eitaa logo
کانال‌رسمی‌شهید‌بابک‌نوری‌و شهیدمصطفی‌صدر‌زاده❤️
5.8هزار دنبال‌کننده
25.4هزار عکس
10.5هزار ویدیو
49 فایل
○•|﷽|•○ ❁کانال‌رسمی‌مصطفی‌بابک‌قلبها❁ بزرگترین‌کانال‌رسمی‌شهیدان!):-❤️ 🔹💌شهید مصطفی صدر زاده! 🔹💌شهید بابک نوری هریس! 🌸ڪانال‌ٺحٺ‌مدیریٺ‌مسٺقیم #خانواده‌شہیدان فعاݪیٺ‌دارد🌸 حالا‌که‌دعوتت‌کرده‌بمون!🦋 تبادل @khadem_87 تبلیغات هم پذیرفته میشه 🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
می‌گفت در دوره آموزشی، یک شب رسول، من را کنار کشید. حالا آن موقع سیزده ساله بود. گفت آقا مرتضی شما آدم خوبی هستید و من به شما اعتماد دارم. یک چیزی می‌خواهم بگویم، فقط از شما می‌خواهم که به هیچ کس نگویید. تاکید کرد که به پدرم نگویید، به مادرم نگویید، به برادرم روح الله نگویید. من اول فکر می‌کردم یک کار خطایی کرده یا تقصیری از او سر زده. گفتم خوب بگو. گفت آقا مرتضی شما آدم پاک و مومنی هستید، دعایتان هم مستجاب می‌شود. دعا کنید ما بشویم!🥲❤️‍🩹 آقا مرتضی ‌گفت؛ من همانجا چشمم پر اشک شد، رفتم پشت چادرها و شروع کردم به گریه که این بچه در این سن و سال چقدر از امثال ما سبقت گرفته! @shahidanbabak_mostafa🕊
6.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
رفیق ↓ براۍ شدن،هنر‌لازم‌استـــ هُنَر‌رد شدن‌از‌سیــم‌خاردار‌نَفس‌‌‌‌‌.. هُنَر‌بِه‌خُدا‌رسیدن.. هُنَرِ‌تَهذیبـــ تا‌هُنَرمَند‌نشۍ، نِمیشۍ!! @shahidanbabak_mostafa🕊
گفت : اگر قرار باشد اين به من نيـاز داشـته باشـد و مـن بـه شما ، من ميروم نياز انقلاب و كشورم را ادا كنم ، بعد احساس خـودم را ولي به شما يك تعلق خاطر دارم. گفت: « من مانع درس خواندن و كار كردن و فعاليت هايتان نميشوم ، به شرطي كه شما هم مانع نباشيد. حرفش كه تمام شد گفتم : اول بگذاريد من تأييدتان بكنم ، بعد شـما شرط بگذاريد.😅😂 تا گوشهاش قرمز شد. چشم هاش هم پر از اشك بود..🥲! @shahidanbabak_mostafa🕊
بار ها شده بود که احمد آقا درمسجد برای ما صحبت می کرد و بچه ها یکی یکی به جمع ما وارد می شدند ایشان با تواضع جلوی پای همه ی این بچه ها بلند میشد وبه آن ها احترام می کرد خدامی داند که احترام وادبی که ایشان برای بچه ها قائل بود چقدر در روحیه ی انها تاثیر داشت @shahidanbabak_mostafa🕊
6.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
_وقتی شهید بشی همه از خداشونه‌ یه شب کنارت باشن :) اما اگه بمیری همه میترسن حتی یه دقیقه بیشتر کنارت بمونن.. _ فلذا مفت زندگیتونو تموم نکنید!❤️ @shahidanbabak_mostafa🕊
عشق او به شهدا تمامی نداشت، به گونه‌ای که هر سال کل ایام تعطیلات عید نوروز در مناطق جنگی و به عنوان خادم الشهدا حضور داشت. وی از آن جایی که عاشق مجاهدت در راه خدا بود، هنگامی که خبر دار شد که برای اعزام به سوریه ثبت نام می‌کنند از اولین افرادی بود که از طریق تیپ تکاور امام سجاد(ع) کازرون اقدام نموده و با اینکه بیش از چهار ماه از مراسم عقد ازدواجش نگذشته بود از همه چیز دل کند و عازم میدان جنگ در سوریه شد. @shahidanbabak_mostafa🕊
پیشنهاد دادم کہ بیاید با خودم باجناق شود و همین مقدمہ‌اے براے ازدواجش شد به مادر خانمم گفتم: این رفیق ما،جعفر آقا از مال دنیا چیزے غیر از یك دوربین عکاسے نداره گفت: مادر اینها مال دنیاست... بگو ببینم از دین و ایمان چے داره؟ گفتم: از این جهت کہ هر چے بگم کم گفتم! ما کہ بہ گردِ پاے او هم نمےرسیم گفت: خدا حفظش کنہ من هم دنبال همچین دامادے بودم.. 🙃🌱 @shahidanbabak_mostafa🕊
❌ نمايندگي تبريك ندارد!!! به دنبال شناسنامه اش كه آمدند، گمان كردم مي خواهد كند..(: گفتم عبدالحميد چه خبر است شناسنامه را براي چه مي‌خواهي؟ مي‌خواهي داماد شوي؟ خنديــ😅ـد و گفت :" نه مادر چند تا از علماي با من صحبت كردند كه نماينده شدن براي تو واجب است." وقتي هم مردم مشهد به او راي دادند و به خانه آمد ، خواهرش رفت جلو و گفت : "مباركه داداش" رو كرد به دخترم و گفت : و"نمايندگي يعني مسئوليت ، تبريك نداره !" @shahidanbabak_mostafa🕊
یادمه به مأموریت که رفتی‌، بعد از چهار روز زنگ زدی. وقتی صداتو شنیدم، از دلتنگی شروع کردم به‌گریه کردن‌، تو فقط می‌خندیدی و با مهربونی می‌گفتی: - خانمم! آخه‌گریه چرا!؟ و با صحبتات آرومم کردی ..(: بعد از اون تلفن‌، کار هر شبم شده بود که به دخترمان فاطمه بگم:مامانی واسه بابایی! دعا کن که صحیح و سالم برگرده. اونم با زبونی کودکانه‌، همش دعا می‌کرد. راستی یادته؟ تماس آخرت روز اربعین ابی عبدالله بود..♥️! سعی می‌کردی با من و فاطمه طوری صحبت کنی که انگار هیچ اتفاقی نمی‌خواد بیفته و عملیاتی هم ندارین. یادته به فاطمه گفتی:بابایی! واست چی بخرم؟ فاطمه با خنده‌های ملوس دخترانه‌اش گفته بود: بلوز می‌خوام و تو! شروع کردی به قهقهه زدن..😅! بعد اون تماس، دیگه صداتو نشنیدیم و در انتظار موندم تا اینکه یکی زنگ زد و گفت، شدی..(: به جاش‌، خبر پر کشیدنت رو به‌هم گفتن تلفن زنگ زد و گفت: عبدالرحیم شهید شده..! صدای قهقه ات توی گوشم بود و صدای هق هقم توی گوشی و فضای خانه . اما فاطمه می‌پرسید:بابا بلوز خریده؟...💔 @shahidanbabak_mostafa🕊
سرگرم کار بودم که بلند گفت: مادر! متوجه نشدم،محمدرضاشروع کرد دورم چرخیدن و تکرار این جمله "مادر حلالم کن" گفتم: برای چی؟ گفت: اول حلالم کن گفتم: حلالت کردم پسرم گفت: مادر چند بار صدایت کردم متوجه نشدید، مجبور شدم با صدای بلند صدایتان کنم ببخشید اگر صدایم را روی شما بلند کردم!🙃♥️ @shahidanbabak_mostafa🕊