم که کم کاری کردم.
آره... اون روز هم مثل همیشه نتونستم بقچهی دلمو برات باز کنم.
ولی این بغض سر باز کرده و عذاب وجدان دست از من کوتاه نمی کنه، ای کاش میتونستم یک بار دیگه به تماشای چهرهی نورانیت بشینم.
با حرف های مادر های های گریه می کنیم.
غم جان سوز میان کلامش آویزان دل مان شده و برای خالی کردن اش مجبور به ریختن اشک هستیم.
_عزیز دل زهرا... حالا که بی خداحافظی رفتی فقط یه چیزی ازت میخوام.
حلالم کن سید مجتبی!
سیاهی چادر مادر در میان غبار خاک گم می شود.
به طرفش می روم و سرش را از روی خاک بلند می کنم.
مادر سرش را کنج شانه هایم می گذارد و خاموش اشک می ریزد.
صدای گریه های لیلا بلند می شود و خودش را به ما می رساند.
در میان جمعیت گاهی به گوشم می رسد کسی حسرت می خورد و پشیمان است.
این کلمات قلبم را شعله ور می کند.
وظیفهی خودم می دانم که چند کلامی در مورد آقاجان بگویم.
مادر را به لیلا می سپارم و بالای مزار آقاجان می ایستم.
سر بلند می کنم و می بینم جمعیتی دورمان هستند. در میان جمعیت چشمم به حاج حسن و حمیده می افتد.
حمیده با دیدن من سر تکان می دهد و اشکهایش را پاک می کند.
چادرم را جلوی صورتم می گیرم و صدایم را به گلو می اندازم.
_ممنون از شما عزیزان که تشریف آوردین و دل ما رو تسلی دادین.
من با دلی پر از بغض و زبانی مصمم می خوام چند کلامی از پدرم بگم.
پدر من مردی بود با روحی بزرگ و قلبی رئوف...
در تمام طول زندگیش یک بار ناشکری از او ندیدیم با این که وضع مالی خوبی نداشتیم.
او نه تنها یک پدر بلکه یک معلم و راهنما بود.
ما از تک تک لحظات زندگیش و حتی نفس کشیدن هاش درس گرفتیم.
پدر من مردی بود با آرمان های امام خمینی و تفکری اسلامی و ارادهای شکست ناپذیر.
او بارها از طرف ساواک دستگیر شده بود اما وقتی می شنید ساواک ما رو هم اذیت میکنه، بیشتر نگران ما بود تا خودش!
عقیده و ایمانی که امروز دارم همش دست رنج پدرمه!
ما هیچ وقت پشیمون نیستیم و اگر خودش هم بود بارها همین راه رو انتخاب می کرد.
شهادت انتخاب پدرم بود و خوشحال هستیم که به انتخابی که لایقش بود رسید.
شهادت هنر مردان خداست و چه باک از مرگی که از عزل و ابد ستایشش می کنن؟
ما باید به حال خودمون گریه کنیم که گوشه نشینی در چاردیواری معصیت هستیم.
پدر من عاشق امام و انقلاب بود پس نباید اندکی پشیمونی به دل راه داد.
تنها خواسته ای که پدرم در عوض خونی که ریخته شده اش داره، این هستش که حمایت از ولایت فقیه رو آویزهی گوشمون کنیم!
حتی یک قدم هم از امام جلو و عقب برنداریم.
ما حسرت ندیدن چهرهی پدرمون یا حسرت به خاک سپردنش رو میتونیم تحمل کنیم ولی نمیتونم روزی رو تحمل کنیم که حسرت انقلاب مون رو بخوریم.
جادهی انقلاب با خون ها باز شده، پس یادمون باشه روی خون شهیدی پا نگذاریم.
با خدای خودمون عهد ببندیم که لحظه ای در آرمان هامون شک نکنیم.
سنگینی چشم ها را روی خودم احساس می کنم و چادرم را محکم تر می گیرم.
زیر چشمی به واکنش ها نگاه می کنم.
خیلی ها با چشمان سرخ اما پر از غرور نگاهم می کنند.
مادر بلند می شود و مرا در آغوشش پرت می کند و زیر گوشم می خواند:
_الحق که دختر سید مجتبی هستی!
تا زمانی که روی خاک ها سیمان می زنند و سنگ را نصب می کنند همان جا هستیم.
جمعیتی که آمده بودند، متفرق می شوند و حمیده به من نزدیک می شود.
تقریبا خیلی وقت می شود که ندیدم اش و محکم او را بغل می گیرم.
او با فوران احساسات مرا به آغوشش می فشارد و تسلیت می گوید.
لبخند عفیفانه ای روی زاوایای چهره اش می نشاند.
_احسنت ریحانه سادات! چه حرفایی زدی!
گونه های شرم گرفته ام به سرخی می زند.
مرتضی پیش می آید و با افتخار نگاهش را میان قد و بالایم تقسیم می کند.
از این که با حیا و بسیار ساده حرفم را گفته ام راضی است.
مادر روی سنگ آب می ریزد و دستش را حرکت می دهد.
نگاهم بدجور به دستانش معتاد شده. دستانش در مقابل اسم شهید می لرزد.
قطره اشکی سُر می خورد و میان آب می چکد.
آفتاب به بالای سرمان رسیده و وقت رفتن است.
محمد دارد مادر را راضی می کند تا برخیزد. طول می کشد تا دل همگی رضا دهد و به خانه برسیم.
🍁نویسندهمبینار(آیه)🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان خاطرات یک مجاهد 💗
قسمت236
آفتاب به بالای سرمان رسیده و وقت رفتن است.
محمد دارد مادر را راضی می کند تا برخیزد. طول می کشد تا دل همگی رضا دهد و به خانه برسیم.
شرمندهی خانم همسایه می شوم و از دیر آمدن مان خجالت زده هستم.
محمد حسین و زینب خودشان را به چادرم آویزان می کنند و ملودی خنده هایشان روحم را نوازش می کند.
شامی که دیشب درست کرده ام را به همراه کمی دمپختک به عنوان ناهار آماده می کنم.
مجبورم تک تک افراد را به نشستن سر سفره دعوت کنم.
خودم برای مادر لقمه می پیچم و به دستش می دهم.
هر بار که لقمه را پس می زند دل من را آزار می دهد.
آخرین باری که بی اعتنایی را تحویلم می دهد، برایش می گویم:
_بخور فدات شم! اگه نخوری ناراحت میشم.
اخم پیشانی ام محو می شود و مادر لقمه ای به دهان می گذارد.
ذوق در دلم کیلو کیلو ذوب می شود!
مرتضی به بچه ها غذا می خوراند.
بعد از غذا مادر رو به همگی مان می گوید:
_اینجا که کسو کاری نداریم. من برمی گردم مشهد و یه مراسمی اونجا میگیریم.
فقط موندم چجوری به خانم جان بگیم...
طفلی، سید مجتبی که دامادش نبود!
پسرش بود و همدم و عصای دستش بود.
لیلا با دست های پوشیده از کف اش در جواب مادر می گوید:
_آره... سخته...
شانه به شانهی هم ایستاده ایم و لیلا برایم از روزهایی می گوید که پدر بخاطر نبود من خانم جان را آرام می کرده!
این حجم از گنجینهی صبر در هر کسی تعبیه نمی شود!
حالا که موشکافانه به کارهای آقاجان خیره می شوم می فهمم هیچ کارش بی حکمت نبود!
حتی نفس هایش هم حکم ساعت ها کلاس درس را برایمان داشت.
عصر هنگامی که بچه ها را سرگرم می کنم متوجه می شوم لیلا، مادر را صدا می زند.
مادر گفتن لیلا مصادف می شود با صدای قیژ در!
دستش روی در مانده است و با نگرانی از من می پرسد:
_مامانو ندیدی؟
به بچه ها نگاهی گذرا می کنم و جواب می دهم:
_نه! من تموم مدت پیش اینا بودم.
لیلا فاطمه را صدا می زند و سوالش را می پرسد اما او هم اظهار بس اطلاعی می کند.
کم کم ترس خودش را در دلم جا می کند.
میان مادر گفتن هایم مرتضی را هم صدا می زنم.
اما خبری نیست! شستم خبردار می شود هر چه هست، این دو نفر باهم هستند.
دوان دوان خودم را به کوچه می رسانم و از زن های محل که در حال پچ پچ هستند، بریده بریده می پرسم:
_سلام! شما شوهر و مادر منو ندیدین؟
چند نفری از میان جمع شانهی بی اطلاعی بالا می اندازند اما یکی شان در جوابم می گوید:
_والا من داشتم آشغالا رو می برم که دیدم آقاتون با مادرتون از خونه اومدن بیرون.
نفسی از روی آسودگی می کشم و تشکر کنان به خانه برمی گردم.
صدای لیلا میان باغچه و حوض کوچکمان می چرخد.
جلو می روم و شانه هایش را با سر انگشتانم لمس می کنم:
_نگران نباش لیلا، همسایه میگه مامان با مرتضی بیرون رفته.
_آقامرتضی کجا رفته خب؟
بی اطلاعیم را تبدیل به کلمهی نمی دانم می کنم و پسش می دهم.
زینب با پاهای کوچکش خودش را به ایوان می رساند و از ترس این که از پله ها نیافتد، به طرفش حرکت می کنم و دستانم را دور کمرش حلقه می کنم.
تنور آغوشم با وجود او گرمای مهر به خود می گیرد و همان طور که در بغلش گرفته ام کلی قربان صدقه اش می روم.
لیلا که بدجور دلواپس مادر شده است؛ میان حیاط زیر انداز پهن می کند.
کمرش را به بالشت تکیه می دهد و چای را به لبش نزدیک می کند.
_ولی ریحانه خوشم اومد!
_از چی؟
_از این که یه سخنرانی مفصل در مورد بابا کردی دیگه!
نمیدونی چقدر روی اعصابم راه می رفتن اینای که چرت سرهم می کردن.
حق را با کمال احترام تقدیمش می کنم که صدای در ما رو به خود می خواند.
مادر با چهره ای که به گرد غم نشسته است وارد می شود.
رو به لیلا سفارش می کند:
_همین حالا وسایلتونو جمع کنین که بریم مشهد.
دلیل این همه عجلهی مادر را نمی فهمم.
یک لحظه گمان می کنم شاید مرتضی کاری کرده که او را رنجانده اما باز صرف نظر می کنم و می گویم نه!
مرتضی نمیتواند از برگ گل به مادر بیشتر بگوید.
با قدم های بلندم خود را به او می رسانم.
_چیزی شده مامان؟
همان طور که از پله ها بالا می آید در جوابم می گوید:
_نه مادر! چیزی نشده.
_آخه از کسی ناراحتین؟
چشمانش رنگ بی تفاوتی می گیرند.
_وا نه!
_پس چرا میگی میخواین برین؟
_میخواین برین نه! میخوایم بریم.
مادر جان، هر چی بگذره وضع بدتره. یکی باید به چشمای منتظر خانم جان بگه که دیگه...
بغض به گلویش چنگ می اندازد و دانه های اشک از آسمان چشمش فرو می ریزند.
بازو اش را میان دستم می گیرم و باهم وارد می شویم.
آقامحسن دست از صحبت کردن با محمد می کشد و دو هر شان به مادر نگاه می سپارند.
زینب با دیدن او به طرفش می دود و سریع روی زانوهای مادر می نشیند.
مادر هم تبسمی شیرین تحویلش می دهد و موهایش را ناز می کند.
🍁نویسندهمبینار(آیه)🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
- صبحم بھ طلوعِ
- دوستت دارم توست˘˘!
- ˼#ایهاالعزیزقلبم♥️˹
#ذکرروزدوشنبه
ـ بِھنٰامَت یا قاضی الحاجات 🌸
۱۰۰ صلوات روزانه هدیه به امام زمان عج ❤️
_روزانهـ
زیارت عاشورا
به نیابت از #شهیدمحمدجوادباهنر♥️
1_11771772539.mp3
11.65M
#روزانهـ
زیارت عاشورا
به نیابت ازشهید#محمدجوادباهنر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کسی سوال میکند
بہ خاطر چہ زندهای؟!
و من برای ، زندگی
تو را بهانہ میکنم..❤️!
#أینصاحبنا
@shahidanbabak_mostafa🕊
کانالرسمیشهیدبابکنوریو شهیدمصطفیصدرزاده❤️
کسی سوال میکند بہ خاطر چہ زندهای؟! و من برای ، زندگی تو را بهانہ میکنم..❤️! #أینصاحبنا @shahida
مـَنازجُـستوجـویزمیـنخَستـهام . . کُجـایآسمـانبـبینَمَت..!(:❤️🩹'
#آقاےقائم
@shahidanbabak_mostafa🕊
#حدیث_روزانهـ
#امیرالمومنین علی علیه السلام:
ای کمیل اگر سختی و فشار به تو روی آورد، زیاد بگو:
"لا حول و لا قوه الا بالله العلی العظیم"
تا سختی ها بر طرف گردد.
و اگر نعمتی از جانب خدا به تو رسید زیاد بگو:
"الحمدلله" تا نعمت افزون گردد
و چون روزیت دیر رسید زیاد بگو:
"استغفرالله ربی و اتوب الیه"تا روزیت، وسعت یابد.
📙تحف العقول/ص168
@shahidanbabak_mostafa🕊
•اَللھمَّاشْغلْنابِذِکرِك
خدایاقلبمرابهتسبیحِیادت
گرهبزن...!♥️🌿
@shahidanbabak_mostafa🕊
کانالرسمیشهیدبابکنوریو شهیدمصطفیصدرزاده❤️
•اَللھمَّاشْغلْنابِذِکرِك خدایاقلبمرابهتسبیحِیادت گرهبزن...!♥️🌿 @shahidanbabak_mostafa🕊
قربون خدا برم!
که همش شنید
دلگویههای گرفته ما رو
ولی هیچ وقت شِکوِههای خودش رو
به ما نگفت... :)🌱
@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ایشهید..
ازحالدلمیکلحظهغافلنیستی🙂
دروفاداریندیدمهیچکسرامثلتو!
#برادر_شهیدم
بهتریـــــــن🫀
@shahidanbabak_mostafa🕊
دلمون تنگہ برای
اخم؛ لبخند؛ تهدید؛ حرفهای قاطعانهٖ حاج قاسم :)💔
این روزا جات خیلی خالیه حاجی
#حاج_قاسم 🌿
@shahidanbabak_mostafa🕊
چشمانترابهمنقرضمیدهی؟
میخواهمببینم
چگونهدنیارادیدیکهازچشمانتافتاد..♥️!
#شهیدمصطفیصدرزاده ✨
@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میدانی آرمان؟
آسمان بیشتر به تو میآید..❤️!
#شهیدآرمان_علی_وردی🌿
@shahidanbabak_mostafa🕊
من در تلفنم، نام همسرم را
با عنوان “شهیــــد زنــــده” ذخیره کرده بودم؛
یک روز اتفاقی آن را دید و درباره علتش سوال کرد!
به ایشان گفتم:
آنقدر جوانمردی و اخلاق در شما میبینم
و عشق شهادت داری که برای من شهید زندهای
قبل از رفتنش برای آخرین بار صدایم زد
و گفت:
شمارهاش را بگیرم
وقتی این کار را کردم،دیدم شماره مرا با عنوان “شریک جهادم و مسافر بهشت”
ذخیره کرده بود
گفت: از اول زندگی شریک هم بودهایم
و تا آخر خواهیم بود و فکر نکنی دوری از شما برایم آسان است اما من با ارزشترین داراییام را به خدا میسپارم و میروم.
آنقدر مرا با خانواده شهدا انس داده بود
که آمادگی پذیرفتن شهادت ایشان را داشتم
شام غریبان امام حسین علیهالسلام بود
که در خیمه محلهمان شمع روشن کردیم، ایشان به من گفت دعا کنم تا بیبی زینب قبولش کند
من هم وقتی شمع روشن میکردم،
دعا کردم اگر قسمت همسرم شهادت بود،
من نیز به شهدا خدمت کنم و منزلم را بیتالشهدا قرار دهم✨
#همسرشهیدجوادجهانی
#عاشقانه_های_شهدایی
@shahidanbabak_mostafa🕊
امام صادق علیه السلام می فرمایند:
شفاعت ما به کسی که نماز را سبک بشمارد نمی رسد.
می دونید سبک شمردن نماز چطوریه؟
با هر لباسی نماز خوندن.
با عجله نماز خوندن
دیر نماز خوندن.
غلط نماز خوندن
در مکان آلوده نماز خوندن
#نمازاول_وقت
@shahidanbabak_mostafa🕊
ماهی یه بار بچهها رو جمع میکرد
میرفتنو زباله های شهر رو جمع میکردن
میگفت : با این کار هم شهر تمیز میشه
هم غرور بچهها میریزه ..! :))🌱
-شهیدمصطفیچمران
#شهیدانه
@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نا امیدی نبود نزد گدایان حسن
دست ما را برسانید به دامان حسن
نشنیده است کسی خواهش روزی از ما
می رسد روزی ما صبح و شب از خوان حسن..🌿❤️
#دوشنبههایامامحسنی 🌸
@shahidanbabak_mostafa🕊
پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کانالرسمیشهیدبابکنوریو شهیدمصطفیصدرزاده❤️
"دیریازودفرقیندارد، لایق #شهادت
ڪھباشی🙃
هرزمانڪھباشد #خریدارت میشوند"♥️•
#شهیدمصطفیصدرزاده🌿
@shahidanbabak_mostafa🕊
#قسمتیازوصیتنامه:
دردنیایی که همه برای برداشتن روسریِ
زن مسلمان میجنگند
شما هم با رعایت حجابتان مجاهد در راه
خدا هستید؛
چرا که میدانم ایستادگی در برابر این همه
هجمه و فشار(شبیخون فرهنگی)
کار آسانی نیست..
امیدوارم در برابر کسانی که به جای انسانیت
و شعورتان جسم شما را برای مقاصد کثیف
خودشان میخواهند،
مقاومت کنید و اجازه ندهید پاکی شمارا
به یغما ببرند..
#شهیدبابکنوریهریس♥️
@shahidanbabak_mostafa🕊