#خاطره
تاسوعای سال ٩٢ بود، بهمون خبر دادند، بچههای مقاومت، عملیاتی وسیعی تو منطقه زینبیه، اطراف منطقه حجیره، کردند و تروریستها رو سه کیلومتری از اطراف حرم مطهر خانم زینب (س)، دور کردن.
صبح زود رفتیم اونجا و محمودرضا رو هم دیدیم، خیلی از عملیاتی که منجر به تامینِ امنیت حرم خانوم شده بود، خوشحال بود. پرچم سیاهی تو دستش بود و میگفت : خودم از بالای اون ساختمون پایینش آوردم. به اون ساختمون نگاه کردم دیدم پرچم سرخ یاابالفضل رو جاش به اهتزاز درآورده.
رسیدیم خیابون جلوی حرم که دو سال احدالناسی جرأت رد شدن ازش رو نداشت و تک تیراندازها حسابش رو میرسیدند و حالا با تلاش محمودرضا و دوستاش، امن شده بود. رفتیم وسط خیابون، رو به حرم وایستادیم، دیدم محمودرضا داره آروم گریه میکنه و سلام میده ..♥️
@shahidanbabak_mostafa🕊
#خاطــره
🌸دوستشہید میگفت🌸
ڪلاس های بسیجباهم بودیم وطولانۍ بودیه روز بحث تحلیل وتفسیرطول ڪشیدخوردیمبه اذان مغرب گفتن پنج دیقه صبرڪنیدڪلاس تمومشہ ماهم قبولڪردیمبعدازدودیقه صداے اذان بلندشدواستادمشغول صحبتبودڪه یڪ دفعہ بابڪ باصدای بلندگفت آقای فلانۍ،دارن اذانمیگن بذاریدبرای بعدنمازهمہ برگشتیم یه نگاشڪردیم و یہ نگاه به استاد بعدش بابڪ گفت خب چیہ اذانہ نمیاید! باشہ خودم میرم بلندشد خیلۍ راحت وشیڪ درو بازڪردو رفتبرای وضو استادم بندهخدا دید اینجوریہ گفت باشهبریم نماز بخونیم.
#شهیدبابڪنورے❤️
#نماز_اول_وقت🌱
@shahidanbabak_mostafa🕊
23.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#خاطره
با لبخند به من نگاه کرد!
گفتشکه...
حاجی چیمیشه ماهم شهید شیم؟
_بهروایتازرفیقِشهید
#شهیدآرمانعلیوردے♥️
#آرمانِعزیز🕊
@shahidanbabak_mostafa🕊
#خاطره
دوست شهید:
میخواستیم بابک و اذیت کنیم😆
هم تو غذاش هم تو نوشابش و پر فلفل. کردیم غذارو خورد دید تنده میخواست تحمل کنه بزور با نوشابه بخوره.
نمیدونست تو نوشابش هم فلفل داره نوشابه رو سر کشید یهو ریخت بیرون قیافش دراون لحظه خیلی خنده دار شده بودهمه ما ترکیدیم از خنده خودشم میخندید 😁😂
هیچوقت هم کارمونو تلافی نکرد🙂
#شهیدبابڪنوࢪے ♥️
9.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#خاطره
همان روز شهادتش دیدم یه گوشه نشسته داره مینویسه توحال خودش بود...
من به شوخی گفتم آقاچی مینویسی بروپشت دوربین یا خودش میادیانامه اش یه شعرهم براش خوندم باخنده گفت عموبعدمیخونی ..
گفتم بعدکجاست..!؟
چندساعت بعدکه شهیدشدجلوی بیمارستان کاغذراازجیبش درآوردم مقداری مقدمه داشت داخل همان مقدمه نوشته بودنوشتن هرروزراازپدرم یادگرفتم ونوشته بودکه امروزاینجایه جوریه میگن شهادت فکرکنم اینجایکی شهیدمیشه آدمهاهمه یه شکلین همه خوبن خدایاآیامیشه؟؟؟
عموشاهین همین حالاآمدومیگه که یاخودش میادیانامه اش وووودیگه نتونستم بقیه رابخونم گریه امونم نداد..💔
#شهیدبابڪنوࢪے
@shahidanbabak_mostafa🕊
17.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#خـــاطـــره
هم خدمتی شهید نوری✨:
بابڪ✨اینقدر بہ فرمانده ها میگفت:چشم حاج آقا.
این تڪہ ڪلامش شده بود.
ما هم هرموقع می خواستیم
بابڪ✨رو اذیت کنیم همش
می گفتیم:چشم حاج آقا.
فڪ می ڪردیم بابڪ✨ برای اینکہ خودشو برای فرمانده ها عزیز ڪنہ همیشہ میگہ:چشم
اما بعد فهمیدیم ڪہ داخل خانہ هم همین جوری بوده..
@shahidanbabak_mostafa🕊
2.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#خاطـــره
داشت یکی یکی وسیلههایش را جمع میکرد تا از حوزه بزند بیرون. مهدی هم روی بالکن مسجد راه میرفت و به او نگاه میکرد. با خودش فکر میکرد: «یعنی آرمان کجا میخواهد برود؟ توی این شلوغیها که کسی جرأت بیرون رفتن ندارد. آرمان چرا نمینشیند درسش را بخواند؟»
پیش خودش حدس زد که شاید میخواهد برود کمک نیروهای انتظامی. از همان بالکن مسجد آرمان را صدا زد: «آرمان! داری کجا میری؟»
آرمان همان طور که وسیلههایش را جمع میکرد، گفت: «احتمالاً امشبم خیابونا شلوغ میشه. میخوام برم کمک نیروهای انتظامی تا اغتشاشگرها مزاحم مردم نشن. تو هم بیا تا امشب با هم بریم.»
مهدی همین طور که روی بالکن این طرف و آن طرف میرفت گفت: «آرمان بشین درست رو بخون! این کارها وظیفه من و تو نیست.»
آرمان کمی مکث کرد؛ نگاهش را برگرداند سمت مهدی و گفت: «آدم نباید سیب زمینی باشه.»
مهدی سری تکان داد و گفت: «خب حداقل از این به بعد کمتر برو.»
آرمان جواب داد: «باشه، امشب رو که برم بعدش دیگه کمتر میرم.»
رفت و برای همیشه دوستانش را تنها گذاشت.»
#شهید_آرمان_علی_وردی
@shahidanbabak_mostafa🕊
#خاطره
یه روز قبل از شهادتش با همکارش رفته بود زاهدان چهاراه رسولی برا خرید بهم زنگ زد گف اومدم خرید چی براتون بخرم گفتم خودت که بیای برا ما همه چیزی گف عزیزمید گفتم توروخدا چیزی نخر اوقت سختت میشه بیاری یه عالمه ام وسیله داری خسته میشی راهم طولانیه! زودتر کاراتو انجام بده و برا تاسوعا و عاشورا امسال بیا پیشمون باش، گفت چشم ممنون که به فکرمی چیزی دیگه نمیخواید گفتم ن فقط سلامتید..🥀
اینم که وسیلهاش اومد ولی خودش با پیکر بی جون روز تاسوعا رسید😭
#خاطره
#نقل_ازهمسرشهید
نزدیک مراسم #عقد محمودرضا بود که یک روز آمد و گفت: «من کت و شلوار برای مجلس عقد نخریده ام» من هم سر به سرش گذاشتم و گفتم: تو نباید بخری که خانواده #عروس باید برایت بخرند.
🌱خلاصه با هم برای #خرید رفتیم. محمودرضا حتی هنگام خرید کت و شلوار دامادی اش هم حال و هوای همیشگی را داشت، اصلا #حواسش به خرید نبود و دقت نمی کرد در عوض من مدام می گفتم مثلا این رنگ خوب نیست و آن یکی بهتر است و ...
🌱هیچ وقت فراموش نمی کنم در گیر و دار خریدن کت شلوار به من گفت: «خیلی سخت نگیر، شاید #امام_زمان(عج) امشب #ظهور کردند و عروسی ما به تعویق افتاد.» یعنی گویا تمام لحظات زندگی، #منتظر یک اتفاق مهم بود یا حداقل شناخت من از محمودرضا اینطور بود.
#شهید_محمود_رضا_بیضائی♥️
@shahidanbabak_mostafa🕊
#خاطره
میخواستیم #بابکواذیتکنیم😆
همتوغـذاشهمتونوشابشوپـرفـلفل🌶
کردیمغذاروخورددیـدتندهمیـخواست
تحملکنهبـزوربانوشابهبخوره.🥤
نمیدونستتونوشابشهـمفلفلداره
نوشابهروسرکشیدیهوریختبیرون😰
قیافشدراونلحـظهخیلیخـندهدارشده
بـودهمهماترکیدیمازخندهخودشم
میـخندید😁😂
و #بابک هیچوقتاینکارمونو🍃
تلافینکرد🖐🏻
@shahidanbabak_mostafa🕊
15.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#خاطره زیبا از شهید برونسی ..
توسل به حضرت زهرا🌿
#استادعالی
کانالرسمیشهیدبابکنوریو شهیدمصطفیصدرزاده❤️
بهش گفتم: راضی ام شهید شوی ،ولی الان نه! توی پیری. محمدحسین گفت: لذتی که #علی_اکبرِ امام حسین علیه ا
#خاطره🌱
مرامهای خاص زیاد داشت اما بعضی چیز ها برایش قانون بود و خط قرمز داشت و یکی از آن خط قرمزها این بود: محمد حسین همیشه یکی از دیوارهای خوش اندازه که چشمخورش از بقیه جاها بیشتر بود را به عکس شهدا تعلق میداد و تو باید قبول میکردی که به واسطه عکس شهدا حرمت حضور شهدا را در خانه رعایت کنی
قرارداد که تمام میشد و خانه را که میخواستیم عوض کنیم بعضأ عکسها هم نو میشد، یادم هست وقتی پوسترهای کم عرض شهدا مد شده بود محمدحسین کلی ذوق زد که عکسهای بیشتری را میتواند در خانه جا بدهد.
#شهید_محمدحسین_محمدخانی♥️
راوی: همسر شهید
@shahidanbabak_mostafa🕊