eitaa logo
کانال‌رسمی‌شهید‌بابک‌نوری‌و شهیدمصطفی‌صدر‌زاده❤️
5.8هزار دنبال‌کننده
25.2هزار عکس
10.3هزار ویدیو
49 فایل
○•|﷽|•○ ❁کانال‌رسمی‌مصطفی‌بابک‌قلبها❁ بزرگترین‌کانال‌رسمی‌شهیدان!):-❤️ 🔹💌شهید مصطفی صدر زاده! 🔹💌شهید بابک نوری هریس! 🌸ڪانال‌ٺحٺ‌مدیریٺ‌مسٺقیم #خانواده‌شہیدان فعاݪیٺ‌دارد🌸 حالا‌که‌دعوتت‌کرده‌بمون!🦋 تبادل @khadem_87 تبلیغات هم پذیرفته میشه 🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
طلبه‌های جوان آمده بودند برای بازدید از جبهه ۳۰ نفری بودند... شب که خوابیده بودیم دو سه نفر بیدارم کردند و شروع کردند به پرسیدن سوال‌های مسخره و الکی! مثلا میگفتند: قرمز چه رنگیه برادر؟!😐 عصبی شده بودم😤 گفتند: بابا بی خیال! تو که بیدارشدی حرص نخور بیا بریم یکی دیگه رو بیدار کنیم!😎 دیدم بد هم نمیگویند😂 خلاصه همین طوری سی نفر را بیدار کردیم! حالا نصف شبی جماعتی بیدار شدیم و همه مان دنبال شلوغ کاری هستیم!😀 قرار شد یک نفر خودش را به مردن بزند و بقیه در محوطه قرارگاه تشییعش کنند!😃 فوری پارچه سفیدی انداختیم روی محمدرضا و قول گرفتیم تحت هر شرایطی خودش را نگه دارد! گذاشتیمش روی دوش بچه ها و راه افتادیم گریه و زاری!😢 یکی میگفت: ممدرضا! نامرد چرا رفتیییی؟😭 یکی میگفت: تو قرار نبود شهید شی! دیگری داد میزد: شهیده دیگ چی میگی؟ مگه تو جبهه نمرده! یکی عربده می‌کشید😫 یکی غش می‌کرد😑 در مسیر بقیه بچه‌ها هم اضافه میشدند و چون از قضیه با خبر نبودند واقعا گریه و شیون راه می‌انداختند! گفتیم برویم سمت اتاق طلبه‌ها جنازه را بردیم داخل اتاق این بندگان خدا که فکر میکردند قضیه جدیه رفتند وضو گرفتند و نشستند به قرآن خواندن بالای سر میت در همین بین من به یکی از بچه‌ها گفتم: برو خودت رو روی محمدرضا بینداز و یک نیشگون محکم بگیر😂 رفت گریه کنان پرید روی محمد‌رضا و گفت: محمدرضا این قرارمون نبود😩 منم میخوام باهات بیااااام😭 بعد نیشگونی گرفت که محمد‌رضا از جا پرید و چنان جیغی کشید که هفت هشت نفر از بچه‌ها از حال رفتند! ماهم قاه قاه می‌خندیدیم😂 خلاصه آن شب با اینکه تنبیه سختی شدیم ولی حسابی خندیدیم @shahidanbabak_mostafa🕊
سرباز بود و مسئول آشپزخانه كرده بودندش ماه رمضان آمده بود و او گفته بود هركس بخواهد روزه بگيرد سحری بهش می‌رساند ولي يك هفته نشده خبر سحری دادن‌ها به گوش سرلشكر ناجی رسيده بود او هم سرضرب خودش را رسانده بود و دستور داده بود همه‌ی سربازها به خط شوند و بعد يكی يك ليوان آب به خوردشان داده بود كه «سربازها را چه به روزه گرفتن!» و حالا ابراهيم بعد از بيست و چهار ساعت بازداشت برگشته بود آشپزخانه ابراهيم با چند نفر ديگر كف آشپزخانه را تميز شستند و با روغن موزاييك‌ها را برق انداختند و منتظر شدند برای اولين بار خدا خدا می‌كردند سرلشكر ناجی سر برسد ناجی در درگاهِ آشپزخانه ايستاد نگاه مشكوكی به اطراف كرد و وارد شد ولی اولين قدم را كه گذاشته بود و تا ته آشپزخانه چنان كشيده شده بود كه كارش به بيمارستان كشيد پای سرلشكر شكسته بود و می‌بايست چند صباحی توی بيمارستان بماند تا آخر ماه رمضان بچه‌ها با خيال راحت روزه گرفتند☺️😅 @shahidanbabak_mostafa🕊
هرچی می‌گفتی چیز دیگری جواب می‌داد غیر ممکن بود مثل همه صریح و ساده و همه فهم حرف بزند بعد از عملیات بود،سراغ یکی از دوستان را از او گرفتم چون احتمال می‌دادم که مجروح شده باشد گفتم: راستی فلانی کجاست؟ گفت: بردنش"هوالشافی" شصتم خبردار شد که چیزیش شده و بردنش بیمارستان بعد پرسیدم: حال و روزش چطوره گفت: "هوالباقی" می‌خواست بگوید که وضعش خیلی وخیم است و مانده بودم بخندم یا گریه کنم😂😶 @shahidanbabak_mostafa🕊
شب سیزده رجب بود.حدود ۲۰۰۰ هزار بسیجی لشگر ثارالله در نماز خانه جمع شده بودند . بعد از نماز محمدحسین پشت تریبون رفت و گفت : امشب شب بسیار عزیزی است و ذکری دارد که ثواب بسیار دارد و در حالت سجده باید گفته شود تعجب کردم! همچین ذکری یادم نمی‌آمد! خلاصه تمام این جمعیت به سجده رفتند، که محمدحسین این ذکر را بگوید و بقیه تکرار کنند . هرچه صبر کردیم خبری نشد . کم کم بعضی از افراد سرشان را بلند کردند و در کمال ناباوری دیدند که پشت تریبون خالی است .😳 و او یک جمعیت ۲۰۰۰ نفری را سرکار گذاشته است. بچه ها منفجر شدند از خنده🤣و مسئولان به خاطر شاد کردن بچه‌ها به محمدحسین یک رادیو هدیه کردند.😉 @shahidanbabak_mostafa🕊
دوتا بچه بسیجی غولی را همراه خودشان آورده بودند و های های می‌خندیدن گفتم: این کیه؟ گفتن: عراقی گفتـم: چطوری اسیرش کردید؟ مےخندیدند😆 گفتن: از شب عملیـات پنهان شده بود تشنگی فشار آورده بود با لباس بچه‌های خودمون آمده بود ایستگاه صلواتی و شربت گرفته بود پول داده بود! اینجوری لو رفته بود.. و هنوز مےخندیدن😂 @shahidanbabak_mostafa🕊
سرهنگ عراقی گفت: برای صدام صلوات بفرستید برخاستم با صدای بلند داد زدم سرکرده این‌ها بمیرد صلوات😎 طوفان صلوات برخواست😂 "قائد الرئیس صدام حسین عمرش هرچه کوتاه تر باد صلوات"😃 سرهنگ با لبخند گفت: بسیار خوب است همین طور صلوات بفرستید عدنان خیرالله با آل و عیالش نابود باد صلوات طه یاسین زیر ماشین له شود صلوات طوفان صلوات بود که راه افتاد... در حدود یک ساعت نفرین کردیم و صلوات فرستادیم😐😂 @shahidanbabak_mostafa🕊
خاﻧﻢ ﭘﺮﺳﺘﺎﺭﯼ ﺧﻮﺩﺵ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﻣﯽﮐﺮﺩ ﻣﯽﮔﻔﺖ: ﺑﺎﻻﯼِ ﺳﺮ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻣﺠﺮﻭﺣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﻣﺪﺗﯽ ﺑﯿﻬﻮﺵ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩ اﯾﺴﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻫﻮﺵ ﺁﻣﺪ ﻭ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺩﯾﺪ ﻣﻦ ﺑﻮﺩﻡ ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯾﯽ ﻣﺮﺩﺩ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﻣﻦ ﺷﻬﯿﺪ ﺷﺪﻡ؟🤔 ﺭﮒ ﺷﯿﻄﻨﺘﻢ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ ﺑﺬﺍﺭ ﮐﻤﯽ ﺳﺮ ﺑﻪ ﺳﺮﺵ ﺑﺬﺍﺭﻡ! ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩﻡ ﺁﺭﻩ ﺷﻬﯿﺪ ﺷﺪﯼ!😑 ﺑﺎﺯ ﺑﺎ ﻫﻤﻮﻥ ﺻﺪﺍ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﺷﻤﺎ ﻫﻢ ﺣﻮﺭﯼ ﻫﺴﺘﯽ؟😍 ﺩﯾﺪﻡ ﺷﯿﻄﻨﺘﻢ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩﻩ ﺑﺎ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺑﺪﺟﻨﺴﺎﻧﻪ‌ﺍﯼ ﮔﻔﺘﻢ ﺑﻠﻪ ﻣﻦ ﺣﻮﺭﯼ ﻫﺴﺘﻢ!☺️ ﮐﻤﯽ ﻣﮑﺚ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ از ﺗﻮ بهتر نبود ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ ﺑﺮﻡ ﺟﻬﻨﻢ😕😂 @shahidanbabak_mostafa
😅📿 💥😍 نصفہ شب ڪوفته از راه رسيد ديد توی چادر جا نيست بخوابہ.😪 شروع ڪرد سر و صدا، مگہ اينجا جای خوابه؟ پاشيد نماز شب بخونيد، دعا بخونيد.🤨 ما هم تحت تاثير حرفاش بلند شديم و اجبارا مشغول عبادت شديم، خودش راحت گرفت خوابيد😴😐😂 🕊🌸 @shahidanbabak_mostafa🕊
بيچاره نيروهایِ تازه وارد گردان تمام بلاهایی را كه قبلا قديمی‌ترها سر ما آورده بودند ما رویِ آنها پياده می‌كرديم دو كلمه كه می‌خواستند حرفی بزنند و چيزی بگويند از هر طرف محاصره می‌شدند كه شما صحبت نكن،جزء آمار نيستی😅 هنوز اسمت را به آشپزخانه نداده‌اند و در واقع از سهميه ما استفاده می‌كنی‌ بنده‌هایِ خدا تا بخواهند راه بيفتند و در مقابل اين برخوردها ضد ضربه بشوند پوست می‌انداختند😁 @shahidanbabak_mostafa🕊
بيچاره نيروهایِ تازه وارد گردان تمام بلاهایی را كه قبلا قديمی‌ترها سر ما آورده بودند ما رویِ آنها پياده می‌كرديم دو كلمه كه می‌خواستند حرفی بزنند و چيزی بگويند از هر طرف محاصره می‌شدند كه شما صحبت نكن،جزء آمار نيستی😅 هنوز اسمت را به آشپزخانه نداده‌اند و در واقع از سهميه ما استفاده می‌كنی‌ بنده‌هایِ خدا تا بخواهند راه بيفتند و در مقابل اين برخوردها ضد ضربه بشوند پوست می‌انداختند😁 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @shahidanbabak_mostafa🕊
یـکے از عملیات ها بود که فرمانده دستور داده بود شب هیچ کس تکون نخوره وصداش در نیاد😳🤫 وقت نماز صبح شد آفتابه رو برداشتم ورفتم وضو بگیرم که یکدفعه احساس کردم کسی آن طرف تر تکان میخورد😥 ترسیدم😫 نمیتوانستم کاری بکنم ،تنها بودم و بدون اسلحه و یک متر جلوترم یک بعثی که اگر برمیگشت و من رو میدید شهادتم حتمی بود😂 شروع کردم به دعا گفتم خداجون من که نیومدم کار بدی بکنم که الان گرفتار شدم اومدم وضو بگیرم پس کمکم کن یک لحظه چیزی به ذهنم رسید👏👌 لوله ی آفتابه رو گذاشتم و رو سر عراقی و گفتم حَرِّڪ....😂 بیچاره انقدر ترسیده بود که همش به عربی  میگفت:نزن... اینطوری شد که همه چی رو هم اعترافا کرد وعملیات به نفع ایران تموم شد.. وتا صبح همه ی رزمنده ها وفرماندمون از خنده داشتند غش میکردند😅😟 تااینکه فرمانده گفت:بچه ها دلتون و پاک کنید اونوقت با یک آفتابه هم میشه دشمن و نابود کرد😂 @shahidanbabak_mostafa🕊
خيلے از شب‌ها آدم تو منطقه خوابش نمےبرد😴 وقتے هم خودمون خوابمون نمےبرد دلمون نمےاومد ديگران بخوابن😁 یه شب یڪے از بچه ها سردرد عجيبے داشت و خوابيده بود تو همين اوضاع یڪے از بچه‌ها رفت بالا سرشو گفت: رسووول! رسووول! رسووول!😨 رسول با ترس بلند شد و گفت: چيه؟چی شده؟😰 گفت: هيچے...محمد مےخواست بيدارت ڪنه من نذاشتم!😐😂 @shahidanbabak_mostafa🕊