قدر لحظات #جوانی خود را بدانید
و مواظب باشید هرگز جز برای رضای خدا کاری نکنید !
#حضرتآقـا🌿❤️
@shahidanbabak_mostafa🕊
بساطاشکعلیدرغمتویکریزاست؛
چِقدرخانهبیفاطِمهغمانگیزاست..🥲💔
#فاطمیه
#مآدَرَمدِݪتَنگِتَم
@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شکستگی های دلم را
نگه داشته ام شما
ترمیمشان کنی..
یا#فاطمهالزهرا❤️🩹':)
#فاطمیه
@shahidanbabak_mostafa🕊
بِهـ قول#حآجقاسم
پَناهی جُز#حَضرَتزَهرآ نَداریم..🏴
971_56051070681125.mp3
3.91M
سَلآمفاطِمِهـ
سلآممادَرَمـ
سلآملَشکَرتَنهايعَلے
سلآمحَضرَتزهرآیعَلے..🥲❤️🩹
#فاطمیه
@shahidanbabak_mostafa🕊
خواهر یکی از اعضای کانال مریض هستند..
درخواست داشتن دعا کنید ان شاالله خدا شفا بده 🌸
الهم اکشف کل مریض🌿
شھادت
آغازخوشبختیاست
خوشبختیایکھپایانندارد
شھیدکهبشوی
خوشبخت ابدۍمیشوی..❤️!
@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همه ی روضه
همین است و همین است فقط
درد یک "سوخته" را
سوخته ها میفهمند
تا قیامت
سرِ سربندِ "تو" بی بی دعواست...
معنی این سخنم را
#شهدا می فهمند..❤️!
#يازهراء(س)
@shahidanbabak_mostafa🕊
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان خاطرات یک مجاهد 💗
قسمت246
پدر و مادر عروس سری تکان می دهند و می پذیرند.
خانم جان اجازه می گیرد تا عروس و داماد حرف های آخر شان را باهم بزنند.
برای همین دایی از کنارم بلند می شود اما هنوز نرفته که آهسته بهش می گویم:
_فقط مثل دفعه قبل نشه!
چشم غرهی ریزی به من می رود و کمی لبخند می زند.
سکوت سنگینی حاکم می شود که خانم جان آن را زیر پا می گذارد و از آقاجان خدابیامرز می گوید که زمانی از تاجران فرش بوده.
گذر زمانی که ورشکستگی را به ارمغان می آورد و آن ها مجبور می شوند به روستا شان برگردند و زندگی را از نو بسازند.
این بار حرف های مونا و دایی زودتر تمام می شود و عروس خانم از پس پردهی حیا رضایتش را اعلام می کند.
صبر را جایز نمی دانیم و همان روز قرار می گذاریم که فردا خطبه محرمیتی بین شان خوانده شود و هم را بهتر بشناسند.
خانم جان حلقهی فیروزه ای را از دستش می کَنَد و در انگشت عروس می گذارد.
صورت مهربانش پر از چین و چروک می شود و لب می زند:
_مبارکت باشه عروس گلم این انگشترو از مادرشوهرم هدیه گرفتم اما به تو میدم.
مونا خانم از خجالت گونه هایش گل می اندازد و تشکر می کند.
همگی بلند می شویم و با بدرقه خانوادهی مرادی از خانه شان بیرون می رویم.
ورد زبان مادر شده تعریف از مونا خانم!
شوخی به زبان می آورم:
_خواهر شوهر اینجوری ندیده بودیم!
آخه باید تعریف کنین یا اخم کنین تا عروس حساب کار دستش بیاد؟
مادر ویشگون ریزی می گیرد و رویش را ترش می کند.
_داداشم بعد عمری میخواد زن بگیره، حالا من زنشو بپرونم؟
با همین شوخی و خنده ها است که خانه می رسیم.
محمد هم لحظه ای از سوال کردن دربارهی مراسم خواستگاری دست برنمی دارد.
از چهرهی وا رفته اش می توانم بفهمم بچه ها حسابی از خجالتش درآمده اند.
آن شب تا دیر وقت مشغول وارسی خانوادهی عروس هستیم.
صبح زود به خشکشویی می روم و مانتوی جدید ام را بهشان می دهم تا برای عصر آماده باشد.
از بس همه چیز در خانه ولو شده، سردرگم هستم.
بازار همچون بازار شام شده و نمیتوانم چیزی که میخواهم را پیدا کنم.
ناهار خورده و نخورده باید حاضر شویم و به خانهی آقای مرادی برویم.
بچه ها بعد از حمام کردن، لباس های جدیدشان را می پوشند و از خانه به راه می افتیم.
لرزش دستان دایی نشان می دهد در درونش چه طوفانی به پا شده!
همه بخاطر تاخیری که شده نگران هستیم و ماشین انگار خالی از مسافر است!
به محض رسیدن زینب را به آغوشم می چسبانم و محمدحسین مشتاقانه دست مادر را می گیرد.
برادر عروس دم در ایستاده و با دیدن ما خوش آمدگویی می کند.
به حیاط که وارد می شویم با مادر و پدر عروس مواجه می شویم.
حیاط آبپاشی شده و رد های آب روی آجرها مانده است.
از ته دلم نفس می کشم و بازدم اش را بیرون می دهم.
داخل خانه چند زن و مرد هم هستند که از اقوام نزدیک خانم و آقای مرادی هستند.
روحانی هم بالای مجلس به پشتی تکیه داده و با دیدن ما از جا برمی خیزد.
همانطور که سرش پایین است به خانم جان و دایی تبریک می گوید.
ما خانم ها سمت چپ می نشینیم و آقایون سمت راست نشیمن نشسته اند و چیزی حدود دو متر فاصله است.
هر دو یا سه نفری که در کنار هم هستند باهم حرف می زنند.
هر کسی سرش دل لاک خودش است که با اهم و اهم روحانی سخن را رها کرده و به او توجه می کنند.
روحانی عینکش را جا به جا می کند و از مزایای ازدواج می گوید.
بعد هم مهریه و شرط و شروط ها را می پرسد و آن ها را تحسین می کند.
همه چیز روی روال است که صدا می آید عروس خانم وارد می شوند.
زن و مرد بلند می شویم.
دو دختر همسن و سال عروس دورش را گرفته اند که از سَر و سِر شان با خاله و زن عموی عروس میفهمم دخترخاله و دخترعموی مونا هستند.
خانم مرادی روی سر دخترش نُقل می پاشد و ورد زبانش این است که خوشبخت شود.
لحظهی خوشایندی است.
لحظه ای که فصل دوباره ای از زندگی ورق می خورد و به مرحلهی دیگری پا می گذاری.
یاد مجلس عقد خودم می افتم که هیچ آشنایی جز حمیده خانم و حاج خانوم نداشتم اما دور مونا را مادر و پدرش پر کرده اند.
خیلی با ارزش است که در این لحظات ناب و حساس، وقتی استرس تمام وجودت را می گیرد و نسبت به آینده ات ترس داری، مادرت بیاید و آرزوی خوشبختی اش دلت را قرص کند یا با گرم شدن دستانت توسط پدر تمام ترس ها را به فراموشی بسپاری.
خدا را شکر می کنم که زندگی خوبی دارم و مرتضی هم از منجلاب سازمان نجات پیدا کرد.
من تمام آن سختی ها و حسرت هایم را به هدف والا و رسیدن به پیروزی اسلام می بخشم و اگر بارها تکرار می شد همان ها را انتخاب می کردم.
🍁نویسندهمبینار(آیه)🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان_خاطرات_یک_مجاهد 💗
قسمت247
مونا و دایی در کنار هم می نشینند و بر سر سفرهی عقد که یک پارچهی ساتن سفید است؛ قرآن، آینه و شمعدان چیده اند.
همین قدر ساده و صمیمی!
لپ های لاله گون مونا را می توانم خوب ببینم.
ذکر زیر لب خانم جان قطع نمی شود و برای خوشبختی پسرش دعا می کند.
روحانی شروع می کند به خواندن خطبه عقد موقت، زمان و عقربه هایش مکث می کنند تا عروس بله را بگوید.
مونا لب می گزد و با صدایی که از ته چاه می آید می گوید:" با اجازهی پدر و مادرم بله!"
زن عمو و خالهی مونا کِل می کشند و ما هم دست می زنیم.
دایی هم بله را می گوید و تبریکات شروع می شود.
مرد روحانی رو می کند به دایی و پدر عروس که وقتی میخواهند خطبهی دائم را بخوانند اول باید این خطبه باطل شود.
آن ها هم تشکر می کند و روحانی با برداشتن یک شیرینی مجلس را با عجله ترک می کند.
لحظه های تکرار نشدنی است، دایی از خجالت سر در گریبان کرده و از آن هایی که تبریک می گویند تشکر می کند.
دایی حلقهی نامزدی را در انگشت مونا قرار می دهد و دوباره دست زدن ها تکرار می شود.
خانم جان، عروسش را به آغوشش می چسابند و قربان صدقه اش می رود.
من حواسم به صحبت های خانم جان است و وقتی سرم را برمی گردانم با لباس های چسبناک و صورت پر از شیرینی زینب مواجه می شوم.
دود از کله ام بلند می شود و دلم برای لباس جدید کباب می شود.
دست را می گیرم و به دستشویی می رویم.
مقابل روشوی می ایستم و شیر آب را می چرخانم.
مشت پر از آبم را به صورت زینب می زنم و زیر لب غرهایم را هم می گویم.
دستی به لباسش می کشم تا از ضایع بودن درآید و باهم به جمع می پیوندیم.
با اشاره به محمد می فهمانم که شیرینی ها را از محمدحسین دور کند.
نق زدن های محمدحسین شروع می شود و مجبور می شوم با احتیاط خودم شیرینی را در دهانش بگذارم.
بعد از پذیرایی کم کم همگی بلند می شویم.
خانم جان دستی به خانم مرادی می رساند و می گوید:
_دیگه زحمتو کم می کنیم رقیه خانم.
ان شاالله برای شام تشریف بیارین.
رقیه خانم اخمی به پیشانی اش می دهد.
_این چه حرفیه! ما تدارک دیدم شما حتما تشریف بیارین.
تا مادر آخه ای بگوید رقیه خانم اصرار هایش شروع می شود و خانم جان قبول می کند.
دایی سر به زیر پیش ما می آید و به خانم جان با هزار خجالت و شرم می گوید:
_اگه میشه من بمونم و کمک کنم.
مادر پشت چشمی نازک می کند و با شیطنت طعنه می زند:
_کمک دیگه؟
خنده ام را نمی توانم جمع کنم.
قطره ای عرق از روی پیشانی دایی ولو می شود و در جواب سر تکان می دهد.
خانم جان لبش را به دندان می گیرد و بعد رو به دایی می گوید:
_اشکالی نداره ما با تاکسی میریم.
دایی دستش را از توی جیب بیرون می کشد و فوراً سوئیچ را به طرف من می گیرد.
_نه! ریحانه شما رو میبره.
وحشت زده پلکی می زنم و آب دهان قورت می دهم.
_من؟
_آره دیگه... یاد داری.
چادرم را بیشتر جلوی صورتم می گیرم و میخواهم نه بگویم اما دلم نمی آید.
مطمئنم دایی حاضر نمی شود با تاکسی برویم و از طرفی شوق و ذوقش را که می بینم دوست ندارم نا امیدش کنم.
چند هفته قبل از اعزام مرتضی به کردستان او به من رانندگی را یاد داده بود تا در مواقعی که پیش می آید از ماشین استفاده کنم اما من دلش را نداشتم.
موقع تمرین که باهم به بیابان می رفتیم مرا با خواهش و تمنا پشت فرمان می نشاند و کمی رانندگی می کردم.
رانندگی را یاد گرفته ام اما نه آنقدر که در شهر هم برانم.
دیگر چاره ای نیست و با اکراه سوئیچ را از دایی می گیرم.
خداحافظی می کنیم و می گویم شب برمی گردیم.
تا رسیدن به ماشین، محمد مدام دور و برم می چرخید تا سوئیچ را بدهم و او براند اما ترس برم می دارد و این کار را نمی کنم.
برای همین سر سنگین صندلی عقب می نشیند.
نفس عمیق می کشم و سوئیچ را داخل قفل می چرخانم.
یکهو ماشین به لرزه می افتد و چند سانتی جلو می رود.
هول می کنم و ماشین را خاموش می کنم.
مسخره کردن های محمد بدجور ذهنم را بهم می پیچد اما اهمیت نمی دهم و دوباره سعی می کنم.
پایم را روی کلاژ فشار می دهم و ماشین را از دنده خارج می کنم.
لاستیک ها شروع به حرکت می کنند و با استرس از کوچه خارج می شویم.
مادر و خانم جان که عین خیالشان نیست و محمد هم سرگرم بچه هاست، تنها من در این میان در دلم رخت می شویند.
خلاصه با سلام و صلوات به خانه می رسیم و ماشین را رو به روی در پارک می کنم.
🍁نویسندهمبینار(آیه)🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان_خاطرات_یک_مجاهد 💗
قسمت248
به محض رسیدن مجبورم لباس بچه ها را بشویم و پهن کنم.
خانم جان جوراب هایش را می دوزد و مادر هم مانتوی دیگرش را اتو می کند.
کم کم غروب می شود و اذان کوچه را پر می کند.
مادر و خانم جان هوس زیارت می کنند و همگی لباس های پلوخوری مان را می پوشیم و در حرم نماز می خوانیم.
بعد هم دوباره با همان دردسر ها سوار می شویم و به خانهی مرادی ها می رویم.
دایی و دوستش در حیاط کنار دیگ نشسته اند و گاهی می خندند.
خانم جان جلوتر از همه یا الله گویان وارد می شود.
احوال پرسی کوتاهی می شود و خانم جان عذر زحمات می گوید.
به قول خانم جان شب پخته شده و توی ایوان سفره می اندازند.
مونا با مانتو سفید و چادر قهوه ای اش در حال کمک کردن است.
من هم بچه ها را با مادر می گذارم و به مونا و دختر های فامیل شان کمک می کنم.
سفرهی بالا و بلندی پهن می شود و دایی گوشه می نشیند.
مونا کنار مادرش نشسته که با ایما و اشاره به او می فهماند کنار دایی بنشیند.
حس دوگانگی اش را می فهمم و با شرم و با فاصله در کنار دایی می نشیند.
زینب را غذا می دهم و بعد خودم شروع می کنم.
محمد حسین همچنان به مادر وابسته شده و او را به زحمت می اندازد.
هنگام جمع کردن با این که زینب جلوی دست و پایم را می گیرد و پیش آن ها غریبی می کند اما کمک می کنم.
آستین بالا می زنم تا ظرف ها را بشویم که مونا و مادرش مانع می شوند.
میان کش و قوص های تعارف هستم که با قسم خوردن ادامه می یابد!
دیگر تعارف را کنار می گذارم و زینب را بغل می گیرم و از آشپزخانه بیرون می آییم.
محمد کنار دایی نشسته و گاهی خنده هایشان از گوشم غافل نمی ماند.
کم کم نوای رفتن بلند می شود و همگی خداحافظی کنان بیرون می رویم.
توی ماشین منتظر دایی هستیم که او هم خیلی زود می رسد.
خسته و کوفته هر کسی گوشه ای ولو می شود.
تشک و پتو ها را وسط نشیمن می گذارم تا هر کس برای خودش بردارد.
محمد حسین دست مادر را می گیرد و به اتاق می برد تا برایش لالایی بخواند.
من هم از خدا خواسته بچه ها را به او می سپارم و خاز خستگی غش می کنم.
همه چیز خوب پیش می رود تا این که خانم جان بهانهی مرغ و خروس هایش را می گیرد.
مادر و محمد هم دلشان برای مشهد تنگ شده و دلواپس لیلا است.
به ترمینال می روم و محمد حسین با دیدن رفتن مادر بی تابی می کند.
اشک های محمدحسین تمامی ندارد و میان اتوبوس ها می چرخانمش تا سرگرم شود.
روزهای بی مادر آغاز شده است.
در چند روز گذشته که بقیه بودن کمتر احساس تنهایی می کردم اما حالا بیشتر متوجه نبود مرتضی هستم.
با نوشتن خودم را سرگرم می کنم و گاهی از سختی ها و خوشی های روزگار می گویم و خنده و اشکم با هم مخلوط می شود.
درد را با قلم میان کاغذ کاهی حک می کنم و رویش را با کلمات امیدبخش پر می کنم.
روزها در انتظار تنها خبری از مرتضی می گذرانم که در یک صبح آفتابی، هنگامی که در حال جارو کردن حیاط هستم تلفن به صدا در می آید.
مثل همیشه که صدای تلفن مستم می کند، با عجله به طرفش می روم.
نفس هایم منظم نشده و گوشی را جلوی دهانم می گیرم.
نفس در گلویم حبس شده و با شنیدن صدای مرتضی خنده ام به هوا می رود و چشمانم در اشک غوطه ور.
مرتضی هم دست کمی از من ندارد، از صدای خسته اش می توانم بفهمم چند شب است که پلک روی پلک نگذاشته.
بعد از سکوتی پر معنا مرتضی شروع می کند به چاق سلامتی.
از خودم و بچه ها می پرسد، سعی دارم صدایم نلرزد و می گویم:
_خو... خوبیم. الان که زنگ زدی بهترم هستیم.
خنده اش قند در دلم آب می کند.
_خب خدا رو شکر... اینجام بدون شما خوش نمیگذره.
ان شاالله اینم تموم میشه.
_واقعا؟ اینجا که خبرا سانسور شده می رسه.
تازه شنیدم غائلهی عربا تموم شد، نه؟
_آره... دست خیلی از خائنا هم رو شد.
به اسم استقلال میخواستن کشورو به آشوب بکشونن.
امام خوب درایتی داشتن و دارن.
اهومی در جوابش می دهم.
_راستی چه خبرا؟ خبر جدیدی که نیست تو این دو هفته؟
_اولا که خبرای داغِ داغ دارم، ثانیاً دو هفته و شش روز.
_ببخشید دیگه حساب دوریت از دستم در رفته!
آخ که چقدر دلم تنگ اون لبخنداته.
شرم در گونه هایم می پیچد و با حجب و حیا می پرسم:
_لابد کسی اونجا نیست که داری اینجوری حرف می زنی.
_اممم... یه جورایی آره، اومدم اتاق ستاد گفتم یه زنگی هم به تو بزنم.
یکهو از ترس به خود می لرزم و برای یادآوری از او میخواهم که:
_ببین چقدر پول مکالمه مون میشه، بهشون بدی.
درست نیست از وسایل بیت المال استفاده کنی.
_خوب شد گفتی. چشم حتما!
گفتم شاید خوشحال بشی.
🍁نویسندهمبینار(آیه)🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
- صبحم بھ طلوعِ
- دوستت دارم توست˘˘!
- ˼#ایهاالعزیزقلبم♥️˹
ذکر روز شنبه
ــــ ـ بِھنٰامَت یارب العالمین 🌸
۱۰۰ صلوات روزانه هدیه به امام زمان عج ❤
@shahidanbabak_mostafa🕊
#روزانهـ
زیارت عاشورا
به نیابت ازشهید#محسن_صداقت🌱
1_11771772539.mp3
11.65M
#روزانهـ
زیارت عاشورا
به نیابت ازشهید#محسن_صداقت🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مۍرِسَدرُوزےبِہپایانِنُوبَتِهِجرانِاو . .
مۍشَوَدآخَـرنَمایانطَلعَتِرَخشـٰانِاو!(:❤️🩹"
اَللّهُمَّعَجِّللِوَلیِّکَالفَرَج✨🕊
#امام_زمان
@shahidanbabak_mostafa🕊
کانالرسمیشهیدبابکنوریو شهیدمصطفیصدرزاده❤️
مۍرِسَدرُوزےبِہپایانِنُوبَتِهِجرانِاو . . مۍشَوَدآخَـرنَمایانطَلعَتِرَخشـٰانِاو!(:❤️🩹" اَلل
ای آن که عزیزی و مرا جانی و جانان
صد یوسف مصری ز غمت،سر به بیابان...
ای کاش بیایی و بگویند که آمد
بر مصرِ وجودِ منِ قحطی زده، باران...🌱❤️
#امام_زمان
#نهج_البلاغه
🌺اگر خواستی از برادرت جدا شوی ، جایی برای دوستی باقی گذار،
تا اگر روزی خواست به سوی تو بازگردد بتواند.
📚 #حدیث_روزانه
@shahidanbabak_mostafa🕊