6.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
رفیقشمیگفت:
گاهیمیرفتیہگوشہیِخلوت
چفیهاشرومیڪشیدرویِسرش
توحالتِسجدهمیموند؛
بہقولِمعروفیہگوشہای
خداروگیرمیآورد:)!🌱.
#شھیدمصطفیصدرزاده
@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#وصیتشهدا به صورت هوش مصنوعی..(:
@shahidanbabak_mostafa🕊
آسماناینجھانبراےپࢪوازما؛تنگاست!
خوشادمےڪزاینتنگناعبورکنیم..🚶🏻♂💔'
#دِݪتَنگِتَمࢪفیـــق
#پادگانشهیدزینالدین
@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رفتمکهخارازپاکشم؛محملزچشممدورشد!
یکلحظهمنغافلشدم؛صدسالراهمدورشد . .🚶🏻♂💔!
#اللهمالرزقناتوفیقشهادتفیسبیلک
@shahidanbabak_mostafa🕊
هروقتمیریرختخوابٺ
یهسلامۍهمبه#امامزمانٺ بده
۵دقیقهباهاشحرفبزن
چهمیشودیهشبیبهیادکسیباشیمکه
هرشببهیادمانهست...🥲💔
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗تلنگر شهید 💗
قسمت22
لبخند زد.
-بفرمایید
-چرا باید نماز بخونیم؟
اصلا فلسفه نماز خوندن چیه؟
-علت اصلی اینکه نماز میخونیم اینه که خدا اون رو بر ما واجب کرده...روح ما نیاز داره به
عبادت...از ابتدای خلقت انسان ها به روش های مختلف پرستش میکردند...و اما نماز...نماز بهترین شیوه اظهار بندگیه...تمام حرکات و ذکرهاش تجلی تسلیم دربرابر مخلوق هست...
نه اینکه در نماز فقط از یگانگی و بی همتایی خداوند باشه...
جایگاه انسان در این عبادت مورد توجه قرار گرفته...
ممکنه انسان هدف واقعی آفرینش خودش رو فراموش کنه و غرق در زندگی پر زرق و برق دنیا بشه...
نماز وسیله تلنگری برای همنچین افرادی هست...نماز به آدم هشدار میده...
هشدار
بازگشت...هشدار قیامت.
-خوب چرا نماز باید یه شکل و یه شرط باشه؟
نفس عمیقی کشید و گفت
-نماز نماد تسلیم در برابر معبود هست...اگر انسان هر کاری که خودش رو بکنه که دیگه بندگی خداوند نمیشه...میشه خودپرستی...میشه بندگی خود.
-خوب چرا نماز واجب شد؟
-جواب این سوال شما رو امام صادق دادند...ایشان میفرمایند:
پیامبرانی آمدند و مردم را به آیین خود دعوت نمودند. عده ای هم دین آنان را پذیرفتند؛امّا با مرگ آن پیامبران، نام و دین و یاد آنها از میان رفت. خداوند اراده فرمود که اسالم و نام پیامبر اسلام(ص) زنده بماند و این، از طریق نماز امکان پذیر است.
نماز برکات زیادی داره مثل...به یاد خدا افتادن...دوری از غفلت و آرامش. -اگه ما نتونستیم به این چیزا دست پیدا کنیم میتونیم نماز رو ترک کنیم؟؟
-نه...هرگز...
هیچ وقت نمیشه گفت نماز بی فایده است و هیچ ثمره ای نداره...
من فقط جنبه معنوی رو گفتم...
نماز جنبه علمی ای هم داره
هیچ وقت نمیشه گفت نماز بی فایده است و هیچ ثمره ای نداره...
من فقط جنبه معنوی رو گفتم...
نماز تاثیر بسیار زیادی بر بدن انسان داره.
-مثال سجده چه تاثیری بر بدن ما داره؟
ایستاد رو به روم
-بدن انساس روزانه از راه های مختلف مقدار زیادی امواج الکترومغناطیس دریافت میکنه...یه جورایی شما با این امواج شارژ میشید...وقتی بیشتر از یک بار پیشانی رو روی خاک میزاریم خاک امواج الکترومغناطیس مضر رو تخلیه میکنه.
با تعجب گفتم
-دروغ؟
-دروغ نیست تازه بهترین راه که پیشانی رو بر خاک بگذاریم حالتیه که رو به مرکز زمین باشه و به طور علمی ثابت شده که کعبه درست مرکز زمین هست.
هیجان زده گفتم
-وای چه جالب!!
لبخند صورتش رو گرفت...
سرش پایین بود...
توتمام این مدت هیچ وقت مستقیم به صورتم نگاه نکرده بود.
چشمام باز شد..
دوباره تنهایی...
نفس عمیق کشیدم و رفتم تو نشیمن...
به ساعت نگاه کردم...
2 صبح بود...
لبخند زدم و پرده ها رو کشیدم کنار...
نور خورشید فضای نیمه تاریک خونه رو روشن میکنه.
بعد از خوردن صبحونه رفتم بالا...
میخواستم امروز یه سر برم دیدن مامان جون.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗تلنگر شهید💗
قسمت 23
مانتو خاکستری و شلوار جین مشکی پوشیدم...ایستادم جلو آینه حوصله آرایش نداشتم...
همونجوری هم خوشگلم والا!
با خنده شالم رو که رو تخت انداخته بودم،
برداشتم و یه جوری سرم کردم
که حتی یه تکه از موهام هم بیرون نباشه.
گوشیمو گذاشتم تو جیب مانتوم ...
رفتیم پایین درهارو بستم ورفتم تو پارکینگ...
نشستم تو ماشین و بزن بریم.
یه آهنگ مالیم گذاشته بودم...
دوتا شاخه گل با یه بسته شیرینی خریدم
و راه افتادم.
خیابونا شلوغ بود....
بلاخره بعد نیم ساعت رسیدم...
با لبخند زنگ رو زدم و منتظر شدم باز کنن.
➖
➖
شبش برگشتم خونه...
اطراف رو نگاه کردم...
بدجور سوت و کور بود...
دیگه داشتم توی این سکوت دیوونه میشدم...
چند دفعه زد به سرم برم با مامان اینا زندگی کنم ولی خوب اینجا پر از خاطرات مامان و بابا بود...
نمیتونستم همینجوری ولش کنم.
کلافه رفتم بالا و لباسامو عوض کردم...
گوشی رو برداشتم و به نرگس زنگ زدم...
بعد چند بوق صداش به گوشم خورد
-بله؟
-سلام خوبی نرگسی؟
-سلام ممنون عزیزم تو خوبی؟چخبر؟
-مرسی سلامتی میگم عزیزم؟
-باز چی میخوای تو؟
-شب میای اینجا من تنهام.
-وایسا به مامانم بگم
بعد چند لحظه صدای بلندش که داشت مامانشو خطاب میکرد رو شنیدم...
خوش به حالش!
الان کسی رو داشت باهاش حرف بزنه...
ازش اجازه بگیره...
تنها نباشه...
ولی من چی؟
یه دفعه یاد حرف های اون پسره افتادم...
یاد حضرت زینب...
یاد طاقت و صبرش.
در کمال تعجب و ناخودآگاه گفتم
-خدایا شکرت
خودم از حرفم تعجب کردم...
اولین بار بود همچین چیزی میگفتم.
صدای شاد نرگس مانعی
برای ادامه تفکراتم شد.
-وای دنیا مامانم اجازه داد الان اومدم بای.
اصلا به من اجازه حرف زدن نداد و قطع کرد.
لبخند زدم اینم از دوست ما...
نشستم رو کاناپه...
تی وی رو روشن کردم و مشغول زیر و رو کردن شبکه ها شدم.
نیم ساعت بعد نرگس رسید...
همون اول با کلی سر و صدا مانتوش رو در آورد...
با کلی سر و صدا و خنده رفتیم توی آشپرخونه
نرگس-خوب حاال چی درست کنیم؟
در یخچال رو باز کردم...
یه نگاه کلی بهش انداختم.
-املت چطوره؟
دستاشو زد بهم و گفت
-ایول عالیه.
اومد منو زد
کنار و خودش چند تا گوجه گذاشت توی ظرف.
-تو اینا رو خورد کن منم بقیه کارا رو میکنم
-خاک تو سرت
خندیدیم و مشغول کار شدیم بعد نیم ساعت آماده شد.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗تلنگر شهید💗
قسمت24
با صدای نرگس دست از خوردن کشیدم.
-دنیا میگم چیزه
-چیه؟
-واسم خاستگار اومده...
لبخند اومد رو لبم...
فکر کن نرگس ازدواج کنه...
بد بخت پسره...
لبخندم تبدیل به قهقه شده بود.
-حالا کی هست این داماد خوشبخت؟
-کنایه نزن
-وا من کجا کنایه زدم؟
-والا تو همیسه میگفتی داماد بدبخت،
خوب حالا اینارو بیخی اگه گفتی پسره کیه؟
کمی فکر کردم...
آخرین دوست پسرش که رفت خارج و هیچ وقت هم بر نمیگرده...
عاشق کسی هم که نبود.
-نمی دونم کی؟
-فرید.
با حیرت گفتم
-دروغ؟
در حالی که لقمه رو تو دهنش میذاشت گفت
-جون تو
-خوب حاال میخوای قبول کنی؟
چشماشو دوخت تو چشمام...
تو نگاهش سردرگمی بیداد میکرد.
-نمیدونم گیج شدم مامان بابا میگن قبول کن
-ولی چی؟
فرید که پسر خوبیه...
-خوب به خاطر اون شایعه ای که واسه تو درست کرد...
پریدم وسط حرفش..
-توی اون قضیه که فرید تقصیری نداشت.
-یعنی تو هم میگی قبول کنم؟
-آره ولی نه به این زودی یکم ناز لازمه.
-اون که بله.
➖
➖
توی همون مکانی بودم که شب اول پسره رو دیدم...دوباره همون صداها...ترس همه وجودم رو فرا گرفته بود...چرخیدم تا پسره رو پیدا کنم..نبود...صدای یه نفر از پشت سرم شنیدم.
-آهای دختر تو اینجا آب ندیدی؟
برگشتم به سمتش ولی با دیدن سر و وضع مردی که پشت سرم بود،جیغی کشیدم و یک قدم به عقب رفتم.
لباسای کهنه و پاره...
صورت و داستاش پر از چرک ...
موهاش به هم ریخته بود...
دوست داشتم پسره رو صدا کنم ولی هیچ اسمی ازش نمیدونستم...
دویدم و از اون مرده دور شدم.
-سلام
تو کجا بودی؟
-چیزی شده؟
-هیچی نشده فقط داشتم میمردم از ترس
لبخندی زد
-خوب ببخشید....
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸