یادمه به مأموریت که رفتی، بعد از چهار روز زنگ زدی.
وقتی صداتو شنیدم، از دلتنگی شروع کردم بهگریه کردن، تو
فقط میخندیدی و با مهربونی میگفتی:
- خانمم! آخهگریه چرا!؟ و با صحبتات آرومم کردی ..(:
بعد از اون تلفن، کار هر شبم شده بود که به دخترمان فاطمه بگم:مامانی واسه بابایی! دعا کن که صحیح و سالم
برگرده. اونم با زبونی کودکانه، همش دعا میکرد.
راستی یادته؟ تماس آخرت روز اربعین ابی عبدالله بود..♥️!
سعی میکردی با من و فاطمه طوری صحبت کنی که انگار هیچ اتفاقی نمیخواد بیفته و عملیاتی هم ندارین. یادته به فاطمه گفتی:بابایی! واست چی بخرم؟
فاطمه با خندههای ملوس دخترانهاش گفته بود:
بلوز میخوام و تو! شروع کردی به قهقهه زدن..😅!
بعد اون تماس، دیگه صداتو نشنیدیم و در انتظار موندم تا اینکه یکی زنگ زد و گفت،#شهید شدی..(:
به جاش، خبر پر کشیدنت رو بههم گفتن تلفن زنگ زد و گفت:
عبدالرحیم شهید شده..!
صدای قهقه ات توی گوشم بود و صدای هق هقم
توی گوشی و فضای خانه . اما فاطمه
میپرسید:بابا بلوز خریده؟...💔
#شهیدعبدالرحیمفیروزآبادی
#شهیدانهـ
@shahidanbabak_mostafa🕊