eitaa logo
کانال‌رسمی‌شهید‌بابک‌نوری‌و شهیدمصطفی‌صدر‌زاده❤️
5.8هزار دنبال‌کننده
25.4هزار عکس
10.6هزار ویدیو
49 فایل
○•|﷽|•○ ❁کانال‌رسمی‌مصطفی‌بابک‌قلبها❁ بزرگترین‌کانال‌رسمی‌شهیدان!):-❤️ 🔹💌شهید مصطفی صدر زاده! 🔹💌شهید بابک نوری هریس! 🌸ڪانال‌ٺحٺ‌مدیریٺ‌مسٺقیم #خانواده‌شہیدان فعاݪیٺ‌دارد🌸 حالا‌که‌دعوتت‌کرده‌بمون!🦋 تبادل @khadem_87 تبلیغات هم پذیرفته میشه 🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
. . .♥️! 🌸 حامد که برای دوره تخصصی به اصفهان رفت، به عنوان دانشجوی خلبانی انتخاب شد. مدتی آزمون‌های پزشکی را انجام داد و قبول هم شد. ولی باز هم نرفت. حتی ما به او اصرار کردیم که حتماً برود! اما حامد تصمیمش را گرفته بود و موافق ثبت‌نام نبود. یکی از فرماندهان لشکر عملیاتی می‌گفت: او همواره تلاش می‌کرد که به تخصص خودش که توپخانه بود، برگردد. یک روز که به دفترم رسیدم، گفتند: پسربچه‌ای منتظر شماست. دیدم نوجوانی بلندقد که تنها چند تار مو روی صورتش روییده بود، منتظر ایستاده است. چون چهره‌ای کودکانه داشت. نمی‌دانستم که پاسدار است و خیال میکردم شخصی از بیرون آمده و کار دارد و بعد متوجه شدم که از پاسداران خودمان است!هر روز جلوی اتاق من منتظر بود و اصرار می‌کرد که به توپخانه برود و من هر وقت می‌رسیدم، می‌دیدم که آنجا منتظر من است! خیلی تلاش می‌کرد و توانست بعد از حدود ۲ سال خدمت در دژبانی و قرارگاه، به توپخانه لشکر وارد شود. یکی از مسئولان لشکر می‌گفت: «حامد مدام پیش من می‌آمد که می‌خواهم برگردم توپخانه؛ ولی موافقت نمی‌کنند.» حتی وقتی سردار فرمانده محترم لشکر به منزل ما آمد و به تصویرش نگاه کرد، گفت: به خاطر شوق شهادت این‌قدر به من اصرار می‌کردی که مرا به توپخانه برگردان! مرا به توپخانه برگردان؟! :سیدغفارهاشمی 💞 @shahidanbabak_mostafa🕊
. . .♥️! 🌸 «تلاش دو ساله» حامد جوانی ۲ سال تمام تلاش و تقلا کرد تا در رَسته خودش به‌کارگیری شود. خدا به او توفیق داد تا پس از ۲ سال، در یادآوری و بازآفرینی و آموزش مطالب رَسته خود، موفق عمل کند. انتظار نداشتم یک جوان، خدمت در شرایط عادی و راحت را فدای مأموریت‌های سخت کند. مردد بودم که آیا او می‌تواند در توپخانه مثمرثمر باشد یا نه، اما او در پاسخگویی به بازرسان و ناظران و هم در کسب رتبه اول در بین لشکرهای مردم نهاد، به‌خوبی توان و تخصص خود را نشان داد. آن سال، تیمی متشکل از دو سه نفر از امرا و سرداران از تهران برای نظارت بر تشکیل توپخانه لشکر مردم پایه ۳۱ عاشورا و ارزیابی آن آمده بودند. مسئول اکیپ، امیری از ارتش بود. توپخانه ما هم تازه تأسیس شده بود و فرمانده گردان توپخانه حمید سیفی، حامد را برای پاسخگویی انتخاب کرده بود. آن امیر ارتش رسته‌اش هم توپخانه بود و می‌گفت که ۳۲ سال توپخانه کار کرده است. او از بچه‌های توپخانه ما سه چهار تا سؤال پرسید، حامد به همه آنها جواب داد. امیر به شوخی گفت: «همه این بچه‌ها، تو هستی که همه سؤالات را فقط تو جواب می‌دهی؟!» در این بین از نظر تخصصی، اختلافی بین امیر ارتش و حامد در مورد شاخص پیش آمد. یک ساعت و نیم این بحث طول کشید. در نهایت امیر ارتش، حامد را بغل کرد؛ از صورتش بوسید و گفت: «احسنت! حق با این جوان است و من فکر کردم.» :سیدغفارهاشمی 💞 @shahidanbabak_mostafa🕊
. . .♥️! 🌸 دیدم این جوان درست می‌گوید. این جوان در تخصص خودش فوق‌العاده است.» او حتی این نظر را در دفتر بازرسی هم نوشته بود. وقتی این بحث تخصصی پیش آمد، انتظارش را نداشتم و فکر می‌کردم که یک افسر جزء سپاه با یک امیر ارتش بحث کند، خیلی مناسب نیست؛ اما حامد جوانی که بیش از ۳ ماه نبود که به توپخانه آمده بود و تخصص او نیز در مهپا و هدایت آتش بود، طوری که با تسلط کامل بر قبضه و با چهره‌ای خندان، به همه سؤالات بازرسان در مورد زاویه‌یاب، دوربین، گرا، درجه‌بندی و ... جواب می‌داد که ما روحیه می‌گرفتیم. «دل مهربان او» روزگار مثل آب روان در گذر است و غیر قابل بازگشت! دوره یک سال و نیمه با هم بودن، با آن همه خاطرات تلخ و شیرین، چه زود گذشت؛ اما آنچه در ذهنم برای همیشه نقش بسته است، شخصیت مؤثر و جذاب اوست. هشت سال پیش در دوره افسری دانشگاه تربیت پاسداری امام حسین تهران، روزی در صف ایستاده بودیم که حامد به همراه یکی از دانشجویان تبریزی به دیدن ما آمد. اولین‌بار بود که او را می‌دیدم. قدی بلند و چهره‌ای معصوم داشت. او یک دوره جلوتر از ما بود. هر چند به ما سپرده بودند از بچه‌های دوره‌های بالاتر فاصله بگیریم، امّا دل مهربان او باعث می‌شد هرازگاهی به دیدن ما بیاید و قوت قلب ما باشد. :سیدغفارهاشمی 💞 @shahidanbabak_mostafa🕊
. . .♥️! 🌸 می‌گفت: «شما ترم تهیه و تازه‌کار هستید؛ رفته‌رفته وضعیتتان بهتر از اینکه هست خواهد شد.» و من در همین سرزدن‌ها و ملاقات‌های کوتاه دریافتم در ورای آن چهره معصومانه و قد و قواره رشید، فردی مصمم، با اراده، قوی، مقاوم و با انگیزه است که می‌توان همیشه به او تکیه کرد. وقتی نگاهش می‌کردم، حس می‌کردم که روزی می‌توانم به او تکیه کنم. او همیشه در انجام کارهای خیر پیش‌قدم می‌شد و از هیچ کمکی به نیازمندان دریغ نمی‌کرد. خونگرمی و مقبولیت، از ویژگی‌های بارز او بود که سبب می‌شد همواره در کارها با او مشورت کنم. یکی از دوستان نزدیک من و حامد به من می‌گفت: «من شاهد بودم که حامد موقع ساخت مسجد هر کاری از دستش می‌آمد انجام می‌داد؛ آجر می‌آورد، کنار دست بنا کار می‌کرد و خلاصه سر از پا نمی‌شناخت و هر کار زمین‌مانده‌ای را در محل کار انجام می‌داد.» ما از گروه توپخانه لشکر عاشورا اولین نفراتی بودیم که اعزام می‌شدیم. سر از پا نمی‌شناختیم. آن‌قدر شور و اشتیاق رفتن داشتیم که در مسیر به وضعیت و خطرات سوریه فکر نمی‌کردیم. تا او در کنارم بود، احساس غربت و تنهایی نمی‌کردم. مانده بودم چطور اینگونه با همه زود جوش می‌خورد و صمیمیت پیدا می‌کرد. او می‌گفت: «حالا که خانم زینب (س) به ما عنایت کرده است، ما هم باید در این مأموریت از جانمان مایه بگذاریم.» در راه سفر خیلی خوشحال بودیم و برایمان سؤال بود که چطور شد از بین آن‌همه مشتاق اعزام، این فرصت به ما داده شد؟ حکمت کار.... :سیدغفارهاشمی 💞 @shahidanbabak_mostafa🕊
. . .♥️! 🌸 چه بوده است؟ باور نمی‌کردیم که رسیدیم و زائر حرم حضرت زینب و دختر امام حسین (ع) شده‌ایم. در بین توپچی‌های اعزامی کم سن و سال‌ترین افراد، من و حامد بودیم. فرمانده توپخانه از ما خیلی خوشش می‌آمد و علاقه خاصی به ما پیدا کرده بود. بعدها وقتی دیدبانی‌های بسیار خوب و دقیق حامد را که دید، علاقه‌اش به او بسیار بیشتر و به دیدارش مشتاق‌تر می‌شد. او قبل از ما اوایل سال ۹۱ پس از دوره افسری، عضو سپاه عاشورا و در گردان قرارگاه مشغول به کار شده بود. ما دوره را بعد از او تمام کردیم.تا ما به تبریز بیاییم، توپخانه لشکر عملیاتی، تشکیل شده بود و او چه اصرار و تلاش وافری داشت که به توپخانه بیاید و در رسته خودش به کارگیری شود؛ اما مسئول قرارگاه موافق نبود. البته حق هم داشت چون حامد اغلب اوقات در محل کار حاضر بود و به امور سربازان رسیدگی می‌کرد. آنجا همه دوستش داشتند. چرا که دیگران را بر خود ترجیح دادن محبوبیت می‌آورد.با همه خیلی زود می‌جوشید و در خوبی و اخلاق حسنه، زبانزد خاص و عام شده بود. همان موقع،سربازی به من می‌گفت: یک شب نگهبان بودم و کار واجبی هم داشتم، مشکل را به آقا حامد گفتم؛ گفت: «برو، من به جای تو پست می‌دهم.» باور نمی‌کردم. امکان نداشت فرمانده به جای سرباز نگهبانی بدهد. یا در قضیه‌ای دیگر، سربازی ماشین لازم داشته و او ماشین شخصی‌اش را به او داده بود و … این کارها برایم عجیب بود؛اما اینها کار جاری و روزانه‌ او شده بود. پس از ماه‌ها تلاش، اصرار او نتیجه داد و آمد به توپخانه.تازه :سیدغفارهاشمی 💞 @shahidanbabak_mostafa🕊
. . .♥️! 🌸 داشتم. با روحیات او بیشتر آشنا می‌شدم، خیلی دوست داشتم-و چندین بار هم از او خواهش کرده بودم-که مثل من متأهل شود تا با هم رفت‌وآمد خانوادگی داشته باشیم. ما در محیط کار هر حرف و مشکلی داشتیم، به او می‌گفتیم. او هم با صراحت و جسارت اما با خوش‌رویی آمیخته با ظرافت، به فرمانده منتقل می‌کرد و جواب هم می‌گرفت. روزی که از تهران بازرس آمده بود، گردان ما بازرسی شده بود؛ اما هیچ‌کس اجازه مرخصی نداشت. یادم هست همه به او متوسل شدیم و او علی‌رغم کم‌سن‌وسالی‌اش، با همان خوش‌رویی خاص خود، برای گردان از بازرسان اجازه مرخصی گرفت. در منطقه گرمسار، مسابقه توپخانه بود و حامد هم دیدبان. او گلوله دوم را روی هدف فرود آورد و ما رتبه عالی کسب کردیم. زمانی موقع انتقال توپ به خودرو، بچه‌ها تعادل خود را از دست دادند و توپ بر روی پای حامد افتاد و تاندون پای او پاره شد. حامد هرچند درد زیادی داشت، اما تحمل می‌کرد. حدود ۷۰۰ کیلوگرم وزن بر روی پای کسی بیفتد و درد نداشته باشد، محال است! اما حامد شخصیت خیلی مقاومی داشت. او باز از شوخی و بذله‌گویی دست‌بردار نبود هی می‌خندید و می‌گفت: من چیزیم نیست. آن زمان منزلشان در شهر جدید سهند بود. با عده‌ای از همکاران برای عیادت از او به آنجا رفتیم. او را به جای استراحت در منزل، جلوی مجتمع مسکونی، ایستاده با عصا یافتیم که بازی فوتبال بچه‌های محله را تماشا می‌کرد. :سیدغفارهاشمی 💞 @shahidanbabak_mostafa🕊
. . .♥️! 🌸 گفتم: «پس مرخصی بهانه است تا تو بیایی فوتبال بازی کنی!» این حرف یکی از همراهان در حین ملاقات به مادر حامد همیشه یادم هست که گفت: «حاج‌خانم، بچه‌ها در توپخانه بدبیاری آوردند و این حادثه اتفاق افتاده و...» مادرشان جواب داد: «از روزی که حامد لباس سبز پوشیده، ما خودمان را برای هر اتفاقی آماده کرده‌ایم. اینکه چیزی نیست!» آن روز من فهمیدم که این حرف‌هایی مادرشان، ناشی از ایمان و روحیه بالاست.فهمیدم موفقیت و سعادت او مرهون ایمان و تربیت و روحیه معنوی چنین خانواده‌ای، به‌ویژه مادرش بوده است. آنها در واقع شایستگی پدر و مادر شهید شدن را از قبل داشته‌اند. او را همواره در کنار خود حس کرده‌ام و با او درد دل کرده و حرف‌های بسیاری زده‌ام. وجودش را همیشه در کنارم حس می‌کنم... بارزترین خصلت حامد، ایثار و دستگیری از همه بود. دوست داشت به همه، به‌نوعی خدمت کند. کمک به مستمندان را هرگز فراموش نمی‌کرد. هرچند حقوق چندانی نداشت؛ اما باز با آن مبلغ ناچیز، برنج و روغن تهیه می‌کرد و با ماشین خود و به کمک معتمدان مسجد، به دست افراد بی‌بضاعت محله می‌رساند. به سر و وضع ماشین خیلی حساس بود. هر روز آن را تمیز می‌کرد. وقتی اتفاقی تو را در خیابان می‌دید و سوارت می‌کرد، متوجه می‌شدی که یا کسی ماشین لازم دارد و او می‌خواهد ماشین را به دست او برساند یا برای دستگیری از کسی می‌رود. هر جا می‌نشینم از او سخن می‌گویم. او مسیر را یافته بود. خدا را شاهد می‌گیرم و بهتر از هر کس دیگری می‌دانم که او :سیدغفارهاشمی 💞 @shahidanbabak_mostafa🕊
. . .♥️! 🌸 همواره در فکر وصال و شهادت بود؛ اما آن را هرگز در عملیات‌ها بروز نمی‌داد و کمتر کسی می‌توانست از رفتار ظاهری او متوجه شود که او چقدر عاشق شهادت است. یقین دارم او غرور را در خود کشته بود و دلیلش هم آن تواضع بی‌حدواندازه‌ او بود. با او دلم خوش بود و در سختی‌ها از او روحیه می‌گرفتم، چون او همیشه حال خوش و عجیبی داشت. تا او وارد جمعی می‌شد و می‌دید سر قضیه‌ای همه ناراحت و گرفته‌اند، با حرف‌های زیبایش،فضا را عوض و روحیه‌ها را تلطیف می‌کرد. «روزی حلال» ما با خانواده کربلایی جعفر جوانی سال‌ها همسایه بودیم. از این خانواده خاطرات زیادی در ذهن دارم. او مردی خوش‌ زحمت‌کش و فوق‌العاده مذهبی است. حلال و حرام را به‌خوبی مراعات می‌کند و نمازش را اول وقت در مسجد محل یا بازار اقامه می‌کند. او شغلش میوه‌فروشی است و تا به امروز نه مغازه‌ای داشته است و نه شریکی. او همچنان میوه‌های فصل را بر روی طبق در راسته کوچه تبریز می‌فروشد. حامد، سال‌ها توی هیئت فاطمیه طالقانی تبریز به خادمی و عزاداری مشغول بود. در طول سال قند و چای هیئت را می‌داد. وقتی ایام محرم می‌شد یکی از چرخ‌های مخصوص حمل باندها را برای خودش برمی‌داشت و وظیفه حمل آن چرخ را به عهده... :سیدغفارهاشمی 💞 @shahidanbabak_mostafa🕊
. . .♥️! 🌸 می‌گرفت. با عشق و علاقه خاصی هم این کار را انجام می‌داد. هر سال وقتی عاشورا می‌شد، برای هیئت ناهار می‌دادیم. ناهار که خورده می‌شد، حامد منتظر می‌ماند تا همه کم‌کم بروند و او کار شستن ظروف و دیگ‌ها را شروع کند. شستن ظروف و دیگ‌های بزرگ نذری کار سختی بود. چند نفر بودیم که در شستن ظروف از هم سبقت می‌گرفتیم. آن سال حامد یک شلوار کردی و چکمه پوشیده بود. می‌گفت:عمو، آمده‌ام مطلوبم را بگیرم! عصر عاشورا تازه وقت شروع گریه‌های حامد بود. با گریه و زاری و حال عجیبی، زمزمه «یا حسین» و «یا اباالفضل» بر لب داشت. به او می‌گفتند: «آقا حامد،شما افسر شدی و همه شما را در محل می‌شناسند، بهتر است بقیه این کارها را بکنند.» می‌گفت: «شفا در آخر مجلس است و هر شفا را آخر مجلس می‌دهند. آخر مجلس هم شستن دیگ هاست!بالاخره من از این کار حاجتم را خواهم گرفت!» «رسیدگی به نیازمندان» حامد پس از طی دوره به لشکر عاشورا آمد. اتفاقاً خدمت من هم افتاد بود آنجا. او گفت: بهتر است محل کارمان یک جا نباشد چون حرف و حدیث در می‌آورند که فلانی دوست و پسرخاله‌اش را آورده اینجا.من در قسمت دیگری بودم ولی شب‌ها که می‌رفتم نگهبانی، حامد اگر شیفت بود، می‌آمد پیش من و با هم بودیم. وقتی شیفت حامد بود، همه سربازان می‌گفتند: :سیدغفارهاشمی 💞 @shahidanbabak_mostafa🕊
. . .♥️! 🌸 «به‌به! امروز شیفت آقای جوانی است.» عصر می‌گفتند: «آقای جوانی چه‌کار کنیم؟» می‌گفت: «کمی صبر کنید، الان می‌آیم.» مدتی بعد که می‌آمد، برایشان املت درست می‌کرد. چرا که سربازان، غذای پادگان را زیاد دوست نداشتند.چنان با آنها رفاقت می‌کرد که کسی احساس نمی‌کرد او کادر است و آنها سرباز. این حرف‌ها بینشان نبود. آبان سال ۹۳ نزدیکی‌های تولدش بود که زنگ زد و گفت:«مهرداد از دستت کمکی برمی‌آید؟» پرسیدم: «به‌کی؟» گفت: «تو دیگر کارت نباشد.» می‌دانستم که حتماً برای کار خیری می‌خواهد؛ دیگر نپرسیدم.مبلغی دادم. چند روز بعد بازهم زنگ زد و گفت: «مهرداد داری کمک کنی؟» گفتم: «باشد حتماً! اما مقداری پول پیش من است که مال چند نفر است از شهرهای مختلف و هیچ مشخصاتی از آنها ندارم که عملاً پیدایشان بکنم و پول را به آنها برگردانم. چه‌کار کنم؟» گفت: «الان حلش می‌کنم.» زنگ زد به دفتر مرجع تقلید من و از آنجا کسب تکلیف کرد که: «با این پول چه کنیم؟» جواب دادند: «می‌توانید به نیت آنها، این پول را احسان بدهید.» پول‌ها را به او دادم. بعدها با اصرار زیاد فهمیدم که حامد آن را برای کمک به چند کودک بی‌سرپرست می‌خواسته است. البته او هرگز نام و نشانی آنها را نگفت. همیشه دست به خیر بود، به خیلی‌ها پنهانی کمک می‌کرد. باید با او زندگی می‌کردی تا بفهمی حامد که بود. :سیدغفارهاشمی 💞 @shahidanbabak_mostafa🕊
. . .♥️! 🌸 «وداع اول» اوایل بهمن سال ۹۳ بود. روزی با هم از شهر سهند به تبریز می‌آمدیم. در راه، حامد ماشین را نگه داشت و به من گفت: «مامان یک مطلبی دارم و خواهش می‌کنم مخالفت نکنید.» تا این را گفت، فکرم رفت به مسئله ازدواج و ماجرای خواستگاری که چند روز قبل انجام شده بود و چندین بار هم رفته و آمده بودیم. پرسیدم: «حالا چه چیزی می‌خواهی بگویی؟» گفت: «اگر ما شیعه واقعی باشیم، نباید بگذاریم حضرت رقیه (س) دوباره سیلی بخورد؛ حضرت زینب (س) دوباره به اسارت برود. مگر آرزوی من این نبود که ای کاش در آن دوران می‌بودم، آن‌زمان حالاست. در آن زمان نبودیم؛ الان که هستیم. اگر من این حرف را از ته دل گفته باشم، الان باید بلند شوم؛ بروم.» :سیدغفارهاشمی 💞 @shahidanbabak_mostafa🕊
. . .♥️! 🌸 نگویم همسایه برود، فلان‌کس برود و به من هم نوبت می‌رسد و من پس از آنها می‌روم!» گفتم: «پسرم، ما هرکجا باشیم به عنوان شیعه اهل‌بیت وظایفی داریم. من برای دفاع از اعتقاداتم اگر اجازه داشته باشم، به هرجا که لازم باشد می‌روم. پسرم، وقتی تو به همین راحتی تصمیم می‌گیری و آن را با من در میان می‌گذاری، در دلم می‌گویم: ای کاش!ده پسر دیگر مثل تو داشتم تا آنها را هم همراه تو به میدان جنگ و دفاع می‌فرستادم. حالا بگو ببینم به کجا می‌خواهی بروی؟پسرم می‌دانی که آرزوی هر مادری برای فرزندش حجله دامادی است. من امروز خیلی خوشحالم، به اندازه همان مادرانی که برای بچه‌هایشان جشن عروسی می‌گیرند. حتی امروز بیشتر از همه مادران عالم خوشحالم!» او خوشحالی مرا از چهره و لحن صدا‌یم فهمید و به خود جرئت بیشتری داد و گفت: «من اگر رفتم و برایم اتفاقی افتاد، شما برایم گریه نکنید. اگر گریه کنید دشمن خوشحال می‌شود. بگویید که گریه نمی‌کنید! اگر شما گریه کنید، من هیچ‌وقت جایی نمی‌روم.» گفتم: «حامد من! ای کاش تو ده تا برادر دیگر هم داشتی و با هم می‌رفتید. چون این عشق و علاقه و حسرت در دل من مانده بود و همیشه آرزو می‌کردم و می‌گفتم: ای کاش پسرم، برادرم، همسرم در این راه قدم بردارند. چون زن‌ها نمی‌توانند به جهاد بروند و خوشا به سعادت کسانی که در این مسیر قدم برمی‌دارند.» :سیدغفارهاشمی 💞 @shahidanbabak_mostafa🕊