پیامبر اکرم(ص):
#قیامت فرا نمیرسد مگر هنگامیکه #فتنه ها و #دروغ زیادشود بازارها نزدیک به هم شوند، زمان زود گذرد و هرج زیاد میشود،
پرسیدند هرج چیست؟
فرمود: #قتل
#اللھمعجلݪوݪیڪاݪفࢪج 🌸
@shahidanbabak_mostafa🕊
🕊🌷🌷🕊🇮🇷🕊🌷🌷🕊
☘رمان جذاب #اسطوره_ام_باش_مادر
☘جلد چهارم؛ از روزی که رفتی
✍قسمت ۱ و ۲
مقدمه:
بسم الله الرحمن الرحیم
مدیون شهدا میمانیم تا روز قیامت.
مدیون ایثار شما و خانواده شما.
مدیون مظلومیت فرزندانتان.
مدیون شهدا خواهیم بود همیشه و تا همیشه.
#ظالم هست، #مظلوم هست و همیشه #مدافعی هم هست که ایمان دارد به خدا،به #قیامت و به #قیام منجی! انتخاب با ماست که ظالم باشیم یا مظلوم یا دست در آستین خدا.
«تقدیم به مهربانی های مادر مهربانم و همه مادران همیشه اسطوره.اسطوره های پنهان»
یادداشت نویسنده؛
سپاس از حمایت شما خوانندگان عزیز از مجموعه «از روزی که رفتی».
جلد چهارم این مجموعه به خواست شما آغاز شد. آغازی که شاید پایانی بر داستان زندگی این خانواده باشد. امید است این قصه هم مورد لطف و توجه و همراهی شما قرار گیرد. یا حق!
سنیه منصوری 98/12/15
زینب سادات ایستاد.
چادرش را سفت گرفت. چشمانش سرخ
بود و صورتش خیس، اما صدایش محکم ماند:
_از دادگاه تقاضای اشد مجازات را دارم.
ایلیا دستش را گرفت.
صدرا ایستاد و رو به قاضی کرد:
_جناب قاضی! همانطور که موکلم عرض کردند، ایشان و برادرشان به عنوان اولیای دم، تقاضای اشد مجازات را دارند.
دادگاه تمام شد.
رها، زینب سادات را در آغوش داشت. ایلیا دستان زینبسادات را رها نکرد و همراهشان رفت. همه آمده بودند. صدرا و رها، سایه و سیدمحمد، محسن و مهدی، حتی محمدصادق! اما نبود ارمیا،
نبود آیه، زیادی خار چشم همه بود.
زینب سادات گفت:
_میشود برویم پیش حاج بابا؟ دلم برایش تنگ شده.
سیدمحمد او را در آغوش کشید. هنوز ایلیا سفت دستانش را گرفته بود و رها نمیکرد. حتی وقتی محسن و مهدی کنارش قرار گرفتند و سیدمحمد سخت زینب را در آغوش داشت.
زینب سادات دست برادرش را فشرد. میدانست که او بیشتر از همه احساس غریبی میکند.
زینب به یاد آورد....
آن شب بود که همه چیز فهمید. سومین روز از تدفین پدر مادرشان گذشته بود که با صدای گریه ایلیا به سمت اتاقش رفت. روی تختش
نشست و ایلیا به آغوش خواهرش رفت.
زینب: _چی شده داداشی؟
ایلیا: _حالا من چکار کنم؟ من هیچکسی را جز تو ندارم.
زینب: _چی داری میگی؟ چرا هیچکس رو نداری؟ پس من چی هستم؟
ایلیا: _شنیدم که عمو گفت میخواد تو رو ببره پیش خودش. گفت برادرزادهش رو خودش نگه میداره. گفت مواظب یادگار برادرش هست! تو رو ببرن من چکار کنم؟ حالا که حاج بابا هم بیمارستان و معلوم نیست زنده بمونه، من چکار کنم؟ مثل بابا ارمیا منو میبرن پرورشگاه!
زینب او را محکم در آغوش گرفت:
_تو منو داری! من هیچوقت بدون تو جایی نمیرم. عمو محمد هم گفت برادرزادههاش! چرا فکر میکنی تو رو نمیخواد؟ تو برای عمومحمد از منم عزیزتری! تو عزیزترین منی! من بدون تو جایی نمیرم. تا همیشه خواهر برادریم و مواظب هم! باشه؟
ایلیا هق هق میکرد:
_منو رها نکن زینب. منو تنها نذار! من میترسم.
زینب کنارش نشست و آنقدر موهایش را نوازش کرد تا برادرش به خواب رفت. حرفهای برادرش دلش را به درد آورد. به راستی اگر حاج علی هم رخت سفر میبست، چه میکردند؟
آن شب در اتاق ایلیا ماند و هر وقت ایلیا با گریه بیدار میشد، او را نوازش میکرد و مادرانه آرامش میکرد.
سیدمحمد گفت:
_خسته ای، اول بریم خونه استراحت کن بعدا میریم بیمارستان.
زینب سادات از آغوش عمو بیرون آمد و گفت:
_خسته نیستم
بعد به ایلیا نگاه کرد و گفت:
_تو خسته ای؟
ایلیا سرش را به طرفین تکان داد و زیر لب گفت:
_نه!
حاج علی را از پشت شیشه های سیسییو نگاه کردند. گریه کردند. زهرا خانم که خیلی پیر و شکسته شده بود، روی صندلی نشسته و قرآن میخواند.
چهار ماه تمام پشت شیشه های بیمارستان بودند. چهار ماه انتظار. چهار ماه بود که آیه و ارمیا را به دست خاک سپرده بودند.چهار ماه بی پدری، چهار ماه بی مادری، چهار ماه انتظار برای نگاه حاج علی که
همان شبی که دخترش چشم از جهان فروبست، قلبش را گرفت و پشت این شیشه ها خوابید.
محمدصادق به زینب سادات نزدیک شد. زینبسادات نگاهش را از حاج علی نگرفت. همانجا پشت شیشه ماند و ایلیا را نزدیک خود نگاه داشت.
محمدصادق گفت:
_حالش خوب میشه.
زینب سادات سکوت کرد. دلیل این رفت و آمدهای وقت و بی وقت محمدصادق را میدانست اما برایش اهمیتی نداشت. محمدصادق جوابش را گرفته بود.
دوباره گفت:
_میدونم وقت خوبی نیست اما باید قبل رفتن بگم تا بتونی فکراتو بکنی. من هنوز دوستت دارم و پای خواستگاری قبلی هستم. با این شرایطی که الان تو و ایلیا دارید، بهتره اینبار عاقلانه تر عمل کنی.
زینب سادات با خود فکر کرد،
خوب است میدانی الآن وقت گفتن این حرفها نیست و میزنی! و شرایط او چقدر فرق کرده که محمدصادق فکر میکند.....
☘ادامه دارد.....
✍نویسنده؛ سَنیه منصوری
چیزی را که فردای #قیامت به آن رسیدگی میکنند#نماز است؛
پس سعی کنید تا حد توانتان نمازهایتان را سر وقت بخوانید.📿
#شهیدمجتبیعلمدار
@shahidanbabak_mostafa🕊
چیزی را که فردای #قیامت به آن رسیدگی میکنند#نماز📿است؛
پس سعی کنید تا حد توانتان نمازهایتان را سر وقت بخوانید..✋🏻
#مُؤمِنیِوَقتنَمازِتاَزوَقتِشنَگذَرِهـ
@shahidanbabak_mostafa🕊