eitaa logo
کانال‌رسمی‌شهید‌بابک‌نوری‌و شهیدمصطفی‌صدر‌زاده❤️
6.4هزار دنبال‌کننده
20.3هزار عکس
7.1هزار ویدیو
43 فایل
○•|﷽|•○ ❁کانال‌رسمی‌مصطفی‌بابک‌قلبها❁ بزرگترین‌کانال‌رسمی‌شهیدان!):-❤️ 🔹💌شهید مصطفی صدر زاده! 🔹💌شهید بابک نوری هریس! 🌸ڪانال‌ٺحٺ‌مدیریٺ‌مسٺقیم #خانواده‌شہیدان فعاݪیٺ‌دارد🌸 حالا‌که‌دعوتت‌کرده‌بمون!🦋 تبادل @khoday_man8 تبلیغات هم پذیرفته میشه 🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
انسان باید دائم الذکر باشد ؛ زیرا کسی که دائم الذکر باشد همواره خود را در محضر خدا می‌بیند و پیوسته با خدا سخن می‌گوید . ‹ آیت‌الله بهجت ›🌿 @shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قدرتو ندونستیم حالا باید تو تاریکی دنبال یکی مثل خودت بگردیم ... مارو حلال کن سیدمحرومان💔 @shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
“انا اعطیناک الکوثر …” کوتاهترین سوره قرآن… همان، کوتاهترین راهِ رسیدن به خداست…♥️ میلاد حضرت فاطمه سلام الله علیها و مبارک @shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شب‌میلاد‌زهرای‌بتول‌است ز‌یُمن‌او‌دعا‌امشب‌قبول‌است شب‌فیض‌وشب‌قرآن،شب‌نور✨ شب‌اعطای‌کوثربررسول‌است...😍🎊 @shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام شب بخیر🌸 چرا خداوند همه انسان ها رو یکسان نیافرید!؟ چرا اصلا کور و معلول و کر و لال آفرید بعضی ها رو ! اونایی که سالم نیستن یعنی باید همش حسرت بخورن ؟؟ کسی جوابش رو میدونه !؟
جواب رو لطفا پیدا کنید تنبل نباشید 😊🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان خاطرات یک مجاهد 💗 قسمت309 دود از خانه ای بلند شده. داد می زنم:" حسن خونه‌ی همسایه است! بدو بریم خونه‌ی ما آتیش نگرفته باشه خوبه!" دلم برای ریحانه و بچه ها شور می زند. دیگر نمی فهمم چطور خودم را از ماشین پرت می کنم. به پهلو به زمین می افتم. حسن پیاده می شود و با کمک او از زمین بلند می شوم. ولیچر را می آورد و به حالت دو آن را تکان می دهد. هر چه نزدیک تر می شویم قلبم بیشتر می گیرد. با دیدن دودی که از خانه مان بلند می شود بدنم بی حس می شود. مثل دیوانه ها داد می زنم و خودم را از روی ویلچر پرت می کنم. آمبولانس هم می رسد اما هنوز آتش نشان ها کسی را بیرون نیاورده اند. خودم را روی زمین پرت می کنم و کف دستم در اثر سنگریزه ها زخم می شود. چند مرد به کمک حسن می آید تا مرا از زمین بلند کنند اما من دستشان را رها می کنم. اشک هایم روی صورتم می ریزد. لنگان لنگان خودم را به نزدیکی های خانه می رسانم اما ماموران اجازه نمی دهند جلوتر بروم. سرشان داد می زنم: _زن و بچه‌ی من توی خونه ان! باید برم! ولم کنین! وقتی میبینم حریف شان نمی شوم خودم را می زنم. جگرم با این کار ها خنک نمی شود که زینب با گریه و چشمان سرخ کنارم می ایستد. با گریه می گوید: _بابا! مامانو محمد حسین... دیگر حرفی نمی زند و خودش را در بغلم پرت می کند. توی سرم می زنم و فریاد می کشم:" ای وای!..." یکهو تن بی جانی را از توی آتش بیرون می کشند. پیش می روم و با بدن بی حال ریحانه قبض روح می شوم. محکم تر به سینه و سرم می کوبم و خدا را صدا می زنم. پرستاری او را از روی برانکارد به تخت آمبولانس می گذارد. تحمل چنین دیدن صحنه هایی را ندارم. از پچ پچ همسایه ها با ماموران کمیته چیزی سر در نمی آورم. جلو می روم و با کمک حسن در آمبولانس می نشینم. از کسی که بالا سر اوست می پرسم:" زنده است؟ بی هوشه؟ بگین چیشده!" پرستار به حسن می گوید مرا بیرون ببرد. خودم را به ماشین می گیرم اما وقتی چند مرد دیگر به ان ها اضاف می شوند نمی توانم کاری کنم. زینب با دیدن کارهای من بیشتر گریه می کند. نمیتوانم او را آرام کنم. آمبولانس به حرکت در می آید‌. چرخ ولیچر را به حرکت در می آورم و به دنبال آمبولانس می روم اما سریع دور می شود. بغض در گلویم بی نهایت است. چشمانم سوز گرفته و از بی کفایتی خودم بیزار می شوم. خودم را فحش می دهم. به حسن می گویم:" محمدحسینم توی خونه است!" سریع به آتش نشان ها اطلاع می دهد. یکی از آن ها پیشم می آید و می پرسد: _شما مطمئنید؟ کسی توی ساختمان نیست! در حال خودم نیستم و طلبکارانه داد می زنم:" چرا هست! پسر من هنوز تو خونه است! اگه نمیخواین پیداش کنین خودم برم!" چند نفری داخل می روند تا محمدحسین را پیدا کنند. از بس داد کشیده ام و خودم را زده ام بی حال می شوم. چشمان منتظرم را به خانه می دوزم که جنازه ای سوخته از خانه بیرون می آورند. با دیدن محمدحسین بی جان و تن سوخته اش روی زمین می افتم و سرم به جدول کنار جوی می خورد. سر می شکافد و خون از آن دریدن می گیرد. همه به من نگاه می کنند و من به محمدحسین بی جان... خیسی خون به پیشانی ام می رسد. حسن به مامورها می گوید محمدحسین را از پیشم ببرند اما من داد می زنم پسرم را نبرید! به سینه ام می کوبم و می گویم:" آخه من جواب مادرشو چی بدم! نبریدش این عزیزپدرشه..." بی توجه به من تن او را از من دور می کنند. دیگر جانی به تنم نمانده. زینب با دیدن چهره‌ی سوخته‌ی محمدحسین تاب نمی آورد و همانجا بیهوش می شود. حسن ماشینش را روشن می کند و با کمک بقیه من و زینب را جا می دهد‌. به فاصله‌ی ده دقیقه زندگی ام را بر آب می بینم. تمام ترس هایم سرم می آید. جگرم از غم می سوزد و گریه امانم نمی دهد. یک مرد کنارم نشسته و با پارچه را سرم را گرفته. به نزدیک ترین بیمارستان می رسیم. من را مثل موجودی بی تحرک روی ویلچر می گذارند. میخواهند زینبم را جدا کنند که با آخرین جان می گویم:" دخترم رو بدین!" حسن دلش به رحم می آید و زینب را روی دستانم می گذارد. بدن سوخته‌ی محمدحسین و چهره‌ی ریحانه هر لحظه در ذهنم بزرگ و بزرگتر می شود. از پرستار میخواهم ببیند دخترم چه حالی دارد. او با دیدن پارچه‌ی به خون غلتیده اصرار دارد اول وضعیت مرا بررسی کند. اجازه نمی دهم و با جار و جنجال نمی گذارم کسی به سرم دست بزند. پرستار ابتدا حال زینب را بررسی می کند سرمی بهش وصل می کند. بعد هم با بخیه به جان پوست سرم می افتد. انگار دیگر دردی را احساس نمی کنم او پس از بخیه رویش بتادین می ریزد و دور تا دورش را باند می چرخاند. از حسن می پرسم ببیند ریحانه را به کجا برده اند. او می گوید ریحانه را به بیمارستان دیگری برده اند. تحمل ایستادن و انتظار را ندارم. 🍁نویسنده‌مبینا‌رفعتی‌(آیه)🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان خاطرات یک مجاهد 💗 قسمت310 به سختی از تلفن بیمارستان به خانه‌ی کمیل زنگ‌ می زنم. صدای باحیای مونا از پشت تلفن با من احوال پرسی می کند و حال ریحانه و بچه ها را از من می پرسد. دست خودم نیست و میزنم زیر گریه. مونا خانم با وحشت از من ماجرا را می پرسد. زبانم برای تعریف نمی چرخد و تنها از او خواهش می کنم خودش را به این بیمارستان برساند. چشم می گوید و خداحافظی می کنیم. به پرستار می سپارم که یکی از فامیل هایمان پیش دخترم می آید. حسن با حوصله مرا تحمل می کند. گریه هایم در ماشین شروع می شود. شانه ام با پنجره برخورد می کند و سردی به بدنم می خزد. لحظه ای محمدحسین و ریحانه از یادم نمی رود. با خودم می پرسم چرا؟ چیشد؟ آتش سوزی چرا؟ مگه ریحانه حواسش نبود؟ حسن برای دلداری من چیزهایی می گوید. ولیچر را باز پایین می آورد. از پذیرش سراغ ریحانه را می گیرم. خبر می دهند که در اتاق عمل است. تمام بدنش سوخته و دکتر مجبور است با پنس پوست های آویزان را جدا کند و مرهم روی سوختگی بگذارد. دلم می خواهد به نمازخانه بروم. سر به سجده که می گذارم اشک هایم دوباره می ریزد. صورتم را با دست تمیز می کنم. حسن از دم در فاصله می گیرد و به طرفم می آید. سرش پایین است و انگار که میخواهد چیزی بگوید: _ببین مرتضی جان، میدونم وضعیت بدی داری اما باید این موضوع رو بهت بگم. حال ندارم بپرسم چه شده و... سکوت را به علامت رضا می گیرد و ادامه می دهد: _این کار کارِ منافقاست‌. اطراف خونه تون یه نامه پیدا کردن‌. بعدا بهت میدم تا بخونی. با شنیدن این حرف ها می شوم اسپند روی آتش. _نامه رو بده! نمی دهد و مجبور می شوم حرفم را با داد تکرار کنم. نامه را به دستم می دهد. بعد هم از کنارم برمی خیزد و می رود. نامه را باز می کنم و هر خطش هیزم خشمم را بیشتر و بیشتر می کند. _میدونم وقتی این نامه رو میخونی که طعم از دست دادن عشق زندگیت به کامت مزه داده. من روزی از تو متنفر شدم که ریحانه رو توی قلبت راه دادی‌. ازون روز بود که قسم خوردم لباس مشکی زنتو تنت کنم. اون زن بدجور تو رو بازی داد و تو هم که ساده! تو میتونستی از اعضای با سابقه‌ی سازمان باشی اما همه اش رو فدا کردی و خائن شدی. حق توعه که در حسرت شکنجه بشی و اون مزدور خمینی هم به درک بره! حالا میتونم بعد از سالها بدون کینه بخوابم و آرزوی مرگ ریحانه را برای همیشه تمام کنم. شهناز. کارد بزنند خونم در نمی آید. کاغذ را ریز ریز می کنم و ریزه هایش را به اطراف پرت می کنم. بعد هم صدایم بالا می رود و های های گریه می کنم. من ریحانه را فدا کرده ام! اگر من وارد زندگی اش نمی شدم او هیچ وقت اینگونه نمی شد. حسن دستانم را می گیرد تا به خودم نزنم. پرستار که حالم را بد می بیند مرا با تختی می رسانند و با زدن مسکن اندکی آرامم می کنند. تمام مدت در خواب کابوس های وحشتناک می بینم و می پرم. از خواب می پرم و به دور و اطرافم نگاه می کنم. اسم ریحانه از دهانم نمی افتد. حسن را به جان عزیز ترین کسش قسم می دهم تا کمکم کند. صدای ولیچر بر روی سنگ های بیمارستان می غلتد. حسن می گوید ریحانه را به بخش سوختگی برده اند. نگهبان با دیدن حال و روزم اجازه می دهد برای کمی او را ببینم. لباس مخصوصی می پوشم و وارد می شوم. در اتاق را باز می کنم و با تنی مواجه می شوم که تمامش در باند فرو رفته. دلم می ریزد و دهانم را فشار می دهم تا هق هقم به گوشش نرسد. کنارش متوقف می شوم. صورت و چشمانش هم باند پیچی شده. پشت دست هایش را که میبینم که تاول های بزرگی زده و سوختگی اش کاملا محسوس است. نمیتوانم ریحانه‌ی شادابم را در این حال و روز ببینم. از دور بوسه ای برایش می فرستم و زیر لب می گویم: _عزیزم تو هر جور باشی بازم برام همون ریحانه ای... قشنگ و دوست داشتنی. فقط تو رو خدا چشماتو باز کن. ریحانه ازت خواهش می کنم تنهام نزاری. از ترس بیدار شدنش هم که شده سریع بیرون می آیم. دم در دکتر سفید پوشی جلویم ظاهر می شود و می پرسد: _شما همسر خانم حسینی هستین؟ سر تکان می دهم و می گویم بله. مرا به اتاقش راهنمایی می کند. دل توی دلم نیست و خدا خدا می کنم خبر خوبی بشنوم. روی یکی از صندلی های ردیف شده‌ی کنار میزش می نشیند. دستانش را بهم گره می زند و از من می پرسد: _شما چقدر همسرتون رو میشناسین؟ از سوالش جا می خورم. چند پلکی می زنم و جواب می دهم:" خب... خیلی!" _پس لابد میدونین ایشون چه وضعیت جسمانی بدی دارن. ما متوجه شدیم ایشون یه بیماری شدید قلبی دارن که هنوز اقدام پزشکی براش نکردین. یه اثر زخم روی پهلوی شون هست و در پشت گوش و روی دست هاشون آثار سوختگی ناشی از سیگار دیده میشه که خب سر کردن با چنین دردهایی برای یک انسانی عادی میشه گفت غیرممکنه! 🍁نویسنده‌مبینا‌رفعتی‌(آیه)🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان خاطرات یک مجاهد 💗 قسمت311 چشمانم از تعجب گرد می شود. زخم؟ ولی ریحانه که همیشه تبسم به لب داشت! دکتر می گوید تحمل کردن این دردها سخت است اما او چطور علاوه بر تحمل این ها را از چشمم مخفی می کند! با شرمساری لب می زنم:" همسر من... هیچی بهم نگفته!" دکتر سرش را پایین می اندازد و به سختی برایم می گوید: _به هر حال اصلا حال خوبی ندارن. شصت درصد بدن دچار سوختگی و عفونت شده و حتی به کبد و کلیه شون هم آسیب رسیده. از جا بلند می شود و با بی رحمی تمام با جمله اش امید زندگی ام را قطع می کند. _من نمیخوام الکی امید بدم و مخالف امیدواری هم نیستم. شما برای نجات همسرتون باید به دنبال معجزه باشید. تمام توانم را در گلو جمع می کنم. _میشه ببینمش؟ سری تکان می دهد. حسن جلو می آید اما پس اش می زنم و خودم چرخ ویلچر را به حرکت در می آورم. با شنیدن صدای ناله های ریحانه پشت در قایم می شوم. چند باری به سینه‌ی دردمندم می کوبم. تقی به در می زنم و وارد می شوم. ریحانه به هوای نامحرم خودش را به سختی جمع و جور می کند. _کیه؟ انگشتم را از غم گاز می گیرم و بعد با صدایی که به بغض آلوده شده می نالم. _منم! لحنش تغییر می کند. با لطافت خاصی صدایم می کند و می گوید:" مرتضی جان؟ تُ... تویی؟" تاب دیدنش را ندارم و همان طور که هق هقم بلند است می نالم:" آره! منم!" از صدای گریه ام او هم بعض می کند. به روی خودش نمی آورد و مثل همیشه سعی دارد مرا آرام کند. _چرا گریه میکنی؟ تو رو خدا گریه نکن! برای چشمات خوب نیست. پوزخندی می زنم که در این حال هم به فکر من است. می گویم:"چشم میخوام چیکار وقتی تو رو اینجوری ببینم؟ من میخوام کور شم ولی تو رو روی تخت بیمارستان نبینم." _ای... حرفش را قطع می کند. فکر میکنم از فشار درد است اما خودش را جمع و جور می کند و می گوید:" این حرفو نزن عزیزم. من دلبسته‌ی اون چشمات شدم. تو با اون چشما باید عروسی دختر و پسرمون رو ببینی." سری به علامت منفی تکان می دهد و می گوید:" نه! چرا من؟ تو چی؟ تو باید باشی!" بی توجه به حرف من می پرسد:" راستی محمدم چیشد؟ گیر کرده بود توی اتاق! بچم طوریش که نشده؟" کاسه‌ی صبرم می شکند. بعد از مکثی طولانی لب هایم را به دروغی خوش تکان می دهد: _محمد حالش خوبه. ما منتظریم حال تو خوب بشه. آهی می کشد. آهش خانه خرابم می کند. آهسته می خندد و می گوید: _دیدی مرتضی؟ قسمت بود طعم نابینایی رو هم بچشم. خوبه! باید بفهمم تو چی کشیدی و من نتونستم کاری کنم." جگرم با کلماتش به درد می آید. کار از اشک و آه گذشته. اشک هایم را پاک می کند. _ پس منم مثل تو شدم. درد کشیدنتو میبینم و کاری ازم برنمیاد. ریحانه‌ی من؟ ماهروی من... _جان دلم؟ _تنهام که نمیزاری؟ با سکوتش چنگی به دلم می زند. خس خس نفس هایش در هم می پیچد. _ما تا آخرش با همیم حتی تو اون دنیا. از آقاجونم میخوام شفاعت مون کنه. اگه این دنیا نشد باهم خواهیم بود. دیگر نمیتوانم تحمل کنم و صدای گریه هایم بالا می رود. _یعنی چی ریحانه؟ این حرفا بوی جدایی میده! پس اون شب درست شنیدم. تو همون شب که دل از دنیا کندی از من و بچه ها جدا شدی. _این چه حرفیه؟ منو با مردن ازتون نمیگیرن. من هیچ وقت دل از شما نکندم. هم من و هم او دیگر از حرف زدن دل می کنیم. در آن حال به فکر نماز مغرب اش است. به سختی او را برای نماز حاضر می کنم و کمی خاک تمیز پیدا می کنم. خیلی آهسته به قسمت هایی از دست و صورتش می زنم که پوشیده نشده. مهر را روی قسمتی از پیشانی اش می گذارم که سالم مانده. به نماز دلنشینش نگاه می کنم. چقدر ریحانه خوب نماز میخواند! انقدر که آدم دوست دارد ساعت ها کنارش بنشیند به تماشا! بعد از خواندن نمازش می گوید:" کمکم کن نماز عشا رو هم بخونم." من که میبینم برایش سخت است سعی دارم منصرفش کنم اما حرفی می زند که دلم را لگد کوب می کند: _مرتضی اگه بمیرم و نمازمو نخونم چی؟ خواهش میکنم کمکم کن. بی منت و بدون توجه به درد عشق کمکش می کنم. پس از نماز هایش بهم می گوید: _مرتضی جان بشین میخوام یه چیزی بهت بگم. لب هایم را با آب دهان تر می کنم. _نمیخواد! الان تو باید استراحت کنی. من میدونم چقدر درد داری. نه اش حجت را بر من تمام می کند. با ترس پای صحبتش می نشینم. آهسته و با شوق لب می زند:" دیشب آقاجونم رو دیدم توی خواب. با لباس و سر و وضع زیبایی اومده بود. دست منو میگرفت و با خودش می برد. دیر یا زود باید بار و بندیلم رو از این دنیا جمع کنم اما دلخوشیم به یک چیز و اونم اینکه با عنوان مزدور خمینی دارم میرم. کاش هزاران جان می داشتم و دوباره این راه رو با جرئت تمام شروع می کردم. 🍁نویسنده‌مبینا‌رفعتی‌(آیه)🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸