سلام ..
ما انتظاری نداریم ولی نباید هم نادیده بگیریم اینکه #کفر گفته بشه و ما هم کمک کنیم این میشه حمایت در کفر گفتن . الانم هم نگفتم که کمک نمیکنیم توضیح دادم که متوجه بشن اگه نیستن . الان تو دنیای جدید و قرن جدید هستیم چرا برای مسائل الکی وقت داریم ولی برای مسائل دینی و خوب وقت نداریم الان کسی که بی دین هست نیاز به پیامبر نداره باید تحقیق کنه چون همه ی امکانات هست برای تحقیق . چجوری شبکه بی بی سی میشنن بعضیا واقعیت ها رو بفهمن به قول خودشون ولی واقعیت خداوند و دین خدا رو چرا نمیخوان بفهمن
سلام ..
لطف دارید إن شاء الله عاقبت بخیر بشید 🌸
۲ . اینو من چند مدت پیش گفتم من یه شب دوستم زنگ زد بریم گلزار شهدا رو بشوریم بعد شستیم نشستیم در مورد عملکرد بسیج و بقیه حرف زدیم بعد حس کردم غیبت کردم همون شب شهید مصطفی اومد تو خوابم گفت چرا رفتی گلزار رو شستی بعد نشستی غیبت کردی ؟؟
ثوابی که کردی رفت شهدا زنده نیستن !؟
آیه قرآنی داریم اصلا که میزارم براتون .
مرگ با شهادت خیلی فرق داره قرآن هم گفته کسانی که در راه خدا شهید میشن زنده اند .
یکی که برای خدا کار کنه و شهید شه بنظرت با کسی که عادی باشه و با گناه بمیره تفاوت نداره !؟
شهدا خیلی عنایت دارند و هر کی بهش وصل شد قطعا کنارش هست چرا یه شهید دیگه نیومد خواب من !؟
چون من با شهید مصطفی رفاقت دارم ♥️
در سورة بقره ميفرمايد: وَلاَتَقُولُوا لِمَن يُقْتَلُ فِي سَبِيلِ اللَّهِ أَمْوَ َتُ بَلْ أَحْيَآءٌ وَ لَـَكِن لآتَشْعُرُون و به آنها كه در راه خدا كشته ميشوند، مرده نگوييد! بلكه آنان زندهاند ولي شما نميفهميد.
در سورة آل عمران ميفرمايد: وَلاَتَحْسَبَنَّ الَّذِينَ قُتِلُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ أَمْوَ َتَا بَلْ أَحْيَآءٌ عِندَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُون اي پيامبر! هرگز گمان مبر كساني كه در راه خدا كشته شدند، مردگانند! بلكه آنان زندهاند و نزد پروردگارشان روزي داده ميشوند... پر واضح است كه مراد از حيات شهيدان غير از حيات برزخي انسانها است زيرا در آن صورت حيات شهيدان امتيازي براي آنان نخواهد بود، در صورتي كه در اين دو آيه به صورت ويژه حيات پس از شهادت آنان را متذكر شده است و البته چگونگي آن از نظر ما پنهان است چنان كه فرموده است: درك و شعور شما انسانها از درك كيفيت حيات آنان قاصر است.
سلام ..
مشکل شما نیست این شیطان هست که گناهان گذشته رو یادآوری میکنه بهت که نتونی الان خوب باشی . این یعنی شیطان کاری میکنه که شما بخاطر گذشته افسرده باشی و به فکر فرو بری ..
ولی از همین الان حرف منو داشته باش تا لحظه مرگ شما استغفار کردی خدا همه گناهانت رو بخشیده خداوند اگه نمیخواست ببخشه خب استغفار رو نمی آورد . اصلا به گذشته فکر نکن و فکر کن یه آدم جدید هستی و شهدا بهت عنایت داشتند و متحول شدی پس الان خیلی با روحیه باش و برای اقات خانمی کن کسی که برای همسرش خدمت کنه احر شهید رو داره شما خانواده خوبی رو تشکیل بدی ثواب بالایی داره پس به گذشته فکر نکن و با روحیه باش کاری که ارومت میکنه انجام بده کانال رو دنبال کن مطمنم همیشه اروم میشی چون من فعالیت ها رو برای حال خوب شما میزارم 🌸
خواهران بزرگوار
خواستگار که میاد حتما که نباید جور بشه یا ازدواج کنید بعضی وقت به صلاح شماست که انجام نشه اصلا هم ناراحتی نداره همه خواستگار دارند و نمیشه . به خدا توکل کنید به ازدواج خوب فکر کنید نه ازدواج عشق و علاقه ..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ببینید حاج آقا دهنوی مشاور #ازدواج 🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کیست او یار امیرالمومنین
مادر شیران نر، ام البنین
دامنش گلخانه گلهای یاس
مادر عباس خود حیدر شناس..
#شنبه_های_ام_البنینی🌿
@shahidanbabak_mostafa🕊
پارسال با دوستم یه نامه زدیم برای رئیس جمهور بخاطر گروه جهادی باهامون تماس گرفتن قرار بود بهمون کمک کنه ولی خب شهید شدند قبل از شهادتشون هم زنگ زدن یه هدیه دارید از طرف ریس جمهور نمیدونم الان یادشون هست یا نه ..
کانالرسمیشهیدبابکنوریو شهیدمصطفیصدرزاده❤️
صحبت های زیبای #حاج_مهدی_رسولی♥️
و او ثابت ڪرد
اگر واقعا منتظر شہادت باشی
شہادت دنبالت میاد :)
و میشود حتی در ڪوچہ پس ڪوچہهاۍ
تہران هم بہ اوج رسید!🕊
#شهیدرسول_خلیلی
@shahidanbabak_mostafa🕊
راوی میگفت:
رزمندههایی را
این رودخانه با خود بُرد..
پس اینجا اروند نیست
دستانت را به آب بزن و فاتحه بخوان
اینجا تنها گلزار #شهدایِ آبی دنیاست!🍃🕊
@shahidanbabak_mostafa🕊
آنقدر روزها نمی خوابید که از فرط
خستگی می افتاد میگفت:
[پاسدار یعنی کسی که کار کنه
بجنگه خسته نشه کسی که نخوابه
تا وقتی خود به خود خوابش ببره]
#شهیدمهدیباکری🌸♥
@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕊⃟ قـــوی تـــر از پـــــدرومـــــادر ♥
#استادپناهیان
@shahidanbabak_mostafa🕊
سلام شب بخیر 🌸
امشب شب عرفه هست و دعا مستجاب میشه هر دعای خیری مستجاب میشه و توبه پذیرفته میشه و همه گناهان بخشیده خواهد شد ..
امام سجاد علیه السلام در روز عرفه عده ای رو دید که تو بازار گدایی میکنند خطاب به اونها فرمود امروز عرفه هست و چرا گدایی میکنید و از مردم روزی میخوایین برید دره خونه خداوند امروز همه ی دعا ها مستجاب میشه ..
سلام ..
خیلی ممنون از شما التماس دعا دارم . برای اعضای کانال هم دعا کنید فراموش نکنید . همچنین دعا کنید که ما هم تو این مسیر بتونیم رضای خدا رو داشته باشیم و شهدای عزیز . إن شاء الله دست ما هم بگیرن . من همیشه میگم وظیفم هست و علاقه و اعتقادم این هست عمرمون تو راه خدا و شهدا باشه . اگر توفیقی هم دارم از شهداست
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«أحبَّك..
ومن حُبك نسيت كُل أوجاعي.»
دوستت دارم🌿
و از عشقت تمام دردهایم را فراموش کردم.
#حسینجانم ♥️
@shahidanbabak_mostafa🕊
🍄رمان جذاب #رهایی_ازشب 🍄
قسمت ۷۱
خنده ای عصبی کردم وگفتم:
_آره این خصوصیتتون رو که خوب میدونم !!خودتون همزمان با صدتا دختر هستید و هزارتا کثافت کاری میکنید ولی وقت تشکیل زندگی که میشه دنبال یک دختر آفتاب مهتاب ندیده میگردید.واقعا چقدر شما مردها حال به هم زنید!!
او خیلی بهش برخورد.با ناراحتی و غرور در چشمهام نگاه کرد و خیلی شمرده گفت:
_من چندساله دستم به تن هیچ زنی نخورده! میتونی اینو از دخترهایی که با دیدن من و تو،غش وضعف میکنن بپرسی.. قبلنها هم هر غلطی کردم از روی جوونیم بوده..ببین عسل خانوم..من اگه اهل این صحبتها بودم واسه یکبار هم که شده چنین درخواستی ازت میکردم..
بعد انگشت سبابه اش رو مقابل صورتم آورد وگفت :
_پس بی انصاف نباش و قضاوت نکن!!
🍃🌹🍃
نسیم از اون سمت بلند صدازد:
_وااای چقدر حرف دارید شما دوتا..خب بیاین اینجا بشینید ما هم بشنویم!!
کامران با صورتش ادای نسیم و در آورد و رو به من گفت:
_خیلی رومخه این دوستت!!!
نتونستم جلوی خندمو بگیرم.خودش هم خندید. یک خنده ی عاشقونه ومعصوم.
با شنیدن جمله ی آخرش نمیدونستم باید چی بگم.خوب منصفانه ش این بود که او در این مدت واقعا از من درخواست نابجایی نداشت.ولی من بازهم باورم نمیشد که او احساسش واقعی باشه.شاید اگر عاشق حاج مهدوی نبودم حرفهاش امیدوارم میکرد و باورم میشد ولی الان واقعا باورش سخت بود و حتی خوشحالم نکرد. در شرایط فعلی فقط میخواستم اونها هرچه سریعتر منزلم رو ترک کنند.و این خواسته با کل کل کردن و کشدار کردن بحث اتفاق نمی افتاد.
با التماس وملاطفت گفتم:
_کامران به من اجازه بده به حرفهات فکر کنم.بعد باهم حرف میزنیم.فقط تو روخدا دست این دوتا رو بگیر از اینجا ببر.من واقعا نمیتونم تحملشون کنم.
کامران لبخند پیروزمندانه ای به لب زد و گفت:
_ممنونم که حرفهامو شنیدی عزیزم.
بعد نیم نگاهی به اونها انداخت و گفت:
_ببخشید واقعا که مجبور شدی تحملمون کنی.الان میریم.
داشت از آشپزخونه خارج میشد که دوباره با حالتی معذب به سمتم برگشت و درحالیکه دستش رو توی جیبش میکرد گفت:
_اممم ..من میدونم که مدتیه کارت رو از دست دادی و وضعیت خوبی نداری..اممم یعنی تو راه مسعود بهم گفت.!راستش.. دلم میخواد اینو ازم قبول کنی.
من از شدت شرمندگی وا رفتم .داشتم همینطوری به دستش نگاه میکردم که تراول های تاخورده رو زیر سبد نونی که روی میز بود قایم کرد و با شرمندگی گفت:
_ببخشید..امیدوارم اینو ازم قبول کنی!
با دلخوری پول رو از زیر سبدنون برداشتم و گفتم:
_اینو بزار تو جیبیت! من احتیاجی ندارم..
او خودش رو عقب کشید وبا التماس نگاهم کرد.
_عسل خواهش میکنم قبول کن..به عنوان قرض
بغضم گرفت.با صدای آهسته گفتم:
_کامران خواهش میکنم پسش بگیر. شاید من نتونم بهت برگردونم.
او با لبخند مهربونی گفت:
_فدای سرت عزیز دلم.نگران کارت هم نباش.خودم برات پیدا میکنم.تو فقط از این به بعد بخند!
بعد نگاه عاشقونه ای به سرتا پام انداخت وگفت:
_خیلی لاغر شدی..بیشتر مراقب خودت باش.
🍃🌹🍃
نگاهش تنم رو لرزوند.چشمم رو پایین انداختم.کی میدونست واقعا در سرکامران چی میگذره؟اگه او برای انتقام از من با نسیم و مسعود هم پیمان شده باشه چی؟ نگاه عاشقونه ش رو باور کنم یا تنوع طلبی این سالیانش رو؟!اصلا به من چه؟!! من که عشقی بهتر و والاتر از او دارم.حتما خدا داره امتحانم میکنه.میخواد بدونه چقدر دلم با حاج مهدویه.
🍃🌹🍃
نسیم دوباره مزه پرونی کرد:
_اگه از آشپزخونه بیرون نمیاید ما بیایم!
کامران داشت از آشپزخونه بیرون میرفت که آیفون زنگ خورد. سراسیمه و ناامید دستم رو مقابل دهانم گذاشتم.
نسیم از اون ور صدا زد:
_منتظر کسی بودی.؟
خدایا حالا باید چیکار میکردم؟ کامران سرجاش ایستاد و پرسید:
_مهمون براتون اومد؟
با هول و ولا به سمت پذیرایی رفتم و رو به نسیم گفتم:
_یکی از دوستان قدیمیم قرار بود بیاد اینجا.حالا چیکار کنم؟
مسعود با بی تفاوتی گفت:
_خب این کجاش بده؟ چرا اینقدر مضطربی؟
نسیم با لحنی موزیانه گفت:
_بیخود نبود که از اومدنمون خوشحال نشدی!منتظر از ما بهترون بودی!
حیف که وقت بحث کردن با او رو نداشتم وگرنه میدونستم باید چطوری جواب گوشه وکنایه هاش رو بدم.از جا بلند شد و در حالیکه به سمت آیفون میرفت گفت:
_خب بابا در رو باز کن بنده خدا پشت در مونده تو این گرما!!!!
مسعود پرسید:
_حالا مهمونت خانومه یا آقا؟
کامران کتش رو از روی مبل برداشت و هیچ چیز نگفت. نسیم با بدجنسی آیفون رو برداشت و خطاب به مسعود گفت:
_الان معلوم میشه عزیزم!!
🍁🌻ادامه دارد…
نویسنده:
#فــــ_مــقیـمــے
#ڪپے_بدون_ذڪر_نام_نویسنده_اشڪال_شرعے_دارد.
🍄رمان جذاب #رهایی_ازشب 🍄
قسمت ۷۲
نسیم با بدجنسی گوشی آیفون رو برداشت!
_بله؟؟…..شما؟؟….بله درسته بفرمایید بالا
من عصبانی از بی ادبی و بدجنسیش روسری و مانتوش رو به سمتش پرتاب کردم و گفتم:
_برو
نسیم دست بردار نبود.چقدر این دختر بدجنس وکینه توز بود.بجای تن کردن، لباسها رو روی جالباسی آویزون کرد و گفت:
_وای راست میگی ببخشید خونه رو ریخت و پاش کردم.!!
داشتم از شدت ناراحتی سکته میکردم ..
درمانده و مستاصل به او نگاه کردم.
_نسیم تو رو خدا تمومش کن این کارهاتو.. میگم سرت کن.اونی که پشت دره با ما فرق داره!!
اشتباه کردم التماس کردم.چون نسیم برق لحاجت تو نگاهش نشست! گفت:
_جالب شد!! پس لازم شد باهاش آشنام کنی!
دلم میخواست همونجا بشینم و بلند بلند زار بزنم.فاطمه پشت در بود.دیگه برای مواجه نشدن با اونها خیلی دیر بود.الان کمترین کاری که میشد کرد طرز لباس پوشیدن نسیم بود.اگه فاطمه او رو با این تاپ وشلوار میدید اصلا داخل میومد؟
کامران با عصبانیت به سمت در رفت و آهسته وعصبانی به نسیم گفت:
_فکر نمیکنی به اندازه ی کافی نمک ریختی؟ نمیبینی بدبخت داره سکته میکنه؟؟ بپوشون سرو وضعتو دیگه!!
کامران اینقدر عصبانی بود که رگ گردنش مشخص بود.باورم نمیشد که او این طوری با نسیم حرف میزد.خود نسیم هم خشکش زده بود.مسعود تازه یاد غیرت نداشتش افتاد و از جالباسی شال و مانتوی نسیم رو داد دستش و گفت:
_بپوش عزیزم بریم.کامران راست میگه. زشته. واسش مهمون اومده!
کامران پشت به اونها کرد و مشخص بود خیلی کفریه. در دلم رفتارش رو تحسین کردم. نسیم سریع شالش رو روی سرش انداخت و بدون اینکه دکمه ی مانتوش رو ببنده به سمت در رفت و لحظهای با کامران نگاه خشنی کرد و گفت:
_ببین!! هیچ کی به خودش احازه نداده با من اینطوری حرف بزنه.پس از این به بعد مراقب حرف زدنت باش!!
کامران پوزخندی زد که حسابی دلم خنک شد.
_هه!! حیف که مهمون پشت دره!!
🍃🌹🍃
زنگ در برای سومین بار به صدا در اومد و نسیم با عصبانیت در رو باز کرد.سرم گیج رفت.فاطمه با یک جعبه شیرینی پشت در ظاهر شد.وقتی اونها رو دید رنگ و روش پرید. نسیم با بی ادبی کفش پوشید و در جواب سلام فاطمه گفت:
_بفرمایید داخل..ما داریم میریم راحت باشین حاج خانوم!
و از پله ها پایین رفت فاطمه هاح و واج رفتنش رو تماشا کرد و آهسته گفت:
_من حاج خانوم نشدم هنوز عزیزم.
مسعود درحالیکه کفشهاشو میپوشید گفت: _ان شالله میشید یه روز.ببخشید بااجازه.
نفر بعد کامران مودب و با وقار بود.او نگاهی دقیق به فاطمه کرد و با متانت گفت:
_عذر میخوایم خانوم معطل شدید.ایشون خیلی وقته منتظرتونند.
و در حالیکه نگاه نگرانش رو به سمتم میکشوند گفت:
_خدانگهدار
🍃🌹🍃
اونها از پله ها پایین رفتند. ولی فاطمه با نگاهی که هیچ چیز درونش مشخص نبود رو به من ایستاده بود. تالاپ تالاپ تالاپ.. قلبم دوباره با صدای بلند مینواخت. چشمهایم سیاهی میرفتند.در این مدت خیلی تحت فشار بودم..همه چیزم در عرض یک ماه به باد رفت..از موقعیتم گرفته تا حاج مهدوی.. وحالا هم آبروم پیش تنها امیدم!!!با تمام قدرت سعی کردم ماهیچه های زبانم رو به حرکت در بیارم و بگم:
_بخدا نمیدونستم اینا پشت درند..
وناله ای سردادم نشستم!تمام تنم خیس عرق بود.فاطمه به سمتم دوید و سرم رو زیر بازوش گرفت.
_سادات..عسل سادات..چت شد؟؟خاک به سرم.خیس عرق شدی
اشکی از گوشه ی چشمم پایین ریخت
آهسته گفتم:
_بخدا من توبه کردم..
فاطمه چشمانش خیس شدند.
_چرا بیخود خودت رو اذیت میکنی؟ داری برای کی توضیح میدی؟اینجا خونهیتوست.. اونها هم مثل من مهمونت بودن..من چیکاره ام عسل جان؟؟ تورو خدا به خودت مسلط باش. بخدا من هیچ فکر بدی نکردم.
او با عجله از جا بلند شد و با یک لیوان آب برگشت. وقتی آب رو دستم میداد گفت:
_ببخشید بی اجازه رفتم آشپزخونه.
🍃🌹🍃
کمی از آب خوردم و به چشمهای پاک ومهربونش خیره شدم.یک انسان تا چه حد میتونست خوب باشه؟ انتظار هربرخوردی رو داشتم جز این! مگه میشه کسی تا این حد ساده و خوش بین باشه؟ از ابتدای آشنایی با اینکه خیلی جاها میتونست مچم رو بگیره ولی خودش رو زد به بی خبری!او اینقدر با چشمانی قرص ومحکم نگاهم میکرد که ضربان قلبم آروم گرفت و کم کم اروم شدم.کمکم کرد ایستادم و به روی نزدیکترین مبل نشستیم.نمیدونستم باید چی بگم.عطر تند گلهای سبد، فضای خونه رو پر کرده بود.فاطمه به سمت دسته گل رفت و در حالیکه نوازششون میکرد با اشتیاق گفت:
_چه سبد گل قشنگی! چه خوش سلیقه بوده اونی که اینو خریده.
دوباره صحنه های دقایق پیش در ذهنم مرور شد و با ناراحتی سر تکون دادم.بی مقدمه گفتم:
_کامران خریده..
🍁🌻ادامه دارد…
نویسنده:
#فــــ_مــقیـمــے
#ڪپے_بدون_ذڪر_نام_نویسنده_اشڪال_شرعے_دارد.
🍄رمان جذاب #رهایی_ازشب 🍄
قسمت ۷۳
بی مقدمه گفتم:
_کامران خریده..
او بالبخندی تحسین آمیز سر تکون داد:
_دستش درد نکنه! به چه مناسبت؟
از خجالت با گوشه ی چادرم ور رفتم وگفتم:
_نمیدونم. .اومده بود که نزاره رابطمون قطع بشه..
🍃🌹🍃
فاطمه چشم به دهان من دوخته منتظر ادامه ی ماجرا بود:
_خب.؟؟
_هیچی ..فقط همین!!
باغیض از اتفاق امروز گفتم:
_نمیدونستم اونا پشت درند. وگرنه هرگز در رو باز نمیکردم.اصلا کامران تا بحال آدرس منو نداشته..این نسیم و مسعود بی خیر اونو آورده بودن اینجا تا…
مطمئن نبودم که ادامه ی جملم رو کامل کنم یا نه!! من هنوز نمیدونستم فاطمه چقدر از حرفهای اونشب منو شنیده. حتی شک داشتم که نشنیده باشه!به ناچار سکوت کردم.چادر و روسریم رو از سرم درآوردم به سمت آشپزخونه رفتم .
🍃🌹🍃
فاطمه دنبالم اومد.
_چه خونه ی نقلی و خشگلی داری!
او حرف رو عوض کرد چون فهمید من دوست ندارم راجع به امروز چیزی بگم!کتری رو آب کردم و بی آنکه نگاهش کنم گفتم:
_ممنون..
او روی صندلی نشست.و دستش رو زیر چانه گذاشت و بالبخندی تحسین آمیز نگاهم کرد.خجالت کشیدم. پرسیدم:
_چیه؟ چرا اینطوری نگام میکنی؟
فاطمه گفت:
_دارم فکر میکنم که تو واقعا چقدر خشگلی!!
خنده ای کوتاه کردم و مقابلش روی صندلی نشستم.
_تو لطف داری!من صورتم دست خوردست. بینیم عملیه! اما تو رو خدا نقاشی کرده. عاشق سفیدی پوستتم!
فاطمه با تعجب گفت:
_عجب بندههایی هستیم ما!! همیشه مرغ همسایه رو غاز میبینیم. من عاشق پوست گندمی و زیبای تو هستم چشماتم که عین چشمای حوریهای بهشتی جذاب و نافذه!
با خنده از تعبیرش گفتم:
_مگه تو چشمهای حوریان بهشتی رو دیدی؟
او گفت:
_امممم ..خب حدس میزنم چشمهای اونا باید یک چیزی شبیه چشمای تو باشه.!
بعد در حالیکه باز غرق فکری میشد گفت:
_نمیدونم چرا همه ی ساداتها چشمهاشون شهلا و نافذه.!
در سکوت به حرفش فکر کردم.واقعا چشم ساداتها با باقی آدمها فرق داشت؟! من که تا بحال به این موضوع دقت نکردم!گفتم:
_چه فایده!! من با چشمهام خیلی گناه کردم!
فاطمه با سبد نون بازی کرد.با خودم گفتم خداکنه تراولها رو نبینه!
گفت:
_خدا وقتی بهت زیبایی میده میخواد قدرت نمایی کنه وهنرش رو به رخ بکشه.نباید بزاریم تابلوی دست خدا خط خطی بشه.. هرچی تابلو قشنگتر باشه مواظبتش بیشتره..
دستم رو گرفت و خیره به چشمهام گفت:
_مراقب تابلوی خدا باش!
او چقدرقشنگ حرف میزد .گفتم:
_میتونم یک خواهشی ازت بکنم؟
او با لبخندی سرش رو تکان داد:
_اگه کاری از دستم بربیاد خوشحال میشم
دستانش رو فشردم و با التماس گفتم:
_میشه ازت خواهش کنم امشب کنار من بمونی؟! خیلی به خودت و حرفهات احتیاج دارم. از وقتی که از سفر برگشتیم خیلی تنها شدم. جات در کنارم خالیه!
او لبخند دلنشینی زد:
_راستش منم همین حس و نسبت بهت داشتم.ولی تو حتی مسجد هم دیگه نمیای. با خودم گفتم باید حتما امروز ببینمت و ببینم چی شده پرسیدم:
_جوابم رو ندادی! میمونی؟
او آهی کشید ومردد گفت:
_نمیدونم! باید از خونوادم اجازه بگیرم!
با خوشحالی گفتم:
_خب پس چرا معطلی..زنگ بزن.!
او با همون تردید نگاهی به من کرد و گفت:
_آخه..
_بهونه نیار دیگه..بخدا دلم گرفته..اگه امشب یکی پیشم نباشه دق میکنم
🍃🌹🍃
او گوشیش رو از جیب مانتوش بیرون آورد و برام شرط گذاشت:
_به شرط اینکه قول بدی برام تعریف کنی چرا مسجد نیومدی..
سکوت کردم.او شاید سکوتم رو به نشانه ی رضایت قلمداد کرد.چون زنگ زد و با مادرش هماهنگ کرد. من هم در این فاصله سور وسات یک عصرونه ی ساده با شیرینیهای فاطمه رو ترتیب دادم.
🍁🌻ادامه دارد…
نویسنده:
#فــــ_مــقیـمــے
#ڪپے_بدون_ذڪر_نام_نویسنده_اشڪال_شرعے_دارد.
- صبحم بھ طلوعِ
- دوستت دارم توست˘˘!
- ˼#ایهاالعزیزقلبم♥️˹
ــــ ـ بِھنٰامَت یا ذالجلال و الاکرام 🌸
۱۰۰ صلوات روزانه هدیه به امام زمان عج ❤️