eitaa logo
کانال‌رسمی‌شهید‌بابک‌نوری‌و شهیدمصطفی‌صدر‌زاده❤️
6.4هزار دنبال‌کننده
20.3هزار عکس
7.1هزار ویدیو
43 فایل
○•|﷽|•○ ❁کانال‌رسمی‌مصطفی‌بابک‌قلبها❁ بزرگترین‌کانال‌رسمی‌شهیدان!):-❤️ 🔹💌شهید مصطفی صدر زاده! 🔹💌شهید بابک نوری هریس! 🌸ڪانال‌ٺحٺ‌مدیریٺ‌مسٺقیم #خانواده‌شہیدان فعاݪیٺ‌دارد🌸 حالا‌که‌دعوتت‌کرده‌بمون!🦋 تبادل @khoday_man8 تبلیغات هم پذیرفته میشه 🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
نزدیڪ عملیات بود.میدانستم دختر دار شده.یک روز دیدم سر پاکت نامہ از جیبش زده بیرون‌.گفتم این چیہ!؟ گفت عکس دخترمہ. گفتم بده ببینمش، گفت خودم هنوز ندیدمش گفتم چرا!؟ گفت الان موقع عملیاتہ میترسم مهر پدر فرزندے کار دستم بده بعد... 🌸
شهیدمحمدحسن (رسول) خلیلــــــــــی تاریخ تولد : ۱۳۶۵/۹/۲۰ محل تولد: تهران وضعیت تاهل: مجرد فرزند دوم خانواده‌ی آقای رمضانعلی خلیلی دانش آموخته‌ی: دانشگاه امام حسین علیه السلام دانشجوی: رشته ی مدیریت اعزام به سوریه: بر حسب وظیفه تخصص: تخریب - تاکتیک - جنگ های نامنظم شهادت در تاریخ : ۲۷ آبان ماه سال ۱۳۹۲ محل شهادت:سوریه _حلب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام شب بخیر .. سلامتی خودتون و خانوادتون و امام زمان عج ۱۴ صلوات هدیه کنید🌸 صلواتی هم برای شادی روح دو شهید عزیز هدیه کنید 💞
خسته نباشید بابت امروز که خیلی پر کار بود چون سالروز شهادت شهید بابک نوری بود ما باید حسابی فعالیت میکردیم چون بقیه کانال ها هم از ما درخواست کلیپ و فعالیت در مورد شهید بابک نوری داشتن .. مدیر های ادیت خیلی زحمت کشیدین همچنین مدیر یا رب که ختم قرآن رو زحمتش رو کشیدن .. و همچنین شما عزیزان که لطف کردین و برای کمک به خواهرمون که در حال تکمیل جهیزیه هست یاری کردین و مث همیشه تو کار خیر و کمک سنگ تموم گذاشتین🌸
کمک کردن خیلی حس خوبی داره و هر کسی نمیتونه این حس قشنگ رو تجربه کنه .. من همیشه میبینم اونایی که کمک میکنن قلب مهربونی دارند و از اون دسته از آدمایی هستن که رابطه نزدیکی با خدا دارند و دلی صاف و صادق دارند .. این حس خوب رو همه نمیتونن تجربه کنند یه حس آرامش بخش هست که انسان رو نسبت به همچی خوشبین و امیدوار میکنه 💖
۱ . سلام بله میتونم چرا میخندی خب ۲ . یکم درگیرم إن شاء الله به زودی ۳ . نفرستادن ۴ ‌. سلام .. میتونید بدین یکی که میره امام رضا براتون انجام بده یا اینکه هر وقت خودتون رفتین انجام بدین
۱ ‌. سلام .. خب میتونید درس رو بخونید و اولویت هم این باشه در هر حالی باشی فکرت و دلت امام زمانی باشه شهدا هم در هر حالی که بودن با امام زمان عج رابطه نزدیکی داشتن و به وقتش در راه خدا جهاد کردن یعنی جوری که همچی رو ول کردن و رفتن برای جهاد در راه خدا ۲ . سلام .. خب هر کاری میکنی هدیه بده به امام زمان عج یا اینکه بگو خدا اگه تو نمیخواستی من نمیتونستم قدم بردارم همش از برکت وجود توهه . و زیاد هم برای کارهای خوبت مغرور نشو ۳ .سلام بله میتونید هم عربی هم فارسی
نه اشکال نداره سبحان الله خودش ذکر رکوع هست سه بار میتونید بگید یا خوده ذکره رکوع
۱ . افسردگی وجود نداره اصلا . وقتی انسان از خدا دور میشه و این دنیا رو درک نمیکنه و نمیدونه دلیل زندگی کردن چیه بی مصرف میشه و فکر میکنه افسردگی گرفته . زندگی فانی افسردگی نداره .. ۲ . اینو جواب دادم خب اون روز . عرض کردم گذشته دیگه گذشته حالا یا اشتباه کردی یا هر کاری دیگه تموم شده الان باید به آینده فکر کنی و درس بگیری که چجور باشی با روحیه و محکم بلند شو و به خودت و خدا فقط تکیه کن و زندگیت رو بساز انسان ها یکی یکی میان و میرن اونی که میتونه خداست و خودت برای خودت . موفقیت به این هست که همیشه اینقد به خودت علاقه داشته باشی که هر کی ضربه ای بهت زد راحت بگذری و به خودت فکر کنی برای خودت فقط زندگی کن چون هیچکس نمیتونه تو دله شما باشه و فکرهای شخصی تو رو بخونه یا بفهمه .. پس بی جهت دلگیر نباش دلیل برای شادی همیشه خیلی بیشتره تا غم
۱ . سلام .. فعلا که نمیتونیم و همه هم همکاری نمیکنن اگه همه باشند خیلی بیشتر میشه کمک کرد ولی خب همینم خدا رو شکر . حالا ماه بعد إن شاء الله ۲ . سلام .. خب شما بگید با چادر احساس امنیت میکنم و من بخاطر شوهرم چادر میکنم تا از نگاه نامحرم دور باشم تمام من اینجوری برای شوهرم هست وگرنه میتونم بی حجاب باشم همه منو ببینن و اینجوری میشه کسی که از دیدنش لذت میبرن .. بهشون بگو حجاب من برای خدا و بعد برای شوهرم هست چون من میخوام فقط شوهرم منو ببینه . بعد شوهر شما نباید بزاره کسی به شما حرفی بزنه مگه باهاش راحت نیستین ؟؟ با شوهرت صحبت کن وقتی تنها بودین و حرفا دلتو بهش بزن و بگو حجابم برای توهه که تمامم برای تو باشه
۱ . رفیق اگه رفیق باشه تنهات نمیزاره پس اشتباه متوجه رفیق شدی ۲ . خیر ۵۷ قسمت هست
۱ . از بس محرم راز همه شدم فکر کنم . چون من همیشه راز نگهدار بودم همه باهام حرف میزدن و راهنمایی میکردم و اینکه به همچی من فکر میکنم کلا خیلی فکر میکنم ۲ . سلام ممنون از لطفتون سلامت باشید و عاقبت بخیر بشید ۳ . خب چرا فحش میدین ؟؟ مگه چیزی هم با فحش بهتون میرسه آداب صحبت کردن خیلی مهمه و باید تمرین کنید و فحش رو بزارید کنار فحش باعث بد بویی دهان در آخرت بشه .. همیشه سعی کن کسی باشی که بقیه ازت تقلید کنن و همه جذب اخلاقت شن این خودش یه کار آموزنده هست که ثواب هم داره
۱ . سلام .. خستگی چی چرا اینجوری شدی ؟؟ باید بدونم به چه دلیل هست ۲ . گل محمدی ۳ . فکره انگشتان من هم باشید 😅 ۴ . همکار میکنم . سره کار . مسجد . هیت . کمک به دیگران و هر چی که توان داشته باشم😅 ۵ . متوجه نشدم منظورتون
چون خیلی پیام گذاشتین لینک باز نمیشه لینک پر شده حالا دوباره امتحان کنم ..
باز نمیشه خب لابد خیریتی هست 😅
یه بعضیا همیشه طلبکار هستن تو زندگی همچی باید براشون فراهم باشه و هر چی هم بخوان باید خدا بهشون بده اگرم نداد ناراضی هستن و همیشه غُر میزنن ..! خب شمایی که همچی میخوای از خدا چیکار کردی چه تلاشی کردی !؟ حاجتت رو چجوری میخوای از خدا در قبال کدوم کارت .. وقتی یچیزی میخوای باید تلاش کنی و عبادت کنی تا حالا شده برای حاجت خودت نماز شب بخونی ؟؟ و جواب نگرفته باشی !! محال هست چون فقط زبونی دعا کردین سختی به خودتون ندادین .. هر چیزی از خدا میخواید که سری تر بهش برسید تو نماز شب بخواید رد خور نداره تلاش باید کرد .. اگه تلاش کردین و نشد اون وقت طلبکار باشید در محضر خداوند ولی من مطمنم تو نماز شب معجزه هایی میشه که خودتم باور نمیکنی 🌸
🍎 💠 مادربزرگ اومد داخل و همگی شروع به سلام و علیک کردن... وخلاصه همگی دور هم نشستن... بعد از چند دقیقه ای یکم سکوت شد...مادربزرگ سکوتو شکست و گفت: -وای گلوم خشک شد!!!پس این چای چی شد؟؟؟ داشتم آب میخوردم که با این جمله ی مادربزرگ پرید تو گلوم و شروع کردم به سلفه کردن!!! مادربزرگ_چی شد مادر؟؟؟ بلند شدم دستمو کشیدم روی صورتم نفس عمیقی کشیدم و بدون جواب سینی چای رو برداشتم و رفتم داخل پذیرایی... مادربزرگ_آخیش خوب شد چای رو آوردی زهرا جون... اول مادربزرگ و بعد پدر علی و بعد پدر خودم مادر علی و بعد مادر خودم بعد هم سینی رو روبه روی علی گرفتم نگاهی کرد چای رو برداشت و گفت: -ممنونم... -نوش جان... بعد هم سینی رو گرفتم روبه روی امیر حسین... یه لیوان چای آخر هم برداشتم و نشستم پیش مامان بعد از کمی صحبت بابا گفت: -خب دیگه بهتره بریم سر اصل مطلب... مادربزرگ با عینک ته استکانیش فقط تماشا می کرد... آقامجید_این علی آقای ما...خیلی وقته که خاطر دختر شمارو میخواد امشب اینجا جمع شدیم که با اجازه ی خانم بزرگ و اقامصطفی و مریم خانم و ان شاءالله خود زهرا خانم و این اقا پسر گل(امیرحسین)دست این دو گل رو بزاریم تو دست هم... بابا_ما که مخالفتی نداریم همگی راضی هستن... مادربزرگ_علف هم به دهن بزی شیرین اومده... همگی زدیم زیر خنده... مامان_پس مبارکه... همگی گفتن مبارکه... بابا_بفرمایین دهنتونو شیرین کنید... شب خوبی بود همه چیز طبق سنت پیش رفت... مهریه و... خلاصه منو علی به هم رسیدیم... قرار شد دوروز بعد نامزد کنیم و ان شاءالله عقدمون بیفته یک ماه دیگه...امیرحسین این وسط خیلی آتیش سوزوند و به علی گوش زد کرد نمیدونم چی میگفت ولی علی هی میخندید و میگفت چشم... مادربزرگ هم تا وقت رفتن خانواده علی مارو خندوند... خلاصه شب قشنگی برای همه ی ما شد...و منو علی برای هم شدیم... ...
🍎 💠 یکشنبه: سه روز هست که از نامزدی ما گذشته... توی این سه روز رفت و آمدمون زیاد بود... خیلی خوشحال بودیم هردو از این که به هم رسیدیم و تموم شد تموم کابوس هامون نیلوفر همه جا هوامو داشت همش سعی داشت که همه چیز خوب پیش بره... توی این چند روز هانیه رو ندیدم نه زنگی نه تلفنی نه پیامی...ولی این هم یکم نگران کننده بود...!!!! توی اتاق مشغول جمع و جور کردن وسایل هام بودم که گوشیم زنگ خورد...شماره ناشناس بود ولی تا برداشم قطع کرد!!! عجیب بود...!!! بعد از چند دقیقه دوباره گوشیم زنگ خورد این دفعه پشت خط...علی بود! من_الو جانم؟ علی_سلام خانم...خوبی؟؟ -مرسی عزیزم شما خوبی مامان خوبه؟؟ -همه خوبن چیکارا میکنی مزاحم که نیستم؟؟؟ -نه داشتم اتاقمو مرتب میکردم... -چقدر طول میکشه تموم شه؟؟ -چیزی نمونده چطور؟؟ -میخواستم بریم بیرون... یکم مکث کردم و با لحن کنجکاوی پرسیدم: -کجا؟؟؟؟ -حالا یه جایی میریم دیگه... -باشه قبول... -پس یک ساعت دیگه میام دنبالت مواظب خودت باش فعلا... -فعلا عزیزم. تلفن رو قطع کردم و تند تند بقیه ی اتاق رو مرتب کردم خبر رفتنم رو به مامان دادم و خوشگل ترین لباس هامو آماده کردم یکم به خودم رسیدم و بعد هم لباس هامو تنم کردم... تا آماده شدنم دقیقا یک ساعت پر شد که زنگ خونه به صدا دراومد... مامان_دخترم بیا علی جلوی در منتظرته... از مامان خداحافظی کردم و رفتم بیرون... علی پشت فرمون دویستو شش مشکی که تازه خریده بود نشسته بود... براش دست تکون دادم و رفتم سمتش از ماشین پیاده شد سلام علیک کردیم در ماشین رو باز کرد و من سوار شدم بعد هم خودش سوار شد و حرکت کردیم... علی_سلام خانم خانما... لبخندی زدم و گفتم: -سلام... -خوبی؟؟؟ -خداروشکر...حالا کجا میریم؟؟ -ای بابا این خانم چقد کنجکاوه !!!! خندیدم و گفتم: -اذیت نکن بگو... -چشم بزار برسیم میگم... خندیدم و گفتم: -باشه منتظر میمونم! نیم ساعت بعد رسیدیم جلوی یه پاساژ بزرگ... من_اینجا کجاست؟؟؟خیلی آشناست... علی فقط نگاهم کرد... رفتیم داخل اولین طبقه دومین طبقه...سومین طبقه... ...
🍎 💠 طبقه ی چهارم که رسیدیم... روکردم به علی و گفتم: -علی!!!!!! اینجا!!!!تو اینجارو ازکجا بلدی؟؟؟چرا منو آوردی اینجا؟؟؟؟ علی_نگو که امروزم یادت رفته تولدتو!!!! دستمو گذاشتم جلوی دهنم چشمامو گرد کردم واقعا شوکه شده بودم... من_وااای باورم نمیشه چطور اخه ممکنه!!! -زهرا!!!؟؟؟؟میتونم بپرسم چرا...نه آخه چرا روزی که به دنیا اومدیو یاد نمیگیری؟؟؟!!! دوتایی زدیم زیر خنده... من_اخه مگه حواس میذارن برای آدم پارسال که غم رفتنت بود امسالم خوشحالی اومدنت... علی خندید و گفت: -ای وای پس من باعث میشم یادت بره کی به دنیا اومدی!!! خندیدم چشمامو بستم و گفتم: -آخه این چه کاریه!!!! بعد سریع چشمامو باز کردم به علی نگاه کردم و گفتم: -ببینم اصلا تو اینجارو از کجا بلدی از کجا فهمیدی پارسالم یادم رفته بود؟؟؟؟ -دیگه بماااااند!!!! دستمو گرفت و رفتیم جلو تر طرف یه میز مثل دفعه ی پیش یه کیک روی میز از قبل آماده بود... داشتم از خوشحالی میمردم نشستم روی صندلی و با کلی خنده و شوخی قرار شد کیکو فوت کنم... علی_وایسا وایسا آرزو کن بعد فوت کن... چشمامو بستم و آرزو کردم... +خدایا...حالا که به هم رسیدیم...آرزو می کنم که همیشه باهم باشیم... علی_خب خانمی بسه کیکو ببر... خندیدم و کیکو بریدم خلاصه بعد از کلی خنده نوبت کادو رسید... علی_خب؟؟؟حالاااا اصل تولد... -اصل تولد؟؟؟ یهو یه جعبه از جیبش آورد بیرون و رو به من گفت: -کادو!! -علی!!!این چه کاریه... جعبه رو داد دستم و گفت: -بازش کن... -علی آخه این چه کاریه... بازش کردم یه گردبند خیلی قشنگ که روش با نگین کلی کار شده بود! -واااای علی این خیلی قشنگه آخه این چه کاریه چرا خودتو به زحمت انداختی!! -قابلتو نداره خانمم... یه روز قشنگ و یه خوش گذرونی عالی بعد از مدتی راهی شدیم برگردیم خونه تقریبا شب شده بود و بارون می بارید... خیلی خسته شده بودم وحسابی سیر بودم...هم کیک خوردیم هم غذا هم کلی هله هوله... برگشتنی بیشتر بینمون سکوت بود چون هردو خسته بودیم... ...
جمع واریزی ۱ میلیون تومان 🌸 اجرتون با خدا و شهدا إن شاء الله که عاقبت بخیر بشید✨ ممنون از دست های به خیرتون 💗
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا