eitaa logo
کانال‌رسمی‌شهید‌بابک‌نوری‌و شهیدمصطفی‌صدر‌زاده❤️
6.4هزار دنبال‌کننده
20.3هزار عکس
7.1هزار ویدیو
43 فایل
○•|﷽|•○ ❁کانال‌رسمی‌مصطفی‌بابک‌قلبها❁ بزرگترین‌کانال‌رسمی‌شهیدان!):-❤️ 🔹💌شهید مصطفی صدر زاده! 🔹💌شهید بابک نوری هریس! 🌸ڪانال‌ٺحٺ‌مدیریٺ‌مسٺقیم #خانواده‌شہیدان فعاݪیٺ‌دارد🌸 حالا‌که‌دعوتت‌کرده‌بمون!🦋 تبادل @khoday_man8 تبلیغات هم پذیرفته میشه 🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
- صبحم بھ طلوعِ - دوستت‌ دارم توست˘˘! - ˼♥️˹ بِھ‌نٰامَت‌ یا حی یا قیوم 🌺 ۱۰۰ صلوات روزانه هدیه به امام زمان عج ❤️
زیارت عاشورا به نیابت ازشهید الله چراغی🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امام زمانم همه گویند به انگشت اشاره مگر این دلسوخته ‌ ارباب ندارد؟ تو کجایی گل نرگس ز فراقت دل من تاب ندارد ..💔 @shahidanbabak_mostafa🕊
سوختن کمال‌ عشق است.. اما آنها که سوختن پروانه در آتش‌ شمع را کمال‌ عشق می‌دانند کجایند که سوختن انسان در آتش‌ عشق را به نظاره بنشینند؟🕊🍃 @shahidanbabak_mostafa🕊
حضرت فاطمه «س»: فاطمه! روز قیامت هر چشمی گریان است، مگر چشمی که در مصیبت و عزای حسین گریسته باشد، که آن چشم در قیامت خندان است و به نعمتهای بهشتی مژده داده می‌شود.»♥️ -پیامبر اکرم ﷺ.✨️ 🌿‌❥••@shahidanbabak_mostafa
سوزن زد به صورتش... پرسیدم: چه کاریه میکنی؟! گفت: سزای چشمی که نامحرم چه مرد چه زن رو ببینه،همینه...♥🌿"آری‌! این ویژگی شهید است. @shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگر خداوند را میخواهید بجویید، در زمین و آسمان نیابید که پیدا نمیشود چون خود رحمانش فرمودند: زمین و آسمان وسعت مرا ندارد دل مؤمن جایگاه من است... 🌸 @shahidanbabak_mostafa🕊
کانال‌رسمی‌شهید‌بابک‌نوری‌و شهیدمصطفی‌صدر‌زاده❤️
امام زمانم همه گویند به انگشت اشاره مگر این #عاشق دلسوخته ‌ ارباب ندارد؟ تو کجایی گل نرگس ز فراقت دل
عزیزِقلبم؛ نیستی‌ومن‌درفراقت، تسبیحی‌میبافم .. نه‌ازجنس‌سنگ،نه‌ازجنس‌چوب؛ بلکه‌ازجنس‌اشک .. قطرات‌اشکم‌رابه‌نخ‌میکشم، تابرای‌ظهورت‌دعاکنم..!❤️‍🩹
-لِكَيْلَا‌تَأْسَوْاعَلَىٰ‌مَا‌فَاتَكُمْ- برآنچه‌ازدست‌داده‌ایدغصه‌نخورید. +شایدخداصفحه‌یِ‌بعدی‌زندگیمون‌یه‌چیز قشنگ‌برامون‌کنارگذاشته‌باشه، پس‌به‌اوتوکل‌کنیدوصبورباشید..♥️! @shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
+یہ‌پسرخوش‌قدوبالادادیم‌یہ‌پلاڪ‌گرفتیم - منصفانه‌بودمادرجان‌نه؟ +نه..من‌پلاڪ‌هم‌نمیخواستم🕊🍁 @shahidanbabak_mostafa🕊
خدایا! این گمان را به تو ندارم که مرا در حاجتی که عمرم را در طلبش سپری کرده‌ام، از درگاهت باز گردانی!💝 🌿 @shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان خاطرات یک مجاهد 💗 قسمت140 سعی می کنم لبخند بزنم و انرژی بهش بدهم. از پله ها پایین می رویم و مرتضی در را می کوبد. مردی عبا به دوش در را باز می کند و می پرسد:" بفرمایین؟" مرتضی کمی این دست و آن دست می کند و در آخر فقط می گوید:" ما باید ازین در بریم." مرد با حالتی که انگار همراه با شک است به ما نگاه می کند، همین که میخواهد چیزی بگوید صدایی از پشت سرمان بلند می شود. _حاج حیدر بزار برن، مامورا پشت درن. به عقب برمی گردیم و مش مراد را می بینم. پیرمرد بیچاره دنبالمان آمده تا مطمئم شود که خارج شدیم. حاج حیدر از جلوی در کنار می رود و با احترام ما را به طرف در راهنمایی می کند. حتی اصرار می کند چای بخوریم و گلویی تازه کنیم اما اینجا بوی خطر می دهد و باید سریع از این وضع خلاص شویم. از حاج حیدر تشکر می کنیم و به کوچه‌ی دیگر وارد می شویم. مرتضی تاکسی میگیرد و به خانه‌ی بی‌صفا می رسیم. مرا می رساند و خودش می رود وقتی ازش می پرسم کجا میروی؟ با لبخند می گوید: _باید مقدمات حکومت اسلامی رو بچنیم یا نه؟ تمام انرژی ام را در لبخندی خلاصه می کنم و عاشقانه ترین جمله را به گوش هایش می رسانم:" مراقب خودت باش!" از هم جدا می شویم. هر چه بی‌صفا را صدا میزنم جوابی نمی شنوم. توی خانه می روم و همه جا را زیر و رو می کنم اما خبری از او نیست. می ترسم بلایی سرش آمده باشد! سن و سالش به خانم جان می خورد و با او مثل خانم جان رفتار می کنم. روی تختِ گوشه‌ی می نشینم. شاخه های درخت خودشان را سپر تخت کرده اند و سقفی از جنس شکوفه بر سرش گذاشته اند. دست نوازشم را به سر شکوفه ها می کشم. چشمم به رخت چرک های گوشه‌ی حیاط می افتد. چند چارقد و لباس گلگلی است که فاب را رویش خالی می کنم. به دل لباس ها چنگ می زنم و بعد آب شان می کشم. خوب آب شان را می گیرم و بعد از چند تکان محکم پهن شان می کنم. صدای در بلند می شود و دستان بی‌صفا پرده را کنار می زنند. خیالم راحت می شود و می پرسم: _بی‌صفا کجا بودین؟ _علیک سلام دختر. به دستور شرم سرم را پایین می اندازم و جواب سلامش را می دهم، بعد هم زنبیل توی دستش را می گیرم و می پرسم: _نگفتین کجا بودین؟ _میخواستی کوجا باشم ننه؟ یه توک پا رفتم مُغازه و اِزین فابا اِستِدم بعدِشِم وا همساده ها نشستیم به تعریف. پاک از شوماها غافل شودم. _آره آخراش بود. یکهو می ایستد و به لباس های پهن شده‌ی روی بند اشاره می کند و می گوید: _چی چی میگوی؟ نکنه تو ای لیباسا رو شُشتی؟ _بله، حالا شما بیاین داخل. داخل می رویم و برایش میوه می چینم. کمی به میوه ها نگاه می سپارد و دهنش را مزه مزه می کند. _آ ننه! مَنا پیرزن که نمتونم اینا رِ بوخورم. دندونم کوجا بود. پرتقالی برایش پوست می گیرم و می گویم:" اینو بخورین. کمتر اِذییِت میشیدا!" چشمانش را ریز می کند و می پرسد:" اِدا منا دِراوردی؟ چش سیفید؟" طولی نمی کشد که می خندد و من هم با خنده اش به خنده می افتم. شب به اصرار بی‌صفا آبگوشت می گذارم. مرتضی با دستی پر از خرید وارد می شود و با سفارش من دست هایش را می شوید. سفره را پهن می کنم و تا او سر سفره بشیند برایش نان ریز می کنم. بی‌صفا گوشت ها را له می کند و توی بشقاب می ریزد. تا مرتضی بیاید خودم را با نان سرگرم می کند. با دیدن من که دست به غذا نبرده ام لبخند می زند اما چیزی نمی گوید. فکر میکنم از حضور بی‌صفا شرم دارد. شام را می خوریم و می روم ظرف ها را بشویم که بی‌صفا می گوید: _ظرفا رو بیده به من، تو برو پی شوهِرِت. _نه! میشورم. _نمخواد مادر. برو پیش شوهِرِت بیشین که صب تا شب بیرونس. برو گله ای نیس اِزِت. قبول می کنم و به اتاق می روم. مرتضی رادیو را دم گوشش گرفته و با دقت گوش می دهد. من هم به سراغ دفترم می روم که با صدای نسبتا بلندی به عقب برمی گردم. مرتضی با حالت عصبانی به پشتی تکیه زده و رادیو چند متر آن طرف تر افتاده. به سمتش می روم و می پرسم: _چی شده؟ سعی دارد عصبانیتش را مهار کند و همان حین که تن صدایش بالا و پایین می شود. می گوید:" دیگه چی میخواستی بشه؟ پدرش حجابو گذاشت کنار اینم تقویم عوض میکنه!" درست منظورش را نمی فهمم و می پرسم:" چی؟ کی؟ تقویم چی؟" رادیو را به دستم می دهد و می گوید: _بیا گوش کن ببین چه نسخه ای برامون پیچیدن. 🍁نویسنده مبینار (آیه)🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان خاطرات یک مجاهد 💗 قسمت141 رادیو را دم گوشم می گیرم که سخنگو می گوید: _دو مجلس شوراي ملي و سنا در يك اجلاس مشترك تصويب كردند كه مبدأ تاريخ ايران از هجري شمسي به شاهنشاهي تغيير يابد و مردم و سازمان‏هاي دولتي، موظف هستند تا تاريخ جديد را به كار برند و تاريخ هجري كه تاريخي اسلامي و بر اساس هجرت پيامبر اسلام به مدينه است، مورد استفاده قرار نگيرد. از اين پس مقرر شده كه تاج‏گذاري كوروش هخامنشي در سال 599 قبل از ميلاد، مبدأ سال خورشيدي و سرآغاز تاريخ سياسي و اجتماعي ايران قرار گيرد... رادیو از دستم می افتد و خیره به مرتضی نگاه می کنم. شاه نمی خواهد ذره ای از اسلام ولو ظاهرش در جامعه باشد. وای به حالمان اگر این حکومت ادامه دار باشد. از نگاهش میفهمم خون خونش را میخورد، حق هم دارد. جز نام اسلام چیزی در میان نیست، غربزده ها همچون گرگ های وحشی به جان اسلام افتاده اند و آن را به تاراج می برند. دستم را روی دستان مشت شده اش می گذارم و می گویم: _اینا میگذره، ما پیروز این میدونیم. یادت که نرفته؟ _نه، من به وعده پیروزی شبو روز میکنم. اما از خدا میخوام این پیروزی قبل از این که دیر بشه، برسه. _مطمئن باش اگه خدا بخواد دیر نمیشه. رادیو را روی طاقچه می گذارد و لب می زند:" خدا کنه." تشک ها را روی زمین پهن می کنم و بالشت و پتو رویش می گذارم. کنار پنجره ایستاده و گل های شمعدانی را نوازش می کند. رویش را به من می کند و می گوید: _فعلا نتونستم جایی رو پیدا کنم، چیزی هم به عید نمونده. حساب روز و ماه از دستم در رفته، پارسال نزدیک های عید در چه خواب و رویایی سیر می کردم و امسال چه! پارسال دلم به مانتو و روسری نو ام خوش بود و امسال آرزویم چیز دیگریست. یادش بخیر! به همین زودی یک سال گذشت. و این گذر ایام نیست که پیرمان می کند، چین و چروک ها گردی از تجربه اند که اینگونه روی ما می نشینند. غم و سختی پیر می کند اما روح را جوان تر می کند. _چند روز دیگه عیده؟ رگه های از تعجب تار و پود صورتش را پر می کنند و می پرسد:" واقعا نمیدونی؟" شانه هایم را بالا می اندازم و لب می زنم:" نه، نمیدونم." _دو روز دیگه. الان دغدغه خانومای همسن تو لباس و تمیزکاری خونشونه ولی تو حتی عیدم فراموش کردی. نمیدونم باید خوشحال باشم یا ناراحت؟ _من ملاک زندگیم با بقیه خانوما فرق داره. عید واقعی ما وقتی که بساط کفر و استبداد ازین مملکت برچیده بشه. این عیدا، عید نیست. یه دلخوشی ساده اس تا رنج این روزا رو تحمل کنیم. پتو را روی خودش می کشد و از هوا گله می کند. پنجره را به روی ماه می بندم و سر جایم برمی گردم. صبح با صدای بی‌صفا چشمانم را باز می کنم، باهم سمنو درست می کنیم و حیاط را آب و جارو می کنیم. گل های نو در گلدان ها می کاریم و آب حوض را عوض می کنیم. بی‌صفا با کمری دولا خودش را به تخت می رساند و بریده بریده، و حین نفس هایش می گوید: _آ اِز کتو کول ایفتادم. خدا بیامرزِتِت مرد با ای خونه دِرن دشتت. دو تا چای را توی سینی می گذارم و به حیاط می آیم. دیگر اثری از برگ های خمیده و وا رفته در حیاط نیست، آب حوض زلال تر به نظر می رسد و ماهی ها خوشحال ترهستند. نسیم خنکی می وزد و همگی مان را در عطر بهار غرق می‌کند. بی‌صفا چای را مقابلش می گیرد و بو می کند. یادش بخیری زیر لب می گوید و مرا به خاطرات قدیمش می برد که با حاج‌آقا در ایوان می نشستند و با چشمانشان عاشقانه ای برای هم می سرودن. آن روز برخلاف تمامی روزها مرتضی ظهر به خانه می آید. بعد از ظهر باهم به هوای پخش اعلامیه بیرون می رویم. مرتضی سرنترسی دارد و با چسب اعلامیه ها را به دیوار می چسباند یا زیر برف پاکن ماشین ها می گذارد. همه اش منتظرم آژان ها بریزند و او را بگیرند. مدام آیه الکرسی میخوانم و به سمتش فوت می کنم. آن قدر کله شق است که نزدیکی ژاندارمری چند اعلامیه را به دیوار می زند. باهم یک محله را اعلامیه می دهیم و برمی گردیم سمت ماشین. مرتضی به سمت خانه‌ی بی‌صفا نمیرود و با کنجکاوی می پرسم: _کجامیری؟ _میریم یه جای خوب. _کجا؟ چشمکی را حواله‌ی نگاه کنجکاوم می کند و دوباره حرفش را تکرار می کند. یادم می آید یک جا خوب از نظر او حتما یک جا خوب برای منم هست. دفعه قبلی یک جای خوب کبابی بود و این سری معلوم نیست چه خوابی برایم دیده. سرم را به صندلی تکیه می دهم و در خیالات خودم غوطه ور می شوم. با ترمز ماشین حواسم را به دور و بر می سپارم و می گویم: _کجاییم؟ با دست به بازار اشاره می کند و می گوید:" اینجا." ذوق زده می شوم و با خوشحالی می گویم: _وای مرسی! 🍁نویسنده مبینار (آیه)🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان خاطرات یک مجاهد 💗 قسمت142 باهم هم قدم به داخل بازار وارد می شویم. هر فروشنده ای سعی دارد با نشان دادن لباس ها و اجناس خودش مردم را به خرید تشویق کند. در این میان کم نیستند بچه ها و پیرمرد و پیرزن های دستفروش که با التماس به چشمانت زل می زنند و می‌خواهند چیزی ازشان بخری. به یک دختربچه برخورد می کنیم که صابون معطر می فروشد. یک دانه ازش می خریم و به طرف لباس فروشی ها می رویم. لباس خوب و مناسب پیدا نمی کنم و یک پارچه نخی میگیرم که آبی است. کمی هم پارچه سفید میخرم تا خودم مانتو بدوزم. مرتضی برای چند لحظه ای می رود و با لبو برمی گردد. در هوای سرد لبو می خوریم و من به قیافه سرمازده ی او نگاه می کنم و او به بینی قرمز شده از سرمایم می خندد. ماهی قرمز و سبزه می خریم و به خانه‌ی ‌بی‌صفا برمی گردیم. صبح روز بعد عید است و مرتضی جایی نمی رود. مشغول پهن کردن سفره‌ عید می شویم. سبز و تنگ ماهی را من می آورم، مرتضی سیب را می آورد در حالی که نصفش را خورده! بی‌صفا هم آیینه و شمعدان را بالای سفره می گذارد. چشم غره ای به مرتضی می روم و بلند می شوم تا سیب دیگری بیاورم. واقعا سر در نمی آورم چرا پسرها و مردها ناخنک زدن را خیلی دوست دارند؟ شاید از حرص خوردن ما خوشحال می شوند؟ با همان لباس های قدیمی اما تمیزم کنار مرتضی و بی‌صفا می نشینم و هر کدام در دل از خدا چیزی می طلبیم اما یک دعا مشترک هم داریم. ما از خدا می خواهیم روزی فرا رسد که درخت انقلاب مان به ثمر بشیند و با خون شهیدان آبیاری شود. با صدای رادیو که آغاز سال ۵۵ را اعلام می کند همگی خوشحال می شویم. بی‌صفا گونه هایم را غرق بوسه می کند و برایم دعا می کند. به مرتضی دست می دهم و با نگاه به خنده نشسته ام همه چیز را لو می دهم. بی‌صفا قرآن را برمی دارد و می گوید: _خب نوبِتی ام که باشِد نوبِتِ عیدس‌. مرتضی سرش را پایین می اندازد و با شرمساری تمام می گوید:" عیدی لازم نیست، ما همینجوری مدیون تون هستیم. " بی‌صفا تای ابرویش را بالا می دهد و لب میزند:" تو جا نوه مِنی. چیطو بت عیدی ندم؟ حالا بعد این همه سال یه عیدنوروز تنها نیسم. میخوام عیدی بیدمت." وقتی حرف های بی‌صفا را که با غم تنهایی آلوده است می شنویم، دیگر حرفی نداریم. بی‌صفا از لای قرآن پنج ریالی به ما می دهد و می گوید: _ایشالا پیشِ هِم خوشبخت شید. ایشاالا غم تو زندگیاتون نِبینید. دستم را روی زانواش می گذارم و با شکوفه لبخند می گویم: _لطف دارین بی‌صفا. ان شاالله، از دعای شما. بی‌صفا چادرش را سر می کند و بدون این که به ما بگوید کجا می رود، از خانه خارج می شود. با ماهی که مرتضی خریده، قصد دارم ماهی پلو درست کنم. مرتضی کنارم ایستاده تا به اصطلاح یاد بگیرد. برایش توضیح میدهم که چطور ماهی را پوست بگیرد و پولک هایش را جدا کند. بعد چاقو را از دستم می گیرد و سرِ ماهی را جلو صورتم می گیرد. با دیدن دندان های تیز و چشمان باباقوری ماهی جیغ می زنم. یکهو از ماهی از دستش سر می خورد و کف آشپزخانه ولو می شود. تمام سرش خورد می شود و دهانش به طرفی می افتد. با برخورد بوی ماهی به صورتم عوق می زنم و به حیاط می روم. لب باغچه می نشینم و فقط عوق میزنم. دست و صورتم را با آب حوض می شویم. مرتضی با خاک انداز ماهی را جمع کرده و از من می پرسد:" حالت خوبه؟" سرم را تکان می دهد که یعنی بله. برنج ها را توی آب‌های قولان قابلمه می گذارم تا دانه هایش باز شود. مرتضی هم مثل پسری مظلوم فقط نگاهم می کند و می گوید: _آشپزی چه سخته! اینو قاطی کن، بزار جوش بیاد. نه نریزی که وا میشه. روغن باید داغ باشه! کی یادش میمونه؟ صدای خنده ام به در و دیوار می پاشد و لب می زنم: _ولی یه کار آرامش بخشه، با آشپزی غمامو فراموش میکنم. _عه! اگه اینطوره به ما هم یاد بده. شاید ما هم بتونیم فراموش کنیم. خم می شود و الکی می گویم:" چشم علاحضرت، دیگه چی؟" سرم را بالا می آورد و توی چشمانم زل می زند:" دیگه هیچی." ظهر که می شود بی‌صفا هم از راه می رسد. دستش را می گیرم و از پله ها بالا می آییم، انگار بوی ماهی مشامش را به بازی گرفته و می پرسد: _چی کِردی دختر؟ آ باریکِلا! سفره‌ی رنگینی پهن می کنم. غذاها با روح و روانم بازی می کنند چه برسد به بقیه. بی‌صفا اول برای من و مرتضی می کشد و بعد خودش می خورد‌. بی‌صفا برای این که کمک در پخت و پز را جبران کند، خودش ظرف ها را می شوید. به اتاق می روم که می بینم مرتضی ضبط را روشن کرده و از روی نوار چیز هایی می نویسد. _چیکار میکنی؟ دستش را بالا می آورد که یعنی صبر کنم. دستم را به چانه ام می گیرم که چند دقیقه بعد خودش به حرف می آید. _خب، شما چی گفتی؟ 🍁نویسنده_مبینار (آیه)🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
اعمال قبل خواب ♥️ شبتون مهدوی🌸