🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان_خاطرات_یک_مجاهد 💗
قسمت175
بغض گلویم را می فشارد. تحمل دوری از مرتضی برایم طاقت فرساست.
منی که اگر ساعتی دیر کند چندین بار از پنجره سرک می کشم تا ببینم آمده یا نه، اکنون چگونه برای برگشتنش صبر کنم؟
چشمانم را باز و بسته می کنم تا میان اشک و پلک هایم سدی بنشیند.
با دستش گونه هایم را نوازش می کند.
لرزش دستانش محسوس است و داغی اش بر روی گونه هایم می نشیند.
لب برمی چینم و به سختی می پرسم:
_کی میری؟
_همین امشب.
_امشب؟ چرا اینقدر زود؟
نگاهش را به هندوانه می دهد و می گوید:" نمیخواستم عزا بگیری که چند روز دیگه میخوام برم."
_پس بگو چرا این چند روز یه جوری بودی. منو بگو که فکر میکردم از خستگیه!
دستی به موهایش می کشد که در اثر باد روی صورتش ریخته.
توی چشمانم نگاه می دواند و می گوید:
_نگران تو بودم. با این وضعت دلم نمیاد تنهات بزارم.
بهم برمی خورد! یعنی من از پس خودم برنمی آیم؟
او بخاطر من میخواهد در کارش کوتاهی کند؟ سوالات توی ذهنم را پس می زنم و می گویم:
_نگران من نباش، مراقبم.
بشقاب ها را برمی دارد و من هم پشت سرش وارد خانه می شوم.
آبشان می کشد و به طرف اتاق می رود.
من هم پشت سرش وارد می شوم و می بینم سراغ ساکش رفته.
انگار واقعا می خواهد برود!
هول و ولایی توی دلم افتاده که نهایت ندارد. یکی می گوید بگذارم برود و سالم برمی گردد، دیگری می گوید او با آن همه کله شقی هایش برود بلافاصله دستگیر می شود.
دیگری که از همه پر قدرت تر است در دلم نهیب برمی آورد که تو هنوز نتوانسته ای از او دل بکنی چطور میخواهی مجاهد خوبی برای خدا باشی؟
سیلی آرامی به صورتم می زنم و کنار مرتضی می نشینم. ساک را از دستانش می گیرم و می گویم:
_میشه من ساکتو بچینم؟
دستانش را جلو می آورد تا ساک را بگیرد اما من آن را عقب می برم.
وقتی اصرار را در رفتارم می بیند قبول می کند.
_زیاد لباس نذاری، شاید زود برگشتیم.
_مگه کی برمی گردین؟
_اونش با خداست. معلوم نیست کی کارمون تموم بشه.
شیشهی قلبم ترک برمی دارد. دستان سرد و نحیفم نای برداشتن یک تکه لباس هم ندارد!
اما کوتاهی نمی کنم و همه چیز برایش می گذارم از حوله و لباس تا خوراکی.
مرتضی به من میخندد و گاهی سر به سرم می گذارد.
_دختر! سفر قندهار که نمیرم. حوله چرا میزاری؟ این شکلاتا چیه؟
آخه گلبرگ محمدی اونجا ببرم چیکار؟
_عه! مرتضی چقدر سوال می پرسی. تو چای بدون گل محمدی میخوری؟
من که میدونم چقدر دوست داری، هر روز چندتا پر بزار توی چایت.
راستی قاشق و چنگال هم برات میزارم که از مال بقیه استفاده نکنی. نبینم مریض بشیا!
چقدر با بغض هر وسیله را می گذاشتم.
تا شب هر لحظه نگاهش می کردم تا حسرتش را نخورم.
برای شام می خواهم غذا درست کنم اما نمیگذارد و میگوید دیر می شود.
پیراهنی که برایش خریده ام را می پوشد با شلوار قهوهای دمپا.
سیر نگاهش می کنم و ساک را به دستش می دهم.
از عصر مدام سفارش می کند.
ساکش را که برمی دارد هری دلم می ریزد.
سعی میکنم بی تابی نکنم و دم رفتن اوقاتش تلخ نشود.
با خیال آسوده از جانب من و خانه به کارش برسد و سالم برگردد.
سریع کاسه ای آب می کنم .
چادرم را سر می کنم و به دنبالش به حیاط می روم.
برمی گردد و نگاهم می کند. از آن نگاه هایی که هیچ وقت برایم تکراری نمی شود.
لبش را تکان می دهد و می گوید:
_تو زحمت نکش برو داخل.
_نه میخوام باهات بیام.
دم در می ایستد و از زیر قرآن ردش می کنم.
به قرآن اشاره می کند و با آرامش می گوید:
_تو رو به همین قران و خدا میسپرم. تو رو خدا مراقب خودت و بچه باش.
جا و کار خطرناک این چند روز که نیستم نکن. وسیلهی سنگین هم جا به جا نکن.
سینی را از دستم می گیرد و روی پله می گذارد.
دستم را روی چشمم می گذارم و می گویم چشم.
در را باز می کند و آخرین نگاه را حوالهی چشمانم می کند و می گوید:
_دیگه سفارش نمی کنم. خداحافظ تون.
آخرین بند دلم هم پاره شد با خداحافظی اش.
چشمانم از اشک پر می شود و برای این که نبیند سرم را پایین می اندازم.
چند قدمی که برمی دارد آب را پشت سرش می ریزم.
صدای ریختن آب و شکستن شیشهی دلم باهم مخلوط می شود.
عقب عقب راه می رود و لب میزند:" دوستت دارم."
لب خوانی ام با وجود او خیلی خوب شده بود.
ترسیدم کسی آن ورا باشد و متوجه شود. لب میگزم و گونه هایم سرخ می شود.
آن قدر دم در می ایستم تا کوچه را به اتمام می رساند و به خیابان می پیچد.
کورسوی امیدم نابود می شود و به خانه برمی گردم.
در را که می بندم احساس می کنم تمام خانه رویم فرو می ریزد.
آن وقت اشک دریای خروشان چشمانم باریدن می گیرد.
دل رفتن به خانه را ندارم و روی پله ها یک دل سیر گریه می کنم.
خدا می داند که چقدر سخت است از عزیز دل کندن!
🍁نویسنده_مبینار(آیه)🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان_خاطرات_یک_مجاهد 💗
قسمت176
آن شب اصلا خوابم نبرد. تا صبح چندین بار در را قفل کردم و با صدای ریز و درشت بیدار شدم.
وقتی صدای داد و فریادی توی گوشم می پیچد و از خواب برمیخیزم.
منتظرم جای خالی مرتضی را ببینم اما دریغ!
چای و صبحانه می خورم اما صدا کم نمی شود، چادر سر می کنم تا ببینم این فریاد ها از کیست؟
در را باز می کنم و به انتهای کوچه نگاه می کنم.
وسایلی کف کوچه انداخته شده و زن و بچه ای خود را می زنند و ناله می کنند.
جلو می روم و همسایه هایی که نظاره گر هستند را کنار می زنم.
دلم برای زن می سوزد، دو بچه اش را بغل گرفته و از شکم برآمده اش می فهمم حامله است.
مردی قل چماق تمام وسایلش را دارد پرت می کند بیرون.
ظرف هایش خرد خاکشیر شدند و فرش هایش خاکی.
له شدن غرور زن را نمی توانم تحمل کنم و جلو می روم.
رو به خانه می گویم:
_چه خبره آقا؟ محله رو گذاشتین رو سرتون!
هیکلش را به طرفم می چرخاند که سایه اش رویم پهن می شود.
آن قدر درشت است که خورشید پشتش پنهان شده.
صدایش را به قبقبه می اندازد و می گوید:
_از من میپرسی؟ ازون ضعیفه بپرس که پولمو نمیده.
_اون زنه بیچاره که نای حرف زدن نداره. چرا اسباب هاشو میریزی بیرون، از خدا بی خبر؟
_ولمون کن! تو چرا کاسهی داغ تر از آش شدی؟
بی رحمی اش حالم را بهم می زند. از هیکل گنده اش نمی ترسم چون عقلی در آن نمی بینم.
اخم عمیقی به پیشانی ام می دهم و می گویم:
_وظیفمه ازین زن بی دفاع حمایت کنم.
نگاهی به دور و برش می اندازد و به همسایه ها اشاره می کند.
_پَ چرا اینا حمایت نمی کنن؟ میبینی مزاحمی؟ برو خرمگس معرکه!
بی احترامی اش خونم را به جوش می آورد اما میدانم تقصیر خودش نیست.
تقصیر زبان بی فکرش است که مثل مار می گزد.
بی عقلی است که من هم دهان به فحاشی بگشایم و می گویم:
_این خانم چطور پول تو رو خورده؟
_پول خوردن که شاخ و دم نداره.
خونهمو اشغال کرده! دو ماه کرایه خونهاش عقب افتاده! تو که کاسهی داغ تر از آش میشی، میتونی بدهی شو بدی؟
نگاهی به زن بیچاره می کنم. چشمانش از گریه سرخ سرخ شده.
شرمم می گیرد از کسانی که آن طرف ها ایستاده اند، غیرت شان کجا رفته؟
کنار زن می نشینم و دستی به سر بچه هایش می کشم. آن ها هم از ترس کپ کرده اند و چون مادرشان را گریان می بینند گریه می کنند.
دستم را روی شانه اش می گذارم و با لبخند می گویم:
_گریه نکن خواهرم. بسپر به خدا!
_چی رو بسپرم به خدا؟ شکم گرسنهی بچه هامو یا بی پناهیمو؟
_استغفرالله، توبه کن! مگه گناه کردی که پناه خدا رو نداری؟
تا آغوش خدا هست نا امیدی چرا؟ اون خدایی که محمدش(ص) رو از بستر خطر دور میکنه یا ابراهیم(ع) شو به آغوش گلها می سپره نمیتونه غذا و کرایه خونه بهت بده؟
سکوت می کند و اشک هایش را پاک می کند.
بلند می شوم و رو به همسایه ها می گویم:
_ناموس مسلمان نباید عزتش لگدکوب بشه!
غیرتتون کجا رفته که اشک های زن و بچه ای رو میبینید و جیک تون درنمیاد؟
مگه خدا نگفته وَأَنفِقُواْ فِی سَبِیلِ اللّهِ وَلاَ تُلْقُواْ بِأَیْدِیکُمْ إِلَی التَّهْلُکَةِ وَأَحْسِنُوَاْ إِنَّ اللّهَ یُحِبُّ الْمُحْسِنِینَ۱
شما چطور مسلمونی هستین که دست هم کیش خودتونو نمی گیرین؟ امروز این زن احتیاج به کمک داره و فردا شما. اگر امروز کمک کردین، فردا خدا کمکتون میکنه وگرنه از خدا انتظار نداشته باشین که از دل این بچه ها بگذره!
همگی با بهت نگاهم می کنند و به طرف مرد قل چماق برمی گردم و می پرسم:
_کرایه این زن چقدره؟
پوزخندی تحویلم می دهد و با ناباوری می پرسد:
_تو میخوای بدی؟
_اگه خدا قبول کنه بله.
_سیصد هزار تومن.
خون جلوی چشمانم را می گیرد و می گویم:
_سیصد؟ چه خبره؟
_عقب انداختن کرایه خرج داره، هر هفته که بگذره یه خورده میاد روش. میدی یا کارمو بکنم؟
______
«و در راه خدا، انفاق کنید و (با ترک انفاق) خود را به دست خود، به هلاکت نیفکنید و نیکی کنید که خداوند، نیکوکاران را دوست می دارد».
🍁نویسنده_مبینار(آیه)🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
- صبحم بھ طلوعِ
- دوستت دارم توست˘˘!
- ˼#ایهاالعزیزقلبم♥️˹
#ذکرروزدوشنبه
ـ بِھنٰامَت یا قاضی الحاجات 🌸
۱۰۰ صلوات روزانه هدیه به امام زمان عج ❤️
#روزانهــ
زیارت عاشورا
به نیابت از شهید#علیآقاعبداللهی ♥
1_11771772539.mp3
11.65M
#روزانهــ
زیارت عاشورا
به نیابت از شهید#علیآقاعبداللهی 🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلممیخواهدآرامصدایتڪنم
'اللّھُمَّیَاشــٰاهدَڪُلِّنَجوِٰ؎'
یــٰار؎امڪن🙂❤️🩹✨❕
#اَلّٰهُـمَّعَجِّݪلِوَلیڪَالفَرَج
@shahidanbabak_mostafa🕊
#حدیث_روزانهـ
#امیرالمؤمنین_علےعلیہالسلام:
حریف ازشما که میخواهدبداند چه جایگاهی نزدخدا دارد ببیند که هنگام روبروشدن باگناهان چه ارزشی برای خدا قائل است..🙂❤️🩹
@shahidanbabak_mostafa🕊
41.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
و قَلبک فی قَلبی یا شهید...✨
قشنگه ها نه؟
قلب یه شهید تو قلبت باشه...🙂🫀
باهاش یکی بشی
باهاش رفیق بشی
اونقدر رفیق و اونقدر عاشق
و اونقدر شبیه ...
که تهش مثل خودش شهید بشی🕊
#شهیدبابڪنورۍهریس
@shahidanbabak_mostafa🕊
تو در پناه خدایی
وخداوند هرگز
دیر نمی کند...🙂🤍✨
#خداجونم
@shahidanbabak_mostafa🕊
ما در قبال تمام کسانی که راه را کج
میروند، مسئولیم!حق نداریم با آنها
تند برخورد کنیم از کجامعلوم که ما
در انحراف آنها نقش نداشته باشیم ؟!💔🖐🏻
#شهید_ابراهیم_همت
@shahidanbabak_mostafa🕊
آدمها دو دسته اند:
غیرتی! و قیمتی!
غیرتیها با خدا معامله کردند🙂❤️🩹
قیمتیها با بنده خدا..🚶🏻♂💔
#شهیدعبدالحسین_برونسی
@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#امام_رضاعلیہالسلام:
«مَنْ زَارَ الْمَعْصُومَةَ بِقُمٍّ کمَنْ زَارَنی؛ کسی که معصومه(س) را در قم زیارت کند،مانند آن است که مرا زیارت کرده است.»
#رحلت_حضرت_معصومه
@shahidanbabak_mostafa🕊
هروقتبعدازگناه
خـدا،انقدرزندهنگهتداشت
کهوضوبگیری
وایسیجلوشونمازبخونی؛
یعنیپذیرفتَتِت..(:
یعنیخـدا،ازتو،نااُمیدنیست؛
پسخداروبخاطراینلیاقتشکرکن..!
#عارفآنہ♥🥲
@shahidanbabak_mostafa🕊
#آیتالله_فاطمینیا (ره) :
از دو لـب آیتالله بهجـت
شنـیدم کـه میفرمود:اواخـر
که در خدمت مرحوم آیتالله
قاضی طباطبایی میرسیدیم؛
فقط میفرمود:
#نـمـاز اوّل وقت"✨
@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
و سلام بر#شهیداحمدمحمّدمشلب که می گفت:
«حضرت صاحب الزمان(عج)
خدا به شما صبر دهد
زیرا او منتظر ماست
نه اینکه ما منتظر او باشیم
هنگامی میشود گفت منتظریم
که خود را اصلاح کنیم
ولی اگر خود را اصلاح نکنیم
هیچ گاه ظهور نخواهد کرد»💔🖐🏻
#امام_زمان
@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آقاے بے حرم..🕊💔
همیشہ داغ دلم قبر خلوٺ حسن اسٺ
بہ سرهواے بقیع و زیارٺ حسن اسٺ
تمام هفتہ براے حسین مےسوزم
ولے دوشنبہے من وقف غربٺ حسن اسٺ
#دوشنبه_های_امام_حسنے
@shahidanbabak_mostafa🕊
#تنگـــــــر
یڪۍ از دلیل هایۍ ڪہ شھید نمیشیم بخاطࢪ اینڪہ تو هࢪ ڪاࢪ؎واڪنش همہ ࢪودࢪ نظࢪ گࢪفتیم!
اِلا #خدا..🙂💔
#گمنام😓
@shahidanbabak_mostafa🕊
خستگے ما از کار نیست
از گیجے و بےبرنامگے است!🖐🏻
#شهید_حسن_باقرے
#شهیدانہ
@shahidanbabak_mostafa🕊