🌸❤️🌸
⇦ #مرگ_رفتنــــےاسـت🌹
بی صدا و آهستہ😞
بی هیچ #موجے بی هیچ #اوجے..
اما #شهادتـــــــ😍
ڪوچی است باآهنگ پردامنہ
وسرشار ازموج،اوج و عروج...🕊
#شهادتــــــ💔🍃
#شهیداحمدپــلارڪ⇧🍃
روزتان عطرآگین به #بوےشهدا🌹🍃
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
⇩سردار سرافراز اسلام⇩
#جانبازشهید_رحمان_فروزنده🌹🍃
👈 #سالروزشهادتــــــــ🌷
🌼تــــــولد⇦ ۱۳۴۲/۱۱/۲
شهادتــــ⇦ ۱۳۸۹/۹/۲۱
°°°°°°°°°°°°°°°°°
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
شـھیـــــــدانــــــہ
⇩سردار سرافراز اسلام⇩ #جانبازشهید_رحمان_فروزنده🌹🍃 👈 #سالروزشهادتــــــــ🌷 🌼تــــــولد⇦ ۱۳۴۲/۱۱
🔺🔺🔺
پس از پیروزی انقلاب اسلامی در سال 1359 برای دفاع از آرمان های انقلاب اسلامی به سپاه پیوست و پس از چندی در سال 1360 وارد ارتش شد و در طول 8 سال جنگ تحمیلی بارها و بارها در عملیاتهای مختلف حضور داشت.
#حضور_در_جنگ_تحمیلی↯💔↯
او مدت 138 ماه در جبهه های حق علیه باطل و مناطق جنگی در عملیات های والفجر 8، محرم، کربلای 6، نصر 6، مرصاد و عملیات پدافندی فکه حضور داشت و بارها مجروح شد و به مقام شامخ جانبازی نایل آمد.
💔👈سرانجام این فرمانده دلاور ظهر یکشنبه 21 آذرماه 1389 مصادف با 6 محرمالحرام 1422 هجری قمری هنگام بازگشت از رزمایش بزرگ نیروی زمینی ارتش در جنوب کشور به تبریز، بر اثر واژگونی خودرو به #شهادت رسید و در تاسوعای حسینی در مزار #شهدای_زنجان تدفین شد...
#شهیدرحمان_فروزنده🍃
سالروزشهادتــــــ🌹🍃
یادش گرامی شادےروحش #صلوات
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
شـھیـــــــدانــــــہ
🔺🌼🔺 #رمان_مــدافــع_عشــق💓 #قسمتــــ_نوزدهــــم۱۹ ــــــــــــــــ💖♡💖ــــــــــــــــ 🌸👈موهایم ر
#رمانــ_مدافع_عشق💞
#قسمت_بیستم۲۰🔻
🔆همان طور که پله ها را دو تا یکی بالا می روم با کلافگی بافت موهایم را باز می کنم. احساس می کنم کسی پشت سرم می آید. سر می گردانم. تویی!😢
زهرا خانوم جلوی درِ اتاق تو ایستاده. ما را که می بیند لبخند می زند.☺️
– یه مسواک زدن اینقدر طول داره!؟ جا انداختم توی اتاق، برید راحت بخوابید.😊
این را می گوید و بدون این که منتظر جواب بماند، از کنارمان رد می شود و از پله ها پایین می رود. #نگاهت_می کنم. شوکه به مادرت خیره شده ای. حتی خودم هم توقع این یکی را نداشتم. #نفست را با تندی بیرون می دهی و به اتاق می روی. من هم پشت سرت وارد اتاق می شوم. به رختخواب ها نگاه می کنی و می گویی: بخواب!😐
– مگه شما نمی خوابی؟☹️
– من؟!…تو بخواب.😐
#سکوت_میکنم و روی پتوهای تا شده می نشینم. بعد از مکث چند دقیقه ای، آهسته پنجره اتاقت را باز می کنی و به لبه چوبی اش تکیه می دهی. سر جایم دراز می کشم و پتو را تا زیر چانه ام بالا می کشم. چشم هایم روی دست ها و چهره ات که ماه نیمی از آن را روشن کرده می لرزد. خسته نیستم اما خواب به راحتی غالب می شود.😊
چشم هایم را باز می کنم. چند باری پلک می زنم و سعی می کنم به یاد بیاورم که کجا هستم. نگاهم می چرخد و دیوارها را رد می کند که به تو می رسم. لبه پنجره نشسته ای و سرت را به دیوار تکیه دادی.😕
– خوابی؟ چرا اونجا!؟ چرا نشسته!؟
آرام از جایم بلند می شوم. بی اراده به دامنم چنگ می زنم. شاید این تصور را دارم که اگر این کار را کنم سر و صدا نمی شود. با پنجه ی پا نزدیکت می شوم. چشمهایت را بسته ای. آنقدر آرامی که لبخند می زنم. ☺️خم می شوم و پتویت را از روی زمین برمی دارم و با احتیاط رویت می اندازم. تکانی می خوری و دوباره آرام نفس می کشی.😊 سمت صورتت خم می شوم. در دلم اضطراب می افتد و دست هایم شروع می کند به لرزیدن. نفسم به موهایت می خورد و چند تار را به وضوح تکان می دهد. کمی نزدیک تر می شوم و آب دهانم را بزور قورت می دهم. فقط چند سانت مانده. فکر #بوسیدن_ته_ریشت، #قلبم❤️ را به جنون می کشد. نگاهم خیره به چشم هایت می ماند. ازترس… ترس اینکه نکند بیدار شوی. صدایی در دلم نهیب می زند.
“ازچی می ترسی؟ بذار بیدار شه. #تو_زنشی.”
تو ماه بودی و بوسیدنت… نمی دانی چه ساده داشت مرا هم بلندقد می کرد...😍
ــــــــــــ ♡♥♡ــــــــــــ
#ادامه_دارد...🌹🌸
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
↯↯🌼| #کلام_شهید|🌼↯↯
#شهيدمحسن_اسحاقي:🔻⇩🔻
#برادران...! تا آخرين قطره خون،
با دشمنان اسلام بجنگيد.👊
نگذاريد كه برادرانتان در #لبنان و #فلسطين زير شكنجه و سلاحهاي كشنده #آمريكا، #اسرائيل و ديگر ابر قدرتها قرار بگيرند.
#برادران! نگذاريد دشمنان در بين شما #تفرقه ايجاد كنند،
⇦ #هميشه_متحد_باشيد.⇨
#شادےروحش_صلوات🌼🍃
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼
👈 #سیدمرتضی را بگو ...
دوربینش📹 را بیاورد ، یک مستند بسازد از ما به نام ، ( #روایت_غفلت! ...
👈 #به_حسن_باقری بگو ...
در این جنگ نابرابر #تاکتیک نداریم...😔
فقط ⇦ #علی_اکبر_شیرودی چیزی نفهمد...
که اگر بفهمد واویلاست...می میرد برای #خمینی...
👈 #به_حاج_احمد_بگو...
#مسامحه و #غفلت امانمان را برید...😢
عده ای به اسم جذب حداکثری ؛ حداقل اعتقادشان را به حراج گذاشته اند!...
#خدا را چه دیده ای!
شاید در این مخمصه ای که گیر افتاده ایم...
#تو و #رفقایت به دادمان رسیدید...😔
ــــــــــــــــ♢♢🌹♢♢ــــــــــــــــ
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
♥↯♢ #وصیتنــــــــــامــہ ♢↯♥
👈دوستان گرامى...،
بدانيد روزگار خود را آرايش به #زيور_هاى_دنيوى مى كند
و شما سعى كنيد كه #فريب اين زيورهاى دنيوى را نخوريد.
⭕️ #مردان رادعوت به #حيا و
#بانوان را دعوت به رعايت #حجاب مى كنم كه جامعه #سعادتمند شود.👌
#شهیدسیدسجـــــادخلـیـلــے💔🍃
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
🌼🌹🌼
#حجت_جــــان_سلام...👋
🌾 این روزها تنهاو تنها فقط تو از درد های ناگفته ی دلم با خبری ...😭
👈تنها تو میفهمی چه دردی میکشیم روزهای نبودن و جای خالی تو و حجت خدارا ...🌷
#حجــــت تو برای #دردهاےدلمان از خدا مرهم بخواه و خودت مرهم شو برایمان ...😔
🌸حجت دردهای دلم نگفتنی ست ...
#حجت_دلتنگتم و روزها میگذرند...
《 #حجت_دلتنگےهایمان_را_دریاب》
••••••••••♢🌹♢•••••••••••
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
شـھیـــــــدانــــــہ
. #داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻 #قسمتــــ_یــازدهــم۱۱ 🌼این داستان: #دستهاےکثیف🔻 ــــــــــــــــ
🔺🌸🔺
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته↯↯
#قسمتــــ_دوازدهم۱۲
این داستان⇦: #شرافت↯↯
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
▓ توی همون حالت ... کیفم رو گذاشتم روی میز و نیم چرخ ... چرخیدم سمتش ... خیلی جدی توی چشم هاش زل زدم... محکم مچش رو گرفتم و با یه ضرب ... یقه ام رو از دستش کشیدم بیرون ...😡
- بهت گفتم برو بشین جای من ...
برای اولین بار، پی یه دعوای حسابی رو به تنم مالیده بودم😠... اما پیمان کپ کرد ... کلاس سکوت مطلق شده بود ... عین جنگ های گلادیاتوری و فیلم های اکشن😟 ... همه ایستاده بودن و بدون پلک زدن ... منتظر سکانس بعدی بودن... ضربان قلب خودمم حسابی بالا رفته بود💗 ... که یهو یکی از بچه ها داد زد ...
- برپا ...😐
و همه به خودشون اومدن ...
بچه ها دویدن سمت میزهاشون ... و سریع نشستن ... به جز من، پیمان و احسان ...😐
ضربان قلبم بیشتر شد💗 ... از یه طرف احساس غرور می کردم ... که اولین دعوای زندگیم برای #دفاع_از_مظلوم بود ... از یه طرف، می ترسیدم آقای غیور ... ما رو بفرسته دفتر ... و... اونم من که تا حالا پام به دفتر باز نشده بود ...😢
معلم مون خیلی آروم وارد کلاس شد ... بدون توجه به ما وسایلش رو گذاشت روی میز ... رفت سمت تخته ...😐
رسم بود زنگ ریاضی ... صورت تمرین ها رو مبصر کلاش روی تخته می نوشت ... تا وقت کلاس گرفته نشه ...
بی توجه به مساله ها ... تخته پاک کن رو برداشت ... و مشغول پاک کردن تخته شد ... یهو مبصر بلند شد ...
- آقا ... اونها تمرین های امروزه ...😓
بدون اینکه برگرده سمت ما ... خیلی آروم ... فقط گفت ...
- می دونم ...😥
سکوت عمیق و بی سابقه ای کلاس رو پر کرد ... و ما سه نفر هنوز ایستاده بودیم ...😨
- میرزایی ...
- بله آقا ...
- پاشو برو جای قبلی فضلی بشین ... قد پیمان از تو کوتاه تره ... بشینه پشتت تخته رو درست نمی بینه ...😣
بدون اینکه حتی لحظه ای صورتش رو بچرخونه سمت کلاس... گچ رو برداشت ...
- #تن_آدمی_شریف_است،
#به_جان_آدمیت ...
#نه_همین_لباس_زیباست،
#نشان_آدمیت ...👌
⭕️ــ~~~~~~🌹~~~~~~⭕️
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
🌼💔🌼
#قطعا_شهادتــــ💔⇦گل رز زیبایی است
که هنگامی که فکرمان به آن نزدیک می شود آرزوی مشاهده آن را داریم👌…
⇦ #ایےبرادرانم! باید هر کدام از شما عنصر فعالی باشید تا پایان زندگی تان با #شهادتــــــ🌹 خاتمه یابد. دنیا را همه می توانند تصاحب کنند، اما آخرت را فقط با #اعمال_نیک می توان تصاحب کرد….🌼🍃
♡♡♡♡♥♡♡♡♡
#شهیداحمدمحمدمشلبــــــــــ🌹🍃
#پنجشنبه_ویاد_شهداباصلوات🌸
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
🍃○| #ڪــلام_شهیــــــد|○🍃
🌸👈« ناکام آن کسی است
که #عشق_حسین {ع} را پیدا نکرده
و از این جهان می رود »
. ♡♥♡
#حرف_آخر_یک_کلام
لعنت به #سبز و #بنفش تزویر
ابرقدرت،
#نوکر_حسین {ع} است
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#هیهات_منا_الذله🌹🍃
#شب_جمعه به یاد #امام و #شهدا
👈به یاد مداح عاشورایی سپاه اسلام
افتخار #حزب_الله، بسیجی بااخلاص
#شهید_مسعود_ملا {روحی فداک}💔🍃
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
#شهید_سجاد_عباس_زاده🌹👆
👈فرزند #شهیدحسن_عباس_زاده🍃
(عکس بالا سمت چپ)
💔(پــدر=شهیــد)
(پسر=شهیــد)💔
👈فرزندشهیدی که خودش هم #شهید شد
#شهیدسجادعباس_زاده ↯↯
👈" #پدر شهیدش را ندید
👈 #پسر خودش را هم ندید"
شهادت شهیدسجادعباس زاده ⇦آذر ۱۳۹۱خــرم آبــاد انفجار در حین خنثی سازی گلوله های عمل نکرده
👈پدرش در عملیات والفجر ۹ در #سلیمانیه عراق به #شهادت رسید
و پیکر مطهرش حدود ۱۰ سال بعد برگشت
《 #پنجشنبه_و_یاد_شهدا_باصلوات》
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
شـھیـــــــدانــــــہ
#رمانــ_مدافع_عشق💞 #قسمت_بیستم۲۰🔻 🔆همان طور که پله ها را دو تا یکی بالا می روم با کلافگی بافت موها
#رمــــان_مــدافــع_عشقــ💞
#قسمتــ_بیستویکم۲۱👇
♡ـــــــــــــــــــ♥ـــــــــــــــــــ♡
#نفسهایم به شماره می افتد.💗 فقط کمی دیگر مانده که ب#بوسمت😘. تکانی می خوری و چشم هایت را باز می کنی. #قلبم به یک باره می ریزد. بُهت زده به صورتم خیره می شوی😳 وسریع ازجایت بلند می شوی.
– چی کار می کردی!؟🤔😳
مِن مِن می کنم.
– من….دا…داش…داشتم…چ…😰
می پری بین نفس های به شماره افتاده ام.
– می خواستم برم پایین بخوابم، گفتم مامان شک می کنه. تو آخه چرا!… نمی فهمم ریحانه این چه کاریه!؟ چی رو می خوای ثابت کنی؟☹️
از ترس تمام تنم می لرزد. دهانم قفل شده.😣
– آخه چرا!… #چرا_اذیت_میکنی!؟
بغض به گلویم می دود و بی اراده یک قطره اشک، گونه ام را تر می کند.😭
– چون… #چون_دوستت_دارم!💝
بغضم می ترکد و مثل ابر بهاری شروع می کنم به گریه کردن. خدایا من چِم شده؟ چرا اینقدر ضعیف شدم؟ یکدفعه مُچ دستم را می گیری و فشار می دهی.😭😞
– گریه نکن.
توجهی نمی کنم. بیشتر فشار می دهی.
– گفتم گریه نکن. اعصابم بهم می ریزه.😠
یک لحظه نگاهت می کنم.
– برات مهمه؟… #اشکهای_من!؟😫
– درسته که دوستت ندارم… ولی آدمم. دل دارم. طاقت ندارم… حالا بس کن.🙃
زیر لب تکرار می کنم.
– دوستم نداری…؟😞😟
و هجوم اشک ها هر لحظه بیشتر می شود.
– می شه بس کنی؟… صدات میره پایین.
دستم را از دستت بیرون می کشم.😭
– مهم نیست. بذار بشنون.
پشتم را به تو می کنم و روی تختت می نشینم. دست بردار نیستم. حالا می بینی! می خواهی جانم را بگیری هم، مهم نیست تا تهش هستم.☹️ می آیی سمتم که چند تقه به در می خورد.
– چه خبره!؟..علی! ریحان! چی شده؟
نگرانی را می شد از صدای فاطمه فهمید. هول می کنی، پشت در می روی و آرام می گویی.
– چیزی نیست… یکم ریحان سردرد داره.😣😨
– می خواید بیام تو؟
– نه. تو برو بخواب. من مراقبشم.😊
پوزخند می زنم و می گویم: آره. مراقبمی.
چپ چپ نگاهم می کنی.
فاطمه دوباره می گوید: باشه مزاحم نمیشم. فقط نگران شدم چون حس کردم ریحانه داره گریه می کنه😐… اگرچیزی شد حتماً صدام کن.
– باشه! #شب_خوش!
چند لحظه می گذرد و صدای بسته شدن درِ اتاق فاطمه شنیده می شود.🚪
با کلافگی موهایت را چنگ می زنی. همانجا روی زمین می نشینی و به در تکیه می دهی.😕
چادرم را سر می کنم. به سرعت از پله ها پایین می دوم و مادرت را صدا می کنم.
– مامان زهرااا!… مامان زهرااا! آقاعلی اکبر کجاست!؟😰
زهرا خانوم از آشپزخانه جواب می دهد: اولاً سلام صبحت بخیر. دوماً همین الآن رفت حیاط موتورش رو برداره. 🏍می خواد بره حوزه.
به آشپزخانه سرک می کشم. گردنم را کج می کنم و با لحن لوس می گویم: آخ ببخشید #سلام نکردم. 🤗حالا اجازه مرخصی هست؟😊
– کجا؟ بیا صبحونه بخور.
– نه دیگه کلاس دارم باید برم.
– خُب پس به علی بگو برسونتت.
– چشم مامان. فعلاً خدا حافظ.
و در دلم می خندم. اتفاقاً نقشه ی بعدیم همین است. به حیاط می دوم. فاطمه درحال شانه زدن موهایش است. مرا که می بیند می گوید: اِاِاِ کجا این وقت صبح!؟🤗🙂
– کلاس دارم.
– خُب صبر کن باهم بریم.
– نه دیگه می رسونن منو.
و لبخند پر رنگی می زنم.
– آهان. توی راه خوش بگذره.😂
فاطمه این را می گوید و چشمک می زند.😉
جلوی در می روم و به چپ و راست نگاه می کنم. میبینمت که داری موتورت را تا سر کوچه کنارت می کشی. لبخند می زنم و دنبالت می آیم…😅
#ادامه_دارد…🌷🌷
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖