یکےدࢪآرزویدیدنتوسـت
یکےدࢪحسرتبوسیدنتوست
وـݪےمنســـادہوبــےادعایم
تمـآمهستےامخندیدنتوست..😍✨
#رهبرانهـ
#جانمفدایرهبرمـ♡
@shahidanbabak_mostafa🕊
شهیدشدندلمیخواهددلیڪہ
آنقدرقویباشدڪہبتواندبریدهشۅد
ازهمہتعلقات؛دلیڪہآرام
لهشودزیرپایتبهوقتبریدنوࢪفتن...
وشهدادلداربیدلبودند..!
#شهیدحمیدسیاهکالیمرادی
@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نفسیتازهکنواسلحهبرداروبیا
پسرفاطمهتنهاست،نیازتداریم..❤️🩹
#علمدار_رهبر | #سرداردلها
@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حیـرت مکن کہ عشـق بہ عالـم گـرھ گشـاست
عشقے کہ مـرده زنده کنـد، عشـق مجتبےست💚✨
#دوشنبہهاےامام_حسنے
#بابےانتوامےیاکریماهلبیت
@shahidanbabak_mostafa🕊
کانالرسمیشهیدبابکنوریو شهیدمصطفیصدرزاده❤️
حیـرت مکن کہ عشـق بہ عالـم گـرھ گشـاست عشقے کہ مـرده زنده کنـد، عشـق مجتبےست💚✨ #دوشنبہهاےامام_حسن
|•🙂💚•|
#امامحسنمجتےعلیہالسلام:
انسان تا وعده نداده آزاد است. اما وقتے وعدهاے بدهد تا بدان وعده عمل نکند رها نخواهد شد..✋🏻
|📚بحارالانوار، ج۷۸، ص۱۱۳|
@shahidanbabak_mostafa🕊
بِنَفْسي اَنْتَ اُمْنِيَّةُ شائِق يَتَمَنّي
جانم فدايت تو آرزوی
هر مشتاقی آنگاه كه آرزو كند...🕊💙
#اَلّٰهُـمَّعَجِّݪلِوَلیڪَالفَرَج
#غࢪوبدݪگیࢪ
@shahidanbabak_mostafa🕊
اجر کسانی که در زندگی خود
مدام در حال درگیری با نفسند و زمانی که نفس سرکش خود را آرام نمودند#خداوند به مزد این جهاد اکبـر#شهادت را روزی آنها خواهد کرد...🕊❤️🩹
#شهیدمحمدمهدیلطفی
@shahidanbabak_mostafa🕊
من یک روزی از هواپیما پیاده میشدم، یک جوانی را دیدم که از از این شلوارهای مد جدید که معمولا بخشی از این شلوار پاره هست،
از این شلوارهای جین پاش بود، به من گفت: من میتونم مدافع حرم بشم؟
من تعجب کردم، گفت میدونم من را نمیپذیرید اما میدانی من دوست کی هستم؟
گفتم نه! گفت من دوست سید ابراهیمم🖐🏻
(سید ابراهیم از بهترین فرماندهان ما بود، فرماندهان#فاطمیون که خودش را به عنوان افغانی جا زد و وارد جبهه شد بعد جبهه او را گرفت
و نگه داشت و نگذشت برود و روز تاسوعا به شهادت رسید) من تعجب کردم که گفت من دوست سید ابراهیم هستم!✨
شهیدی که یکی از خصوصیاتش ترسیم راه است.
راوی حاج قاسم...💔✨
#شهیدمصطفےصدرزاده
#رفیقشهیدمـ♡
@shahidanbabak_mostafa🕊
نام را گمنــام تر کـــن ..
رو سفیـــدت میکنـــد ..♥️✋🏻
#شهیدانهـ
#سربازگمنام
@shahidanbabak_mostafa🕊
کانالرسمیشهیدبابکنوریو شهیدمصطفیصدرزاده❤️
نام را گمنــام تر کـــن .. رو سفیـــدت میکنـــد ..♥️✋🏻 #شهیدانهـ #سربازگمنام @shahidanbabak_mostaf
|•🥲❤️🩹•|
دل کَندند...🕊
از هر چه پابسته شان میکرد به این دنیا..
حتی نام و نشانشان!
و این چنین شدند
#شهیدخوشنام✨
@shahidanbabak_mostafa🕊
hossein_taheri_dar_vasat_koche 128.mp3
11.99M
ضَربِهـ دَرو
پَهلویزَهرآیمَن
#مآدَرَم🥲💔
دَروَسطکوچِهـ تورامیزَدَند
کآشبِهـ جایتومَرامیزَدَند..✋🏻
#فاطمیه
#دِݪتَنگمآدَرَم
@shahidanbabak_mostafa🕊
- تا وقتی به طرف مقابلت محبت کن
که این کارت بخاطر خدا باشه..❤️!
#شهیدنویدصفری🌸
@shahidanbabak_mostafa🕊
یھرفیقیبرایِخودتانتخابکن ،
کههروقتکنارشبودی
نتونیگناهکنی . .
خجالتبکشیوبهحرمتپاكبودن
کارهایِرفیقتدستبهگناهنزنی . .🙂✌️🏾
#شھیدعلیخلیلی🌿'
@shahidanbabak_mostafa🕊
به قول آقای بهجت که میگن:
شما برا خوابت که کوتاهه
جای نرم تهیه میکنی..
اما برا آخرتت هیچ کاری نمیکنی!
به فکر آخرتمونم باشیم بالا غیرتاً..🌿
@shahidanbabak_mostafa🕊
هروقتمیریرختخوابٺ
یهسلامۍهمبه#امامزمانٺ بده
۵دقیقهباهاشحرفبزن
چهمیشودیهشبیبهیادکسیباشیمکه
هرشببهیادمانهست...🥲💔
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان خاطرات یک مجاهد 💗
قسمت255
صدای بوق و پس از آن صدای مادر در گوشم می پیچد.
بعد از سلام و احوال پرسی خبر عروسی دایی را می دهم که می گوید:
_آره، داییت دیروز خبر داد.
خانم جان هم اینجاست و فهمید.
کار خوبی کردن، به سوز و سرما نخوره مراسم شون.
هومی می گویم و ادامه می دهد:
_لیلا که دل تو دلش نیست عروسو ببینه!
میگه این کیه که دل دایی رو برده!
والا منم فکر نمی کردم همچین کسی پیدا بشه، من که فکر می کردم کمیل با کارهای خطرناک و انقلاب ازدواج کرده!
از حرفش به خنده می افتم و تایید می کنم.
طرح لباسم را برایش می گویم و او هم می گوید خوب است.
بعد از کمی گفت و گو تلفن را سر جایش برمی گردانم.
روزمرگی هایم زود گذر می کنند و عصر صدای در بلند می شود.
محمد حسین دوان دوان از پله ها می می پَرَد و در را باز می کند.
_مامان... دایی کارت داره!
چادرم را از روی جا لباسی دم در برمی دارم.
دستم را به نرده ها می گیرم. دو طرف چادر را بهم می چسبانم و با روی گشاده دایی را تعارف می کنم.
دستش را به علامت نه تکان می دهد و کارتی را جلویم می گیرد.
به اسم پشت کارت نگاه نمی کنم. گوشه چشمی به دایی نشان می دهم و می گویم:
_چرا کارت آوردین؟ ما که غریبه نیستیم!
سرش را تکان می دهد و همراه با خنده ای ملیح جواب می دهد:
_پشتشو نگاه کن! برای آقای غیاثیه!
پدر و مادر مرتضی رو دعوت کن بیان. خوشحال میشیم.
کارت را برمی گردانم و کلمهی آقای غیاثی با بانو را می بینم.
_ممنون... بیا داخل!
به ماشین اشاره می کند و می گوید:
_وقت می بود میامدم اما کارای عروسی وقت سر خاروندن برام نمیزاره!
باشه ای می گویم و چند قدمی برای بدرقه اش برمی دارم.
همان طور که به طرف ماشینش می رود، حرفی که یادم می آید می گویم:
_برای کمک بیام خونه؟
از دور صدایش را بلند می کند.
_نه! با دوتا بچه اذیت میشی.
دنبال حرفش را نمی گیرم.
معلوم است خیلی خسته شده و چهره اش حال نزاری داشت.
کار کردن در کمیته و حالا هم کارهای فشردهی عروسی به آن اضافه شده.
شام بچه ها را می دهم و برایشان داستان کوتاهی می خوانم.
بلند می شوم و کارهای دست دوز کت را انجام می دهم.
خمیازه ها یکی پس از دیگری ظاهر می شوند و چشمانم را نمی توانم باز نگه دارم.
کت را روی جا لباسی آویزان می کنم و جعبه نخ و سوزن ها را هم توی کشو می گذارم.
بدون این که تشکی پهن کنم، پتو را تا نزدیکی های گلویم بالا می کشم و از خستگی بیهوش می شود.
ظهر بعد از نماز قابلمهی غذا را برمی دارم و با بچه ها به خانهی دایی می رویم.
مونا و دایی دستمال به دست ایستاده اند و خستگی از سر و کولشان بالا می رود.
با دیدن قورمه سبزی جا افتاده کار را رها می کنند.
دایی کارتون ها را بهم می چسابند و رویش پتو پهن می کند.
سفره را رویش می گذارم و برای هر کس غذا جا می کنم.
دایی و زینب زیر زیرکی باهم صحبت می کنند و زینب شلوارش را تا زانو بالا می کشد و چسب زخم را به دایی نشان می دهد.
مونا تشکر می کند و می گوید واقعا غافلگیر شده!
بعد از ناهار من هم لباس کهنه می پوشم و داخل کابینت ها را دستمال می کشم.
دایی فرش ها را برداشته و کف نشیمن را با تی و شیلنگ می شوید.
تا هنگام غروب همگی از کت و کول می افتیم.
زینب هم بخاطر پایش جرئت حرکت ندارد و حوصله اش سر رفته است.
دایی ما را به خانه می رساند و بعد مونا را می رساند.
روزها به سرعت می گذرد. خانهی دایی و مونا کم کم آمده شده و مراسم جهاز بران را هم انجام داده ایم.
خانه به سلیقهی خوب مونا چیده شده و روز آخر ماشاالله گویان همه جا را از دید می گذرانم.
چند روز پیش از مراسم به سلین جان زنگ می زنم و دعوت دایی را به گوش شان می رسانم.
آن ها هم دلشان برای بچه ها لک زده و بی معطلی قبول می کنند.
چند روز پیش از مراسم همگی از مشهد آمده اند. حتی خانم جان چند تن از اقوام دیگرمان را دعوت کرده که من یک یا دو بار آن ها را دیده ام.
چند نفر از آن ها هم چون آشنایی نداشتن به خانهی ما می آیند.
لیلا از لباسم تعریف می کند و باورش نمی شود خودم دوخته ام.
صبح عروسی همه درگیر اند.
مراسم در خانهی مادر عروس است و مردها در خانهی همسایه شان دعوت اند.
محمد و برادر عروس کوچه را چراغانی کرده اند و میز و صندلی ها را چیده اند.
میوه ها را از توی سبد داخل حوض می ریزم و با چند خانمی که نمی شناسم و از فامیل های عروس هستند، کمکم می کنند.
تا ظهر مقدمات شام آماده شده است.
خیالم که راحت می شود می روم یک سر به خانه بزنم.
محمد حسین و زینب را با مهمان ها تنها گذاشته ام.
مادر عروس وقتی میفهمد در خانه مهمان دارم و از صبح مشغول بوده ام، قابلمهی پر از آبگوشت را به دستم می دهد.
تشکر می کنم و برادر عروس مرا می رساند.
🍁نویسندهمبینار(آیه)🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان خاطرات یک مجاهد 💗
قسمت256
محمد حسین و زینب با دیدن من بهم می چسبند.
بوس شان می کنم و به سختی آن ها را از خودم جدا می کنم.
آبگوشت ها را گرم می کنم.
سفرهی را وسط نشیمن پهن می کنیم و پیاز و سبزی داخل بشقاب می گذارم.
کوکب خانم از اقوام پدری مان کمکم می کند.
شوهر و بچه هایش می نشینند و منتظر من هستند.
می خواهم گوشت ها را بکوبم که کوکب خانم از دستم می گیرد و به شوهرش می دهد.
برای بچه ها نان ریز می کنم که صدای در بلند می شود.
فکر میکنم کسی از منزل عروس آمده پی وسیله ای.
محمد حسین با عجله پا به طرف در می برد.
صدایش می کنم بنشیند اما او پله ها را هم رد کرده است.
با صدای جیغ محمد زهره ام می ترکد.
چادر را زیر دستم هل می دهم و بدون معطلی به طرف حیاط می دوم.
پشت سرم کوکب خانم و بقیه به راه می افتند.
سر پله ها می ایستم که محمد حسین هورا کشان به طرف می آید و داد می زند:
_مامان! مامان! بابا اومده!
دستم از روی نرده سُر می خورد.
صورتم بی حالت می شود و در مرز شادی و غم قرار دارم.
فکرهای جورواجور ذهنم را می درّد و به سختی لب می زنم:
_مُ... مطمئنی؟ باباته؟
زینب هم بدون توجه به درد پا پله ها را پایین می رود.
پردهی در را کنار می زند و می بینم پاهایش بالا می رود و کسی او را بغل می گیرد.
دست کوکب خانم در گودی کمرم می نشیند و مرا هُل می دهد.
_برو ببین خب!
لرز تنم را فرا گرفته و قلبم از شوق به در آمده.
نفس های صدادارم از دهان خارج می شود. قدم ها مرا به پرده می رسانند و مرتضی را می بینم که زینب را بغل گرفته و قربان صدقه اش می رود.
مرتضی نگاهش را از زینب می گیرد و با دیدن من برق چشمانش را می پوشاند.
سرش را پایین می اندازد و با لبخندی می گوید:
_سلام ریحانه خانم. عذر زحمات!
اشک ها مزاحم تماشای رخسار مرتضی می شوند.
با پشت دست چشمانم را می مالم و به طرفش قدمی برمی دارم.
اگر نگاه های کوکب و دیگران نبود خودم را در آغوش مهربانی اش غرق می کردم و دوست نداشتم کسی مرا نجات دهد.
لبخندی به لب هایم نقش می بندد و بی هوا صدا دار می شود.
لب می چینم و میخواهم چیزی بگویم اما شوق مانع می شود.
محمد حسین مجبورش می کند تا زینب را پایین بگذارد.
دستم را دور بازو اش گره می کنم و به سختی می گویم:" به خونه خوش اومدی!"
شوهرکوکب خانم و خودش هم پایین می آیند و به او چشم روشنی می گویند.
بعد از احوال پرسی همگی داخل می روند.
دلم به گرمای وجودش خوش می شود. پایم را روی پلهی بعدی می گذارم و هم قد او می شوم.
لحظه ها برایم کند می گذرد و نگاهم کش دار می شود.
محو چشمانی می شوم که ماه ها از نگاه کردن بهشان محروم بودم.
بی مقدمه بوسه اش روی پیشانی ام می نشیند و از خجالت لپ هایم گل می اندازد.
_زشته، الان کوکب خانم میبینه!
ساکش را در دستش محکم نگه می دارد و بیخیال از همه جا لب می زند:
_خب ببینن! میدونی چقدر دلم برات تنگ شده بود؟
حیا دیدگانم را از او پس می گیرند و بر خلاف دلم می گویم:
_بریم مهمونا منتظرن!
چشمی می گوید و وارد خانه می شویم.
بعد از شستن دست هایش سر سفره می نشیند و کاسه ای که برای خودم نان ریز کرده ام را رویش آب گوشت می ریزم و جلویش می گذارم.
بچه ها را روی دو پایش می نشاند و می گوید خودش غذاشان را می دهد.
کوکب خانم نگاهی به رنگ و رخسارم می اندازد و با منظور می گوید:
_ماشاالله خوب رنگ به روت اومده!
سر زیر می اندازم و خودم را با غذا مشغول نشان می دهم.
بعد از ناهار کوکب خانم و دخترش زحمت ظرف ها را می کشند.
محمد حسین مرا به اتاق می برد و میخواهد توپش را بدهم.
توپش را از پشت وسایل ها به دستش می دهم و می گویم کمی بازی کند و بعد به حمام برود.
با دیدن ریخت و پاش های بچه ها لب کج می کنم.
دست می برم و لباس ها را تا می کنم.
زیر لب غر غر می کنم که مرتضی با لبخند وارد می شود.
_چیشده خانم؟
به کوه لباس اشاره می کنم و می گویم:
_هیچی، تو این گیر و واگیر باید لباس تا کنم.
لباسی برمی دارد و با این کارش خوشحالی میان پوستم می دود.
_این بنده خداها مریض دارن؟
_چطور؟
_آخه میگم اگه مریض دارن دنبال دکتر براشون باشیم.
این فامیلتونو ندیده بودم.
_دکتر؟
خنده ام را می خورم و می گویم:
_نه اینا برای کار دیگه اومدن.
نگاهش منتظر جواب است که با لبخند بهش رو می کنم و قضیه را تعریف می کنم:" عروسی داییه!"
چشمانش مثل توپی گرد می شود و با صدای بلندی می پرسد:
_کی؟!
_امشب.
سوتی می کشد و تکرار می کند:" امشب!"
🍁نویسندهمبینار(آیه)🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان_خاطرات_یک_مجاهد 💗
قسمت257
سری تکان می دهم که یعنی بله.
هینی می کشد و می گوید:
_مثل این که رفیق ما خیلی عجله داره!
_از تو بیشتر عجله نداره!
تو خودتو یادت رفته؟ یادت نیست شبی که اومدی خواستگاری، شب بعدش محرم بودیم؟
خنده میان حرفش می پرد.
_خب وضعیت ما فرق داشت!
ما نمی تونستیم صبر کنیم. بعدشم صبر می کردیم، تو کجا میرفتی؟ من کجا می رفتم؟
بعدشم مگه ما میخواستیم عروسی مفصلی داشته باشیم؟
دلایلش قانعم می کند و سفارش می کنم به حمام برود.
سر و رویش خاکی است و برای روحیه اش هم خوب است.
حوله اش را به دستش می دهم و محمد حسین را هم به حمام هول می دهم.
سارافن زینب را باری دیگر در تنش چک می کنم.
موهای خوشگلش را شانه می زنم و برایش شعر دختر می خوانم.
بعد سراغ کمد مرتضی می روم تا برایش لباس پیدا کنم.
پیراهن آبی آسمانی اش را اتو می زنم و آویز می کنم.
کوکب خانم سراغ اتو را می گیرد و سفارش میکنم داغ است.
تنها کت مرتضی خلاصه می شود در یک کت مشکی که برای عروسی آن را فقط در تنش دیده بودم.
کت را هم سر و سامان می دهم و سر جایش می گذارم.
تا آن ها بیایند بیرون اذان را داده اند.
سریع همگی نماز می خوانیم و با عجله حاضر می شویم.
مرتضی سراغ پیراهن دو جیب اش می رود که من برایش خریده بودم.
صدایش می زنم و می پرسم:
_چی میخوای؟
_پیراهنی که برام خریدی رو میخوام بپوشم.
تای ابرویم را بالا می دهم و نچ نچ می کنم.
_بسه پیراهن! امشب عروسیه کتت رو بپوش با اون پیراهن آبیه که آویزونش کردم.
محمد حسین بدون در زدن و با عجله خودش را به در اتاق می زند.
اخمی می کنم و سفارش می کنم:" محمد حسین! یواش پسرم، این لباستو کثیف نکنیا! نبینم پاره شده باشه!"
بدون اعتنا به حرفم با صدای بلندی داد می زند:
_سلین جان اومده! سلین جان اومده!
جمع مان جمع بود و فقط سلین جان و حاج بابا را کم داشتیم.
مرتضی میخواهد بیرون بیاید که می گویم:" مرتضی جان دیر میشه! لباستو پوشیدی بیا دست بوسی."
وا می رود اما حرف رو حرفم نمی زند.
چادر مشکی ام را سر می کنم و به طرف ایوان می روم.
سلین جان با روی گشاده دستانش را برایم باز می کند و خودم را در آغوشش پرت می کنم.
سر از روی شانه اش برمی دارم و می پرسم:
_سلام، خوبین؟ حاج بابا خوبن؟ توی راه اذیت نشدین که؟
بوسه ای دیگر بر گونه هایم می نشاند و با ذوق می گوید:
_سلام، نه گلین جانم. خدا رو شکر همگی خوبن و زیاد هم اذیت نشدیم.
حاج بابا با دستان پر محمد حسین را بغل گرفته.
پیرمرد بیچاره که حالی برایش نمانده اما خوب برای بچه ها دلبری می کند.
پیش می روم و بعد از سلام و خوش آمدی گویی به محمد حسین و زینب می گویم حاج بابا را اذیت نکنند.
حاج بابا خنده ای می کند و دهان بی دندانش معلوم می شود.
_نه گلین، چیکارشون داری؟ دختر به این گلی! پسر به این خوبی!
لبخندی می زنم و می گویم سبد توی دست شان را بدهند.
به طرف خانه می روم و سلین جان و مرتضی را میبینم که هم را بغل گرفته اند.
با این که سلین جان، مادر مرتضی نیست اما خاله بودن حکم مادری را دارد.
سبد را بدون نگاه کردن توی یخچال می گذارم.
کوکب خانم با ماشین خودشان می روند و من هم می گویم ما هم می آییم.
مرتضی بی معطلی همگی را به طرف ماشین هدایت می کند.
سلین جان، من و بچه ها پشت می نشینیم و حاج بابا کنار مرتضی می نشیند.
دل توی دلم نیست تا دایی را در رخت دامادی ببینم.
با این تصورات قند در دلم آب می شود.
صدای دست و دف کوچه را برداشته.
دم در برادر و پدر عروس و آقامحسن به خوش آمدگویی مشغول هستند.
یاد آقاجان می افتم که وقتی بحث عروسی پیش می آمد می گفت من خودم برای کمیل آستین بالا می زنم و خوش آمدگوی اش می شوم.
جای خالی او آه را از قلبم بیرون می کشد.
آقامحسن، مرتضی را معرفی می کنند و هم را در بغل می فشارند.
با سلین جان هم قدم می شود و دست زینب را از دستم جدا نمی کنم.
محمد حسین مرا صدا می زند و می ایستم.
_مامان وایستا منم بیام.
وقتی به من می رسد دستی به گونه های سرخش می کشم و می گویم:
_نه مامان جون، ما میریم زنونه. تو با بابات برو.
باشه ای می گوید و دوان دوان می رود.
وارد خانهی آقای مرادی می شویم.
به سلین جان کمک می کنم از پله ها بالا برود.
با رسیدن به آخرین پله نفسی می کشد و با یا علی از آن عبور می کند.
چند نفری توی حیاط و پیش صحن ایستاده اند و حرف می زنند.
در را باز می کنم و منتظر می شوم اول سلین جان وارد شود.
🍁نویسندهمبینار(آیه)🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸