eitaa logo
کانال‌رسمی‌شهید‌بابک‌نوری‌و شهیدمصطفی‌صدر‌زاده❤️
6.4هزار دنبال‌کننده
20.3هزار عکس
7.1هزار ویدیو
43 فایل
○•|﷽|•○ ❁کانال‌رسمی‌مصطفی‌بابک‌قلبها❁ بزرگترین‌کانال‌رسمی‌شهیدان!):-❤️ 🔹💌شهید مصطفی صدر زاده! 🔹💌شهید بابک نوری هریس! 🌸ڪانال‌ٺحٺ‌مدیریٺ‌مسٺقیم #خانواده‌شہیدان فعاݪیٺ‌دارد🌸 حالا‌که‌دعوتت‌کرده‌بمون!🦋 تبادل @khoday_man8 تبلیغات هم پذیرفته میشه 🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان_خاطرات_یک_مجاهد 💗 قسمت276 دلم به حال مادر می سوزد. با آن حال نزارش کاش نمی آمد. کمی حرف هایش در ذهنم مرور می شود سوالی ذهنم را درگیر می کند و می پرسم:" دیشب؟" _آره، از دیروز صبح که اینجوری شدی تا همین شب اینجا بود تا دیشب که رسیدم. بنده خدا دلش نمیخواست بره، ولی من راهی شون کردم. سوزشی در پهلویم احساس می کنم و یکهو تیر می کشد. صورتم از درد مچاله می شود و صدای مرتضی در گوشم می دود: _حالت خوب نیست؟ هر طور هست درد را کنج خنده ای مخفی می کنم. دست تکان می دهم و می گویم:" نه! حالم خوبه." بالشت پشت سرم را جا به جا می کند تا راحت تر باشم. به سختی لب های بهم چسبیده ام را جدا می کنم و فقط یک کلمه می گویم آب. مرتضی دستش را به پارچ نزدیک می کند و صدای جرعه‌هایی که به لیوان می نشیند به گوشم خوش می رسد. با شرمساری سرش را پایین می اندازد و لب می زند: _ببخشیدا ولی دکتر گفته نباید زیاد آب بخوری. لباتو تَر کن. لیوان را به لب هایم نزدیک می کند و چند قطره ای کنج لب هایم می نشیند. با زبان لب هایم را تَر می کنم و با چشیدن سردی آب و عطش می گویم:" السلام علیک یا اباعبدالله. ای تشنه‌ی کربلا." با یادآوری نمازم افسوس می خورم و سریع می پرسم:" الان ساعت چنده؟" _فکر کنم باید اذون ظهر باشه. به طرف پنجره قدم برمی دارد و صدای کفش هایش در اتاق خالی می چرخد. با سر انگشتانش پرده را کنار می زند. باد موهایش را توی صورتش می ریزد و با دست آن ها را به سر جای شان شانه می زند. آفتاب از فرصت استفاده می کند و دوان دوان خودش را به اتاق می رساند. باریکه‌ی نور روی طاقچه و کف اتاق می افتد. بعد هم‌ آهسته به طرفم برمی گردد و با تردید می پرسد: _چیکار کردی این بلا سرت اومد؟ پوزخندی میان لب هایم مهمان می شود. _بلا؟ این بلا نیست. نشونه است! _نشونه‌ی چی مثلا؟ ابرو بالا می اندازم و ملحفه را بالا می کشم. _نشونه‌ی خوب! اینکه خدا منو دوست داره. از تعجب چشمانش گرد می شود. حرف هایم برایش قابل هضم نیست و مجبورم با دهان خشک بیشتر حرف بزنم. _خدا دوستم داره چون من دشمناشو دوست ندارم. این زخم هم نشونه‌ی کینه‌ی دشمنه. خدا رو شکر که با این کار چهره‌ی واقعی شونو به مردم نشون دادن. لمس دستانش همچون تاب خوردن پیچکی به دور دیوار زندگی ام است. حس طراوت از دستانش به من منتقل می کند. _بعضی وقتا حرفاتو نمیفهمم اما مطمئنم که درست میگی. ریحانه‌ی من... فقط مراقب خودت باش! خدایی نکرده اگه زخمت یکم عمیق تر می بود که... صورتش را از من برمی گرداند. چند ثانیه بعد لبخندی به نقاب چهره اس می زند و می پرسد: _حالا چیکار شون کردی تو رو به این روز انداختن؟ شیرینی‌ی آن شهامت هنوز در کامم جاری است. با این که از درد نمی توانم تکان بخورم و تحملش سخت است اما این سختی به اندازه‌ی آن شیرینی مزه ندارد. _هیچی... داشت دروغ تحویل مردم می داد منم حقیقتو گفتم. پته شونو ریختم رو آب. باورم نمیشه اینقدر وقیح باشن که بخوان به آقای بهشتی توهین کنن. الحق که منافقن، شک ندارم این اراجیفو یکم دیگه از سر دسته شون میشنویم. موقع گفتن آقای بهشتی صدایم بالا می رود و بعد آهسته حرفم را می زنم. مرتضی هم هی می گوید و دلش می سوزد. برای مظلومیتی که در میان گله‌ ای گرگ در حال تکه پاره شدن است. صدای نجوای خدا در آسمان و زمین می پیچد. مرتضی تشت و ظرف آب را برایم می آورد تا وضو بگیرم. دست می برد و موهای آشفته ام را به داخل روسری سر می دهد. چهره به چهره می شویم دو تیله‌ی مشکی رنگ اش رو به رویم ظاهر می شود. عمیق در عمق چشمانم سیر می کند و می گوید: _چشمات برق عجیبی داره... لبخندی محو لب هایم می شود. میز را جلو می کشد و مُهری از توی جیبش در می آورد. تشکر می کنم و او هم پایین تخت سجاده ای پهن می کند. الله اکبر مان با هم آمیخته می شود. زیر لب حمد می خوانم و بعد سرم را برای رکوع پایین می آورم. سرم را می خواهم روی میز بگذارم اما از یک حدی که خم می شوم پهلویم در می گیرد. آهی ناخوآگاه از زیر زبانم لیز می خورد. مهر را بر می دارم و روی پیشانی قرار می دهم. بعد از سلام و تشهد دهانم به ذکر می چرخد. به بالشت تکیه می دهم و سعی دارم دردی که هر لحظه بیشتر و بیشتر می شود را نادیده بگیرم. از یک جایی به بعد تحملش سخت است و به زور مرتضی را صدا می زنم. تا نگاهش به رخ بی رنگ و رو ام می افتد همه چیز را می فهمد و بی مقدمه پرستار را صدا می زند. پرستار سفید پوش جلو می آید و با لبخند می پرسد:" بهتری؟" انگار زبانم نمی چرخد و مرتضی جواب می دهد: _حالش خوب نیست! یه کاری کنین، درد می کشه. 🍁نویسنده‌مبینا‌رفعتی‌(آیه)🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان_خاطرات_یک_مجاهد 💗 قسمت277 او خونسرد به مرتضی رو می کند. _شما بیشتر حالتون خوب نیست ها! رنگ و روتون پریده. بهتره برید استراحت کنین. _نمیتونم... شما به خانمم برسین من خوبم. دستان پرستار به سمت سرم می رود و چک می کند. _سرمت تموم شده. الان یکی دیگه برات میزارم. مسکنم بهت میدم. لبخند کوتاهی می زنم و تشکر می کنم. کمی بعد سوزن سرم پوستم را می درد و پیش می رود. نگاه مرتضی روی من زوم شده و نمیتوانم درد کشیدن را در صورتم بریزم و یا حتی آخ بگویم. اگر چه من درد می کشم اما روح او هم آزار می بیند پس به هر طریقی شده خودم را کنترل می کنم تا لبخند از روی لبم نرود. پرستار برای این که حواسم را پرت کند، می پرسد: _بچه هم داری؟ به سختی بله می گویم. _چندتا؟ لب می گزم و با مکث جواب می دهم:" دو... تا." لبخند روی لبش به دیدگانم حس خوبی می بخشد. و با گفتن خداحفظ شون کنه، کارش هم تمام می شود. مرتضی تا دم در می رود و تشکر می کند. پرستار می گوید یک ساعت دیگر دکتر برای دیدن مریض ها به این بخش می آید. نگاهش به پایین است و تنش را به کنار تخت می رساند. _سپردم اونایی که تو رو به این روز درآوردن بگیرن. داییت هم پیگیره ماجرا هست. نمیزاریم به راحتی در برن. صدای مادر را از توی بخش می شنوم که التماس گونه میخواهد بیاید داخل. به در اشاره می کنم و از مرتضی می خواهم برود ببیند می تواند کاری کند یا نه. صدای قدم هایی از توی راهرو به گوشم می رسد و کمی بعد چهره‌ی مادر در چهارچوب در قاب گرفته می شود. دستانش را از هم باز می کند و به حالت افسوس تکان می دهد. دانه های اشک قل خوران از دشت‌ گونه هایش سر می خورد. _فدات بشه مادرت‌. چیکارت کردن نامردا! از حال مادر بغضم می گیرد. دوست ندارم به ذره‌ی سوزنی احساس نگرانی و ناراحتی کند. او بعد از پدر خیلی شکسته شده و بعد از آقاجان ندیده بودم اینقدر بی تابی کند. به طرفم می آید و فوراً دست را روی لب های خشکم می گذارم و می بوسمش. دست را پشت گردنم می گذارد و قربان صدقه ام می رود. تن صدایش بالا و بالاتر می رود و مجبور می شوم به او بگویم: _مامان جان، میدونم نگرانی اما من خوبم. کمتر بی تابی کن، این بخش پره مریضه. استراحت شون نباید بهم بخوره. آهسته سر تکان می دهد. _آره... پرستارا منو بیرون میکنن ولی خب دست خودم نیست. مثل گوشت قربونی تو رو جلو روم گذاشتن و گفتن اینه بچت. اخه مادر چرا ازین کارا می کنی؟ میخوای منو دق بدی؟ بخدا بعد از آقاجونت دیگه جون و رمقی برام نمونده‌. نکن این کارا رو! درکش می کنم اما مطمئنم اگر او هم حرف های آن دروغ گویان را می شنید و حقیقت زیر زبان ولو می خورد، مثل من حرف می زد. _مامان تو نبودی.‌.. نبودی ببینی چجوری انقلابو به رگبار بسته بودن. اگه چیزی نمیگفتم بعید نبود به امام هم توهین میکردن. سیلی مادر صورتش را سرخ می کند. انگار فهمیده است در عمق ماجرا چه می گذرد. _به امام؟ غلط کردن! _همش حرفای آقاجون جلو چشمم بود. تو که‌ میدونی آقاجون چقدر به ایشون ارادت داشت. مامان اونا میخوان خون آقاجون و شهدایی که تا به امروز دادیم رو پایمال کنن. سرخی چهره اش را در می نوردد. اشک طول مژده اش را طی می کند و پایین می پرد. _خدا لعنتشون کنه. چرا نمیزارن زندگیمو بکنیم. دستانش در میان دستم فشار می دهم. لبخند بغض آلودش هم رنگ احساس مادرانه اش می شود. انگار میخواهد چیزی بگوید که در گلویش گیر کرده. _مامان؟ زیر چشمی نگاهش در تقدیمم می کند. خوشه‌ی نگاهش را می چینم و جانش جانم را آرام می کند. _میخوای چیزی بگی؟ با تعلل نگاه پریشانش را میان زمین و من می چرخاند. صدای تق در بلند می شود و پرستار خواهش کنان می گوید: _وقتتون تمومه خانم. خواهش میکنم خداحافظی تونو بکنید. با باشه‌ی مادر، پرستار با قدم هایش دور می شود. لب هایش را می چیند اما چیزی به لبش نمی آید. تنها آهسته و باب دلداری می گوید:" مراقب بچه ها هستم. تو نگران شون نباش." تشکر می کنم و کمی خودم را به احترامش تکان می دهم. چادر سیاهش در نظر دور می شود و جلوی در سرش را پایین می اندازد و خیلی آهسته لب می زند: _تو از من شجاع تری... بهت افتخار میکنم دختر سِدمجتبی. بی معطلی قدم برمی دارد ک مرا در عالم مبهوت تنها رها می کند. کلماتش در ذهنم می چرخند و لبخندی بر لبم جاری می شود. مرتضی با دستی پر از آبمیوه و کمپوت وارد می شود‌. آن ها را روی میز کناری می گذارد. _خب دختر و مادری صحبت کردین؟ لب هایم به حرکت ریزی می چرخند:" آره..." 🍁نویسنده‌مبینا‌رفعتی‌(آیه)🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان_خاطرات_یک_مجاهد 💗 قسمت278 دلم از سوپ بی رنگ و رویی که پیش چشمانم هست بهم می پیچد. آخر این هم شد سوپ؟ مرتضی قاشق پر را پیش رویم می گیرد و اصرار می کند کمی بخورم. چشمانم را می بندم و محتوایات قاشق را به دهان می ریزم. از مزه‌ اش چهره ام بهم می رود. با ضربه‌ی در چشم می گشاید و دکتر و پرستار را می بینم. خانم دکتر روسری اش را سفت می کند و با روی گشاده حالم را می پرسد و از مرتضی می خواهد ما را کمی تنها بگذارد. بعد از رفتن او، همانطور که سرم و برگه های کنار تخت را چک می کند، می گوید: _احساس کردم جلوی شوهرت راحت نیستی. حالا بگو حالت چطوره؟ از روان شناسی اش جا می خورم و از دردهایم می گویم. پانسمان زخم را برمی دارد تا چکی کند. با دیدن بخیه ها دلم ضعف می رود و چشمم را می بندم. _نه، خدا رو شکر رو به بهبوده. بعد هم به پرستار چیزهایی توصیه می کند. عینکش را جا به جا می کند و با لحن سوالی می پرسد: _زخم یادگاری کیه؟ لب برمی چینم و دوست ندارم بگویم که این زخم را از که خوردم. و فقط به "زخم نفاق" اکتفا می کنم. معلوم است برایش پیچیده شده اما به سوال کردن ادامه نمی دهد. دستش را روی شانه ام می گذارد و توصیه می کند خودم را تقویت کنم. چشمی می گویم و با رضایت به طرف در می رود. بعد از رفتن شان در باز می شود و مرتضی می آید. _چیز خاصی گفت؟ _نه. _من ازش پرسیدیم کمپوت برات خوبه، گفت آره بخوره. میخوای برات باز کنم؟ سر تکان می دهم که نمیخواهم. خمیازه‌ی مرتضی خستگی اش را لو می دهد. او مثل یک پروانه از وقتی که چشم باز کرده بودم دورم می چرخید. حالا نوبتش شده تا کمی استراحت کند. مچ دستش را می گیرم و از او میخواهم برود و کمی استراحت کند. قبول نمی کند. _من اگه برم ازینجا خسته تر میشم. اینجا که باشم یه نگاه بهت بکنم تموم خستگیام تموم میشه. تا شب لحظه ای چشم از من برنمی دارد. چقدر حس خوبی است کسی را داشته باشی که دلش بند دلت باشد. روز ها در بیمارستان برایم به کندی لاک پشت می گذرد. تنها سرگرمی ام شده نوشتن و نوشتن. انگار توفیق اجباری شده است تا اندکی وقت بگذارم و از چیزهایی بگویم که تنها در دلم می گذرد. شب ها و روزهایم با طعم درد طی می شود. گاهی اینقدر درد وحشیانه به جانم می افتد که نمی توانم تحمل کنم. بارها خواسته ام ناشکری کنم اما هر بار دهانم به ناشکری لال می شود. قلم در دستانم می چرخد و می گوید از راز هایی که دانه دانه از کنج گنجینه‌ی قلبم بیرون می آید. دلم برای بچه ها پر می کشد. دوست داشتم برای دیگر موهای نرم زینب را با سر انگشتانم نوازش کنم. دستان کوچک محمد حسین را بگیرم و چشمان معصومش از دیدگانم عبور کند. حیف... حیف که ورود بچه ها به بخش میسر نیست. مرتضی هر وقت می رود به خانه، نقاشی های شان را برایم می آورد. آنچه دلم را تنگ تر می کند خط و خطوطی است که من و آن ها را نشان می دهد. هوای ریه هایم را با نفسی عمیق بیرون می دهم. خانم دکتر مثل همیشه شاداب وارد می شود و بعد از بررسی زخمم متعجب می شود. حرفش من و مادر را بسیار خوشحال می کند. _فکر کنم همین امروز و فرداست که تو هم از قفس ما بپری. زخمت فوق العاده خوب درمان شده. دارو هاتو می نویسم تا موقع ترخیص حتما بخری و طبق دستورش عمل کنی. چشم می گویم و مادر هم تشکر کنان همراه شان می رود. لبخند از روی لب هایش محو نمی شود. سر از پا نمی شناسد و فردا قبل از این که مرخص شوم به خانه می رود. آش رشته‌ ای که خیلی دوست دارم را میپزد. مرتضی ویلچر را می چرخاند و از بخش بیرون می برد. اشاره می کنم جلوی ایستگاه پرستاران بایستد. با تک تک شان خداحافظی می کنم و حلالیت می طلبم. به سختی از روی ویلچر با کمک مرتضی بلند می شوم. یک دستم را به صندلی ماشین می گیرم و دست دیگرم را روی پهلویم می گذارم. او می رود تا داروها را بخرد و برگردد. بعد از دو هفته چشمم به آسمان و درختان خشکیده‌ی زمستان می افتد. شیشه‌ی ماشین بخار گرفته و نوک دستم را روی آن حرکت می دهم. قلب شیشه ای روی شیشه آب می شود. در باز می شود و مرتضی با مشمای پر از دارو وارد می شود. جویای احوالم می شود و می گویم از این بهتر نمی شود. با دقت به خیابان ها خیره می شوم. آدم ها، گنجشک ها و درخت ها زیر آسمان خدا نفس می کشند. پیش چراغ قرمز فرصتی می کنم تا جست و گریز گنجشک ها و پریدن شان را تماشا کنم. دست مرتضی روی دستان سردم می نشیند. با یخ بودن دستانم متعجب می شود و می گوید: _چه سردی! الان با دستام گرمت میکنم. بیشتر از این که گرمای دستانش را احساس کنم، گرمای محبتش به خوردم می رود. با توقف ماشین سریع پایین می رود. 🍁نویسنده‌مبینا‌رفعتی‌(آیه)🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
اعمال قبل خواب♥️ شبتون حسینی🌸 التماس دعا 🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بســـم الله الرحــمن الـــرحـــیم♥️
- صبحم بھ طلوعِ - دوستت‌ دارم توست˘˘! - ˼♥️˹ ـ بِھ‌نٰامَت‌ الهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ۱۰۰ صلوات روزانه هدیه به امام زمان عج ❤️
: مِن سَعادَةِ الرّجُلِ الوَلَدُ الصّالِحُ؛ از خوشبختى مرد، داشتن فرزند شايسته است.@shahidanbabak_mostafa🕊
میگفت:‌وقتۍهمہ‌چۍ واست‌تیره‌‌وتار‌میشہ‌خداروبا‌ این‌اسم‌صدابزن‌"یانورکل‌نور"✨ @shahidanbabak_mostafa🕊
توۍکوچہ‌بود همش‌بہ‌آسمون‌نگاه‌میکرد سرش‌روپایین‌می‌انداختــ بهش‌گفتم‌داش‌ابرام‌چیزے‌شده گفت‌:‌تااین‌موقع‌یکی‌از‌بندگان‌خدا بہ‌ما‌مراجعہ‌میکرد‌ومشکلش‌رو حل‌میکردیم.. میترسم‌کاری‌کرده‌باشم‌کہ خداتوفیق‌خدمت‌رو‌ازم‌گرفتہ‌باشہ💔 @shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا