🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان_خاطرات_یک_مجاهد 💗
#قسمت181
سرم را پایین می گیرم اما بی اختیار نگاهم روی جوانی می افتد که به نرده های استوانه ای شکل بسته اند و تا می خورد می زندش.
خون تمام صورتش را پوشانده و دلم برایش کباب می شود.
به اتاق می رسیم و صدای همان مرد می آید.
سرباز پاهایش را بهم می زند و می رود.
مردی که وقتی دیگران به آرش۱ صدایش می زنند متوجه اسمش می شوم.
پشت میز نشسته است و دستانش را بهم گره می زند.
لبانش به خنده باز می شود و با کنایه می گوید:
_تو جوجهضعیفه رو چه به مبارزه؟ تو باید خانومی کنی!
ببین اینجا خانم زیاد میادا ولی همه مثل تو خوش شانس نیستن.
حرف های بی ربطش ذهنم را مشوش کرده.
هر تکه از حرفش را وصل میکنم پازل ذهنم جور در نمی آید تا این که بعد از مقدمه چینی نیتاش را برملا می کند.
از خواستهی نامشروع اش حالم بهم می خورد.
ای کاش من را هم مانند آن جوان کتک می زدند یا با کابل به جانم می افتادند اما این درخواست را نمی شنیدم.
دست هایم بهم بسته اش وگرنه حالی اش می کردم جوابم چیست.
اتش فشان خشمم فوران می کند و با پایم چراغش را چپه می کنم و می گویم:
_نامسلمون! منو بکش ولی تن به همچین ذلتی نمیدم.
در حالی که سیگار می کشد مثل پلنگی عصبانی به طرفم حمله می کند و سیلی به صورتم می زند که پخش زمین می شود.
تفی توی صورتم می اندازد و با فریاد می گوید:
_هه! بهت رو دادم نه؟
باشه، خودت سوگولی شدن منو به یه خرابکار ترجیح دادی.
آرش نیستم اگه از سگ بیشتر باهات رفتار کنم. حکم اعدامتو میگیرم!
دستم را می کشد و روی صندلی می نشاند.
عکس را جلویم می گیرد و می گوید:
_هم دستات کیهان؟ با کی میری با کی میای؟ کیا و چطور تظاهرات راه میندازین؟
از کجا اعلامیه میگیرین؟ اسم تموم این آدما رو میخوام.
کاغذی را جلویم می گذارد و فریاد می زند:
_بنویس! از سیر تا پیازشو میخوام بشنوم.
خودکار را با تردید برمی دارم. اندکی که درنگ می کنم داغی را روی دستم حس می کنم.
آرش روی دستم سیگارش را خاموش می کند و داغی اش تا مغز استخوانم را می سوزاند.
دستم بی حس می شود اما با همان دست بی حس مجبورم می کند تا بنویسم. من هم تا میتوانم چرت و پرت سر هم می کنم.
مثلا می گویم در تهران به دنیا آمده ام و یتیم بزرگ شدم.
به خاطر جو دانشگاه وارد این خط ها شدم و فقط توی یک راهپیمایی شرکت کرده ام و آن عکس را از همان جا برداشته ام.
آرش با دیدن نوشته هایم اخم می کند و تمامش را ریز ریز می کند.
یقه لباسم را توی مشتش می گیرد و می گوید:
_اینا چیه نوشتی؟ هم دستات کیهان؟
_من که میگم هم دست ندارم! یک بار توی راهپیمایی بودم که اون عکسو توی کیفم گذاشتم.
مگه عکس هم جرمه؟
دندان هایش را بهم می ساید و با کابل به جانم می افتد.
اندکی از سر کابل لخت شده و وقتی به بدن می خورد درد عجیبی دارد.
لب هایم را گاز می گیرم تا ناله ای نگویم و خوشحال نشود.
اما او ملعون تر از این حرف ها است؛ محکم تر می زند .
خودم را گوشه ای مچاله می کنم و دستم را روی شکمم می گذارم تا ضربه ای به بچه نخورد.
مدام به کف پایم می زند و سوز وحشتناکی احساس می کنم.
بی اختیار فریاد می زنم و نام مادر سادات را می آورم. با شنیدن اسم فاطمه(س) عصبانی تر می شود و بیشتر مرا می زند.
تمام جانم درد می گیرد و شل می شوم.
دستم را به بلوز می گیرم تا موهایم دیده نشود اما موهای بلندم از زیر بلوز بیرون می زند و چشمان آرش آنها را می بینند.
دست می کند و خرمن موهایم را دور دستانش می پیچد و سرم را محکم به دیوار می زند که خون جاری می شود.
دیگر میان این همه درد قلبم آرام گرفته و شوری و بوی خون هوش و حواسم را تحریک می کند.
دستم را به سرم می گیرم و چیزی نمی فهمم.
با احساس سوزش در سرم چشمانم را باز می کنم.
همه چیز را تار می بینم و چند بار پلک می زنم تا همه چیز ثابت می شود.
دکتری با رو پوش سفید خیره خیره نگاهم می کند و با دیدن چشمان بازم می گوید:
_پس به هوش اومدی.
صدایم در نمی آمد. کمی از جایم برمیخیزم که به زمین می خورم و تمام درد هایم شروع می شود.
متوجه سِرُم توی دستم می شوم که همان مرد روپوش دار به من می گوید:
_استراحت کن.
_________
۱. فریدون توانگری (با اسم مستعار آرش؛ متولد ۱۳۲۹ در تهران-اعدام شده در ۳ تیر ۱۳۵۸)، یکی از شکنجهگران ساواک در زندان کمیته مشترک ضد خرابکاری بود. او به حکم دادگاه انقلاب،اعدام شد.
🍁نویسنده_مبینار(آیه)🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸