eitaa logo
کانال‌رسمی‌شهید‌بابک‌نوری‌و شهیدمصطفی‌صدر‌زاده❤️
5.9هزار دنبال‌کننده
24.9هزار عکس
10.1هزار ویدیو
49 فایل
○•|﷽|•○ ❁کانال‌رسمی‌مصطفی‌بابک‌قلبها❁ بزرگترین‌کانال‌رسمی‌شهیدان!):-❤️ 🔹💌شهید مصطفی صدر زاده! 🔹💌شهید بابک نوری هریس! 🌸ڪانال‌ٺحٺ‌مدیریٺ‌مسٺقیم #خانواده‌شہیدان فعاݪیٺ‌دارد🌸 حالا‌که‌دعوتت‌کرده‌بمون!🦋 تبادل @khadem_87 تبلیغات هم پذیرفته میشه 🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عمری‌است‌که‌درسوزغم‌فاطمه‌هستی دلسوخته‌ی‌عمرکم‌فاطمه‌هستی من‌مطمئنم‌روز اول در‌فکر‌بنای‌حرم‌فاطمه‌هستی..🥲🏴 @shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
1.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
جان برکفان و دلاورمردان ایران اسلامی، بدنشان تكه‌تكه شد تا ايران تكه‌تكه نشود.. 🌿 ❤️ @shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
18.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
وصیت ڪردہ بود: رو قبرش ننویسیم مادر شهید! مے‌گفت: قاسم بیاید، ببیند مادرش این سے سال فڪر مـےڪردہ پسرش شهید شدہ، دل‌گیر میشه🕊💔 @shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هروقت‌میری‌رختخوابٺ یه‌سلامۍ‌هم‌به‌ بده ۵دقیقه‌باهاش‌‌حرف‌بزن چه‌میشودیه‌شبی‌به‌یاد‌کسی‌باشیم‌که هرشب‌به‌یادمان‌هست...🥲💔
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان خاطرات یک مجاهد 💗 قسمت252 اول فلاسک را برمی دارم و چای را توی لیوان ها قورت قورت می ریزم. بعد هم دور از بچه ها می گذارم تا خودشان را نسورانند. هنوز عرق دایی خشک نشده که بچه ها او را به هوای تاب بازی می برند. مونا همانطور که نگاهش با بچه ها هم قدم شده زیر لب می گوید: _ما شاالله، هزار الله اکبر... چه بچه های شیرینی هستن. من هم با دیدن تن سلامت بچه ها خدا را شکر می کنم و ممنون را به طرف مونا سوق می دهم. دستم را به طرف سینی چای می برم و حواسم پی داغی چای است که مونا بی هوا می پرسد: _سخت نیست؟ خنده ای کوتاه می کنم و می گویم: _نه، خودم برش می دارم. با گفتن چی از طرف مونا سرم را بلند می کنم و سینی چای را وسط می گذارم. _چایی مگه نگفتین؟ دستش را جلوی خنده اش مانع می کند. _نه، منظورم بزرگ کردن بچه ها بدون پدره! من هم به خنده می افتم. قندون را کنار سینی می گذارم و توی دلم آه می کشم. _نه زیاد، اولش سخته. من عادت دارم به دوری. _دوری سخت نیست؟ نگاهم را از او می گیرم و به چای زل می کنم که عکس برگ های درخت را نمایش می دهد. _سخت که هست اما وقتی بدونی دلیلش چیه تحملش می کنی. _آها، آخه شغل آقا کمیل هم خیلی استرس آوره. میگه ماموریت زیاد دارن. دستم را روی پایش می گذارم و سعی می کنم امیدوارش کنم. _مطمئنم از پسش برمیای. سرش را پایین می اندازد و هوم می کند. دستم هنوز روی پایش است که صدای دویدن بچه ها و خنده های زینب به گوشم می رسد. از این که اینقدر زود از بازی دل کنده اند تعجب می کنم. وقتی نزدیک می شوند می گویم: _چه زود برگشتین؟ محمد حسین در میان نفس های نا منظم اش جواب می دهد:" آ... آخه خیلی شلوغ بود." دایی کفش ها را جفت می کند و با گفتن آخیش کنار من و مونا می نشیند. بعد هم به سینی اشاره می کند و با شادی لب هایش را تکان می دهد: _یه چایی کوه خستگی رو میتونه حل کنه! قندان را به طرف مونا می گیرد و تعارف می کند بردارد. بطری آب را برمی دارم و چای بچه ها را آب سردی می کنم. بعد هم قابلمه ها را از توی پارچه برمی دارم و بشقاب ها را می چینم. مونا هم سفره را پهن می کند و بشقاب هایی که من در آن غذا می کشم را سر سفره می گذارد. پارچه ای برای محمد حسین و زینب پهن می کنم تا زیر انداز را کثیف نکنند. دایی اولین لقمه را جلوی بینی اش می برد و با بو کشیدن می گوید:" به به! عجب بویی به راه انداختی ریحانه خانم! دستت طلا دختر سید مجتبی!" با تعریف خوشحال می شوم و با شنیدن دختر سید مجتبی خوشحال تر. باد گاهی خودش را به سفره‌ی مان می زند و با ما هم سفره می شود. بعد از خوردن غذا دایی دستانش را بالا می برد و خدایا شکرت می گوید. بچه ها هم به تبعیت از او دستانشان را بالا می گیرند و شکرگزاری خداوند را به جا می آورند. هنوز غذا از گلوی مان پایین نرفته که محمد حسین و زینب به جان دایی می افتند تا آن ها را برای تاب سواری ببرد. با پا درمیانی من، کمی منصرف می شوند و در کنار هم بازی گل یا پوچ می کنند. مشغول پاک کردن بشقاب ها هستم که دایی می گوید: _ریحانه به نظرت مراسم عروسی مونو تعطیلی که توی راه بگیریم؟ کمی فکر می کنم و می گویم: _خوبه! عقد و عروسی باهم دیگه؟ _آره، محرمیت مونم تا اون وقت تمومه. مونا ادامه‌ی دلایل را می گوید:" آره، تو تابستون بگیریم و به سرما نخوریم." می بینم این هم دلیلی است برای خودش! یاد سفارش های مادر می افتم؛ وقتی که نوجوان بودم. من ته دیگ خیلی دوست داشتم و دارم؛ مادر همیشه به من می گفت ته دیگ برای دختر خوب نیست و خیلی کم به من می داد. یک بار که لجم گرفت از او پرسیدم و مادر جواب داد، از قدیم گفتن هر دختری که زیاد ته دیگ بخوره شب عروسیش بارون میاد! من هم با خنده از کنار حرفش می گذشتم و می گفت چه خرافه ها! از طرفی هم می ترسیدم که شب عروسی ام باران بیاید و همه چیز در گِل برود! اما هیچ وقت تصور عروسی چون عروسی خودم به ذهنم خطور نمی کرد! دایی دستش را به چانه می گیرد و با شاخه‌ی درخت بازی می کند. _میگم خدا رو شکر خونه که هست. وسایل جهزیه رو من گفتم کم بیارن چون خونه‌ی خودم بی وسیله نیست. بنظرت صبر کنیم یا نه؟ سرم را برای تایید حرف دایی تکان می دهم. _نه بابا، صبر چرا؟ برین سر خونه و زندگی تون. چه اشکالی داره مگه؟ لبخند دایی و مونا بهم گره می خورد و با دیدن گاه های عاشقانه شان حسرتی به دلم می نشیند. بعد از ظهر باد تند تر می شود و قصد دارد ما را بیرون کند! به زور بچه ها را از تاب و سرسره جدا می کنم و دایی ما را به خانه می رساند. سبد و باقی وسایلات را دایی برایم می برد و در این فاصله من هم بعد از تعارفات با مونا خداحافظی می کنم. محمد حسین را صدا می کنم تا حواسش به ماشینی که از سر کوچه می آید باشد. 🍁نویسنده‌مبینار(آیه)🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان_خاطرات_یک_مجاهد 💗 قسمت253 دم آخری حرفی یادم می آید و رو به مونا و دایی می گویم: _برای کارای عروسی تعارف نکنین! دو هفته زمان کمیه، حتما بهم بگین. دایی سر اش را از پنجره بیرون می آورد و چشم گویان فرمان را می چرخاند. این بار به جای سر، دستش را بیرون می آورد و برای بچه ها تکان می دهد. محمد حسین تا سر کوچه پشت ماشین می دهد و دایی کمیل دایی کمیل می کند. وقتی ماشین از پیچ کوچه عبور می کند دستم را برایش تکان می دهم و می گویم برگردد. همانطور که دارم ظرف ها را می شویم با خودم می گویم یک هفته زمان خیلی کمی است و همین فردا برای خرید پارچه و لباس بچه ها به بازار می رویم. دستم را به طرف تلویزیون می برم و صدای خش خش اش خانه را پر از هیاهو می کند. محمد حسین و زینب بخاطر این صدای عجیب ته دلشان خالی می شود. با نگاهم به تلویزیون اشاره می کنم. چند باری به بدنه‌ی تلویزیون می زنم تا خش خش اش قطع می شود. اخبار بنی صدر را نشان می دهد که در مورد کومله ها خیلی خوشبینانه نظر می دهد. اعصابم خورد می شود و سریع تلویزیون را خاموش می کنم. شب بعد از بردن آشغال ها به سر کوچه برمی گردم. جای بچه ها را پهن می کنم و داستانی از شاهنامه که آقاجان برایمان می خواند، برایشان تعریف می کنم. با بسته شدن چشمانشان من هم خوابم می برد. صبح بعد از خوراندن چند لقمه به بچه ها دو ساندویچ هم توی کیفم می گذارم. نگاهی به ماشین می اندازم که کناری پارک شده اما ترس نمی گذارد سوار بشوم و با تاکسی راهی بازار می شویم. میان اجناس های رنگارنگ و مغازه ها دنبال پارچه‌ی سفید و آبی میگردم تا کت و شلوار برای خودم بدوزم. توی یک مغازه آنچه باب میلم است را پیدا می کنم و بعد از کلی چک و چانه زدن سر قیمت آن را میخرم. حواسم خیلی پی زینب و محمد حسین است تا مبادا در این شلوغی گم شوند. دست هایشان را محکم می گیرم و بهشان متذکر می شوم اگر دستم را رها کنند گم می شوند. لباس و شلوار زیبایی برای محمد میگیرم و سارافن گلگلی برای زینب. دست هایم از نایلون و پاکت پر شده و با حرف بچه ها را به پی خود می خوانم. تاکسی سر کوچه می ایستد و کرایه را می دهم و پیاده می شویم. بوی دود با گاز دادن ماشین مشامم را پر می کند و به سرفه می افتم. قدم هایم را آهسته برمی دارم و بچه ها جلویم می دوند. خانم همسایه دستش را برایم بلند می کند و از تکان لب هایش می فهمم سلام می گوید. سری تکان می دهم و جوابش را می دهم. بعد از پیچاندن کلید، در را به طرف خودم می کشم و با تقه ای باز می شود. کوچه های شهر ری با این که تنگ است اما در میان همین تنگی صمیمیت خزیده و دل هایمان با وجود شاه عبد العظیم بیشتر بهم نزدیک شده است. هوای زیارت به سرم می زند و دوست دارم برای عقده گشایی دل هم که شده گوشه ای دنج بنشینم و های های گریه کنم. این آرزوی کوچک همان شب برآورده می شود. با این که بودن بچه ها حواسم را پرت می کند اما ذره ای از آن معنویت در دلم جا می گیرد. اسکناس چند ریالی به زینب می دهم تا داخل ضریح بیاندازد. امروز در بازار زن و شوهر هایی می دیدم که شانه به شانه‌ی هم راه می رفتند و اجناس مورد پسند شان را بهم نشان می دادند. همین باهم بودن دلم را حوالی کردستان می برد و از میان خون و باروت کنج دل مرتضی می نشیند. قرآن را پایین می آورم و دستم را زیر چانه می برم. از خودم می پرسم یعنی مرتضی الان کجاست؟ آیا او هم به من فکر می کند؟ با صدای گریه‌ی زینب هول می کنم و از جا برمی خیزم. دست های کوچکش را می فشارم و او را از زمین بلند می‌ کنم. زانو اش را نشانم می دهد وقطرات اشک از چشمان نم دارش بیرون می پرند. لبخندی می زنم و از توی کیفم پارچه‌ی دستمال بیرون می آورم. روی زخمش می گذارم که دستم را می گیرد و فشار می دهد. خراشیدگی روی پایش سطحی است اما با این حال صدای گریه اش قطع نمی شود. محمد حسین از گریه ها و زخم زینب ترسیده. دست نوارشم را بر سر زینب می کشم و آهسته او را در آغوشم غرق می کنم. _فدات بشه مامان، گریه نکن دختر خوشگلم. پات زودی خوب میشه. محمد حسین هم به تبعیت از من گونه‌ی خواهرش را می بوسد. کیفم را به او می دهم و تا خانه زینب را به آغوش می کشم. دم در خانه که می رسیم به محمد حسین می گویم کلید را به دستم بدهد. نور چراغ برق از خانه‌ی ما دور است و نمی توان به راحتی داخل کیف را دید اما با این حال تلاشش را می کند. کلید را کف دستم می گذارد و من هم به آرامی آغوشم را شل می کنم تا در را باز کنم. 🍁نویسنده‌مبینار(آیه)🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸