🕊🌷🌷🕊🇮🇷🕊🌷🌷🕊
☘رمان جذاب #اسطوره_ام_باش_مادر
☘جلد چهارم؛ از روزی که رفتی
✍قسمت ۵۹ و ۶۰
_....این چند سال تمام سعی خودم رو کردم اما این خواستگارهای شما دلم رو لرزونده! میترسم از دستتون بدم.به من فکر کنید. به من اجازه بدید یکی از خواستگارهای شما باشم. من تمام سعی
خودم رو برای خوشبختی شما میکنم. چیزی برای تضمین ندارم اما قول میدم در شأن شما بشم!
زینب سادات گفت:
_بابا ارمیا تضمینتون کرده. شما ضامن معتبر دارید!
زینب سادات، احسان
هاج و واج مانده را تنها گذاشت و کنار زن
عمویش نشست.
رها با لبخند پرسید:
_چی شد؟ داماد کجاست؟
احسان با سری پایین افتاده وارد شد و کنار صدرا نشست.
صدرا دستی به شانه احسان زد:
_پکری؟ جواب رد شنیدی؟
احسان نگاه گیج و مبهوتش را به صدرا دوخت و لب زد:
_فکر کنم جواب مثبت گرفتم!
زینب سادات سرش را با شرم پایین انداخت و لبه چادرش را روی صورتش گرفت تا سرخی آن را بپوشاند. همه متعجب نگاهشان میکردند.
سیدمحمد گفت:
_به این سرعت؟
بعد اخم کرد و به زینب سادات نگاه کرد:
_یعنی چی؟
احسان بلند شد و به سمت زینب سادات رفت. سه قدم تا زینب سادات فاصله داشت که مقابلش روی زمین زانو زد و نگاهش روی او میخکوب شد:
_آقا ارمیا چی گفت؟ چی گفت که گفتید ضامن من شد؟
اشک از چشم رها افتاد. سایه که دخترکش را در آغوش خوابانده بود، مات شد و سیدمحمد و صدرا سر جایشان میخکوب شدند.
زهرا خانم اشک چشمانش را زدود و گفت:
_برامون بگو چی شده عزیزم.
💭زینب سادات به یاد آورد:
از سرکار تازه آمده بود. خسته بود.بعد از تعویض لباس، روی تخت دراز کشید که خوابش برد.
بابامهدی و مامان آیه بودند که با لبخند نگاهش میکردند. دستش را گرفتند و قدم زدند. میان پدر و مادر بودن، حس خوبی به او میداد.حسی فراتر از تمام حسهای خوبی که تجربه کرده بود.
کنار چشمه ای نشستند. آیه دست در آب برد و سیدمهدی با لبخندی که چهره اش را زینت داده بود به آنها نگاه میکرد. بعد نگاه از آنها گرفت و جایی پشت سرشان را نگاه کرد. گویی به استقبال کسی میرود، از جا بلند شد. زینب سادات به پشت سرش نگاه کرد و ارمیا را دید که سیدمهدی را در آغوش گرفت. آنقدر صمیمانه لبخند میزدند که زینب سادات هم لبخند زد. آیه دستش را گرفت و به سمت مردها رفتند. ارمیا با آن چهره آرام و دوست داشتنی اش، به آنها مینگریست.
به زینب سادات گفت:
_خیلی بزرگ و خانم شدی.
زینب سادات خندید. سیدمهدی دخترش را در آغوش گرفت و گفت:
_ضمانتش میکنی؟
ارمیا گفت:
_همونجور که تو من رو ضمانت کردی.
سیدمهدی گفت:
_سه تا شرط دارم.
ارمیا گفت:
_همش قبول.
آیه گفت:
_شرط ها رو نمیخواید بدونید؟
ارمیا با همان لبخند گفت:
_همین سه شرط رو برای من هم گذاشته بود.
سیدمهدی لبخند زد:
_تو بهترین انتخاب بودی برای امانتی های من.
ارمیا گفت:
_الان هم من تضمین میکنم که امانتدار خوبی برای امانتی تو و من هستش.
آیه گفت:
_ایلیا چی؟
ارمیا گفت:
_حواسم بهش هست
سیدمهدی به صورت زینب سادات نگاه کرد و گفت:
_خوشبختی این نیست که بدون مشکل زندگی کنید! خوشبختی اینِ که با همه مشکلات همدیگر رو تنها نذارید و خدارو فراموش نکنید. ایمان داشته باش که دنیا فقط برای امتحان کردن شماست و آرامش بعد از این دنیا، در انتظار شماست.
دست زینب سادات را به دستان منتظر ارمیا داد. زینب سادات هم قدم با ارمیا شد.
ارمیا گفت:
_دوست داشتن، نعمت بزرگی هست که خدا به ما داده. درهای قلبت رو باز کن. من تضمینش میکنم. بهش بگو سه شرط سیدمهدی، سه شرط من هم هست. #ایمان، #اخلاق، #محبت! تو باعث شدی من خوشبختترین بشم و زندگی خوبی داشته باشم. حالا نوبت من شده که جبران کنم! ما #همیشه کنارت هستیم.
زینب سادات گفت:
_به کی بگم بابا؟ درباره کی حرف میزنی؟
ارمیا زینب سادات را چرخاند، تا پشت سرش را ببیند و در همان حال گفت:
_همونی که امشب میاد.
و زینب سادات نگاهش به احسانی افتاد که مقابل سنگ قبری نشسته و اشک میریزد.
تنها صورت احسان از اشک خیس نبود. همه اشک میریختند.زینب سادات به سید محمد نگاه کرد و ادامه داد:
_اختیار من، دست عمومحمد هستش. هر چی عمو بگه.
سید محمد بلند شد و دست برادرزاده اش را گرفت و بلند کرد. پیشانیاش را بوسید و او را در آغوش کشید.همه ساکت بودند. این لحظه برای این عمو و برادرزاده بود.
سیدمحمد از روی چادر، سر زینبش را بوسید و گفت:
_یادگار برادرم! همه
دارایی من! زینبم! من چی بگم عمو جان؟ منی که به سیدمحمد و ارمیا ایمان دارم! ایمان دارم که بهترین ها رو برای دردونه ام میخواهند!
زینب سادات با گریه گفت:
_کاش بابا بود! کاش بابا مهدی بود! کاش بابا ارمیا بود! عمو تنهام نذار! من مادر ندارم! پدر ندارم! عمو پدری کن برام!
زینب سادات آرام حرف میزد. اما....
☘ادامه دارد.....
✍نویسنده؛ سَنیه منصوری
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
💥یا رفیــــق مݩ لا رفیــــق له💥
✍رمان جذاب و آموزنده #سرباز
✍قسمت ۸۶
فاطمه با آرامش شروع به تعریف کرد.
_پویان و افشین دوستان صمیمی بودن. زندگی شون شبیه هم بود ولی #اخلاق شون با هم خیلی فرق داشت.چهار سال پیش وقتی افشین برای اولین بار مزاحم من شد،پویان مانعش شد.حتی باهم دست به یقه شدن.برعکس افشین، پویان همیشه با احترام با من و مریم رفتار میکرد.حدود هفت ماه بعد بهم گفت برای همیشه میخواد از ایران بره.بهم هشدار داد که وقتی بره،مزاحمت های افشین شروع میشه.اون چند ماه هم به اصرار پویان کاری به من نداشت..منم بخاطر هشدار پویان آمادگی شو داشتم و تونستم دربرابر نقشه های افشین مقاومت کنم...چند ماه پیش برگشت ایران.قبل از رفتنش هم تغییر کرده بود ولی وقتی برگشت یه آدم دیگه ای بود.. اومد سراغ من که ازم بپرسه مریم ازدواج کرده یا نه.منم وقتی مطمئن شدم واقعا تغییر کرده و پدر و مادرشو از دست داده، تصمیم گرفتم لطف بزرگی که به من کرده بود جبران کنم..با مریم و حاج عمو صحبت کردم و قانع شون کردم که بیشتر بشناسنش.اونا هم وقتی شناختنش و متوجه شدن الان واقعا پسر خوبیه راضی شدن.
حاج محمود گفت:
_خاستگاری پویان،افشین هم بود؟
-نه،فقط من و پویان بودیم.
-بعدش چی؟
-برای بله برون،افشین بود که من نرفتم.
-عقد چی؟
-اون موقع دیگه نمیشد نرم.ولی فقط سلام و خداحافظ گفتیم،فقط.
-امشب چی؟
-امشب که اصلا ندیدمش.سلام و خداحافظ هم نبود.
حاج محمود نفس راحتی کشید و دیگه چیزی نگفت.
امیررضا بالبخند گفت:
_کوزه گر از کوزه شکسته آب میخوره؟!!
فاطمه به امیررضا نگاهی کرد،بعد به پدر و مادرش.بلند شد و گفت:
-شب بخیر.
به اتاقش رفت.همه متوجه ناراحتیش شدن.
روز بعد حاج محمود میرفت تو مغازه که افشین با احترام سلام کرد.نگاهی بهش انداخت؛سرش پایین بود و به حاج محمود نگاه هم نمیکرد.ولی معلوم بود شب قبل اصلا نخوابیده.جواب سلام شو داد و تو مغازه رفت.
افشین بیشتر از روزهای قبل...
💥ادامه دارد...
✍دومیـن اثــر از؛
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»