eitaa logo
شـھیـــــــدانــــــہ
1.2هزار دنبال‌کننده
8.8هزار عکس
2.4هزار ویدیو
37 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم تبلیغات ارزان در کانال های ما😍😍 مجموعه کانالای مذهبی ناب👌👌 💠 تعرفه تبلیغات 👇 http://eitaa.com/joinchat/2155085856Cb60502bb59 http://eitaa.com/joinchat/2155085856Cb60502bb59 🍂 🍂 🌸🌷🌸اللهم عجل لولیک الفرج 🌸🌷
مشاهده در ایتا
دانلود
🕊🕊 🕊🌹🕊 🕊🕊🕊🕊 #بعضےهاعجیبـــــ_خوبند👌 یادشان ڪه مے افتے لبخند به لبانت مینشیند😊 #بعضےها را ڪم میبینے و حتے اگر نبینے باز با تو هستند #لبخندشان را پیشت #امانت مے گذارند. 🔰سلام... #صبـحتــــونـ_شـہــــدایــــے🌷🕊 🍃🌸↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹 #شهدارفتن_وماجاماندیم😭 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 👈همه رفتند و عملیات ها کردن چه از گذشته و چه الان ... ولــــــــــــــــــی #ماجـــــا مـــانـده_ایم!!😔 #اسیرزمان⏰ شده ایم! #مرکب_شهادتـــــــ💔🍃 از افق می آید تا سوار خویش را به سفر ابدی #ڪـــربلا ببرد.. . اما ما #واماندگان وادی حیرانی هنوز بین #عقل و #عشق❤️! #جامانده_ایم.!!!😭 #شهادتــــ💔 نصیبتان🔶 🍃🌸↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖️ .
( #ولایت_فقیه ~شماره۳) ـــــــــــــ🔻🔻🔻ـــــــــــــ #برهمه_واجب_است... مطیع محض فرمایشات #مقام_معظم_رهبری که همان #ولــےفقیه می باشد، باشند . 👈چون دشمنان اسلام کمر همت بسته اند تا ولایت را از ما بگیرند و شما همت کنید، متحد و یکدل باشید تا کمر دشمنان بشکند و ولایت باقی بماند » . #شهیدسیدمجتبـــےعلمــدار🌷 🍃🌸↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖️
شـھیـــــــدانــــــہ
#رمان_مدافع_عشق❤️🍃 #قسمت_یازدهم👇  مادرم تماس گرفت و گفت: حال پدربزرگت بد شده… ما مجبور شدیم بیایم
❤️🍃 ۱۲🔻 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 🔶زهرا خانوم ظرف را پر از خورشت قرمه سبزی می کند و دستم می دهد.😋 – بیا دخترم. ببر بذار سر سفره.😊 – 🔹چشم! فقط اینکه من بعد از شام می رم خونه ی عمه ام. بیشتر از این مزاحم نمیشم.😐 فاطمه سادات از پشت بازویم را نیشگون می گیرد.😣 – چه معنی داره؟ نخیر شما هیچ جا نمیری. دیر وقته.☹️ – فاطمه راست میگه. حالا فعلاً ببرید غذاها رو، یخ کرد.🍲 هر دو با هم از آشپزخانه بیرون می آییم و به پذیرایی می رویم. همه چیز تقریباً حاضر است. صدای “ ” مردانه کسی، نظرم را جلب می کند.🌹 پسری با پیراهن ساده مشکی، شلوار گرم کن، قدی بلند و چهره ای بینهایت شبیه به تو وارد پذیرایی می شود.😊 ازذهنم مثل برق می گذرد که باید آقا سجاد باشد.🤔 پشت سرش تو داخل می آیی و علی اصغر، چسبیده به پای تو، کشان کشان خودش را به سفره می رساند. خنده ام می گیرد. چقدر این بچه به تو وابسته است! نکند یک روز هم من مانند …😍   👈 پتو را کنار می زنم، چشم هایم را ریز می کنم تا عقربه های ساعت را ببینم. ساعت سه نیمه شب است. خوابم نمی برد. نگران حال پدر بزرگم هستم.😢 زهرا خانوم آخر کار خودش را کرد و مرا شب نگه داشت. به خودم می پیچم. دستشویی درحیاط است و من ازتاریکی می ترسم.😄 تصورعبور از راه پله و رفتن به حیاط، لرزش خفیفی به تنم می اندازد. بلند می شوم، شالم را روی سرم می اندازم و با قدم های آهسته، از اتاق فاطمه خارج می شوم. درِ اتاقت بسته است. حتماً آرام خوابیده ای. یک دستم را روی دیوار می گیرم و با احتیاط، پله ها را پایین می روم.👌 آقا سجاد بعد از شام، برای انجام باقی مانده ی کارهای فرهنگی، پیش دوستانش به مسجد رفت. تو و علی اصغر در یک اتاق خوابیدید و من هم همراه فاطمه در اتاقش. سایه های سیاه، کوتاه و بلند، اطرافم تکان می خورند. قدم هایم را تندتر می کنم و وارد حیاط می شوم. با خودم می گویم: دستشویی چند متر فاصله داشت یا چند کیلومتر!؟😅 بعد زیر لب ناله می کنم: ای خدا چرا این قدر من ترسوام!؟😕 ترس از تاریکی را ازکودکی دارم. چشم هایم را می بندم و می دوم سمت دستشویی که صدایی سر جا مرا میخکوب می کند. صدایی شبیه به پچ پچ کردن یا زمزمه کردن. “ ؟”😱 از ترس به دیوار می چسبم و سعی می کنم که اطرافم را در آن گنگی و سیاهی رصد کنم. اما هیچ چیز نیست، جز سایه ی حوض و درخت و تخت چوبی.😰 دقت که می کنم، زمزمه قطع می شود و پشت سرش صدایی دیگر می آید. انگار کسی پا روی زمین می کشد. قلبم گروپ گروپ می زند.💗 از خودم می پرسم: یعنی صدای چیه؟🤔 سرم را بی اختیار بالا می گیرم. روی پشت بام. سایه یک مرد را می بینم که ایستاده و به من زل زده. از وحشت، نفسم درسینه حبس می شود. مرد یک دفعه می نشیند و من دیگر چیزی نمی بینم. بـی اختیار با یک حرکت سریع از دیوار کنده می شوم و به سمت اتاق می دوم. صدای خفه در گلویم را رها می کنم و با تمام قدرت فریاد می زنم: ؛ ؛ رو پشت بومه! یه دزد روی پشت بومه!😱 خودم را از پله ها بالا می کشم. گریه 😭و ترس با هم ادغام می شوند. – دزد! دزد!📣 درِ اتاقت باز می شود و تو سراسیمه بیرون می آیی. شوکه، نگاهت را به چهره ام می دوزی. سمتت می آیم و دیوانه وار تکرار می کنم: دزد؛ الآن فرار می کنه.😨 – کو؟ کجاست؟ به سقف اشاره می کنم و با لکنت جواب می دهم: رو…رو…پش…پشت…بوم…🙄 فاطمه وعلی اصغر، هر دو با چشم های نگران از اتاقشان بیرون می آیند و تو با سرعت از پله ها پایین می دوی.   …🍃 🍃🌸↬ @shahidane1 ↖️
kharazi.pdf
387.8K
. (براساس زندگي ) ✍ نويسنده: 🔻 مرجان فولادوند بصورت← 🍃🌸↬ @shahidane1 ↖️
#التماس_تفڪر 🔸چـے باعث میشہ 🔹یڪـے از همسـرش 🔸یڪـے از زیباییـش 🔹یڪـے از فــرزندش👶 🌹و از جوونیــش بگــذره؟ میگـے #پـول؟ وقتے قراره دیگہ تو این دنیا نباشہ ، پولو میخواد چیڪار ؟ 😐 پول ارزش بہ عزا نشستن پدر و مادرشو داره ؟ 😔 ارزش یتیـم شدن بچشو داره ؟ ارزش بیـوه شدن همسـرشو داره ؟ارزش اشڪ خـواهر و بـرادرشو داره ؟ #ما_نمڪـ_خورده_ی_عشقیـم #بہ_زینب_سوگنــد #عشـق_قـیمت_نداره 🍃🌸↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖️
😍 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ آن شب یكی از آن شب‌ها بود؛ بنا شد از سمت راست یكی یكی كنند، 🔰اولی گفت: « 😳» بچه‌ها مانده بودند كه شوخی است، جدی است؟🙄 بقیه دارد یا ندارد؟🤔 جواب بدهند یا ندهند؟ 👈 كه اضافه كرد: « » و بعد همه با خنده گفتند:😅 « .» 🔰نوبت دومی بود، همه هم سعی می كردند مطالب شان بكر و نو باشد،👌 تأملی كرد و بعد دستش را به طرف آسمان گرفت و خیلی جدی گفت: « …»😏 دوباره همه سكوت كردند و معطل ماندند كه چه كنند و او اضافه كرد: « !»😳 بچه‌ها بیش تر به فكر فرو رفتند، خصوصاً كه این بار بیش تر صبر كرد، بعد كه احساس كرد خوب توانسته بچه‌ها را بدون حقوق سركار بگذارد،😃 گفت: « !»😂 🍃🌸↬ @shahidane1 ↖️
شـھیـــــــدانــــــہ
#پــوستـــر👆🔺👆 #شهیدمحسن_حججــے🌹🍃 #شهدارایادکنیدباذکر #صلوات🕊 🍃🌸↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖️
#پــوستـــر👆🔺👆 مــــدافـــــــ حـــرمـ ــــــــــع #شهیدمهدےصابـــرے🌹🍃 #شهدارایادکنیدباذکر #صلوات🕊 🍃🌸↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖️
🔶بچه ها #دعــــــا کنید که نمیرید... و سعی کنید نمیرید....! 🔷تمام تلاشتون رو کنید که نمیرید بچـــــــه #بـسیــــــجــــے باید مثل #اربــــــاب بےکفنــش #شهیـــــــد🌹 بشه....👌 #حاج_حسیـــن_یـڪتــــــا🕊 🍃🌸↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖️
🍃🌹🍃🌹🍃 #همسرشهید...: به سجاد گفتم 50 ساله که شدی حرف #شهادتــ💔 بزن، او هم گفت #شهادتـــ🌹 باید در #جوانــــے باشد،!←به من گفت «مراقب #خوبی‌هایت باش» و رفت.... 17 بهمن بود که خبر #شهادتش🌹 را به من دادند😔. سجاد روز قبلش یعنی 16 بهمن ماه 1394 حوالی ساعت 11 به #شهادتـــ💔 رسیده بود. با اصابت شش گلوله به پیکرش😭. سجادم در روند اجرای عملیات آزاد‌سازی #نبل و #الزهرا در #حلب #شهید شد. بچه‌ها برای باز گرداندن پیکرش خیلی به زحمت افتاده بودند و اجازه نداده بودند تا پیکر سجادم را داعشی‌ها با خود ببرند.🌹🍃 #شادےروحــش_صلواتــــ🌷 روایتی کوتاه از زندگی 🔻مــــــدافــــــــع حــــرم🔻 #ســــجاد_دهقــــانـ💔🍃 🍃🌸↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖️
🔶🔹🔻🔹🔶 #مادرشهید←: برای علی شرط گذاشتم اگر نماز صبح‌هایش را «#اول_وقت» بخواند اجازه رفتن به #سوریه می‌دهم فرزندم را برای دفاع از #اسلام و #رهبر دادم. #ادامـــــــہ🔻🔻🔻 روزی که علی رفت، 15 فروردین بود. بعد از رفتنش رفتم مسجد #دو_رکعت نماز شکر و #زیارتــــ_عــاشورا و #دعاےتــوســـل خواندم و بدرقه راهش کردم، 💞احساس می‌کردم قلبم💖 در حال پرواز است. گفتم: #خدایاشکرت که چنین فرزندی به من دادی.😘 [مـــدافـــــــ🔻حــرمـ🔻ـــــــع #شهیدعلـــےجمشیــــدی🌹🍃 #شادےروحش_صلواتــــــ🕊 🍃🌸↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖️
1_14555856.mp3
10.6M
👆 👈تقدیم به همه 🌹🍃 ❤️ 🎙حامـــــدزمـــــانـــے👌 🍃🌸↬ @shahidane1 ↖️
شـھیـــــــدانــــــہ
🔺🔸🔺 #داستــان_دنبــال_دارنسل_سوخته🔹 🔻 #قسمت_چهارم🔻 این داستـــان👈 #حسادتـــــــ.....🔻 دویدم داخ
🔺🔹🔹🔺 👇 🔻 (این داستان👈اولین پله های تنهایی) ــــ.ــــ.ــــ.ــــ.ــــ.ــــ.ـــــ.ـــــ.ـــــ 🔶مات و مبهوت ... پشت در خشکم زده بود ... نیم ساعت ⌚️دیگه زنگ کلاس بود ... و من حتی نمی دونستم باید سوار کدوم خط بشم🚌 ... کجا پیاده بشم ... یا اگر بخوام سوار تاکسی بشم باید ...🚕 همون طور ... چند لحظه ایستادم ... برگشتم سمت در که زنگ بزنم🛎 ... اما دستم بین زمین و آسمون خشک شد ... - حالا چی می خوای به مامان بگی؟ 🤔... اگر بهش بگی چی شده که ... مامان همین طوری هم کلی غصه توی دلش داره... این یکی هم بهش اضافه میشه ...😥 دستم رو آوردم پایین ... رفتم سمت خیابون اصلی ... پدرم همیشه از کوچه پس کوچه ها می رفت که زودتر برسیم مدرسه ... و من مسیرهای اصلی رو یاد نگرفته بودم ...🔷 مردم با عجله در رفت و آمد بودن ... جلوی هر کسی رو که می گرفتم بهم محل نمی گذاشت ... ندید گرفته می شدم ... من ... با اون ☹️ ... یهو به ذهنم رسید از مغازه دارها بپرسم ... رفتم توی یه مغازه ... دو سه دقیقه ای طول کشید ... اما بالاخره یکی راهنماییم کرد باید کجا بایستم ... با عجله رفتم سمت ایستگاه ... دل توی دلم نبود ... یه ربع دیگه زنگ رو می زدن و در رو می بستن ...😟 اتوبوس رسید🚌 ... اما توی هجمه جمعیت ... رسما بین در گیر کردم و له شدم ... به زحمت از لای در نیمه باز کیفم رو کشیدم داخل ... دستم گز گز می کرد ... با هر تکان اتوبوس... یا یکی روی من می افتاد ... یا زانوم کنار پله له می شد...😫 توی هر ایستگاه هم ... با باز شدن در ... پرت می شدم بیرون ...😰 چند بار حس کردم الان بین جمعیت خفه میشم ... با اون قدهای بلند و هیکل های بزرگ ... و من ...😭 بالاخره یکی به دادم رسید ... خودش رو حائل من کرد ... دستش رو تکیه داد به در اتوبوس و من رو کشید کنار ... توی تکان ها ... فشار جمعیت می افتاد روی اون ... دلم سوخته بود و اشکم به مویی بند بود ... سرم رو آوردم بالا ... - متشکرم ... ... اون لبخند زد ... اما من با تمام وجود می خواستم گریه کنم ...😊 . دارد...🍃 🍃🌸↬ @shahidane1 ↖️
#مادرجوانترین_شهیدمدافع_حرم ایرانی:🔻 «گفت آن دنیا را برایت آباد می‌کنم» 🔶مادر #شهیدسیدمصطفــےموسوی می‌گوید: 👈بسیاری از عکس‌هایش را پاره کرد که علتش را زشت بودن آن‌ها می‌دانست.😳 #ولی در واقع می‌خواست کمترین #خـــــاطـــــره را برای ما به جا بگذارد. یکی از دوستانش گفت که به سختی توانسته چند 📸عکس از او بیندازد. مـــدافــــــ🔻حـــرمـ🔻ــــــــع #شهیـدسیـدمصطفــےموسـوے🌹🍃 🍃🌸↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖️
#دعــاےفرج به نیابت از 👈مدافع حرم🔻 #شهیدمحسن_حججــــے🌷 🔶 #اللهم_عجل_لولیک_الفرج🔶 #شبتون_شهدایی💔🍃 🍃🌸↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#سلام_امام_زمانم 🍃اے عشق بے نشان به خدا خسته ام بیا 🍃چون موسم خزان به خدا خسته ام بیا 🍃آخر بیا بگو به چه اسمے بخوانمت 🍃یا صاحب الزمان به خدا خسته ام بیا 🌹تعجیل درفرج #پنج صلوات🌹 🍃🌸↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖️
زندگیمان در مسیر تیر بود خاڪ جبهہ، خاڪ دامنگیر بود آنڪہ خود را مرد میدان فرض ڪرد آمد از این نقطہ #طے_الارض ڪرد #شهدا_دعایمان_کنید 🔹سلام.... #صبحتون_شهدایی🌹🍃 🍃🌸↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖️
🔶معلم وارد کلاس شد و شروع به #حضور و #غیاب کرد..... ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــ #کیاحـــاضـــــرند😊 #کیـــــاغایبـــــــــــــ😭😭 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ و درآخر ....... #غایــبــــا از حاضرا بیشتر بودن... ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 👈و کلاس تعطیل شد....😔 #شهداشرمنده_ایم....💔 #روزتان_منوربه_نگاه_شهدا🌹 🍃🌸↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖️
شـھیـــــــدانــــــہ
#فرمانده_محبوب_دلها❤️ #سردارشهیدمهدی_زین_الدین در کلام #سردارحاج_علےفضلی🔹 👈(شماره۳)👆🔺🔺🔺👆 🍃🌸↬ @shah
#فرمانده_محبوب_دلها❤️ #سردارشهیدمهدی_زین_الدین 🔶در کلام سردارمحسن_رضایی🔹 👈(شماره۴)👆🔺🔺🔺👆 🍃🌸↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖️
1_5183884174603321425.mp3
4.09M
#پیشنهاددانلود👆 چه می‌جویی؟ عشـــــــــــــق؟❤️ اینجاســـت ... چه می‌جویی؟ انســــــــــــان؟ اینجاســـت ... شاید آن #یــار ، او هم اینجا باشد ... #شهید_سید_مرتضی_آوینی💔 #صدای_شهـدا🌹🍃 🍃🌸↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖️
شـھیـــــــدانــــــہ
#رمــــانــ_مدافــع_عــــشقــــ❤️🍃 #قسمتـــــ_دوازدهـــم۱۲🔻 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
💟 ۱۳👇 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 🔶دستم را روی سینه ام می گذارم. هنوز به شدت می تپد😢. فاطمه کنارم روی پله نشسته و زهرا خانوم برای آرام شدن من، می فرستد. اما هیچ کدام مثل من نگران نیستند! به خودم که آمدم فهمیدم هنگام دویدن و بالا آمدن از پله ها شالم افتاده و تو مرا با این وضع دیده ای. همین آتش شرم به جانم می زند.😞 علی اصغر شالم را از جلوی در حیاط می آورد و به دستم می دهد. شالم را سرم می کنم و همان لحظه تو با مردی میان سال، از پله های پشت بام، پایین می آیی. علی اصغرهمین که او را می بیند، با لحن شیرینی می گوید: حاچ بابا!😳 انگار سطل آب یخ روی سرم خالی می کنند. مرد با چهره ای شکسته و لبخندی که لا به لای تارهای نقره ای ریشش گم شده، جلو می آید.😊 – سلام دخترم! خوش اومدی.🌷 بهت زده نگاهش می کنم. باز هم گند زده بودم. “آبروم رفت!”☹️ بلند می شوم. سرم را پایین می اندازم. – سلام. ببخشید من… من نمی دونستم که… زهرا خانوم دستم را می گیرد.😥 – عیبی نداره عزیزم. ما باید بهت می گفتیم که اینجوری نترسی. حاج حسین گاهی نزدیک صبح می ره روی پشت بوم برای . وقتی دلش می گیره و یاد همرزماش میفته. دیشب هم مهمون یکی ازهمین دوستاش بوده. فکر کنم زود برگشته و یک راست رفته اون بالا. با خجالت عرق پیشانی ام را پاک می کنم.😔 به زور تنها یک کلمه می گویم: ! فاطمه به پشتم می زند😟. – نه بابا. منم بودم می ترسیدم.🤗 حاج حسین با لبخندی که حفظش کرده می گوید: خیلی بد مهمون نوازی کردم. مگه نه دخترم؟😜 و چشم های خسته اش را بمن می دوزد.☺️ *    نزدیک ظهراست. گوشه ی چادرم را با یک دست بالا می گیرم و با دست دیگرساکم 🛍را بر می دارم. زهرا خانوم صورتم را می بوسد. – خوشحال می شدیم بمونی همین جا. اما خُب قابل ندونستی دیگه.😅 – نه این حرف ها چیه؟ دیشب هم کلی شرمنده تون شدم. فاطمه دستم را محکم می فشارد. – ریحانه جون؛ رسیدی حتماً زنگ بزن.☎️ علی اصغر هم با چشم های معصومش می گوید: خدافس آله.👶 خم می شوم و صورت لطیفش را می بوسم. – اودافظ عزیزِ خاله.😘 خداحافظی می کنم. حیاط را پشت سر می گذارم و وارد خیابان می شوم.🔷 تو جلوی در ایستاده ای. کنارت که می ایستم همان طور که به ساکم نگاه می کنی می گویی: خوش اومدید… . قرار بود تو مرا برسانی خانه ی عمه جانم. اما کسی که پشت فرمان نشسته، پدرت است. یک لحظه از ❤️ این جمله می گذرد. “ …”😢 و فقط این کلمات به زبانم می آید: .👋..... ....🍃 🍃🌸↬ @shahidane1 ↖️