#کتاب_دررکاب_علمدار. . .♥️!
#شهیدحامدجــوانی🌸
به قول همسرم راهی را که بچه خودش انتخاب کرده و دوست داشت، مورد تأیید ما هم بود؛ چرا که راه، راه دفاع مقدس بود و قدم نهادن در چنین مسیری که خودش انتخاب کرده و عاشقش بود، برایش گوارا بود.
خدا میداند هم در جریان اعزام حامد به سوریه و هم موقع مجروحیت و هم در زمان شهادت فرزندم یکبار هم دلم نلرزیده است؛ یک بار هم ارادهام سست نشده است؛ شاید با روحیه ای که من دارم عجیب به نظر برسد و با دیگران فرق داشته باشم؛ اما این همان کاری است که حضرت زینب (س) انجام داد و من از ایشان یاد گرفتم.ایشان بدون اینکه ذره ای واهمه به خود راه بدهد، فرزندانش را راهی میدان میکرد؛ در حالیکه میدانست کشته میشوند.
عنایت خدا، در همان لحظات وداع و در همهجا با دل من بود و رشتۀ محکم اُلفت و محبت مقدس مادر-فرزندی که سالها بین ما بود، همچون نخهای نازکی، یکی پس از دیگری در لحظهای گسسته میشد! انگار حامد، آن کودک بیپناه و دوستداشتنیام، دیگر فرزند من نبود! طوری که در آن لحظه، انگار نه حامد مرا میشناخت و نه من حامد را. فرزندی که 24 سال رشد و بالیدن و لحظهلحظه قد کشیدن و شکوفا شدن را مدیون و وابستۀ مادری مثل من بود، داشت میرفت و من شاهد بودم که چه عاشقانه میرفت. شاهد بودم که چطور به راحتی از او دل میکندم.
#نویسنده:سیدغفارهاشمی
#کانالرسمیبابکمصطفیقلبها 💞
@shahidanbabak_mostafa🕊
#کتاب_دررکاب_علمدار. . .♥️!
#شهیدحامدجــوانی🌸
به نظر من، الطاف الهی در زندگانی حامد بیشتر از من بوده است؛ چراکه او از اول انتخاب شده بود و خداوند محبت خود را در دل او انداخته بود. دلی که در آن محبت خدا باشد، دیگر محبت دیگران در آن جایی ندارد. خداوند خیلی به حامد عنایت داشت.
«مربع جوانی»
حامد اولین بار در دوم بهمن ۹۳ به سوریه اعزام شد. کسی از خانواده مشکلی با اعزام نداشت. مراسم بدرقه خیلی راحت و عادی برگزار شد. انگار ما او را به مدرسه راهی میکردیم. حتی حاجآقا به او میگفت: «برو پسرم، اگر شهید شدی به سعادت ابدی میرسی و اگر شهید نشدی، در روز محشر حرفی داری که به حضرت زینب (س) بزنی و بگویی که: من به موقع آمدم و تا جایی که از دستم برمیآمد کاری انجام دادم.»
دقیقاً عین جملاتش یادم هست. میگفت: پسرم! این رفتن هم برای دنیا برای تو خوب هست و هم برای آخرتت که در مقابل حضرت زینب در روز قیامت سربلند خواهی بود که: من همه تعلقات دنیوی را کنار انداختهام و آمدهام و دلیل و بهانهای نیاوردهام که مثلاً چون فصل امتحانات است و امتحان دارم و... نمیتوانم بیایم. یکی از آرزوهایش نابودی اسرائیل بود. بار اولی که از سوریه برگشته بود، با هم در خانه شوخی میکردیم و با اینکه با من همکار بود، همه مسائل را به من نمیگفت. یکبار پرسیدم:
#نویسنده:سیدغفارهاشمی
#کانالرسمیبابکمصطفیقلبها 💞
@shahidanbabak_mostafa🕊
#کتاب_دررکاب_علمدار. . .♥️!
#شهیدحامدجــوانی🌸
«آنجا چه خبر است؟» گفت: «در جایی هستیم که اسرائیل و توپهای اسرائیل، حتی شهر آنها نیز دیده میشود. آرزویم این است که روزی جهت توپ را به سمت اسرائیل هدفگیری کنم و حداقل قسمتی از آن را نابود کنم.»
دومین روز فروردین سال ۹۴ خداوند پسری به خانواده من هدیه داد که اسمش را علی گذاشتیم. آقا حامد تنها همان ۲۴ روزی که بین دو مأموریت در تبریز بود، علی را دید و در این مدت، روزی نبود که از کار یا شیفت یا مسجد برگردد و به خانه ما سر نزند. او هر روز عصر، یک ساعت میآمد و علی را میدید. فکر و ذکرش شده بود علی؛ چون پدر خودشان تکفرزند بودند و خواهر و برادری نداشتند و من و حامد همراه او سه نفری میشدیم، حامد به شوخی میگفت: «حالا مثلث جوانی، تبدیل به مربع شده!»
از این موضوع بیاندازه خوشحال بود که «جوانی» ها زیاد شدهاند!
آقا حامد، علی کوچولو را خیلی دوست داشت و علی تنها کسی است که حامد در وصیتنامهاش از او نام برده و نوشته است: «تنها دلخوشیام در این دنیا علی است.» او هر روز عصر به خانه میآمد. با اینکه علی تازه به دنیا آمده بود، برای او کفش روفرشی خریده بود! برای اتاقش وسایل و لباس خریده بود. روز تولد علی حامد به بیمارستان آمد و دو دست لباس کودک آورد که آنها را از سوریه تهیه کرده بود و به ضریح حضرت زینب و حضرت رقیه (س) متبرک کرده بود. همان روز در بیمارستان همان لباسها را بر تن علی پوشاندیم.
#نویسنده:سیدغفارهاشمی
#کانالرسمیبابکمصطفیقلبها 💞
@shahidanbabak_mostafa🕊
#کتاب_دررکاب_علمدار. . .♥️!
#شهیدحامدجــوانی🌸
«عباس به من قول داده!»
حامد اواخر سال ۹۳ پس از گذشت دو ماه از سفر اول، به مرخصی آمده بود. ۲۵ اسفند بود. یک ماه بود که حاج عباس عبداللهی شهید شده بود. می گفت: دو سه ساعت قبل از شهادت حاج عباس عبداللهی با هم بودیم. موقع جدایی به همدیگر قول دادیم هر کدام که زودتر شهید شدیم، دیگری را بخواهد. آن زمان از شهادت حاج عباس یک ماه می گذشت و حامد میگفت: حاج عباس به من قول داده و عمل نکرده است.
زمانی که به سوریه می رفت فقط من می دانستم و مادرش و برادر و زن برادرش؛ یعنی به جز چند نفر هیچ کس نمیدانست. حتی مادر بزرگ یا خاله هایش هم اطلاع نداشتند. هر وقت هم می پرسیدند، میگفتیم:«برای مأموریت به تهران رفته.»
موقع وداع، حامد را با چنان همان حال خوشی راهی میدان کردیم که گویی قرار است لباس دامادی بپوشد.
حامد گاه و بیگاه از سوریه تلفن میزد و از احوال خود ما را مطلع می کرد. یک بار پرسیدم: «کی می آیی خانواده خیلی دلتنگ تو هستند.» گفت: «من اینجا حس خیلی خوبی دارم، انگار که تازه به دنیا آمده ام.من از وقتی به اینجا رسیدهام خودم را شناختهام. از خدا میخواهم که این جهاد را از من قبول کند.پدر،شما هم دعا کنید.»
#نویسنده:سیدغفارهاشمی
#کانالرسمیبابکمصطفیقلبها 💞
@shahidanbabak_mostafa🕊
#کتاب_دررکاب_علمدار. . .♥️!
#شهیدحامدجــوانی🌸
موقع اعزام به سوریه به او گفته بودند: «یک دستگاه، مخصوص توپخانه است که اگر دستگاه نیاید، نمیشود اینجا کار کرد.» دستگاه به علت آماده نبودن فرستاده نشده بود اما حامد گفته بود: «با لطف و مرحمت خداوند، دو دست و دو چشم حامد باشد، کفایت میکند!» یعنی آن حسابوکتابی که باید آن دستگاه بکند من با دو چشمانم میبینم و با دستهایم مینویسم و محاسبه میکنم. شما نگران نباشید! حتی فرماندهان عالیرتبه به دقت و مهارت و تجربهٔ حامد، اذعان میکردند.
«رنگ خدایی»
در اعزام اول که تمام اوقات با حامد و کنار هم بودیم، کارهایش رنگ خدایی داشت. او در حین کار بسیار مصمّم سرحال و بانشاط بود. قرار بود در منطقه دیرالعدس (در نزدیکیهای مرز اسرائیل) عملیاتی انجام گیرد که هم منطقه از لوث وجود داعش آزاد گردد و هم زنگ خطری باشد برای رژیم اشغالگر قدس. توپ حامد به ورودی شهر، روانه میشد. آنجا جای حساسی بود چون تردد و پشتیبانی دشمن از آن محل صورت میگرفت. در بحوجۀ عملیات، حامد بهسوی قبضهٔ ما آمد و مهمات خواست! آنقدر زده بود که مهمات کم آورده بود.
#نویسنده:سیدغفارهاشمی
#کانالرسمیبابکمصطفیقلبها 💞
@shahidanbabak_mostafa🕊
#کتاب_دررکاب_علمدار. . .♥️!
#شهیدحامدجــوانی🌸
از ظاهر او نمیشد حدس زد که چه روح پاک و زلالی دارد. گوشهای از حالات معنوی او را در حین زیارت حرم حضرت زینب (س) مشاهده و درک کردم. چه حالات عرفانی و معرفتی عجیبی در زیارت داشت. خیلی به حال او غبطه میخوردم؛ اما آن حال عجیب تا زمانی ادامه داشت که متوجه حضورم نبود. وقتی مرا دید که کنارش ایستادهام، سعی کرد حالتش را عادی جلوه بدهد. او همیشه کارها خیر پنهانی داشت و تا جایی ادامه میداد که کسی متوجه او نباشد. چند بار خودم تجربه کردم.تا میدید کسی به او توجه دارد و یا به او خیره شده است، با خنده و لبخند خاص خود آن وضعيت را عوض میکرد. همه کارهایش همین طور بود.
«خدا کریم است»
در آن مدتی که به سوریه رفته بود، بعضی از مستمندان محل به من مراجعه میکردند و میپرسیدند: «ما حالا چهکار کنیم؟ آقا حامد کجاست؟» به آنها میگفتم: «نگران نباشید. خدا کریم است.» آنها تا این اواخر او را نمیشناختند و من هم نامش را فاش نکرده بودم. بعد از رفتن حامد یکی از همانهایی که کمکهای او را به مستمندان میرساند، نامش را به آنها گفته بود.
#نویسنده:سیدغفارهاشمی
#کانالرسمیبابکمصطفیقلبها 💞
@shahidanbabak_mostafa🕊
#کتاب_دررکاب_علمدار. . .♥️!
#شهیدحامدجــوانی🌸
«حساب همه شما را میرسم»
حامد روزی پس از بازگشت از مأموریت پرسید: «موعد ترفیع من رسیده یا نه؟» گفتم: «جواب استعلامات تو هنوز نیامده.» با اصرار زیاد من، با هم به عقیدتی رفتیم. مسئول مربوطه گفت: «دوره لازم را طی نکرده است.» گفتم: «این جوان، چند ماه مدافع حرم حضرت زینب (س) بوده است؛ کفایت نمیکند؟» گفت: «پس لااقل چند آیه قرآن بخواند.» دیدم حامد کتش را درآورد و وضو گرفت و چند آیه قرآن تلاوت کرد. آیات الهی را آن قدر دلنشین زمزمه میکرد که آن مسئول فکرش را نمیکرد با تلاوت حامد، دلش شکسته شود و اشک از چشمانش جاری. سپس به بهداری رفتیم، دکتر آخوندی پزشک معتمد بهداری سپاه عاشورا بود گفت: «بعضی آزمون ها را باید انجام بدهی.» حامد که دم در ایستاده بود، گفت:«آقای دکتر، من نیامدهام مرا آوردهاند! امضا میکنی، بکن، نمیکنی، نکن! من این بار که رفتم، به مدد الهی دیگر برنمیگردم. بعدا پشیمان خواهی شد که روزی یکی گفت کاغذ را امضا کن و من امضا نکردم.» همان دکتر بعدها میگفت: «چه خوب شد که همان لحظه امضاء کردم.» برگشتیم و دیدیم بچههای یگان موزیک، دارند میروند به استراحتگاه. حامد گفت: «یکلحظه صبر کنید.» یگان موزیک ایستاد. حامد گفت: «من به گردن شما حق فرماندهی دارم. وقتی
#نویسنده:سیدغفارهاشمی
#کانالرسمیبابکمصطفیقلبها 💞
@shahidanbabak_mostafa🕊
#کتاب_دررکاب_علمدار. . .♥️!
#شهیدحامدجــوانی🌸
پیکر من به وادی رحمت آمد، شما را حلال نمی کنم اگر مارش عزا را خوب ننوازید! می آیم حساب همه شما را می رسم!» شهدای ما از ابتدا فرازمینی و آسمانی نبودند، بلکه آسمانی شدن را برگزیدند و از همین زمین و از کنار ما اوج گرفتند. من دوستان زیادی دیده ام که شهید شده اند، یقین دارم که هر کس چنین لیاقتی داشته باشد، شهید می شود. من مسئول کارگزینی لشکر بودم وایشان اصرار داشت برود سوریه. نشستیم ساعتها درد دل کردیم و با هم از گرفتاری ها و مشکلات زمانه گفتیم. خیلی اهل بگووبخند و شوخ طبعی بود. به همین خاطر وقتی در آخرین باری که می خواست برود به دوستانش گفت:«این بار که رفتم شهید خواهم شد.» هیچ کس این حرف او را جدی نمی گرفت! اما او جانش را آماده شهادت کرده بود. پدرش را بعد از شهادتش شناختم. اکبر خلیلی شاعری سروده بود و حامد هم در تکرار ردیف شعر او هی می گفت«موشک می خوریم» از مظلومیت کودکان سوری خیلی می گفت. خیلی پسر عاطفی ای بود. شنیدیم سوری ها بعد از شهادت او خیلی گریه و زاری کردهاند.
حامد مصائب و رنج های مردم سوریه را دیده بود و همیشه از دوستی با مردم آواره سوریه می گفت.
#نویسنده:سیدغفارهاشمی
#کانالرسمیبابکمصطفیقلبها 💞
@shahidanbabak_mostafa🕊
#کتاب_دررکاب_علمدار. . .♥️!
#شهیدحامدجــوانی🌸
«باکری کوچک»
مراسم خواستگاری انجام شده بود. دو جلسه رفته بودیم. جلسه اول با هدف آشنایی خانوادهها، جلسه دوم برای گذاشتن قرار و مدار. جواب هم گرفته بودیم. حتی در یکی از این جلسهها، حامد و دختر، در اتاقی حرفهایشان را به هم زده بودند.حامد بعدها درباره صحبت کردنش با آن دختر خانم در جلسه خواستگاری به من میگفت: سکوتی سنگین بر فضای اتاق حاکم بود. چنین تجربهای را از قبل نداشتم و از شرم و حیا، سرم را به زیر انداخته بودم و عرق میریختم. خواستم نگاهش کنم، ناگهان چشمم به عکس آقامهدی در روی میز افتاد. از او پرسیدم: «چرا عکس شهید باکری را اینجا گذاشتی؟» گفت: «ایشان یکی از فرماندهان زمان جنگ است و متعلق به استان ماست، دوستش
#نویسنده:سیدغفارهاشمی
#کانالرسمیبابکمصطفیقلبها 💞
@shahidanbabak_mostafa🕊
#کتاب_دررکاب_علمدار. . .♥️!
#شهیدحامدجــوانی🌸
دارم.»گفتم: «زمانی خواهد رسید که عکس مرا هم میگذاری کنار عکس ایشان، مرا هم باکری کوچک حساب میکنی! حتی احتمال دارد من با پاهای خود بروم مأموریت؛ اما موقع برگشتن از آسمان برگردم.»
دختر خانم پرسید: «یعنی چه؟» گفتم: «خواهی دید که من با پاهای خودم خواهم رفت، اما دیگر با این پاهایم برنخواهم گشت!»فقط مانده بود که عقدشان خوانده شود؛ اما حامد که از سوریه برگشت، نزدیک ایام فاطمیه بود. به خانواده دختر گفتم: «بگذارید ایام فاطمیه بگذرد بعد.» اما باز هم خواست و عنایت خاص خدا بر این بود که این وصلت سر نگیرد. به نظرم این ماجرا حکمت خاصی داشت. دقیقاً همان روزی که حامد از سوریه برگشته بود، دختر خانم را از طرف دانشگاه به مشهد مقدس برده بودند. اگر او آن زمان در تبریز میبود، حتماً این عقد و وصلت زودتر سر میگرفت تا به ایام فاطمیه نخورد. وقتی خبر شهادت دیگر مدافعان حرم اهل بیت را میشنید، حال عجیبی پیدا میکرد. دلش میگرفت و احساساتی میشد. به دلش الهام شده بود و میدانست که او نیز روزی شهید خواهد شد. یک شاهد برای این حرفم مخالفت او با ازدواج بود. گفت: «چون من اینبار که رفتم برنمیگردم؛ بهخاطر همین نمیخواهم اسم خانمی در شناسنامه من باشد و بعداً معذب باشد در آنها مشکلی نیست، مشکل از طرف من است.»
#نویسنده:سیدغفارهاشمی
#کانالرسمیبابکمصطفیقلبها 💞
@shahidanbabak_mostafa🕊
#کتاب_دررکاب_علمدار. . .♥️!
#شهیدحامدجــوانی🌸
البته در این قضیه حق با حامد بود؛ چراکه پس از صحنههایی که در آنجا دیده بود، دیگر در خانه آرام و قرار نداشت. حتی ساکش را خالی نکرده بود؛ گذاشته بود دم در و هر لحظه منتظر بود که فرماندهان زنگ بزنند و او برگردد. خیلی ذوق داشت. میگفت: «مامان، آدم، بچهٔ ۵-۶ ساله هم که باشد و بداند که میتواند یک سنگ بردارد و به سوی داعشیها پرتاب کند، باید برود.» بعضی از صحنهها را که دیده بود — هرچند سر بسته — برای من تعریف میکرد. میگفت: «خودتان میدانید که این لعنتیها چه کارها که نکردند! کلنگ را بر زمین که میزدی، سرِ بچه بیرون میآمد.» قبل از شهادتش،خانوادهٔ دخترخانمی که قرار بود با آنها فامیل شویم و از رفتن حامد دلگیر بودند میگفتند: «ما تو و حاجآقا را حلال میکنیم، اما حامد را حلال نمیکنیم؛ همانطوری که محبتش را در دل دختر ما انداخته است، خودش بیاید و این محبت را از دلش بیرون کند؛ چرا که ما که نتوانستهایم این کار را بکنیم.» به همین خاطر آنها اوایل شهادت حامد، سه چهار روزی در مراسم تشییع و ترحیم حاضر نشدند. دورتر میایستادند و خودشان را از چشم ما پنهان میکردند. مدتی بعد خودشان زنگ زدند و گفتند: «شما واقعاً راست میگفتید، ما اوایل خود میگفتیم: چرا اینها اینقدر احتمال شهادت پسرشان را پیش میکشند و بهانه میآورند. مگر علم غیب دارند یا از آینده خبر دارند؟!» خدا به ما عنایت کرده بود. ما میدانستیم که او روزی شهید میشود؛ اما فهم این مسئله برای دیگران سخت بود.
#نویسنده:سیدغفارهاشمی
#کانالرسمیبابکمصطفیقلبها 💞
@shahidanbabak_mostafa🕊
#کتاب_دررکاب_علمدار. . .♥️!
#شهیدحامدجــوانی🌸
آن دختر خانم بعدها ازدواج کرد. به ما هم زنگ زد و ما را به مراسم عقدش دعوت کرد که: «میآیید؟» ما هم با روی گشاده پذیرفتیم و گفتیم: «چرا نیاییم!» ما هم رفتیم و شاهد عقد او شدیم. اتفاقاً شرط دختر خانم با همسرش این بود که با خانواده ما همچنان معاشرت داشته باشند. آقا داماد هم گفته بود: «برایم افتخاری بالاتر از این نیست.» آنها الآن هم با خانواده ما رفتوآمد دارند.
«کت و شلوار دامادی»
بعد از بازگشت حامد از سوریه، تعریف میکرد که: سردار فرمانده توپخانه در سوریه به من گفت: «اگر این دفعه رفتی ایران، برای بار دوم دیگر نمیگذارم برگردی اینجا، مگر اینکه ازدواج کرده باشی!» من هم سرم را انداخته بودم پایین و عرق شرم میریختم. نهایتاً گفتم: «حاجی، صحبتهای مقدماتی شده، این دفعه رفتم تبریز، ازدواج خواهم کرد.» سردار تا این را شنید، خیلی خوشحال شد. دستم را گرفت و با هم رفتیم دمشق. از بازار حمیدیه دمشق برایم یک دست کت و شلوار شیک و مشکی خرید و گفت: «حامد، بپوش» بعد از اینکه پوشیدم نگاهی به من انداخت و مرا را بغل کرد و پیشانیام را بوسید و گفت: «حامد، چه دامادی بشوی تو!» اما قضیه اینگونه پیش نرفت. درست فردای روز بازگشتش بود که مرا کنار کشید و گفت: «بابا، من ازدواج نمیکنم؛ یعنی شرایطش...
#نویسنده:سیدغفارهاشمی
#کانالرسمیبابکمصطفیقلبها 💞
@shahidanbabak_mostafa🕊