eitaa logo
کانال‌رسمی‌شهید‌بابک‌نوری‌و شهیدمصطفی‌صدر‌زاده❤️
5.9هزار دنبال‌کننده
24.9هزار عکس
10.1هزار ویدیو
49 فایل
○•|﷽|•○ ❁کانال‌رسمی‌مصطفی‌بابک‌قلبها❁ بزرگترین‌کانال‌رسمی‌شهیدان!):-❤️ 🔹💌شهید مصطفی صدر زاده! 🔹💌شهید بابک نوری هریس! 🌸ڪانال‌ٺحٺ‌مدیریٺ‌مسٺقیم #خانواده‌شہیدان فعاݪیٺ‌دارد🌸 حالا‌که‌دعوتت‌کرده‌بمون!🦋 تبادل @khadem_87 تبلیغات هم پذیرفته میشه 🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
“انا اعطیناک الکوثر …” کوتاهترین سوره قرآن… همان، کوتاهترین راهِ رسیدن به خداست…♥️ میلاد حضرت فاطمه سلام الله علیها و مبارک @shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
575.3K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ای قرة عین الرسول ای همسر مولای ما ای مادر ارباب ما ای فاطمه زهرا س خوش آمدی💓🌹 @shahidanbabak_mostafa🕊
1.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شب‌میلاد‌زهرای‌بتول‌است ز‌یُمن‌او‌دعا‌امشب‌قبول‌است شب‌فیض‌وشب‌قرآن،شب‌نور✨ شب‌اعطای‌کوثربررسول‌است...😍🎊 @shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام شب بخیر🌸 چرا خداوند همه انسان ها رو یکسان نیافرید!؟ چرا اصلا کور و معلول و کر و لال آفرید بعضی ها رو ! اونایی که سالم نیستن یعنی باید همش حسرت بخورن ؟؟ کسی جوابش رو میدونه !؟
جواب رو لطفا پیدا کنید تنبل نباشید 😊🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان خاطرات یک مجاهد 💗 قسمت309 دود از خانه ای بلند شده. داد می زنم:" حسن خونه‌ی همسایه است! بدو بریم خونه‌ی ما آتیش نگرفته باشه خوبه!" دلم برای ریحانه و بچه ها شور می زند. دیگر نمی فهمم چطور خودم را از ماشین پرت می کنم. به پهلو به زمین می افتم. حسن پیاده می شود و با کمک او از زمین بلند می شوم. ولیچر را می آورد و به حالت دو آن را تکان می دهد. هر چه نزدیک تر می شویم قلبم بیشتر می گیرد. با دیدن دودی که از خانه مان بلند می شود بدنم بی حس می شود. مثل دیوانه ها داد می زنم و خودم را از روی ویلچر پرت می کنم. آمبولانس هم می رسد اما هنوز آتش نشان ها کسی را بیرون نیاورده اند. خودم را روی زمین پرت می کنم و کف دستم در اثر سنگریزه ها زخم می شود. چند مرد به کمک حسن می آید تا مرا از زمین بلند کنند اما من دستشان را رها می کنم. اشک هایم روی صورتم می ریزد. لنگان لنگان خودم را به نزدیکی های خانه می رسانم اما ماموران اجازه نمی دهند جلوتر بروم. سرشان داد می زنم: _زن و بچه‌ی من توی خونه ان! باید برم! ولم کنین! وقتی میبینم حریف شان نمی شوم خودم را می زنم. جگرم با این کار ها خنک نمی شود که زینب با گریه و چشمان سرخ کنارم می ایستد. با گریه می گوید: _بابا! مامانو محمد حسین... دیگر حرفی نمی زند و خودش را در بغلم پرت می کند. توی سرم می زنم و فریاد می کشم:" ای وای!..." یکهو تن بی جانی را از توی آتش بیرون می کشند. پیش می روم و با بدن بی حال ریحانه قبض روح می شوم. محکم تر به سینه و سرم می کوبم و خدا را صدا می زنم. پرستاری او را از روی برانکارد به تخت آمبولانس می گذارد. تحمل چنین دیدن صحنه هایی را ندارم. از پچ پچ همسایه ها با ماموران کمیته چیزی سر در نمی آورم. جلو می روم و با کمک حسن در آمبولانس می نشینم. از کسی که بالا سر اوست می پرسم:" زنده است؟ بی هوشه؟ بگین چیشده!" پرستار به حسن می گوید مرا بیرون ببرد. خودم را به ماشین می گیرم اما وقتی چند مرد دیگر به ان ها اضاف می شوند نمی توانم کاری کنم. زینب با دیدن کارهای من بیشتر گریه می کند. نمیتوانم او را آرام کنم. آمبولانس به حرکت در می آید‌. چرخ ولیچر را به حرکت در می آورم و به دنبال آمبولانس می روم اما سریع دور می شود. بغض در گلویم بی نهایت است. چشمانم سوز گرفته و از بی کفایتی خودم بیزار می شوم. خودم را فحش می دهم. به حسن می گویم:" محمدحسینم توی خونه است!" سریع به آتش نشان ها اطلاع می دهد. یکی از آن ها پیشم می آید و می پرسد: _شما مطمئنید؟ کسی توی ساختمان نیست! در حال خودم نیستم و طلبکارانه داد می زنم:" چرا هست! پسر من هنوز تو خونه است! اگه نمیخواین پیداش کنین خودم برم!" چند نفری داخل می روند تا محمدحسین را پیدا کنند. از بس داد کشیده ام و خودم را زده ام بی حال می شوم. چشمان منتظرم را به خانه می دوزم که جنازه ای سوخته از خانه بیرون می آورند. با دیدن محمدحسین بی جان و تن سوخته اش روی زمین می افتم و سرم به جدول کنار جوی می خورد. سر می شکافد و خون از آن دریدن می گیرد. همه به من نگاه می کنند و من به محمدحسین بی جان... خیسی خون به پیشانی ام می رسد. حسن به مامورها می گوید محمدحسین را از پیشم ببرند اما من داد می زنم پسرم را نبرید! به سینه ام می کوبم و می گویم:" آخه من جواب مادرشو چی بدم! نبریدش این عزیزپدرشه..." بی توجه به من تن او را از من دور می کنند. دیگر جانی به تنم نمانده. زینب با دیدن چهره‌ی سوخته‌ی محمدحسین تاب نمی آورد و همانجا بیهوش می شود. حسن ماشینش را روشن می کند و با کمک بقیه من و زینب را جا می دهد‌. به فاصله‌ی ده دقیقه زندگی ام را بر آب می بینم. تمام ترس هایم سرم می آید. جگرم از غم می سوزد و گریه امانم نمی دهد. یک مرد کنارم نشسته و با پارچه را سرم را گرفته. به نزدیک ترین بیمارستان می رسیم. من را مثل موجودی بی تحرک روی ویلچر می گذارند. میخواهند زینبم را جدا کنند که با آخرین جان می گویم:" دخترم رو بدین!" حسن دلش به رحم می آید و زینب را روی دستانم می گذارد. بدن سوخته‌ی محمدحسین و چهره‌ی ریحانه هر لحظه در ذهنم بزرگ و بزرگتر می شود. از پرستار میخواهم ببیند دخترم چه حالی دارد. او با دیدن پارچه‌ی به خون غلتیده اصرار دارد اول وضعیت مرا بررسی کند. اجازه نمی دهم و با جار و جنجال نمی گذارم کسی به سرم دست بزند. پرستار ابتدا حال زینب را بررسی می کند سرمی بهش وصل می کند. بعد هم با بخیه به جان پوست سرم می افتد. انگار دیگر دردی را احساس نمی کنم او پس از بخیه رویش بتادین می ریزد و دور تا دورش را باند می چرخاند. از حسن می پرسم ببیند ریحانه را به کجا برده اند. او می گوید ریحانه را به بیمارستان دیگری برده اند. تحمل ایستادن و انتظار را ندارم. 🍁نویسنده‌مبینا‌رفعتی‌(آیه)🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸