eitaa logo
شـھیـــــــدانــــــہ
1.2هزار دنبال‌کننده
8.8هزار عکس
2.4هزار ویدیو
37 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم تبلیغات ارزان در کانال های ما😍😍 مجموعه کانالای مذهبی ناب👌👌 💠 تعرفه تبلیغات 👇 http://eitaa.com/joinchat/2155085856Cb60502bb59 http://eitaa.com/joinchat/2155085856Cb60502bb59 🍂 🍂 🌸🌷🌸اللهم عجل لولیک الفرج 🌸🌷
مشاهده در ایتا
دانلود
862c34622cca585c11fd74077570ca89616f3305.ogg
2.07M
♥⇦احترام به #پــــدرومــــــادر⇧⇧ ⇦دعــــــاےمــــادر👌 #پیشنهاد_دانــــــــلود⇧⇧⇧ 🎙⇦ #دانشمنــــــــــد👌 🍃🌸↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖
🔳🌷🌼 🌷🌼 🌼 خیلی ها فقط سنشون بالا رفته ولی #بــــــــزرگ_نشــدن ؛ 🌸👈بعضی ها هم حتی با سن پایین بزرگ شدن و #بزرگ_هستن ... 🌸👈میتونه #سیزده_سالت باشه ، (ولی بزرگ باشی؛ خیلی بزرگ) 🌷مثل یک #شهیــــد ، مثل یک #حسین_فهمیده🌹🍃 🍃🌸↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖
چشم و دݪ، دانے چہ خواهند ایڹ حوالے؟! بودنٺ را، دیدنٺ را، قانع‌ام ! حتی ڪمی ... 🌷شهید حسین پور رضا 🌷 #سالروز_ولادت 🍃🌸↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖ 🔽🔽
شـھیـــــــدانــــــہ
چشم و دݪ، دانے چہ خواهند ایڹ حوالے؟! بودنٺ را، دیدنٺ را، قانع‌ام ! حتی ڪمی ... 🌷شهید حسین پور رضا
💢روز عروسی🎈 کلی مهمان داشتیم. اما خبری از حسین نبود.☹️ آن روز خیلی دیر کرد. همه دلواپس بودیم. بالاخره دم غروبی 🌥آمدخانه. 💢مادر شوهرم گفت: «مثلاً امروز روز عروسیات هست پسرجان!😠 کجا بودی تا حالا؟ ⁉️روز عروسی هم سپاه را ول نکردی؟» حسین سرش را انداخت پایین و گفت: «ننه جان؛ باورکن خجالت کشیدم🙈 اجازه بگیرم و زودتر بیایم خانه.» 🙃 💢مادر شوهرم گفت: شیرینی بیاورید🍮 حسین دهانش را شیرین کند😍. وقتی شیرینی تعارف کردند، حسین نخورد.😳 مادرش هم چیزی نگفت. بعداً فهمیدم که آن روز حسین روزه بوده😇! روزهای دوشنبه و پنج شنبه روزه میگرفت. ✨ 💢این عادتش تا آخرین روز ☀️زندگیاش ترک نشد. بالاخره روز ۱۱ فرودین ۶۱ عروسی کردیم🎉🎊 و زندگی مشترکمان شروع شد.❤️ ✍راوی:همـــــسر شــهید 🌷 📎 سالـــــروز ولادٺ .🍃🌸↬ @shahidane1
🌸۞﷽۞🌸 ۩ #حــدیثــــــــ🔻🔻۩ 🔹⇦امیرالمؤمنین عليه السلام:↯↯ 🍃⇦زبان از #دل نيرو مى گيرد، و دل به غذا برپاست. پس بنگر كه #دل و #جسمت را با چه تغذيه مى كنى، ⭕️⇦ كه اگر غذا #حلال نباشد، #خداوند، نه #تسبيح_گويى تو را مى پذيرد و نه #سپاسگزارےات را...😭 📚تحف العقول، صفحه 175 🍃🌸↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖
afshordi.pdf
334.8K
#کتاب_مسافر (براساس زندگےشهيدغلامحسين_افشردي ( #حسن_باقري) بصورت #PDF ✍نويسنده: 🔻 داوود بختياري دانشور 🍃🌸↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖️
💔•••⇦ #شھــــــــــدا ...🌹🍃 🌹⇦چشــم هایتــان راببندیـــد😭🌸 🌼⇦قـرار بـود #راهــت را ادامـه دهیـم😔 ♡⇦اما ( #راحــــت_ادامــــه) مـیـدهــیـم !! ♢•♢•♢•♢♥♢•♢•♢•♢ 🍃🌸↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖
⚘❁﷽❁⚘ ⭕️من در قفس خویشم در فڪر پس و پیشم ⭕️توفــارغی از اینها گمنــام تویے یامن؟ ⭕️من همنفس درد و اندیشه بیمارم ⭕️تو همسخن زهـرا(سلام الله علیها)گمنام تویے یامن؟ ○○○♡♥♡○○○ #شهـدا_گاهے_نـگاهے 🍃🌸↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖
شـھیـــــــدانــــــہ
#داستان_دنباله_دار نسل_سوخته🔻 #قسمتــــــ_نــــھــم۹ ⇦این داستــان #چشمهای_ڪورمن🔻 >>>>>>>>>•
↯↯ ⇦ ۱۰↯↯ 👈این داستان⇦ ـــــــــــــــــــــ‌⇩♥⇩ــــــــــــــــــ 👈از اون روز به بعد ... دیگه چکمه هام رو نپوشیدم ... دستکش و کلاهم رو هم ... فقط تا سر کوچه ...🙂 می رسیدم سر کوچه درشون می آوردم و می گذاشتم توی کیفم ... و همون طوری می رفتم مدرسه ...☺️ آخر یه روز ناظم، من رو کشید کنار ... - مهران ... راست میگن پدرت شده؟ .🤔😳.. 🙄برق از سرم پرید ... مات و مبهوت بهش نگاه کردم ...😳 - نه آقا ... پدرمون ورشکست نشده ...😢 یه نگاهی بهم انداخت ... و دستم رو گرفت توی دستش ... - ... خجالت نداره ... بین خودمون می مونه ... بعضی چیزها رو باید مدرسه بدونه ... منم مثل ... تو هم مثل پسر خودم ...😕 از حالت نگاهش تازه متوجه منظورش شدم😟 خنده ام گرفت 😁... دست کردم توی کیفم و ... شال و کلاه و دستکشم رو در آوردم ... حالا دیگه نگاه متعجب چند دقیقه پیش من ... روی صورت ناظم مون نقش بسته بود ...😊 - پس چرا ازشون استفاده نمی کنی؟ ... سرم رو انداختم پایین ...🙁 - آقا شرمنده این رو می پرسیم ... ولی از احسان هم پرسیدید ... چرا دستکش و شال و کلاه نداره؟ ...🤔 چند لحظه ایستاد و بهم نگاه کرد ... دستش رو کشید روی سرم ...☺️ - قبل از اینکه بشینی سر جات ... حتما روی بخاری موهات رو خشک کن ...👌😊 ...🍂🌸 🍃🌸↬ @shahidane1
#دعــاےفرج به نیابت از 👈ســردارشهیــــــد🔻 #مــهــــدےبــاڪــرے🌷 🔶 #اللهم_عجل_لولیک_الفرج🔶 #شبتون_شهدایی💔🍃 🍃🌸↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ــــــــــــ♡♢﷽♢♡ـــــــــــ #سلام_آقای_من💓💓 🌸تقصیر ماست غیبت طولانی شما بغض گلو گرفته پنهانی شما 🌼بر شوره زار معصیتم گریه می کنم جانم فدای دیده بارانی شما 🌸پرونده ام برای شما دردسر شده وضعِ بدم دلیل پریشانیِ شما 🌹تعجیل درفرج #پنج صلوات🌹 🍃🌸↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ⇧⇧⇧
🌷🍃 ⭕️ــــــ⇦ڪــارِ ⭕️ــــــــــــ⇦مــــرا ⭕️ــــــــــــــــــ⇦بــــــہ ⭕️ــــ‌‌‌⇦ تمام کرد... 👈بنگر چه میکند 👌 •••°°°•••°°°•••❤️•••°°°•••°°°••• 🌹🍃 💔 🌼سلام... 🌷 🍃🌸↬ @shahidane1
👈تو همــان 🎋صبح عزیــزی 🌾و دلیــل نــفســــے 🌼ڪــه اگر بــاز نیــایــے 🍁بــہ تنــم #جــانــــے نیــستــــ شما بر روزهای ما #نسیم_بهشت پاشیدید💐 ♡⇩ #خلاصــــــہ_تصویــــــر⇩♡ اردیبهشت ۱۳۶۱ 🌴 #عملیات_بیت_المقدس🌴 #ملکوتی یکی از رزمندگان حاضر در این عملیات بوده است که این تصویر را با دوربین شخصی خود به ثبت رسانده، وی درباره این عکس گفت: نزدیک ظهر بود، #رزمندها در حال استراحت بودند از دور متوجه این صحنه شدم و بدون آنکه این دو #شهید متوجه شوند از آن‌ها عکس 📸گرفتم “ #شهید_ملاسلیمانی” فرماندهی #گردان_فتح در بین بچه ها خیلی محبوبیت داشت👌، برای استراحت سرش را روی پای #شهید_احمدی گذاشته بود، خیلی صحنه زیبایی بود که برای ثبت عکس جلو رفتم این #دو_شهید🌹 هیچ نسبتی با همدیگر ندارند، صمیمت بین این دو در این عکس خیلی زیباست و همیشه من را متاثر می کند هر دو در عملیات بیت المقدس به #شهادتــــ🌹 رسیدند... 🍃🌸↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ڪويـرِ تشنہ‌ی دلم گرفت، #جـان تازه‌اے ... بہ لطف بارشی از آن #نگاه آسمـــــانے‌اتــ ... 🌷شهید محمـــد ڪیهانے🌷 📎ســـالروز ولادٺ 🍃🌸↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖
شـھیـــــــدانــــــہ
ڪويـرِ تشنہ‌ی دلم گرفت، #جـان تازه‌اے ... بہ لطف بارشی از آن #نگاه آسمـــ
🔺🔺🔺 🍁« پشتیباڹ ولایت فقیہ و رهبری عزیز امام خامنہ ای باشند، ٺا بہ ایڹ نظام مقدس ڪه زحماٺ زیادی برای آڹ ڪشیده شده ؛ و برای آڹ مجاهدٺ و خوڹ های پاڪ زیادی ریختہ شده اسٺ آسیبے نرسد. یڪے از سندهای حقانیٺ ؛ ایڹ اصل عزیز و بزرگ انقلاب(ولایت فقیه)اسٺ ... ڪه بیش از ۳۰۰ هزار در وصیٺ نامه‌های خود بر آڹ تاڪید ڪرده و با خوڹ خود ایڹ موضوع بزرگ با برڪٺ را امضا نموده‌اند. »🍁 🍃🌸↬ @shahidane1
شـھیـــــــدانــــــہ
#رمــــانــ_مدافــــع_عشــق❤️🍃 #قسمتــــــ_هجــــــدهــم۱۸🔻 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🔺🌼🔺 💓 ۱۹ ــــــــــــــــ💖♡💖ــــــــــــــــ 🌸👈موهایم رامی بافم و با یک پاپیون صورتی🎀، پشت سرم می بندم. زهرا خانوم صدایم می کند.☺️ – دخترم! بیا غذاتونو کشیدم، ببر بالا با علی توی اتاق بخور.🍲🍝 در آیینه برای بار آخر به خودم نگاه می کنم. آرایش ملایم و یک پیراهن صورتی رنگ با گل های ریز سفید. چشم هایم برق می زند و لبخند موذیانه ای روی لب هایم نقش می بندد.😊 به آشپزخانه می دوم. سینی غذا را برمی دارم و با احتیاط از پله ها بالا می روم. دو هفته از می گذرد. کیفم را بالای پله ها گذاشته بودم. خم می شوم از داخلش یک بسته پاستیل خرسی بیرون می آورم و می گذارم داخل سینی. آهسته قدم برمی دارم به سمت پشت اتاقت. چند تقه به در می زنم🚪. صدایت می آید.😌 – ! در را باز می کنم و با لبخند وارد می شوم.☺️ با دیدن من و پیراهن کوتاه تا زانو، برق از سرت می پرد و سریع رویت را برمی گردانی سمت کتابخانه ات.😢 – بفرمایید غذا آوردم.😃 – همون پایین می موندی. میومدم سرسفره می خوردیم؛ کنار خانواده.😏 – مامان زهرا گفت بیارم اینجا بخوریم.😒 دستت را روی ردیفی از کتاب های تفسیر قرآن می کشی و سکوت می کنی.📚 سمت تختت می آیم و سینی را روی زمین می گذارم. خودم هم تکیه می دهم به تخت و دامنم را دورم پهن می کنم. هنوز نگاهت به قفسه هاست.🤔 – خوری؟😢 – این چه لباسیه پوشیدی!؟😏 – چی پوشیدم مگه؟😢 باز هم سکوت می کنی. سر به زیر، سمتم می آیی و مقابلم می نشینی. یک لحظه سرت را بلند می کنی و خیره می شوی به چشم هایم. 💞. – ! این کارا چیه می کنی!؟😔 بالاخره اسمم را گفتی، آن هم بعد از چهارده روز.☺️ – چی کار کردم؟🤔 – داری می زنی زیر همه چی😔. – زیرِ چی؟ تو می تونی بری.☺️ – آره. می گی می تونی بری ولی کارات… می خوای نگهم داری، مثل پدرم.😢 – چه کاری آخه؟😳 – همین هایی که انجام می دی. من دنبال کارامم که برم. چرا سعی می کنی نگهم داری؟😭 هر دو می دونیم من و تو درسته محرمیم، اما نباید پیوند بینمون بشه. – چرا نشه!؟😒 .😠 – دارم سعی می کنم آروم بهت بفهمونم که کارهات غلطه ریحانه. من برات نمی مونم.😫 جمله ی آخرت در وجودم 💔. “ مونی.”😳    می آیی بلند شوی تا بروی که مچ دستت را می گیرم و سمت خودم می کشم. با بغض اسمت را می گویم که تعادلت را از دست می دهی و قبل از این که روی من بیافتی دستت را به قفسه کتابخانه می گیری.😜 – این چه کاریه آخه!😳🤔 😒دستت را از دستم بیرون می کشی و با عصبانیت از اتاق بیرون می روی. می دانم مقاومتت سر ترسی است که از داری. از جایم بلند می شوم و روی تختت می نشینم. قند در دلم آب می شود، این که شب درخانه تان می مانم.😊👌 ــــــــــــــــــ❤️♡❤️ـــــــــــــــــــ ....💐 🍃🌸↬ @shahidane1
4_345554935284238197.mp3
8.82M
#مداحــــےشــــور⇧⇧ 👈⇦به تو وابسته شدم....👌 🎙⇦ #سیدرضانریمانــــے🌷 #پیشنــــهاددانــــلود⇧ 🍃🌸↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖
🌴 🌸 🎊 🌸 🎊 🎊 🎉⇦لحظہ تــولـدت 🎉⇦ شــروع پـــرواز است 🎉⇦بـراے پـرستـوهـا و 🎉⇦خـاطرہ مـانـدنے 🎉⇦بــراے تمـام آسمــانهــا ... 🌼•••••••••♡♥♡•••••••••🌼 😘 🌹🍃 🍃🌸↬ @shahidane1
#ڪلام_شهید اگر انقلاب ڪردید تا جامعہ‌ای اسلامے داشتہ باشید دسٺ بہ سوے اجنبے دیڹ دراز نڪنید پس دݪ محڪم دارید و از ایڹ انقلاب دست نڪشید و نگذارید مشڪلات اجتماعے و اقتصادی شما را از انقلاب دور ڪند و بدانید ڪه ایڹ خود امتحان الهے اسٺ و در بهشت مراتبي است ڪه با عبادٺ بہ دسٺ نمے‌آید. 🌷شهــید هادی محــــبی🌷  #سالـــــروز_شهادٺ 🍃🌸↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖
#اینفوگرافی ⇧⇧ #شهیدعلےچیت_سازیان🌹🍃 #سالروز_ولادت💐💐 🍃🌸↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖
شـھیـــــــدانــــــہ
#اینفوگرافی ⇧⇧ #شهیدعلےچیت_سازیان🌹🍃 #سالروز_ولادت💐💐 🍃🌸↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖
🔰دمدمای غروب🌥 یک مرد کُرد با زن و بچه اش مانده بودند وسط یه کوره راه. من و علی هم با تویوت🚕ا داشتیم از منطقه برمی گشتیم به شهر.😊 🔰چشمش که به قیافه ی لرزان 😰زن و بچه ی کُرد افتاد، زد رو ترمز و رفت طرف اونا.😳 پرسید: «کجا می رین؟»⁉️ مرد کُرد گفت: «کرمانشاه» – رانندگی بلدی؟‼️ – کُرد متعجب گفت: «بله بلدم!» 🔰علی دمِ گوشم گفت😐: «سعید بریم عقب.» مرد کُرد با زن و بچه اش نشستند جلو و ما هم عقب تویوتا🚕، توی سرمای زمستان!🌨 باد و سرما می پیچید توی عقب تویوتا؛ هر دوتامون مچاله شده بودیم.😪 🔰لجم گرفت😡 و گفتم: «آخه این آدم رو می شناسی که این جوری بهش اعتماد کردی؟»😒 🔰اون هم مثل من می لرزید😰، اما توی تاریکی خنده اش😄 را پنهان نکرد و گفت: آره می شناسمش😉، اینا دو – سه تا از اون کوخ نشینانی هستند که امام فرمود ❗️به تمام کاخ نشین ها شرف دارن.😇 تمام سختی های ما توی جبهه به خاطر ایناس....❤️ 🌷 📎 سالـــــروز ولادٺ 🍃🌸↬ @shahidane1
🌼⇦ #رهبر_معظم_انقلاب: « #شهیــدمحسن نماینده‌ همه‌ این #شهدای_مظلوم شد؛ در واقع، #سخنگوی اینها شد. این #شهیدانی🌹 که از ایران و افغانستان و عراق و جاهای دیگر در این جبهه‌ مبارزه‌ با اشرار تکفیری و دست‌نشانده‌های آمریکا و انگلیس به #شهادتــــ💔 رسیدند، در ‌واقع همه‌ اینها در این #جــــوان خلاصه می‌شوند،دیده می‌شوند 👈 و این جوان می‌شود نماینده‌ اینها، می‌شود نماد #شهادت_مظلومانه» #شهیدحججی،🌹⇩🌹 ( نماد همه شهیدان مدافع حرم) 🍃🌸↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖
🍀⇦ #حـــدیثــــــ↯↯↯ 〇🌼〇🌼〇🌼〇🌼○🌼〇 🌹⇦ #امام_صادق_عليه_السلام 🍃سه هنگام است كه در آنها، دعا از درگاه خداوند متعال، محجوب نمى مانَد: 👈در پسِ نماز واجب 👈هنگام بارش باران 👈هنگام پديدار شدن نشانه اى از اعجاز خداوند در زمين 📚الدعوات، صفحه 35 🍃🌸↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖
👈 شرح حال #شهدا را بنویسید ⚡ گاهی #شهیدی نه فرمانده بود نه معروف ولی شرح حالش دلها را منقلب میکند 🔻 👈رهبرانقلاب در دیدار اعضای کنگره‌ی بزرگداشت #شهدای استان خراسان جنوبی: 🔹️ تشکیل این جلسات و بزرگداشت شهیدان خیلی باارزش و خیلی بااهمّیّت است. و شما این کار را دنبال کنید؛ این کنگره‌ی بزرگداشت شهیدان را هرچه میتوانید، باکیفیّت برگزار کنید؛ #شرح_حال این شهدا را بنویسید. 👈 ما می‌بینیم که یک #شهید_گمنام، یک شهیدی که نه سردار بوده، نه فرمانده بوده، نه شخصیّت معروفی بوده، وقتی شرح حالش نوشته میشود و می‌آید در اختیار افکار عمومی، دلها را در موارد زیادی منقلب میکند؛ [البتّه] وقتی‌که درست و با رعایت جوانب گوناگون، این شرح حال‌ها نوشته بشود؛ این کار را بکنید. ۹۷/۸/۱۴ 🍃🌸↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖
شـھیـــــــدانــــــہ
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته↯↯ ⇦ #قسمتــــ_دهــــم۱۰↯↯ 👈این داستان⇦ #احسان ـــــــــــــــــــــ‌
. 🔻 ۱۱ 🌼این داستان: 🔻 ــــــــــــــــ♤♥♤ــــــــــــــــــ 🔳سر کلاس نشسته بودیم که یهو ... بغل دستی احسان با صدای بلند داد زد ... - دست های کثیف آشغالیت رو به وسیله های من نزن ...😱 و داد ...😩 حواس بچه ها رفت سمت اونها ... احسان زیرچشمی بهشون نگاه کرد ... معلوم بود بغض گلوش رو گرفته ... یهو حالتش جدی شد ... - کی گفته دست های من کثیف و آشغالیه؟ ...😡 و پیمان بی پروا ... - تو پدرت آشغالیه 😳... صبح تا شب به آشغال ها دست میزنه... بعد هم میاد توی خونه تون😣 ... مادرم گفته ... هر چی هم دست و لباسش رو بشوره بازم آشغالیه ...😭 احسان گریه اش گرفت 😭... حمله کرد سمت پیمان و یقه اش رو گرفت😡 ... - پدر من آشغالی نیست ... خیلیم تمییزه ...😢 هنوز بچه ها توی شوک بودن ... که اونها با هم گلاویز شدن... رفتم سمت شون و از پشت یقه پیمان رو گرفتم و کشیدمش عقب ... احسان دوباره حمله کرد سمتش ... رفتم وسط شون ...😣 پشتم رو کردم به احسان ... و پیمان رو هل دادم عقب تر ... خیلی محکم توی چشم هاش زل زدم ...😠 - کثیف و آشغالی ... کلماتی بود که از دهن تو در اومد ... مشکل داری برو بشین جای من ... من، جام رو باهات عوض می کنم ...😠 بی معطلی رفتم سمت میز خودم ... همه می دونستن من اهل نیستم و با کسی درگیر نمیشم ... شوک برخورد من هم ... به شوک حرف های پیمان اضافه شد ...🙁 بی توجه به همه شون ... خیلی سریع وسایلم رو ریختم توی کیفم و برگشتم سمت میز احسان ...😊 قدش از من کوتاه تر بود ... پشتم رو کردم به پیمان... - تو بشین سر میز ... من بشینم پشت سری ها تخته رو نمی بینن ... پیمان که تازه به خودش اومده بود ... یهو از پشت سر، یقه ام رو کشید ...😠 - لازم نکرده تو بشینی اینجا ...😟 . ــــــــــــــ♤♥♤ــــــــــــــ ...🌾🍁 🍃🌸↬ @shahidane1
#دعــاےفرج به نیابت از 👈خادمــ شهــــــدا🔻 #شهیدحجت_الله_رحیمی🌷 🔶 #اللهم_عجل_لولیک_الفرج🔶 #شبتون_شهدایی💔🍃 🍃🌸↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖️