eitaa logo
کانال‌رسمی‌شهید‌بابک‌نوری‌و شهیدمصطفی‌صدر‌زاده❤️
5.8هزار دنبال‌کننده
25.4هزار عکس
10.5هزار ویدیو
49 فایل
○•|﷽|•○ ❁کانال‌رسمی‌مصطفی‌بابک‌قلبها❁ بزرگترین‌کانال‌رسمی‌شهیدان!):-❤️ 🔹💌شهید مصطفی صدر زاده! 🔹💌شهید بابک نوری هریس! 🌸ڪانال‌ٺحٺ‌مدیریٺ‌مسٺقیم #خانواده‌شہیدان فعاݪیٺ‌دارد🌸 حالا‌که‌دعوتت‌کرده‌بمون!🦋 تبادل @khadem_87 تبلیغات هم پذیرفته میشه 🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
. . .♥️! 🌸 می‌گرفت. با عشق و علاقه خاصی هم این کار را انجام می‌داد. هر سال وقتی عاشورا می‌شد، برای هیئت ناهار می‌دادیم. ناهار که خورده می‌شد، حامد منتظر می‌ماند تا همه کم‌کم بروند و او کار شستن ظروف و دیگ‌ها را شروع کند. شستن ظروف و دیگ‌های بزرگ نذری کار سختی بود. چند نفر بودیم که در شستن ظروف از هم سبقت می‌گرفتیم. آن سال حامد یک شلوار کردی و چکمه پوشیده بود. می‌گفت:عمو، آمده‌ام مطلوبم را بگیرم! عصر عاشورا تازه وقت شروع گریه‌های حامد بود. با گریه و زاری و حال عجیبی، زمزمه «یا حسین» و «یا اباالفضل» بر لب داشت. به او می‌گفتند: «آقا حامد،شما افسر شدی و همه شما را در محل می‌شناسند، بهتر است بقیه این کارها را بکنند.» می‌گفت: «شفا در آخر مجلس است و هر شفا را آخر مجلس می‌دهند. آخر مجلس هم شستن دیگ هاست!بالاخره من از این کار حاجتم را خواهم گرفت!» «رسیدگی به نیازمندان» حامد پس از طی دوره به لشکر عاشورا آمد. اتفاقاً خدمت من هم افتاد بود آنجا. او گفت: بهتر است محل کارمان یک جا نباشد چون حرف و حدیث در می‌آورند که فلانی دوست و پسرخاله‌اش را آورده اینجا.من در قسمت دیگری بودم ولی شب‌ها که می‌رفتم نگهبانی، حامد اگر شیفت بود، می‌آمد پیش من و با هم بودیم. وقتی شیفت حامد بود، همه سربازان می‌گفتند: :سیدغفارهاشمی 💞 @shahidanbabak_mostafa🕊
. . .♥️! 🌸 «به‌به! امروز شیفت آقای جوانی است.» عصر می‌گفتند: «آقای جوانی چه‌کار کنیم؟» می‌گفت: «کمی صبر کنید، الان می‌آیم.» مدتی بعد که می‌آمد، برایشان املت درست می‌کرد. چرا که سربازان، غذای پادگان را زیاد دوست نداشتند.چنان با آنها رفاقت می‌کرد که کسی احساس نمی‌کرد او کادر است و آنها سرباز. این حرف‌ها بینشان نبود. آبان سال ۹۳ نزدیکی‌های تولدش بود که زنگ زد و گفت:«مهرداد از دستت کمکی برمی‌آید؟» پرسیدم: «به‌کی؟» گفت: «تو دیگر کارت نباشد.» می‌دانستم که حتماً برای کار خیری می‌خواهد؛ دیگر نپرسیدم.مبلغی دادم. چند روز بعد بازهم زنگ زد و گفت: «مهرداد داری کمک کنی؟» گفتم: «باشد حتماً! اما مقداری پول پیش من است که مال چند نفر است از شهرهای مختلف و هیچ مشخصاتی از آنها ندارم که عملاً پیدایشان بکنم و پول را به آنها برگردانم. چه‌کار کنم؟» گفت: «الان حلش می‌کنم.» زنگ زد به دفتر مرجع تقلید من و از آنجا کسب تکلیف کرد که: «با این پول چه کنیم؟» جواب دادند: «می‌توانید به نیت آنها، این پول را احسان بدهید.» پول‌ها را به او دادم. بعدها با اصرار زیاد فهمیدم که حامد آن را برای کمک به چند کودک بی‌سرپرست می‌خواسته است. البته او هرگز نام و نشانی آنها را نگفت. همیشه دست به خیر بود، به خیلی‌ها پنهانی کمک می‌کرد. باید با او زندگی می‌کردی تا بفهمی حامد که بود. :سیدغفارهاشمی 💞 @shahidanbabak_mostafa🕊
. . .♥️! 🌸 «وداع اول» اوایل بهمن سال ۹۳ بود. روزی با هم از شهر سهند به تبریز می‌آمدیم. در راه، حامد ماشین را نگه داشت و به من گفت: «مامان یک مطلبی دارم و خواهش می‌کنم مخالفت نکنید.» تا این را گفت، فکرم رفت به مسئله ازدواج و ماجرای خواستگاری که چند روز قبل انجام شده بود و چندین بار هم رفته و آمده بودیم. پرسیدم: «حالا چه چیزی می‌خواهی بگویی؟» گفت: «اگر ما شیعه واقعی باشیم، نباید بگذاریم حضرت رقیه (س) دوباره سیلی بخورد؛ حضرت زینب (س) دوباره به اسارت برود. مگر آرزوی من این نبود که ای کاش در آن دوران می‌بودم، آن‌زمان حالاست. در آن زمان نبودیم؛ الان که هستیم. اگر من این حرف را از ته دل گفته باشم، الان باید بلند شوم؛ بروم.» :سیدغفارهاشمی 💞 @shahidanbabak_mostafa🕊
. . .♥️! 🌸 نگویم همسایه برود، فلان‌کس برود و به من هم نوبت می‌رسد و من پس از آنها می‌روم!» گفتم: «پسرم، ما هرکجا باشیم به عنوان شیعه اهل‌بیت وظایفی داریم. من برای دفاع از اعتقاداتم اگر اجازه داشته باشم، به هرجا که لازم باشد می‌روم. پسرم، وقتی تو به همین راحتی تصمیم می‌گیری و آن را با من در میان می‌گذاری، در دلم می‌گویم: ای کاش!ده پسر دیگر مثل تو داشتم تا آنها را هم همراه تو به میدان جنگ و دفاع می‌فرستادم. حالا بگو ببینم به کجا می‌خواهی بروی؟پسرم می‌دانی که آرزوی هر مادری برای فرزندش حجله دامادی است. من امروز خیلی خوشحالم، به اندازه همان مادرانی که برای بچه‌هایشان جشن عروسی می‌گیرند. حتی امروز بیشتر از همه مادران عالم خوشحالم!» او خوشحالی مرا از چهره و لحن صدا‌یم فهمید و به خود جرئت بیشتری داد و گفت: «من اگر رفتم و برایم اتفاقی افتاد، شما برایم گریه نکنید. اگر گریه کنید دشمن خوشحال می‌شود. بگویید که گریه نمی‌کنید! اگر شما گریه کنید، من هیچ‌وقت جایی نمی‌روم.» گفتم: «حامد من! ای کاش تو ده تا برادر دیگر هم داشتی و با هم می‌رفتید. چون این عشق و علاقه و حسرت در دل من مانده بود و همیشه آرزو می‌کردم و می‌گفتم: ای کاش پسرم، برادرم، همسرم در این راه قدم بردارند. چون زن‌ها نمی‌توانند به جهاد بروند و خوشا به سعادت کسانی که در این مسیر قدم برمی‌دارند.» :سیدغفارهاشمی 💞 @shahidanbabak_mostafa🕊
. . .♥️! 🌸 به قول همسرم راهی را که بچه خودش انتخاب کرده و دوست داشت، مورد تأیید ما هم بود؛ چرا که راه، راه دفاع مقدس بود و قدم نهادن در چنین مسیری که خودش انتخاب کرده و عاشقش بود، برایش گوارا بود. خدا می‌داند هم در جریان اعزام حامد به سوریه و هم موقع مجروحیت و هم در زمان شهادت فرزندم یک‌بار هم دلم نلرزیده است؛ یک بار هم اراده‌ام سست نشده است؛ شاید با روحیه ای که من دارم عجیب به نظر برسد و با دیگران فرق داشته باشم؛ اما این همان کاری است که حضرت زینب (س) انجام داد و من از ایشان یاد گرفتم.ایشان بدون اینکه ذره ای واهمه به خود راه بدهد، فرزندانش را راهی میدان می‌کرد؛ در حالی‌که می‌دانست کشته می‌شوند. عنایت خدا، در همان لحظات وداع و در همه‌جا با دل من بود و رشتۀ محکم اُلفت و محبت مقدس مادر-فرزندی که سال‌ها بین ما بود، همچون نخ‌های نازکی، یکی پس از دیگری در لحظه‌ای گسسته می‌شد! انگار حامد، آن کودک بی‌پناه و دوست‌داشتنی‌ام، دیگر فرزند من نبود! طوری که در آن لحظه، انگار نه حامد مرا می‌شناخت و نه من حامد را. فرزندی که 24 سال رشد و بالیدن و لحظه‌لحظه قد کشیدن و شکوفا شدن را مدیون و وابستۀ مادری مثل من بود، داشت می‌رفت و من شاهد بودم که چه عاشقانه می‌رفت. شاهد بودم که چطور به راحتی از او دل می‌کندم. :سیدغفارهاشمی 💞 @shahidanbabak_mostafa🕊
. . .♥️! 🌸 به نظر من، الطاف الهی در زندگانی حامد بیشتر از من بوده است؛ چر‌ا‌که او از اول انتخاب شده بود و خداوند محبت خود را در دل او انداخته بود. دلی که در آن محبت خدا باشد، دیگر محبت دیگران در آن جایی ندارد. خداوند خیلی به حامد عنایت داشت. «مربع جوانی» حامد اولین بار در دوم بهمن ۹۳ به سوریه اعزام شد. کسی از خانواده مشکلی با اعزام نداشت. مراسم بدرقه خیلی راحت و عادی برگزار شد. انگار ما او را به مدرسه راهی می‌کردیم. حتی حاج‌آقا به او می‌گفت: «برو پسرم، اگر شهید شدی به سعادت ابدی می‌رسی و اگر شهید نشدی، در روز محشر حرفی داری که به حضرت زینب (س) بزنی و بگویی که: من به موقع آمدم و تا جایی که از دستم برمی‌آمد کاری انجام دادم.» دقیقاً عین جملاتش یادم هست. می‌گفت: پسرم! این رفتن هم برای دنیا برای تو خوب هست و هم برای آخرتت که در مقابل حضرت زینب در روز قیامت سربلند خواهی بود که: من همه تعلقات دنیوی را کنار انداخته‌ام و آمده‌ام و دلیل و بهانه‌ای نیاورده‌ام که مثلاً چون فصل امتحانات است و امتحان دارم و... نمی‌توانم بیایم. یکی از آرزوهایش نابودی اسرائیل بود. بار اولی که از سوریه برگشته بود، با هم در خانه شوخی می‌کردیم و با اینکه با من همکار بود، همه مسائل را به من نمی‌گفت. یک‌بار پرسیدم: :سیدغفارهاشمی 💞 @shahidanbabak_mostafa🕊
. . .♥️! 🌸 «آنجا چه خبر است؟» گفت: «در جایی هستیم که اسرائیل و توپ‌های اسرائیل، حتی شهر آنها نیز دیده می‌شود. آرزویم این است که روزی جهت توپ را به سمت اسرائیل هدف‌گیری کنم و حداقل قسمتی از آن را نابود کنم.» دومین روز فروردین سال ۹۴ خداوند پسری به خانواده من هدیه داد که اسمش را علی گذاشتیم. آقا حامد تنها همان ۲۴ روزی که بین دو مأموریت در تبریز بود، علی را دید و در این مدت، روزی نبود که از کار یا شیفت یا مسجد برگردد و به خانه ما سر نزند. او هر روز عصر، یک ساعت می‌آمد و علی را می‌دید. فکر و ذکرش شده بود علی؛ چون پدر خودشان تک‌فرزند بودند و خواهر و برادری نداشتند و من و حامد همراه او سه نفری می‌شدیم، حامد به شوخی می‌گفت: «حالا مثلث جوانی، تبدیل به مربع شده!» از این موضوع بی‌اندازه خوشحال‌ بود که «جوانی‌» ها زیاد شده‌اند! آقا حامد، علی کوچولو را خیلی دوست داشت و علی تنها کسی است که حامد در وصیت‌نامه‌اش از او نام برده و نوشته است: «تنها دلخوشی‌ام در این دنیا علی است.» او هر روز عصر به خانه می‌آمد. با اینکه علی تازه به دنیا آمده بود، برای او کفش روفرشی خریده بود! برای اتاقش وسایل و لباس خریده بود. روز تولد علی حامد به بیمارستان آمد و دو دست لباس کودک آورد که آنها را از سوریه تهیه کرده بود و به ضریح حضرت زینب و حضرت رقیه (س) متبرک کرده بود. همان روز در بیمارستان همان لباس‌ها را بر تن علی پوشاندیم. :سیدغفارهاشمی 💞 @shahidanbabak_mostafa🕊
. . .♥️! 🌸 «عباس به من قول داده!» حامد اواخر سال ۹۳ پس از گذشت دو ماه از سفر اول، به مرخصی آمده بود. ۲۵ اسفند بود. یک ماه بود که حاج عباس عبداللهی شهید شده بود. می گفت: دو سه ساعت قبل از شهادت حاج عباس عبداللهی با هم بودیم. موقع جدایی به همدیگر قول دادیم هر کدام که زودتر شهید شدیم، دیگری را بخواهد. آن زمان از شهادت حاج عباس یک ماه می گذشت و حامد میگفت: حاج عباس به من قول داده و عمل نکرده است. زمانی که به سوریه می رفت فقط من می دانستم و مادرش و برادر و زن برادرش؛ یعنی به جز چند نفر هیچ کس نمیدانست. حتی مادر بزرگ یا خاله هایش هم اطلاع نداشتند. هر وقت هم می پرسیدند، میگفتیم:«برای مأموریت به تهران رفته.» موقع وداع، حامد را با چنان همان حال خوشی راهی میدان کردیم که گویی قرار است لباس دامادی بپوشد. حامد گاه و بیگاه از سوریه تلفن میزد و از احوال خود ما را مطلع می کرد. یک بار پرسیدم: «کی می آیی خانواده خیلی دلتنگ تو هستند.» گفت: «من اینجا حس خیلی خوبی دارم، انگار که تازه به دنیا آمده ام.من از وقتی به اینجا رسیده‌ام خودم را شناخته‌ام. از خدا میخواهم که این جهاد را از من قبول کند.پدر،شما هم دعا کنید.» :سیدغفارهاشمی 💞 @shahidanbabak_mostafa🕊
. . .♥️! 🌸 موقع اعزام به سوریه به او گفته بودند: «یک دستگاه، مخصوص توپخانه است که اگر دستگاه نیاید، نمی‌شود اینجا کار کرد.» دستگاه به علت آماده نبودن فرستاده نشده بود اما حامد گفته بود: «با لطف و مرحمت خداوند، دو دست و دو چشم حامد باشد، کفایت می‌کند!» یعنی آن حساب‌وکتابی که باید آن دستگاه بکند من با دو چشمانم می‌بینم و با دست‌هایم می‌نویسم و محاسبه می‌کنم. شما نگران نباشید! حتی فرماندهان عالی‌رتبه به دقت و مهارت و تجربهٔ حامد، اذعان می‌کردند. «رنگ خدایی» در اعزام اول که تمام اوقات با حامد و کنار هم بودیم، کارهایش رنگ خدایی داشت. او در حین کار بسیار مصمّم سرحال و بانشاط بود. قرار بود در منطقه دیرالعدس (در نزدیکی‌های مرز اسرائیل) عملیاتی انجام گیرد که هم منطقه از لوث وجود داعش آزاد گردد و هم زنگ خطری باشد برای رژیم اشغالگر قدس. توپ حامد به ورودی شهر، روانه می‌شد. آنجا جای حساسی بود چون تردد و پشتیبانی دشمن از آن محل صورت می‌گرفت. در بحوجۀ عملیات، حامد به‌سوی قبضهٔ ما آمد و مهمات خواست! آن‌قدر زده بود که مهمات کم آورده بود. :سیدغفارهاشمی 💞 @shahidanbabak_mostafa🕊
. . .♥️! 🌸 از ظاهر او نمی‌شد حدس زد که چه روح پاک و زلالی دارد. گوشه‌ای از حالات معنوی او را در حین زیارت حرم حضرت زینب (س) مشاهده و درک کردم. چه حالات عرفانی و معرفتی عجیبی در زیارت داشت. خیلی به حال او غبطه می‌خوردم؛ اما آن حال عجیب تا زمانی ادامه داشت که متوجه حضورم نبود. وقتی مرا دید که کنارش ایستاده‌ام، سعی کرد حالتش را عادی جلوه بدهد. او همیشه کارها خیر پنهانی داشت و تا جایی ادامه می‌داد که کسی متوجه او نباشد. چند بار خودم تجربه کردم.تا می‌دید کسی به او توجه دارد و یا به او خیره شده است، با خنده و لبخند خاص خود آن وضعيت را عوض می‌کرد. همه کارهایش همین طور بود. «خدا کریم است» در آن مدتی که به سوریه رفته بود، بعضی از مستمندان محل به من مراجعه می‌کردند و می‌پرسیدند: «ما حالا چه‌کار کنیم؟ آقا حامد کجاست؟» به آنها می‌گفتم: «نگران نباشید. خدا کریم است.» آنها تا این اواخر او را نمی‌شناختند و من هم نامش را فاش نکرده بودم. بعد از رفتن حامد یکی از همان‌هایی که کمک‌های او را به مستمندان می‌رساند، نامش را به آنها گفته بود. :سیدغفارهاشمی 💞 @shahidanbabak_mostafa🕊
. . .♥️! 🌸 «حساب همه شما را میرسم» حامد روزی پس از بازگشت از مأموریت پرسید: «موعد ترفیع من رسیده یا نه؟» گفتم: «جواب استعلامات تو هنوز نیامده.» با اصرار زیاد من، با هم به عقیدتی رفتیم. مسئول مربوطه گفت: «دوره لازم را طی نکرده است.» گفتم: «این جوان، چند ماه مدافع حرم حضرت زینب (س) بوده است؛ کفایت نمی‌کند؟» گفت: «پس لااقل چند آیه قرآن بخواند.» دیدم حامد کتش را درآورد و وضو گرفت و چند آیه قرآن تلاوت کرد. آیات الهی را آن قدر دلنشین زمزمه میکرد که آن مسئول فکرش را نمی‌کرد با تلاوت حامد، دلش شکسته شود و اشک از چشمانش جاری. سپس به بهداری رفتیم، دکتر آخوندی پزشک معتمد بهداری سپاه عاشورا بود گفت: «بعضی آزمون ها را باید انجام بدهی.» حامد که دم در ایستاده بود، گفت:«آقای دکتر، من نیامده‌ام مرا آورده‌اند! امضا می‌کنی، بکن، نمی‌کنی، نکن! من این بار که رفتم، به مدد الهی دیگر برنمیگردم. بعدا پشیمان خواهی شد که روزی یکی گفت کاغذ را امضا کن و من امضا نکردم.» همان دکتر بعدها می‌گفت: «چه خوب شد که همان لحظه امضاء کردم.» برگشتیم و دیدیم بچه‌های یگان موزیک، دارند می‌روند به استراحتگاه. حامد گفت: «یک‌لحظه صبر کنید.» یگان موزیک ایستاد. حامد گفت: «من به گردن شما حق فرماندهی دارم. وقتی :سیدغفارهاشمی 💞 @shahidanbabak_mostafa🕊
. . .♥️! 🌸 پیکر من به وادی رحمت آمد، شما را حلال نمی کنم اگر مارش عزا را خوب ننوازید! می آیم حساب همه شما را می رسم!» شهدای ما از ابتدا فرازمینی و آسمانی نبودند، بلکه آسمانی شدن را برگزیدند و از همین زمین و از کنار ما اوج گرفتند. من دوستان زیادی دیده ام که شهید شده اند، یقین دارم که هر کس چنین لیاقتی داشته باشد، شهید می شود. من مسئول کارگزینی لشکر بودم وایشان اصرار داشت برود سوریه. نشستیم ساعتها درد دل کردیم و با هم از گرفتاری ها و مشکلات زمانه گفتیم. خیلی اهل بگووبخند و شوخ طبعی بود. به همین خاطر وقتی در آخرین باری که می خواست برود به دوستانش گفت:«این بار که رفتم شهید خواهم شد.» هیچ کس این حرف او را جدی نمی گرفت! اما او جانش را آماده شهادت کرده بود. پدرش را بعد از شهادتش شناختم. اکبر خلیلی شاعری سروده بود و حامد هم در تکرار ردیف شعر او هی می گفت«موشک می خوریم» از مظلومیت کودکان سوری خیلی می گفت. خیلی پسر عاطفی ای بود. شنیدیم سوری ها بعد از شهادت او خیلی گریه و زاری کرده‌اند. حامد مصائب و رنج های مردم سوریه را دیده بود و همیشه از دوستی با مردم آواره سوریه می گفت. :سیدغفارهاشمی 💞 @shahidanbabak_mostafa🕊