🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان_خاطرات_یک_مجاهد 💗
قسمت265
لباس های زیتونی اش را اندکی در ذهنم تصور می کنم.
برای سفر پیراهن سفید پوشیده و یقه اش را هم تا دکمهی آخر بسته.
تا دم پله ها همراهی اش می کنم.
دوست دارم به ثانیه ها دستور بدهم که به اندازهی ساعت کش بیایند.
آخر چقدر شتاب؟ من بار دیگر کی میتوانم او را ببینم؟
یک پایش را بلند می کند و روی پله می گذارد.
بند های پوتین در دستانش جا به جا می شوند.
دعا دعا می کنم بستن پوتین هایش طول بکشد و حاضرم به آن ها التماس کنم در هم تنیده شوند و هیچ گاه باز نشوند.
باز دلم را آرام می کنم و می گویم بگذار با دل راضی از تو برود.
بند های پوتین هم بسته می شود و سوالی از او می کنم:
_مرتضی تو با لباس معمولی هستی چرا پوتین می پوشی؟
با لبخند می گوید:" خوشم میاد جزئیات تو دیدته!
از سر تنبلیه خانم جان. میگم کی حال داره باز یه جفت کفش اضافه ببره، فکر کنم همین لباسامم برنگرده!
شلوارمو میندازم روش معلوم نباشه."
خم می شوم و زودتر از او پاچهی جمع شدهی شلوارش را پایین می کشم.
دست هایم را محکم می گیرد و شرمنده وار تشکر می کند:
_من باید خم بشم برات. این چه کاریه؟
کمان لبخند رنگین می شود و لب می گزم.
بی مهابا دستم را می کشد و مرا غرق در آغوشش می کند.
سرم را روی سینه اش می گذارم و دستانم را دور گردنش قلاب می کنم.
این حرکت سریع دلم را بیشتر می لرزاند اما سعی می کنم با گریه روحیه جهاد را از او نگیرم.
از آغوش گرمش جدا می شوم و به جهنم بی او پرت می شوم.
زیر لب از او چیزی تقاضا می کنم:
_مرتضی؟ میشه ازت یه چیزی بخوام؟
با جان و دل می گوید:" هر چی باشه، تو فقط بگو! حتما!"
_یه چیزی بهم بده تا وقتی دلتنگت شدم نگاهش کنم و تو رو ببینم.
تعجب در میان چشمانش می دود. بعد ابروهایش حالت طبیعی می گیرند و دستش را در جیب فرو می کند.
تسبیح گِلی بیرون می آورد و کف دستم می گذارد.
_این تسبیح یه هدیه با ارزشه برام.
با اینکه نباید هدیه رو به دیگه داد اما تو از منی و تو رو خارج از خودم نمی دونم.
این بار تعجب چشمان مرا گرد می کند و دلم میخواهد بدانم این تسبیح چرا برای او با ارزش است.
_از کی هدیه گرفتی؟
بغض گلویش را محاصره کرده و نمی تواند به راحتی حرف بزند اما به هر سختی هست، برایم تعریف می کند:
_توی کردستان که بودیم. یکی از رفقا اسیر دست منافقا شد.
خیلی دیر رسیدیم. جای سالمی تو تنش نمونده بود.
شکنجه اش کرده بودن تا اطلاعات مقر و بچه ها رو لو بده. اول که انگشتاشو بریده بودن و بعد پاهاشو با قوطی کنسرو!
به اینجا که می رسد اشک غلتان روی گونه اش می لغزد.
سریع با پشت دست پاکش می کند و ادامه می دهد:
_وقتی داشت جوون میداد اینو کف دستم گذاشت و گفت قدیم ترا از کربلا آورده.
شیشهی بغض در گلویم می شکند و تسبیح را در مشتم می فشارم.
_حتما ازش خوب مراقبت میکنم.
این برای منم هدیه با ارزشیه!
با لبخندی دلم را آرام می کند که صدای بوق زدن می آید.
یکهو به خودش می جنبد و ساک را برمی دارد.
دلم را کنج ساکش قایم می کنم تا با خودش ببرد.
چادرم را از روی بند برمی دارم و تا دم در با او هم قدم می شوم.
در سایهی حضورش پناه می گیرم و در را باز می کند.
_باهات تماس میگیرم اما اونجا همش تلفن گیر نمیاد.
نگرانم نشی.
سری تکان می دهم و باری دیگر لب می زند:" چیزی که لازم نداری؟
کم و کسری داشتی بهم بگو اگه تونستم برات راستو ریستش می کنم.
ببخش دیگه... تموم زحمتا رو دوش توعه.
بوق جیب دوباره بلند می شود.
مرتضی با عجله خداحافظ می گوید و به طرف ماشین می رود.
برای دوستانش سری تکان می دهم و آن ها هم سرشان را پایین می اندازند و سلام می دهند.
با حرکت جیب کشمکش دلم را حس می کنم.
آنقدر حواسم پرت است که یادم می رود آب پشت سرشان بریزم و به جایش تا آنجای که چشمانم سوز می گیرد اشک می ریزم.
در را می بندم و از همین حالا صدای قدم دلتنگی را حوالی قلبم می شنوم.
توی ایوان می نشینم و به جایی خیره می شوم که مرتضی آنجا بود.
صدای اذان مغرب در آسمان نیلی می پیچد.
لا اله الا الله ای می گویم و دست به زانو برمی خیزم.
صدای زنگ همزمان بلند می شود.
به طرف در می روم و مادر و بچه ها وارد می شوند.
آن دو خوشحال دور باغچه می دوند و بعد وارد خانه می شوند.
در چشمان مادر ناراحتی می بینم و بی هیچ حرفی در آغوشش می پرم.
انگار میداند قضیه از چه قرار است و کمی نوازشم می کند و دلداری ام می دهد.
دستانش را می گیرم و باهم به خانه می رویم.
پایم را در نشیمن نگذاشته ام که زینب خوشحال به طرفم می آید و می پرسد:
_مامان، بابا کو؟
می مانم چه بگویم که مادر جوابش را می دهد:" باباتون رفته جایی. برمیگرده!"
قیافه اش وا می رود و خودش را لوس می کند.
_عه چه بد! میخواستم براش بگم کجا ها رفتیم.
🍁نویسندهمبینار(آیه)🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان_خاطرات_یک_مجاهد 💗
قسمت266
لب می گزم و سعی می کنم لبخندی روی صورتم جا دهم.
_برمی گرده. تو بیا برای من بگو!
دستش را می کشم و کنار پشتی می نشینم.
او مشتاقانه روی پایم می نشیند و از بیرون می گوید.
موقع شام دل و دماغ خوردن ندارم و گوشه ای فقط با غذایم بازی می کنم.
مادر بعد از خواباندن بچه ها دست می گذارد روی شانه هایم.
بلافاصله رویم را به او می کنم و می گوید:
_میتونم درک کنم چه حسی داری.
انگشتم را میگزم و از گوشهی چشم نگاهش می کنم.
_ممنون.
_اینا رو نگفتم که بگی ممنون.
من روزای زیادی با پدرت زندگی کردم اما خیلی وقتا اون نبود.
یا تبلیغ می کرد یا هم فرار!
سختی هامون زیاد بود و نمیتونستم قانعش کنم که این کارا رو نکنه، شایدم نمیخواستم...
گاهی وقتا که دستگیر می شد یکی دوهفته ای نبود و وقتی میامد از جواب دادن طفره می رفت تا من نگران نشم.
من به اندازهی پدرت قوی نیستم و نبودم اما همیشه سعی میکردم توی این نبودها دل شما رو مثل خودم نگران نکنم.
تو هم همین کارو بکن. نزار بچه هات احساس کمبود کنن و استرس بگیرن.
لبخندی می زند و ادامه می دهد:" یه مادر باید روی صورتش خنده باشه و توی دلش عزا و هیچ کس هم نفهمه توی دلش چی میگذره.
اگه اون میره میجنگه تو هم باید بری بجنگی اما تو با نفس خودت اونم با نفس دیگران. فهمیدی؟"
حرف های مادر جانی درونم تزریق می کند.
او راست می گوید، وقت هایی که پدر نبود او می شد هم مادر و هم پدر.
بار زندگی روی دوش او سنگینی می کرد و بار مبارزه بر روی دوش آقاجان.
بی معطلی آغوشش را برایم باز می کند و مثل قدیم تر ها خودم را جا می کنم.
سرم روی شانه هایش است و حس می کنم به کوهی اعتماد کرده ام.
آن شب برای این که دلم آرام شود و بتوانم روزهای سخت پیش رو را با نیرو بگذارنم نیازمند نماز شب شدم.
حالا میتوانم بفهمم آن همه روحیه قوی و شجاعت از کجا به آقاجان می رسید.
در تاریکی شب که خیابان و کوچه خالی می شود از آدم، بهترین وقت است برای نمازی بی ریا...
سجاده ام را در ایوان در حالی که نسیم سردی می وزد پهن می کنم.
گاهی باد به من تنه می زند و بدنم از سرما گر می گیرد.
بی توجه به سردی مهرماه دستم را رو به آسمان بلند می کنم و نام چهل مومن را می گویم.
اولین شان امام زمان (عج) است و بعدی امام خمینی و بعدی...
بعد از نماز دیگر سردم نیست. انگار کنارم بخاری روشن کرده اند.
سرم را روی مهر می گذارم تا در لحظات آخر نیایش باری دیگر طعم خوش سجده را بچشم.
دیگر دلم گریه نمیخواهد و می خواهم ریحانهی قوی باشم که پدر شهید سید مجتبی حسینی است.
از همان شب قول می دهم که زینبی وار رفتار کنم.
هر روز که می گذرد خبرها بزرگ و بزرگ تر می شوند.
صدای آژیر و آمبولانس ها بیشتر در شهرهای ایران شنیده می شود و بنی صدر هم اعلام می کند چیزی نیست، به زودی تمام می شود.
نمیدانم اما به گمان زود این مرد سالیان سال است!
مردم خوزستان آوارهی شهرهای دیگر شده اند.
توی محل خودمان هم چندین نفر از همسایه ها قوم جنگ زده شان را جا داده اند.
گه گاهی که گذرم در کوچه است با آن ها رد به رو می شوم و احوال جنگ را می پرسم.
بیچاره ها چیزهایی تعریف می کنند که باورش سخت است!
مردم شان از بی آبی و کمبود تجهیرات پزشکی جان داده اند.
روزهای آخر که پل خرمشهر را زده اند مردم را با موشک در آب شط غرق کرده اند.
با این حرف ها خون جلوی چشمانم را می گیرد و بارها بنی صدر را نفرین می کنم.
او به جای دشمنی با صدام و بعثی ها برای حزب جمهوری دندان نشان می دهد.
کسانی که از او در انتخابات دفاع می کردند همگی امروز پشیمان هستند و افسوس که این پشیمانی جوابگوی دل داغ دار مادران شهدا نیست!
خود جوش میان محل مراسم دعای کمیل به راه می اندازم.
شب جمعه همگی جمع هستند و بعد از خواندن دعا توسط چند زن همسایه، عملاً شروع می کنم به حرف زدن:
_خواهرا امروزها خبرای خوشی به گوش مون نمیرسه.
هموطنای ما با دست خالی جلوی دشمن بعثی می ایستند و حتی جنازهای ازشون نمیمونه.
بنی صدر خائن هم این رو یک شورش میدونه! واقعا که مضحکه!
این حرف را که می زنم، چشم می چرخانم تا واکنش بقیه را ببینم.
بعضی ها چشم درشت می کنند و بعضی ها هم زیر لب مرا تحسین می کنند.
🍁نویسندهمبینار(آیه)🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
- صبحم بھ طلوعِ
- دوستت دارم توست˘˘!
- ˼#ایهاالعزیزقلبم♥️˹
#ذکرروزیکشنبه
ـ بِھنٰامَت یا ذالجلال و الاکرام 🌸
۱۰۰ صلوات روزانه هدیه به امام زمان عج ❤️
#روزانهـ
زیارت عاشورا
به نیابت ازشهیدعلی هاشمی♥️🌿
1_11771772539.mp3
11.65M
#روزانهـ
زیارت عاشورا
به نیابت از شهید علی هاشمی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رۅزهـٰارَفتۅفَقَطحَسرتدیدنرُخَت
مـٰاندهبَرایندِلیعقۅبۍمـٰا..🥲❤️🩹
#اَلّٰهُـمَّعَجِّݪلِوَلیڪَالفَرَج
@shahidanbabak_mostafa🕊
#خدا میگه:
من همیشه در کنارت هستم
تو فقط#صبور باش بنده من..♡(:
#خدایبــےاندازهمهربونمن
#خداجونم
@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نمےشودبـہفراموشےاٺسپردوگذشـت ...
چنیـنڪہیادتـو زودآشنـاوهـرجایےاسـت!
غیــردلٺنگےچیزےبرایـم نمانـده!💔✋🏻
#شهیدمصطفےصدرزاده
#رفیقشهیدمـ♡
@shahidanbabak_mostafa🕊
#حدیث_روزانهـ
#پيامبرخداﷺ :
ترک#عبادت، دل را سخت مى كند.
رها كردن ياد#خـدا، جان را مےميراند!
@shahidanbabak_mostafa🕊
میگفت:
نمیتوانم بی#وضو باشم..
حتی پیش از خوردن غذا وضو میگرفت!
آسایش را، با #خدا بودن میدانست...🍃
#شهیدعبدالمهدےمغفورے
@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بیتوخستہستزجانم
تنوجانمزِتنم،جانِمن
جانےببخشابردلِبےجانِمن...♡ツ
#شهیدبابڪنورۍهریس
#رفیقشهیدمـ♡
@shahidanbabak_mostafa🕊
کانالرسمیشهیدبابکنوریو شهیدمصطفیصدرزاده❤️
بیتوخستہستزجانم تنوجانمزِتنم،جانِمن جانےببخشابردلِبےجانِمن...♡ツ #شهیدبابڪنورۍهری
|•🙂✨•|
خاطــــــــــره📚
من بچه ی آستانه ام،#بابک بچه رشت،
تو آموزش ها باهم آشنا شدیم یادمه
یکم آبان از رشت رفتیم تهران یک
شب تهران موندیم...تو تهران یکی از
بچه ها یع برگه پیدا کرده بود آورد
پیشمون وقتی برگه رو برگردوند
دیدیم عکس سه تا شهید روش چاپ
شده بابک برگه رو گرفت و کلی گریه
کرد گفت:یعنی میشه منو هم بخرن؟؟؟
بهش گفتم:بابک ان شاءالله اول تو شهید
بشی بعدم من الان که اون دوستمو
میبینم میگم کاش دعا کرده بودم اول
من شهید بشم بعد بابک..❤️🩹
#رفیقشهید
@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهدا گذشتند، ما هم از گناه بگذریم ..💔!
@shahidanbabak_mostafa🕊
#پیامبرخداﷺ:
#نماز در اول وقت خشنودى خداوند و پایان وقت عفو خداوند است..📿
#مُؤمِنیِوَقتنَمازِتاَزوَقتِشنَگذَرِهـ!
@shahidanbabak_mostafa🕊
آنڪَسڪهتـورادارَداز؏ـیشچِہڪَمدآرَد؟!
آنڪَسکِہطُرابِبیـنَد،اۍمـٰآهچِہغَـمدآرَد؟!シ
#رهبرانهـ
#جانمفدایرهبرمـ♡
@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پیرگَشتیآخَرَشپایِعلیع،ماهِعلیع بیتومیمیردعلی..🖤!
@shahidanbabak_mostafa🕊
57.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
امیرالمؤمنین این روزا بادل شکستـــــ💔ـــــــــه باسینه پرازغـــــــــ🖤ــــــــم باعزیزه خود وداع میکند...😔
#رهبرانهـ
#فاطمیه
@shahidanbabak_mostafa🕊