کانالرسمیشهیدبابکنوریو شهیدمصطفیصدرزاده❤️
آهسته گوش کن به تمامِ من، یک من، درونِ سینه من، بیقرارِ توست…💔 #عزیزم_حسین
تو كه يك گوشه چشمت غم عالم ببرد
حيف باشد كه تو باشي و مرا غم ببرد…🌿
ميميرم و ز وصل تو حرفي نميزنم
حرفِ وصال را كه سيه رو نميزند...😔
«هنيئًا لأعينهم التي تراكَ الآن»
خوش به حال چشمایی که تو رو الان میبینن..♥️!
#حسینجانم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چند روزی است که تا میشنوم حرفش را ، اربعین ، کربوبلا ؛ این دل ِمن میریزد ..️ 💔
@shahidanbabak_mostafa🕊
کانالرسمیشهیدبابکنوریو شهیدمصطفیصدرزاده❤️
#شب_جمعست_هوایت_نکنم_میمیرم.. #حسینجانم ♥️
مشکلات من فقط گنج حرم حل میشود دعوتم کن کربلا خیلی گرفتارم حسین..🖤!
#کــربلـــا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🍁رمان خاطرات یک مجاهد🍁
قسمت10
چادر رنگی را برمیدارم و به طرف در می روم. یکهو چهره خندان دایی نمایان می شود و لبخند زنان می گوید:
_مهمون نمیخواین؟
نمیدانم چرا بغضم سر باز می کند و به گریه می افتم. دایی وا می رود و با چشمان مُشَوَش اش می پرسد:
_چی شده ریحانه سادات؟
محمد که از دور دایی را میبیند به طرفش می آید و بغلش می کند. دایی که میبیند پاسخی نمی دهیم به طرف خانه می رود و نام مادر را صدا می زند. صدای زهرا، زهرایش در خانه طنین انداز است.
همین که به آشپزخانه پا می گذارد با دیدن بهم ریختگی شک اش یقین می شود و می پرسد:
_ساواک؟
سری تکان می دهم که دستانم را می گیرد و وارد خانه می شویم. محمد را می بوسد و جلوی بخاری می نشاند.
رو به من می گوید:
_ریحانه جان! دایی میدونم حالت خوب نیست اما بهم بگو چیشده؟ میخوام کمکی کنم.
اشک هایم را پاک می کنم و چند نفس عمیق میکشم. شمرده شمرده می گویم:
_راستش ما ظهر رسیدیم مشهد. تاکسی گیریمون نکرد و چند خیابونو پیاده اومدیم که به تظاهرات خوردیم. آقاجون از ما جدا شد و رفت، بعدشم نیومد. اول شب ساواک ریخت خونه و همه چیزو شکست و بهم ریخت و رفت. مامان ترسیده بود، من و محمد هم همین طور. یکهو افتاد رو زمین! منم هول بودم و کاری از دستم برنمی آمد. رفتم خونه ی لیلا...
وقتی که اومدیم بیهوش بود بعدشم آقامحسن و لیلا بردنش بیمارستان.
بغضم دوباره سر باز میکند و جاری می شود. نفس های کوتاه و حرف های نصفه نیمه ام مرا کلافه کرده است اما باز هم ادامه میدهم.
_دایی چیکار کنیم؟ مامانم؟ آقاجون؟
دایی دستش را بر موهایم می کشد و می گوید:
_ریحانه سادات از تو بعیده! تو که طاقتت از منم بیشتر بود دایی! صبر داشته باش. چیزی نیست عزیزم، شما خونسرد باشین.
آقاجون تون هم ان شاالله میاد اما وقتی بیاد و ببینه شما صبور نیستین اونوقت به حال خودش غصه میخوره.
شما بچه های آ سد مجتبی هستین! مردی که بیشتر مبارزون، ازش درس میگیرن.
تو باید زینب گونه باشی دایی! صبر کنین ان شاالله هم مامانتون خوب میشه هم آقاجون تون میاد.
آب دهانش را قورت می دهد و در ادامه می گوید:
_نکنه از ساواک ترسیدین؟
بعد می خندد و در حال خنده می گوید:
_گرگ ترس داره اما نه اونقدر که جای هوش و حواس آدمو بگیره. دوره ی این گرگام به سر میاد و این ساواکه که باید جواب پس بده و منو رو سرشون خراب میشیم. درسته؟
من و محمد سر تکان می دهیم. دایی با لحن شکایت گونه ای می گوید:
_نه اینجوری نشد! درسته؟
_درسته! اصلا ازین درست تر نمیشه دیگه.
دایی می خندد و دستمان را می گیرد و بلند می کند.
نگاهی به خانه می اندازد و می گوید:
_فردا میخواستم برم تهران! ولی ولش کن، شما واجب ترین. هستین خونه رو تمیز کنیم؟؟
من کاملا موافق بودم. هم برای روحیه مان خوب بود و هم دور و برمان بسیار کثیف شده بود.
دست در دست هم می دهیم و شروع می کنیم. من آشپزخانه را تمیز می کنم و دایی نشیمن و محمد هم اتاق خودش، مادر و آقاجون را.
تا ساعت های ۳ بیدار هستیم تا خانه تمیز شود.
آخر هم آنقدر خسته می شویم که نمی فهمیم کی خوابمان می برد.
صبح با صدای دایی بیدار می شوم. سفره ی صبحانه را پهن کرده است؛ از خجالت نزدیک است آب شوم!
_دایی خودم آماده می کردم.
_این چه حرفیه! خونه خواهر هم مثل خونه خود آدم میمونه. گفتم دیشب خسته شدین خودم ترتیبشو بدم.
بعد هم با لبخند زیباش می پرسد:
_خوب ترتیب دادم؟
نگاه گذرایی به سفره می اندازم. همه چیز هست حتی مربای و پنیری که در خانه نبود! تشکر میکنم و بلند می شوم تا دست و صورتم را بشورم.
لقمه ای در دهانم می گذارم و قورت می دهم.
یکهو یادم می آید امروز باید به مدرسه بروم! سریع ساندویچی درست می کنم و حاضر می شوم.
با محمد کمی همراه هستم. محمد دبیرستان متوسطه شاه رضا (دکتر علی شریعتی امروزی) می رود و من هم دبیرستان متوسطه شاهدخت (آزادگان امروزی).
چادرم را نزدیکی های مدرسه از سر به در میکنم و کمی بعد وارد مدرسه می شوم. زینب دوان دوان به طرفم می آید و می پرسد:
_ادبیات خوندی؟ میگن میخواد امتحان بگیره!
در دلم زینب را خفه می کنم که اول عیدی زد حالی راهیم می کند.
اخمی میکنم و می گویم:
_اولا سلام! دوما عیدت مبارک! سوما من هیچی نخوندم.
زینب هینی می کشد و با چشمان ورقلمبیده اش می گوید:
_علیک سلام! عیدت مبارک! تو نخونی؟ منکه باورم نمیشه ریحانه!
🍁نویسنده مبینار(آیه)🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان خاطرات یک مجاهد💗
قسمت11
خیلی بی تفاوت در چشمانش نگاه می کنم و می گویم:
_چه بشه، چه نشه من درس نخوندم. اگرم خوندم مال چند روز پیشه.
_خب پس بگو مرور نکردی!
_درسو ول کن زینب! بگو عید چیکارا کردی؟
_والا هیچی خونه ی ما که عزا بود.
_چطور مگه؟
زینب مرا گوشه ای میکشد و در گوشم زمزمه می کند:
_عموم رو ساواک گرفته!
خیلی تعجب می کنم. زینب تا بحال هیچ وقت در مورد انقلاب و تظاهرات با من حرف نمی زند و خیلی انگار بی تفاوت است. حالا نمیدانم چه شده که این را می گوید. البته او هم از خانواده مذهبی هست و مثل من بخاطر حفظ حجاب کم حرف نشنیده اما در مسائل سیاسی دخالت نمی کند.
_به چه جرمی؟
یواشتر از قبل در گوشم می گوید:
_بعدا بهت میگم. اینجا نمیشه!
یکهو صدای خانم ناظم از پشت میکروفون به گوش میرسه.
_خانم ها صف بشین.
همگی در جایگاه می ایستند و قاری شروع به قرآن خواندن می کند. طولی نمی کشد که مدیر از راه می رسد و دست به شانه قاری می زند و می گوید:
_بسه!
بعد هم موهای بلوندش را داخل کلاهش می دهد و می گوید:
_دانش آموزان عزیز سلام! اول از همه آغاز سال جدید رو به شاهنشاه آریامهر و بعد شهبانو فرح تبریک می گوییم.
بعد هم از طرف خودم به شما عیدنوروز رو تبریک میگم و امیدوارم در سال جدید بیش از پیش برای سربلندی ایران تلاش کنین!
در دلم به صحبت مدیر می خندم و در گوش زینب نجوا می کنم:
_سربلندی!هه! مگه شاه میزاره کمر ایران راست بشه، بعد ببینیم واسه سرش باید چیکار کرد.
ناظم از پچ پچ مان خوشش نمیاید و با چشم غره مرا به عقب می راند.
یکی از بچه های چهارم متوسطه۱ پشت میکروفن می رود و شروع میکند به دعا.
_بارالها، شاهنشاه ما را از گزند روزگار حفظ فرما.
_آمین.
_خدایا، شهبانوی ما را از بلاها دور گردان ...
مدیر در حالی که همگی مان را نگاه می کند به من اشاره می کند.
برای لحظه ای نگاه من و زینب تلاقی می شود و به سمتش می رویم. لبخندی بر روی لبهای رژ زده اش می نشاند و می گوید:
_خانم حسینی؟
همان طور که سرم پایین است، جواب میدهم:
_بله خانم!
با دستش چانه ام را می گیرد و سرم را بلند می کند. دستش را در روسری ام فرو می برد و تار مویی بیرون می کشد و می گوید:
_خداروشکر مو داری! یادم میاد گفتی نمیخوای نامحرم موهاتو ببینه اما اینجا که نامحرمی نیست. دلم میخواد توی مدرسه موهاتو یکمی بدی بیرون، بخاطر خودتم میگم که دبیرا باهات لج نکن.
بعد هم موهای جلویم را روی پیشانی ام می ریزد می گوید:
_مو به این خشگلی! این طوری باشی بهتره.
بعد هم به زینب می گوید:
_خانم رجبی شما هم.
مدیر از جلوی مان می رود و نگاه من و زینب هم او را دنبال می کند.
زینب به موهای خرمایی ام نگاه می کند و ادای مدیر را در می آورد و می گوید:
_خانم حسینی اینجوری بهتری!
موهایم را داخل روسری می دهم و با زینب می خندیم.
سر کلاس همگی عقده ی چندین روز حرف نزدن را دارند و از عید و خاطراتش می گویند. من و زینب خاطرات خوبی برای تعریف نداریم و فقط بهم نگاه می کنیم.
خانم پاشایی وارد کلاس می شود و فرانک دستور برپا می دهد. خانم پاشایی با لبخندی مضحک نگاهمان می کند و سال نو را تبریک می گویید.
بعد هم کلاهش را از سر به در میکند و روی میز می گذارد.
کتاب جغرافی را از بچه ها می گیرد و نگاهی به آن می اندازد. چند صفحه ای که ورق میزند شروع می کند به درس دادن. هر از گاهی نگاهش را از روی نقشه بر می دارد و بچه ها را از دید می گذراند.
در طول کلاس اندک چیزی اگر حواسش را پرت کند، اختلال در تدریسش پیش می آید و بعد از ساعت ها فکر کردن تازه میفهمد از چه حرف میزده است!
نیم ساعتی از کلاس می گذرد و پاشایی حرف می زند و با لبخند پر رنگی بهمان می گوید:
_خب درستون تموم شد برای دفعه بعد میپرسم!
من و زینب فقط نگاه هم می کردیم. یعنی او با همین قدر حرف زدن، درس را داد! مطمئنم اگر با همین روند پیش برود رتبه اول سرعت در تدریس را می تواند در گینس ثبت کند!
بعد هم روی صندلی اش می نشیند و با موهایش ور می رود.
چندتا از بچه های کلاس از رنگ موهایش تعریف می کنند و او تا آخر کلاس ذوق مرگ می شود. زنگ تفریح به صدا در می آید و پاشایی با قر و فر اش از کلاس خارج می شود.
زینب وقتی می بیند کلاس خالی است، می گوید:
_ریحانه! من نمیدونم درسته بگم اینو یا نه ولی خب تو غریبه نیستی. کلی تعریف از خونواده شما و بابات از عموم شنیدم که اینا رو میگم.
عموم رفته تو کار پخش اعلامیه های آیت الله خمینی! نمیدونم توی اون اعلامیه ها چی نوشته که اینقدر برای شهربانی مهمه و هرکی پخش کنه میگیرینش.
🍁نویسنده_مبینار (آیة)🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان خاطرات یک مجاهد💗
قسمت12
من با شنیدن حرف های زینب سرخ می شوم چون من یکی از آن اعلامیه ها را خوانده ام! من میدانم آیت الله خمینی از چه می گوید و برای چه می گوید.
زینب چپ چپ نگاهم می کند و می پرسد:
_حالت خوبه ریحانه؟
کمی مِن مِن می کنم و می گویم:
_آ... آره! چطور؟
_صورتت قرمز شدها! چیزی شده؟
دستی به صورتم می کشم و می گویم:
_نه چیزی نیست!
دو دلم که بگویم یا نگویم. اصلا این حرف ها اگر به گوش مدیر و ناظم برسند اخراج که هیچ! ما را تحویل شهربانی می دهند!
آب دهانم را قورت می دهم و با تردید و خیلی آرام می گویم:
_من میدونم توی اعلامیه ها چی نوشته.
چشمان زینب تا آخرین حد باز می شود و با صدای بلندی می پرسد:
_واقعااا؟
با دستم، دهانش را می گیرم و با جدیت می گویم:
_هیییس! چه خبرته؟ آره بابا یواش تر!
زینب شوکه شده است و قبول میکند، سر تکان میدهد و دستانم را از روی دهانش برمی دارم.
بعد آرام تر ادامه می دهم:
_آره میدونم چیه. آیت الله خمینی از مردم میخواد آگاه باشن و ظلم های شاه رو بدونن. اون میخواد انقلاب کنه اونم از جنس اسلامیش. اون وقت منو تو دیگه از مدیر و معلما واسه حجابمون تو سری نمیخوریم.
اون وقت دیگه بینمون فرق نمیزارن! تازه همه ی اینا چیزای پیش پا افتاده است.
انقلاب که بشه، افراد عادل افسار حکومت رو میگیرن و نفت رو به ارزونی نمیدن به آمریکا. ما روی پای خودمون می ایستیم و پیشرفت میکنیم.
زینب ذوق زده می شود و می پرسد:
_راست میگی ریحانه؟ واقعا آیت الله خمینی اینا رو میگه؟ چقدر آدم روشنفکر و خوبیه پس.
منم موافق انقلابم! اینطوری داره به همه ظلم میشه فقط امثال رحیمی تو رفاه ان. ما بدبختا هر روز بدبخت تر میشیم.
_آره زینب. البته انقلاب به همین راحتی نیستا! شاه کلی سرباز و تفنگ داره و مل دستمون خالیه.
خیلی از آدما باید از زندگیشون مایه بزارن و مبارزه کنن. میدونی ساواک اگه مبارزون رو بگیره چیکارشون میکنه؟
_نه!
_کلی اذیتشون میکنه. دایی منو یه بار گرفتن و ازون بار تشنج میکنه و رو تنش کلی زخمه!
یکهو یادم آمد که حرفی زدم! اصلا نمیدانم کار درستی کردم از دایی کمیل حرف زدم یا نه؟
زینب حرفم را می قاپد و می گوید:
_داییت؟
زنگ به صدا در می آید و بچه ها به کلاس می آیند.
وقت نمی شود گندی را که زدم پاک کنم.
بعد از زنگ آخر همگی خوشحال وسایلشان را در کیف می گذارند و راهس خانه می شوند.
زینب دم در مدرسه از من جدا می شود و به سمت خانه شان می رود.
امروز محمد حتما زود تعطیل شده است که دنبال من نیامده. مجبورم تنهایی راهس خانه شوم.
چند کوچه ای از مدرسه فاصله می گیریم و چادرم را سر میکنم.
فرانک رحیمی که از بچه های مرفه کلاس است و کلی ناز دارد با ماشین پدرش با جلویم رد می شود و با نگاه تمسخرآمیزی مرا می بیند.
من هم محلش نمی گذارم و به راهم ادامه می دهم.
از خیابان پیروزی می گذرم که متوجه میشوم مردی تعقیبم می کند.
دست و پایم را گم می کنم و ترس برم داشته است اما خیلی زود به خودم مسلط می شوم و تند تند راه می روم.
یکهو مردی که در پشت سرم در حال حرکت است جلویم می آید و شال گردنش را کنار می زند.
چشمان درشت و مشکی اش، ریش های نسبتا بلندش و لبخندش مرا یاد آقاجان می اندازد.
ذهنم قفل کرده است تا اینکه هضم کند این مرد آقاجان است!
از خوشحالی در پوست خود نمی گنجم که با ایما و اشاره به من می فهماند بدون هیچ گونه تابلوبازی پشت سرش حرکت کنم.
کمی با فاصله از او چندین خیابان را طی می کنم تا اینکه در کوچه ای میپیچد. انتهای کوچه یک بریدگی است که به داخل از عرض کوچه رفته.
آقاجان می ایستد و من هم به او نزدیک می شوم.
بغلش میکنم و می بوسم اش. آقاجان هم مرا در آغوش پرعطوفت غرق می کند. انگار هنوز در شوکم و لال شده ام.
آقاجان از احوالات مادر و محمد می پرسد. نمیدانم چه بگویم.
سکوتم را که میبیند نگران می شود و سوالش را تکرار می کند.
سرم را پایین می اندازم و سعی دارم بحث را عوض کنم. می گویم:
_محمد حالش خوبه و دست بوس شماست. خودتون چطورین؟
_مادرت چی ریحانه؟
نمی توانم دروغ بگویم. آقاجان هیچ وقت دروغ را یادم نداده است و تحت هیچ شرایطی دوست ندارد از من دروغ بشنود.
_مادر هم خوبه ولی یکم...
_یکم چی؟
_چیزی زیاد مهمی نیست.
آقاجان نگران تر می شود و با لحن پر از اندوهش می پرسد:
_چطور شده؟ چیزی رو داری مخفی میکنی ریحانه جان؟ دخترم راستشو بگو!
بغضم می گیرد. میدانم جان آقاجان به مادر گره خورده است. اگر نگویم از فکر و خیال خدایی نکرده دق می کند اما نمیدانم چرا زبان حاضر به گفتن نیست.
🍁نویسنده_مبینار (آیة)🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
- صبحم بھ طلوعِ
- دوستت دارم توست˘˘!
- ˼#ایهاالعزیزقلبم♥️˹
#ذکرروزجمعه
ــــ ـ بِھنٰامَت الهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
۱۰۰ صلوات روزانه هدیه به امام زمان عج ❤️
@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اللّٰهـمَ ؛
إن حالَ بَینی
وَ بینَهُ المَوت . . .
ولینه ،منمیخوامـ
تا زندہامـ رویماهـشوببینم
#اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج♥🙃
@shahidanbabak_mostafa🕊
هے نگـو مـن گناهکارم
منو قبول نمیکنہ...
روم نمیشہ با خدا حرف بزنم...
بہ قولِ استاد دولابی
مالِ بد بیخِ ریشِ صاحب شہ...!
تـو مخلوقِ خدایے :)❤️
#استادپناهیان🌿
@shahidanbabak_mostafa
خدایقشنگم 🤍
ما برای داشتن دست های تو
ریسمان نبسته ایم ، دل بسته ایم
همین که حال دلمان خوب باشد
برایمان کافیست♥️•"
@shahidanbabak_mostafa
ماهمیشهفڪرمیڪنیمشھدا
یهڪارخاصۍڪردنڪهشھیدشدن!
نهرفیق..
خیلۍڪارهارونڪردن
ڪهشھیدشدن..🌸🖐🏼
#شھیدحسینمعزغلامۍ
@shahidanbabak_mostafa
بعدازشھادتآقامحسن؛دیدمعلیهمشمیوفته
میخواستمببرمشدڪتر…
شبمحسناومدتوخوابـمبھمگفت
خانم،علیچیزیشنیست..
منومیبینہمیخوادبغلمڪنهنمیتونہ!😔
بہنقلازهمسرشھید؛
#خاطره_شهید🌿
@shahidanbabak_mostafa