🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان خاطرات یک مجاهد💗
قسمت3
بدون هیچ عکس العملی ظرف ها را می شستم و فقط به حرف های مادر گوش می دادم.
مادر ظرف میوه را به دست محمد داد تا تعارف کند، من هم چون راحت تر باشم توی آشپزخانه پرتقالم را پوست می گرفتم و نوش جان کردم.
وقت رفتن که شد آقامحسن دست کرد داخل جیب اش و دو اسکناس ۵۰ ریالی به من و محمد داد.
اول نمیخواستم قبول کنم. مگه من بچم که عیدی می دهد؟
بعد با اشاره چشمان مادر اسکناس را می گیرم و تشکر می کنم.
موقع رفتن گونه های فاطمه را می بوسم و برایش دست تکان می دهم.
مادر تا دم در برای بدرقه آنها می رود.
تا به اتاقم می رسم لباس هایم را از تنم می کَنم و خیلی با احتیاط داخل کمد چوبی می گذارم.
فانوس را روشن می کنم تا درس بخوانم. نور لامپ زرد انقدری نیست که بتوانم درس بخوانم برای همین اکثر اوقات چشمانم می سوزد.
مادر وارد اتاق می شود و با آه و ناله روی تشک می نشیند.
پاهایش را دراز می کند و ماساژشان می دهد.
آخ و اوخ مادر مانع تمرکزم می شود اما باز هم چیزی نمی گویم.
مادر سر حرف را باز می کند و می گوید:
_ریحانه؟؟
سرم را به طرفش می چرخانم و می گویم:
_بله؟
لبخندی گوشه لبش می نشیند و ادامه می دهد:
_دیروز با مادر احمد داشتم سبزی پاک می کردم.
_خب؟
کمی آب دهانش را قورت می دهد و می گوید:
_احمدو که میشناسی؟
پسر مذهبیو سر به زیریه. تازه دستی توی حساب و کتابم داره.
سری تکان می دهم و می گویم:
_بله می شناسمش. البته من نمیخواستم این حرفا رو بگم اما شما مجبورم کردین. احمد پسر خوبیه اما خیلی مامانیو متکی به خانواده شه!
اصلا مستقل نیست! تازه تو پارچه فروشی باباش کار میکنه.
مادر ابرو درهم می کشد و می گوید:
_این نشد دلیل؟ بیشتر پسرا تو مغازه باباشون کار میکنن و شغل اونا رو ادامه میدن.
_دلیل برای چی؟؟ شما گفتی میشناسی منم گفتم اینطوریه.
این بار مادر گوشه ی روسری اش را به بازی می گیرد و می گوید:
_مادر احمد تو رو ازم خاستگاری کرده.
پس بگو! آن همه مقدمه چینی هنگام ظرف شستن همه اش بخاطر احمدآقای بزاز بوده!
_شما که میدونین جوابم چیه! من میخوام درس بخونم... دانشگاه برم و بعد یه فکری میکنم. الان به همه چی فکر میکنم الا ازدواج!
مادر چادرش را کنارش می گذارد و ادامه می دهد:
_درس و دانشگاه که برات شوهر و بچه نمیشه! دختر باید خونه داری کنه...
در همین حین آقاجان یا الله گویان وارد اتاق می شود.
من و مادر خودمان را جمع می کنیم و آقاجان با لبخند همیشگی اش رو به مادر می گوید:
_حاج خانم کی گفته زن باید خونه داری کنه فقط؟ والا روزگار الان جوری شده هم زن و هم مرد باید توی صحنه باشن. خودتونو دست کم نگیرین.
بعد یواش در گوش من و مادر زمزمه می کند:
_روی حرفای آیت الله خمینی با همه ی ماست. چه مرد و چه زن... تکلیف شرعی و دینی و ملی ماست. ریحانه سادات خودش عاقله! میگه میخوام درس بخونم خب حتما صلاحشه. شاید این بچمون با درس خوندن بتونه به مردم و حرف های آیت الله خمینی جامه عمل بپوشونه!
مادر اخم می کند و می گوید:
_آ سد مجتبی تو رو خدا حرفای بودار نزن! از وقتی که کمیل آزاد شده توبه کردم همچین چیزایی نشنوم و نزارم کمیل بشنوه.
_آقا کمیل هم مرد بالغیه چرا منو شما براش تصمیم بگیریم؟ زندان الان شده خونه مردسازی! هر کی رفته مرد تر برگشته البته بعضیا!
_مگه کبودیا و زخمای روی تنشو ندیدی؟ از اون وقت تشنج میکنه... جوونِ با اون قد رشید و سنو سال کم چطور اذیتش کردن که خانم جون میگه وقتایی که میره دره گز همش کابوس میبینه و خواباش شدن زهره مار! بازم بگم یا بسه؟
من که چیز های تازه می شنیدم و برایم جذاب بود، دو گوش داشتم و چندتایی را هم قرض گرفتم.
بغض مادر در چشمانش سرازیر شد و با اشک بر روی گونه هایش ریخت.
نمی دانستم چه بگویم یا اصلا چه کاری کنم. دایی کمیل مگر چه کرده بود؟ اصلا چه کسی همچین کاری با او کرده بود؟
بالاخره وقتی اشک های مادر تمام می شود، با ایما و اشاره پدر را بیرون می فرستد و خودش هم می رود.
سرم را با درس گرم می کردم اما پرنده خیالم در جایی دیگری به پرواز در آمده بود.
هر چند در مدرسه با بیشتر معلم ها و برخی کتابها مشکل دارم اما به ناچار سکوت می کنم.
🍁نویسنده مبینار (آیة)🍁
🌸 🌸 🌸 🌸 🌸 🌸 🌸 🌸 🌸 🌸
- صبحم بھ طلوعِ
- دوستت دارم توست˘˘!
- ˼#ایهاالعزیزقلبم♥️˹
#ذکرروزدوشنبه
ــــ ـ بِھنٰامَت یا قاضی الحاجات 🌸
۱۰۰ صلوات روزانه هدیه به امام زمان عج ❤️
@shahidanbabak_mostafa🕊
#روزانهــ
زیارت عاشورا
به نیابت از شهید#علیرشیدی🍃 ♥
1_11771772539.mp3
11.65M
#روزانهــ
زیارت عاشورا
به نیابت از شهید#علیرشیدی ♥🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#سلام_امام_زمانم
لِذَتوُصلنَدانَد
مَگَرآنسُوختِهای
کِهپَساَزدوریبِسیار،
بهیاریبِرسَد!...💔
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرج
@shahidanbabak_mostafa🕊
کانالرسمیشهیدبابکنوریو شهیدمصطفیصدرزاده❤️
#سلام_امام_زمانم لِذَتوُصلنَدانَد مَگَرآنسُوختِهای کِهپَساَزدوریبِسیار، بهیاریبِرسَد!...💔 #
وَ تَجْعَلَنِى بِقَِسْمِكَ رَاضِياً قانِعاً..
میشود آمدنت قسمت زندگانیِ ما باشد؟!
#امام_زمان🤍🍃
کمترکسیپیدامۍشودکھزندگیبروفقمراداوباشد
هرگونہعیشونوشدنیاباهزارتلخیونیش
همراھاست!♥
#آیتاللهبهجت
@shahidanbabak_mostafa🕊
'وأنَّ الله سيُعوِّضنا عَمَّا مَرَرْنا بِه'
«و خداوند آنچه را ک ب ما گذشت جبران خواهد کرد....!🌿🤍
#خدایمن
@shahidanbabak_mostafa🕊
یهجـٰانوشتهبود
شَھادتیكمقامروحیست!
دنبـٰالِگلولہخوردننباشید..
راستممیگفت..
حاجقاسمقبلازشَھادتششھیدِزندهبود :)💔
@shahidanbabak_mostafa🕊
شاگرداخلاقآیتاللهخوشوقتبود.
یهباربهحاجآقاگفت:
"ذکریبهمنیادبدهیدکهمنشهیدشوم."
حاجآقاگفتهبود:
الانفقطوظیفهشمااین استکه
آنجا(سایت نطنز)خدمتکنید.
خدمتشمادرآنجاظهورآقاامامزمان (عج) را
نزدیکمیکند.
یکروزصبحبلندشد،
دیدمچهرهاشبرافروختهاست!
گفتم:
"چیشده؟!"
نمیگفتاصرارکردم.
حالعجیبیداشت.
بعدهمگفت:
" درخوابامامزمان(عج)رادیدم.
امامبهمنفرمودند:
منازشماراضیام."🌿
#شهیدمصطفیاحمدیروشن♥
@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نَبودِه،نیستونَخوآهَدبود...! عَزیزتَراَزتوکَسیبَرآےِمَن:))❤️🩹
#شهیدمصطفیصدرزاده
@shahidanbabak_mostafa🕊
کانالرسمیشهیدبابکنوریو شهیدمصطفیصدرزاده❤️
نَبودِه،نیستونَخوآهَدبود...! عَزیزتَراَزتوکَسیبَرآےِمَن:))❤️🩹 #شهیدمصطفیصدرزاده @shahidanbab
صداقت و شهادت
اتفاقی همقافیه نشدهاند!
اگر صادق باشیم
حتما شهید میشویم
{ لِيَجْزِيَ اللَّهُ الصَّادِقِينَ بِصِدْقِهِمْ }
#حاجحسینیکتا
@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلتنگیام به تو مرا آب میڪند...💔
#یااباعبدالله
@shahidanbabak_mostafa🕊
خداوند اراده کرده است که
نور خویش را به دستِ این جوانان که
اصحاب آخرالزمانی سیدالشهدا(ع) و سربازان
امامزمان(عج) هستند کامل کند و باطل را
یکسره به نابودی بکشاند..🤍🌿
#شهیدجهادمغنیه
@shahidanbabak_mostafa🕊
460(1).mp3
5.01M
حالا که من از حرم دورم....
#مداحی شهیدحججی
سلام خسته نباشید 🌸
إن شاء الله که حالتون خوب باشه دوستان چند هفته پیش در مورد یه دختر صحبت کردم که دچار مریضی دیستونی شده یعنی اختلال عصبی شده و دست و پاش جمع میشه یه دختر ۱۸ ساله ..
که پدر هم نداره فقط با یه مادر هست من برای کمک هفته قبل گفتم پیام بده چون پی ویش رو گم کردم پیام نداد و ما هم دو بار اینجا پول جمع کردیم و الان پیام داده ۶ میلیون قرض کرده و برای دکتر و دارو . الان طرف مقابل فشار آورده برای پولش الان من نمیدونم جمع میشه یا نه !!
ولی کسی هست مهر و سنگی که از رهبری گرفتم رو بخره خیلی باارزش هست که من کمک کنم به این خانم ؟؟
یا اینکه همه بصورت جهادی براش پول جمع کنیم ۶۰ نفر داوطلب بشن نفری ۱۰۰ تومن از دوست و آشنا براش جمع کنیم !!
من بهش گفتم دیگه واقعا خجالت میکشم شماره کارت بزارم کانال چون کمک هم بنظرم یه حدی داره ولی خب ایشون هم واقعا نیازمند هست که رو میندازه و مجبور هست ..
چیکار کنم ؟؟
نظر بدین چون چیزی به ذهنم نمیرسه