#رمان_مدافع_عشق❤️🍃
#قسمت_یازدهم👇
مادرم تماس گرفت و گفت: حال پدربزرگت بد شده… ما مجبور شدیم بیایم اینجا… (منظور یکی از روستاهای اطراف تبریز است.) چند روز دیگه باید بمونیم… تو برو خونه ی عمه ات…
اینها خلاصه ی جملاتی بود که مادرم گفت و تماس قطع شد.
چادر رنگی فاطمه را روی سرم مرتب می کنم و به حیاط سرک می کشم.
نزدیکِ غروب است و چیزی به اذان مغرب نمانده. تو لبه ی حوض نشسته ای، آستین هایت را بالا زده ای و وضو می گیری. پیراهن چهارخانه سورمه ای، مشکی و شلوار شیش جیب به تن داری.
می دانستم که دوستت ندارم. فقط…احساسم به تو، نوعی حس کنجکاوی بود…
کنجکاوی درباره ی پسری که رفتارش برایم عجیب بود. اما نمی دانستم که چرا حس فضولی تا این اندازه برایم شیرین است! با خودم می گفتم: مگه می شه کسی این قدر خوب باشه!؟
می ایستی، دستت را بالا می آوری تا مسح سرت را بکشی. نگاهت به من می افتد. به سرعت رویت را بر می گردانی و “استغفر الله” می گویی. کاملاً از یادم رفته بود که برای چه کاری به حیاط آمده بودم.
– ببخشید! زهرا خانوم گفتن بهتون بگم مسجد رفتید به آقا سجاد گوشزد کنید که امشب زود بیان خونه.
همان طور که آستین هایت را پایین می کشی جواب می دهی: از طرف من بفرمایید، چشم!
سمت درمی روی که من دوباره می گویم: گفتن که اون مسئله رو هم از حاجی پیگیری کنید.
با مکث می گویی: بله. چشم. یا علی!
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖️
.
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻
#قسمتــــ_یــازدهــم۱۱
🌼این داستان: #دستهاےکثیف🔻
ــــــــــــــــ♤♥♤ــــــــــــــــــ
🔳سر کلاس نشسته بودیم که یهو ... بغل دستی احسان با صدای بلند داد زد ...
- دست های کثیف آشغالیت رو به وسیله های من نزن ...😱
و #هلش داد ...😩
حواس بچه ها رفت سمت اونها ... احسان زیرچشمی بهشون نگاه کرد ... معلوم بود بغض گلوش رو گرفته ...
یهو حالتش جدی شد ...
- کی گفته دست های من کثیف و آشغالیه؟ ...😡
و پیمان بی پروا ...
- تو پدرت آشغالیه 😳... صبح تا شب به آشغال ها دست میزنه... بعد هم میاد توی خونه تون😣 ... مادرم گفته ... هر چی هم دست و لباسش رو بشوره بازم آشغالیه ...😭
احسان گریه اش گرفت 😭... حمله کرد سمت پیمان و یقه اش رو گرفت😡 ...
- پدر من آشغالی نیست ... خیلیم تمییزه ...😢
هنوز بچه ها توی شوک بودن ... که اونها با هم گلاویز شدن... رفتم سمت شون و از پشت یقه پیمان رو گرفتم و کشیدمش عقب ... احسان دوباره حمله کرد سمتش ... رفتم وسط شون ...😣
پشتم رو کردم به احسان ... و پیمان رو هل دادم عقب تر ... خیلی محکم توی چشم هاش زل زدم ...😠
- کثیف و آشغالی ... کلماتی بود که از دهن تو در اومد ... مشکل داری برو بشین جای من ... من، جام رو باهات عوض می کنم ...😠
بی معطلی رفتم سمت میز خودم ...
همه می دونستن من اهل #دعوا نیستم و با کسی درگیر نمیشم ... شوک برخورد من هم ... به شوک حرف های پیمان اضافه شد ...🙁
بی توجه به همه شون ... خیلی سریع وسایلم رو ریختم توی کیفم و برگشتم سمت میز احسان ...😊
#احسان قدش از من کوتاه تر بود ... پشتم رو کردم به پیمان...
- تو بشین سر میز ... من بشینم پشت سری ها تخته رو نمی بینن ...
پیمان که تازه به خودش اومده بود ... یهو از پشت سر، یقه ام رو کشید ...😠
- لازم نکرده تو بشینی اینجا ...😟
.
ــــــــــــــ♤♥♤ــــــــــــــ
#ادامــــــہ_دارد...🌾🍁
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
﷽
#رمان_بــدون_تـــو_هرگـــز
#زندگے_نامه
شهید سیدعلی حسینی
•┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈ ••
🌸بِسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین🌸
#قسمت_یازدهم
《 فرزند کوچک من 》
🖇هر روز که میگذشت علاقهام بهش بیشتر میشد❣... لقم اسب سرکش بود ... و علی با اخلاقش، این اسب سرکش رو رام کرده بود ... چشمم به دهنش بود ... تمام تلاشم رو میکردم تا کانون محبت و رضایتش باشم ... من که به لحاظ مادی، همیشه توی ناز و نعمت بودم ... میترسیدم ازش چیزی بخوام ... علی یه طلبه ساده بود ... میترسیدم ازش چیزی بخوام که به زحمت بیفته ... چیزی بخوام که شرمنده من بشه ... هر چند، اون هم برام کم نمیگذاشت ... مطمئن بودم هر کاری برام میکنه یا چیزی برام میخره ... تمام توانش همین قدره ...👌🍃
✨علی الخصوص زمانی که فهمید باردارم 🙈... اونقدر خوشحال شده بود که اشک توی چشم هاش جمع شد ... دیگه نمی گذاشت دست به سیاه و سفید بزنم ... این رفتارهاش حرص پدرم رو در میآورد ... مدام سرش غر میزد که تو داری این رو لوسش میکنی ... نباید به زن رو داد ... اگر رو بدی سوارت میشه ... 😊
🔸اما علی گوشش بدهکار نبود ... منم تا اون نبود تمام کارها رو میکردم که وقتی برمیگرده ... با اون خستگی، نخواد کارهای خونه رو بکنه ... فقط بهم گفته بود از دست احدی، حتی پدرم، چیزی نخورم ... و دائم الوضو باشم ... منم که مطیع محضش شده بودم ... باورش داشتم ...🍃✨
۹ ماه گذشت ... ۹ ماهی که برای من، تمامش شادی بود🎊 ... اما با شادی تموم نشد ... وقتی علی خونه نبود، بچه به دنیا اومد ...🎀🎉
مادرم به پدرم زنگ زد☎️ تا با شادی خبر تولد نوهاش رو بده ... اما پدرم وقتی فهمید بچه دختره با عصبانیت گفت ... لابد به خاطر دختر دخترزات ... مژدگانی هم میخوای؟ ... 😔😭
و تلفن رو قطع کرد☎️ ... مادرم پای تلفن خشکش زده بود ... و زیرچشمی با چشم های پر اشک بهم نگاه می کرد ...😢
✍ ادامه دارد ...
•┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈•
#ارسال_انٺقاداٺ_و_پیشنهاداٺ_به
#آیدی_خادم_کانال🔰
👉 @MODAFEH14
____✨🌹✨____
🆔 @shahidane1
﷽
#داستان_مذهبی
#رمان_از_سوریه_تا_منا
══💖══════ ✾💖 ✾ 💖✾
#قسمت_یازدهم
🔹یک هفته بود که نامزد صالح بودم. یک هفته بود که تمام فکر و ذکرم شده بود صالح و دیدن او. همسایه بودیم و دیدارمان راحتتر بود. هر زمان دلتنگش میشدم با او تماس میگرفتم. یا روی پشت بام میآمد یا توی حیاط. خلاصه تمام وقت کنار هم بودیم.💑
🔸حس میکردم وابستگیام به او لحظه به لحظه بیشتر میشد. آن روی سکه را تازه میدیدم. صالح سر به زیر و باحجب و حیا، به پسربچهی پرشیطنتی تبدیل شده بود که مدام مرا با شیطنتها و کارهای خارق العادهاش غافلگیر میکرد. تنها زمانی که به محل کار می رفت او را نمیدیدم.😔
🔹لابه لای دیدارهایمان خرید هم میکردیم.👗👠👛 قرار بود بعد از ماه صفر عقد کنیم. باورم نمیشد خواستگاری و نامزدیمان عرض یک هفته سرهم بیاید.
🔸چیزی به موعد عقدمان نمانده بود. با هم به خرید حلقه💍 رفتیم. سلما کار داشت و نتوانست همراهمان بیاید زهرا بانو هم بهانهای آورد و ما را تنها به خرید فرستاد. بابا عابر بانکش را به من داد که حلقهی صالح را حساب کنم.
🔷روسری سفیدم را مدل لبنانی بستم و چادر عربی را سرم انداختم و بیرون رفتم. صالح ماشینش🚙 را روشن کرده بود و منتظر من بود. سوار که شدم با لبخندی تحسین برانگیز😊 نگاهم کرد و گفت:
ــ سلااااام خانوم گل...😍 حال و احوالت چطوره؟ خوش تیپ کردی خانومم...
🔸گونه هایم گل انداخت☺️ و چادرم را مرتب کردم.
ــ سلام صالح جان. چشمات خوش تیپ میبینه...
ــ تعارف که ندارم. این مدل روسری و چادر عربی بهت میاد. قیافتو تغییر داده.
🔹از توجهاش خوشحال بودم. نفسی عمیق کشیدم و گفتم:
ــ نمی خوای حرکت کنی❓
ــ نمیذاری خانووووم. نمیذاری از دیدنت لذت ببرم.😒
'دنده را عوض کرد بسم ا... گفت و حرکت کرد.
🔸هر کاری کردم حلقهی طلا برنداشت. اصلا متقاعد نشد. گفتم فقط یادگاری نگهش دار اما قبول نکرد. در عوض انگشتر نقرهای برداشت که نگین فیروزه نیشابوری داشت💍.
🔹من هم اصرار داشتم نقره بردارم اما اصرار صالح کارساز تر بود و به انتخاب خودش حلقهی طلای سفید پر نگینی برایم خرید. واقعا زیبا بود اما از خرید حلقهی صالح ناراضی بودم.😔
🔸ــ چیه مهدیه جان؟ چرا تو هم رفتی
ــ مردم چی میگن صالح❓😔
ــ بابت چی؟
ــ نمیگن نتونستن یه حلقه درست و حسابی برا دومادشون بخرن؟
🔹دستم را گرفت و گفت:
ــ به مردم چیکار داری؟ طلا واسه آقایون حرومه. تو به این فکر کن.❌
🔸اخمی ساختگی به چهرهاش نشاند و بینیام را فشار داد و گفت:
ــ در ضمن... بار آخرت باشه که به حلقهی من توهین میکنی خانوم خوشگله.😜
🔹راضی از رضایتش سکوت کردم و باهم راهی رستوران شدیم. خسته بودم و زیاد میلی به غذا نداشتم. سر میز شام به من خیره شد و گفت:
ــ مهدیه جان...
ــ جانم.
🔸ــ تصمیمی دارم. امیدوارم جیغ جیغ راه نندازی.😂 و ریسه رفت و سریع خودش را جمع کرد. بی صدا به او زل زدم که گفت:
ــ بابا گفت آخر هفته مراسم عقد رو راه بندازیم. قراره با پدرت صحبت کنه. من نظرم اینه که... خب... یعنی... میشه اونجوری بهم زل نزنی❓😅
🔹دستمال را از روی میز برداشت و عرق پیشانیاش را پاک کرد. خندهام گرفته بود. ما که محرم بودیم پس اینهمه شرم برای چه؟ سرم را پایین انداختم و گفتم:
ــ اینجوری خوبه❓😏
ــ نه بابا منظورم این بود شیطنت نکن. به چشمام که زل می زنی دستپاچهام میکنی.
ــ ای بابا صالح، جون به لبم کردی. حرفتو بزن دیگه.😫
ــ باشه باشه... نظرم اینه که عقد و عروسی رو باهم بگیریم.
🔸لقمه توی گلویم پرید. کمی آب توی لیوان ریخت و مضطرب از جایش برخاست. با دست به او اشاره دادم که حالم خوب است. آرام نشست و سکوت کرد.😐
حالم که جا آمد طلبکارانه به او خیره شدم و گفتم:
ــ تنهایی به این نتیجه رسیدی⁉️
🔹موهای مرتبش را مرتب کرد و گفت:
ــ خب چیکار کنم؟ طاقت این دوری رو ندارم. دوست دارم زودتر خانوم خونهام بشی😅
#فدایی_خانم_زینـــــب
✍ ادامه دارد ...
══💖══════ ✾💖 ✾ 💖✾
#ارسال_انٺقاداٺ_و_پیشنهاداٺ_به
#آیدی_خادم_کانال👇👇
➣ @MODAFEH14
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🆔➣ @shahidane1
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
✨﷽✨
#داستان_واقعی
#رمان_عاشقانهای_برای_تو
💖═══════💖═══════💖
#قسمت_یازدهم
《زندگی با طعم باروت》
📌از ایرانیهای توی دانشگاه یا از قولشون زیاد شنیده بودم که امیرحسین رو مسخره میکردن و میگفتن: ماشین جنگیه ... بوی باروت میده ... توی عصر تحجر و شتر گیر کرده و ... .😳
ولی هیچ وقت حرفهاشون واسم مهم نبود ... امیرحسین اونقدر خوب بود که میتونستم قسم بخورم فرشتهای با تجسم مردانه است ... .
اما یه چیز آزارم میداد😐 ... تنش پر از زخم بود ... بالاخره یه روز تصمیم گرفتم و ازش سؤال کردم ... باورم نمیشد چند ماه با چنین مردی زندگی کرده بودم ... .
توی شانزده سالگی در جنگ💥، اسیر میشه ... به خاطر سرسختی، خیلی جلوی بعثیها ایستاده بود و تمام اون زخمها جای شلاقهایی بود که با کابل زده بودنش ... جای سوختگی🔥 ... و از همه عجیبتر زمانی بود که گفت؛ به خاطر سیلیهای زیاد، از یه گوش👂 هم ناشنواست ... و من اصلً متوجه نشده بودم ... .😳
باورم نمیشد امیرحسین آرام و مهربان من، جنگجوی سرسختی بوده که در نوجوانی این همه شکنجه شده باشه😔 ... و تنها دردش و لحظه سخت زندگیش، آزادیش باشه✌️ ... .
زمانی که بعد از حدود ده سال اسارت، برمیگرده و میبینه رهبرش دیگه زنده نیست ... دردی که تحملش از اون همه شکنجه براش سختتر بود ... .😭😔
وقتی این جملات رو میگفت، آرام آرام اشک میریخت ... و این جلوه جدیدی بود که میدیدم ... جوان محکم، آرام، با محبت و سرسختی که بی پروا با اندوه سنگینی گریه میکرد ... .😭😭
اگر معنای تحجر، مردی مثل امیرحسین بود؛ من عاشق تحجر شده بودم ... عاشق بوی باروت😍 ☄
✍ #این_داستان_ادامه_دارد ...
#نویسنـــــده⇩↯⇩
#شهید_سیدطاهـــــا_ایمانی
💖═══════💖═══════💖
#ارسال_انٺقاداٺ_و_پیشنهاداٺ_به
#آیدی_خادم_کانال👇👇
➣ @zahrahp
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🆔➣ @shahidane1
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
🔷🔹🔹
#گذری_بر_زندگی_شهدا
#شهید_محمودرضا_بیضـــــائی
#قسمت_یازدهم
🔸به زبان عربی مسلط بود و به دو لهجه عراقی و سوری آشنایی داشت....
🔸یک بار با جمع بسیجیهای اسلامشهری در کلاسش حاضر شده بودم. اسلحه m16 را تدریس میکرد. بعد از کلاس از من پرسید تدریسم چطور بود؟! گفتم خیلی تپق زدی؛ روان نبود. گفت من تا حالا به فارسی تدریس نکرده بودم، خیلی سخت بود!
🔸با بسیجیهای نهضت جهانی اسلام مدتی طولانی کار کرده بود و نه تنها اصطلاحات نظامی را به عربی میدانست بلکه عربی محاورهای را به خوبی صحبت میکرد و میفهمید....
🔸تعریف کرد که یکبار با تقلید لهجه آنها از ایست بازرسیشان در یکی از مناطق در سوریه براحتی گذشته است!
🔸مدتی را که در سوریه بود تسلطش به زبان عربی خیلی به کار او آمده بود. یکی از همرزمهایش برایم تعریف میکرد که محمودرضا بخاطر ارتباط گیری خوبش با مردم سوریه، اهل سنت را هم در یکی از مناطقی که کار میکرد به خدمت گرفته بود و در شناسایی استفاده میکرد.
👈 ادامه دارد ...
#یاد_شهدا_با_صلوات
#اللهم_صل_علي_محمدﷺو_آل_محمدﷺو_عجل_فرجهم
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🆔➣ @shahidane1
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
✨﷽✨
#داستان_مذهبی
#رمان_عاشقانه_دو_مدافع
════════ ✾💙✾💙✾
#قسمت_یازدهم
وقتے چشمام و باز کردم تو بیمارستاݧ بودم؛ ماماݧ بالا سرم بود و داشت گریہ😭 میکرد بابا و اردلاݧ هم بودݧ
_خواستم بلند شم کہ ماماݧ اجازه نداد
سِرُم هنوز تموم نشده بود
دوباره دراز کشیدم و چشام گرم شد😴 نمیتونستم چشام و باز کنم اما صداهارو میشنیدم
بابا اومد جلو که بپرسہ چہ اتفاقے افتاده اما ماماݧ اجازه نداد❌
_دلم میخواست بلند شم و بپرسم کے منو آورده اینجا اما تواناییش و نداشتم
آروم آروم خوابم برد😴 با کشیدݧ سوزن سِرُم از دستم بیدار شدم
دکتر👨⚕ بالا سرم بود ماماݧ و بابا داشتـݧ باهاش حرف میزدݧ
_آقاے دکتر حالش چطوره❓
خدا رو شکر در حال حاضر حالش خوبہ اینطور که معلومہ یہ شوک کوچیک بهش وارد شده بود و فشارش افتاده بود ولے باز هم بہ مراقبت احتیاج داره
بابا کلافہ دستے به موهاش کشید و بہ ماماݧ گفت اخہ چہ شوکے میتونہ بہ یہ دختر ۱۸سالہ وارد بشہ🤔 چیشده خانم چہ خبره❓
ماماݧ جواب نداد و خودش و با مرتب کردݧ تخت مـݧ مشغول کرد
_بلند شدم و نشستم ماماݧ دستم و گرفت و گفت:
اسماء جاݧ چیشده چہ اتفاقے افتاده❓دکتر چے میگہ❓
نمیتونستم حرف بزنم هر چقدر ماماݧ ازم سوال میپرسید خیره😳 بهش نگاه میکردم
از بیمارستاݧ مرخص شدم
یہ هفتہ گذشت تو ایـݧ یہ هفتہ دائم خیره به یه گوشہ بودم و صداے رامیـݧ و حرفاش و دیدنش با اون دختر میومد تو ذهنم😔
نہ با کسي حرف میزدم نه جواب کسے رو میدادم حتے یہ قطره اشک😢 هم نریختہ بودم
اگہ گریہهاے ماماݧ نبود غذا هم نمیخوردم
_اردلاݧ اومد تو اتاقم و ملتمسانہ در حالے که چشماش برق میزد⚡️ ازم خواهش کرد چیزے بگم و حرفے بزنم ازم میخواست بشم اسماء قبلے
اما مـݧ نمیتونستم....😔
_ماماݧ رفتہ بود سراغ مینا و فهمیده بود چہ اتفاقے افتاده اما جرأت گفتنش به بابا رو نداشت
همش باهام حرف میزد و دلداریم میداد
یہ هفتہ دیگہ هم گذشت باز مـݧ تغییرے نکرده بودم
یہ شب صداے بابا رو شنیدم کہ با بغض با ماماݧ حرف میزد و میگفت دلم براے شیطنتهاش، صداے خندیدݧ بلندش😂 و سربہسر اردلاݧ گذاشتنش تنگ شدہ💔
او شب بخاطر بابا یہ قطره اشک از چشمام جاری شد😢
_تصمیم گرفتـݧ من و ببرݧ پیش یہ روانشناس👨💼
ماماݧ من و تنها برد و قضیہ رو براے دکتر گفت
اوݧ هم گفت تنها راه در اومدݧ دخترتوݧ از ایـݧ وضعیت گریہ کردنہ باید کمکش کنید گریہ کنہ اگر همینطورے پیش بره دچار بیمارے قلبے میشہ😱
_اما هیچ کسے نتونست کمکم کنہ
بهمن ماه بود مـݧ هنوز تغییرے نکرده بودم تلوزیوݧ داشت تشیع شهداے گمنام🌷 و مادرهایے رو کہ عکس بچشوݧ تو دستشوݧ بود اروم زیر چادرشوݧ اشک میریختـݧ😭 رو منتظر جنازهے بچہهاشوݧ بودݧ رو نشوݧ میداد
خیلے وقت بود تو ایـݧ وادیا نبودم
با شنیدݧ ایـݧ جملہ که مربوط به مادراے شهداے گمنام🌷 بود بغضم گرفت:
گرچه میدانم نمیآیی ولی هر دم زشوق
سوی در میآیم و هر سو نگاهی میکنم
اوݧ روز تو دلم غم عجیبے بود شب با همیـݧ افکار بہ خواب رفتم...😴😴
📝 #ادامـــــهدارد ...
#نویسنـــــده⇩↯⇩
✍ خانم علیآبـــــادی
════════ ✾💙✾💙✾
#ارسال_انٺقاداٺ_و_پیشنهاداٺ_به
#آیدی_خادم_کانال👇👇
🆔 @Zahrahp
http://eitaa.com/joinchat/2033647630C22e0467286
°•|🍃🌸
#قسمت_یازدهم ⬇️
🔴 #منزل_سیزدهم
◾️ #نام_منزل⇦زَرود (زُرود)
◽️ #وجه_تسمیه⇦زرود یعنی بلعنده، این منطقه ریگذار و شنزار بود و آب را میبلعید.
◽️ #زمان_ورود⇦احتمالاً ۲۱ ذیالحجه (دوشنبه) معادل ۳۱ شهریور ۵۹ شمسی
◽️ #مدت_توقف⇦احتمالاً امام شبی را در این منطقه گذرانده است.
◽️ #ویژگی_و_امکانات⇦۱. دارای حوض و برکه بوده است. ۲. میان منطقه بنی عبس و بنی یربوع و متصل به جَدود بوده است. (منطقه مهم اقتصادی) ۳. چادر مجلل و با شکوه زهیر در این منطقه افراشته بود. قصری نیز در این منطقه بوده است.
◽️ #رویدادها⇦۱. ملاقات عبدالله بن سلیم و مذری بن مشمعل با ابا عبدالله و گزارش شهادت مسلم بن عقیل و هانی بن عروه که باعث گسستن گروهی از امام شد. ۲. اعلام وفاداری و همراهی همراهان آبگاه جهینه مجمع بن زیاد، عیّادبن مهاجر و عقبة بن صلت. ۳. مهم ترین حادثه پیوستن زهیربن القین بحلی به امام است. او در این نقطه در چادر بود که امام یکی از یاران را به سراغش فرستاد تا امام را همراهی کند و زهیر به تحریک همسرش دلهم یا دیلم به امام پیوست. برخی نوشتهاند زهیر عثمانی بود و قصد همراهی نداشت و امام با شیوهی شیرین و خاص خود او را جذب و همراه کرد.
🔘➼┅══┅┅───┄
🔴 #منزل_چهاردهم
◾️ #نام_منزل⇦ثعلبیّه
◽️ #وجه_تسمیه⇦ثعلبه، مردی از بنی اسد، در آنجا قناتی ساخته بود به همین سبب به آن ثعلبیه میگفتند.
◽️ #زمان_ورود⇦قبل از ظهر روز سهشنبه ۲۲ ذیالحجه معادل اول مهر ماه ۵۹ شمسی
◽️ #مدت_توقف⇦توقف بسیار کوتاهی داشته است.
◽️ #ویژگی_و_امکانات⇦آب کافی و مقداری درخت، قنات و چشمه، جمعیت قابل توجه، محل اُتراق کاروانها
◽️ #رویدادها⇦۱. دیدار فرزدق را با امام در این محل ذکر کردهاند که قطعاً نادرست است. دیدار بشربن غالب اسدی نیز مطرح شده است.
۲. ملاقات اباهره ازدی که علت خروج امام را پرسید و بنیامیه را ستایش کرد. امام فرمود: اگر در مدینه بودی جای پای جبرئیل را در خانهمان نشانت میدادم.
۳. دیدار وهب بن عبدالله (عبدالله عمیر کلبی) و همسرش و مادرش با امام و همراهی تا کربلا برخی گفتهاند ابتدا مسیحی بودند.
۴. دیگر بار خبر شهادت مسلم و هانی به امام رسید. امام به خانوادهی عقیل فرمود: بروید. آنان گفتند تا انتقام نگیریم از پای نمینشینیم. (این گفته قابل تردید است.)
۵. امام ماجرای حضرت یحیی و شباهت فرجام خود را به این پیامبر (شهادت و قرار گرفتن سر در تشت) بیان کرد.
۶. ملاقات بجیر، پیرمردی از اهالی ثعلبیه با امام، وی میگوید امام با لباسی زرد رنگ با جیبی در قسمت بالای آن دیده شد.
۷. امام در این محل خواب دید که منادی میگوید: شما شتابانید و مرگ نیز با شتاب در پی شماست. تا به بهشتتان برساند و علیاکبر در باب این خواب با پدر گفت و گو کرد (این خواب را به منزلگاههای دیگر نیز نسبت دادهاند.)
#ادامه_دارد ...
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🆔➣ @shahidane1
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
﷽
#داستان_مذهبی
#رمان_مجنون_من_کجایی؟
══🍃💚🍃══════
#قسمت_یازدهم
مادر پای تلفن☎️ نشست
شماره تلفن خونه حاج آقا کریمی و گرفت
مادر حسنا تلفن جواب داد📞
بعد از صحبتها
و قطع تلفن رو به من که هیجان داشتم😍 و حسین سر به زیر کرد و گفت
برای جعمه ساعت ۷ غروب قرار گذاشتم
هورا
هورا
هورا
من برم استراحت کنم
حسین: مادر با اجازتون منم برم اتاقم
~~~~~~~~~~
راوی👈حسین
وای از این رقیه شیطون😱
بدجنس
ای خدا نوکترم
اما یعنی حسنا خانم قبول میکنه همسر یه پاسدار مدافع حرم بشه 😔😔
عشق اول من حرم بی بی شهادته و بعد ازدواج با حسنا خانم
🍃توکلت علیالله🍃
اگه قبول نکرد نمیتونم روی عشق به
بی بی خط بکشم
فوقش از عشق زمینیم میگذرم
گوشی برداشتم و مداحی ارغوان و پلی کردم
"ز کودکی خادم این تبار محترمم"
بالاخره روز جعمه از راه رسید😍
کت و شلوار مشکی پوشیدم با یه پیراهن سفید
سر راهمون یه دست گل روز قرمز و گل رز سفید خریدیم 🌹
مادر، من، زینب، رقیه
فکرکنم رقیه در حال بال درآوردنه🕊🕊
زنگ زدیم حاج آقا کریمی در باز کرد
با حاج خانم برای استقبال ما اومدن😊
وارد شدیم
حاج خانم : حسناجان دخترم چای بیار ☕️☕️☕️☕️
حسناخانم با چادر وارد شد
سرم و انداختم پایین
بالاخره نوبت من بود چای بردارم😥
استرس داشتم تو دلم غوغا بود سعی کردم جلوی لرزش دستامو بگیرم
آروم چای رو برداشتم☕️
یه لحظه چشم تو چشم شدم با حسنا خانوم مشخص بود که از خجالت قرمز شده صورتش، منم کل تنم و گر گرفته بود حسنا خانم بعد یک مکث کوتاه از جلوم رد شد و روی مبل نشست☺️
صدای مادرم منو از فکر رو خیال اورد بیرون
مادر : حاج خانم اگه اجازه میدید
این دوتا بچه برن حرفهاشون بزنن
حاج خانم : بله حتما😊
حسناجان حسین آقا رو راهنمایی کن
وارد اتاق شدیم
بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم بالاخره شروع کردم حرف زدن 🙂
-حسنا خانم عشق اول من شهادت🌷 و دفاع از حرمه
سخته کارم
اما تمام سعیم میکنم شما سختیش و حس نکنید
نظرتون چیه⁉️
در حالیکه همچنان سرش پایین بود گفت "علی که باشد فاطمه میشوم"
-مبارک باشه❤️😍
باهم از در خارج شدیم
کوتاهترین حرف زدن تو خواستگاری حرف زدن ما بود ظاهرا، کوتاه و مفید😁
مادر : دهنمون شیرین کنیم؟ 🍰
حسنا: هرچی مامان بابا بگن
حاج آقا: مبارکه انشاءالله😍😍
📝 #ادامـــــهدارد ...
#نویسنـــــده⇩↯⇩
✍ بانو............ش
══🍃💚🍃══════
#ارسال_انٺقاداٺ_و_پیشنهاداٺ_به
#آیدی_خادم_کانال👇👇
🆔 @Zahrahp
http://eitaa.com/joinchat/2033647630C22e0467286
﷽
#داستان_مذهبی
#رمان_عشق_که_در_نمیزند
💜══════ ✾💜 ✾ 💜✾
#قسمت_یازدهم
مثبته‼️‼️
- چی مثبته خانم حالتون خوبه؟!
جواب تست حاملگیتون مثبه خانوم تبریک میگم!!
-چی باورم نمیشد؟!! یعنی من دارم مادر میشم وای خدای من؟! الهی شکر خدایا ممنونم بابت هدیهات🍃 خواستم زنگ بزنم علی که.... گفتم:
بزار امشب سوپرایژشون میکنم جواب ازمایش و گرفتم و رفتم خونه، کل خونه رو مرتب کردم و کیک و شام و...
اوه کلی چیز میز درست کردم و واسه امشب مامان و بابا و نازی و مامان علی اینارو هم دعوت کردم. خداروشکر شب یلدا🍉 بود و یه بهونه داشتم واسه دعوت کردنشون.
.........
بفرمایید بفرمایید خوش اومدید.
سلام عشق خاله هستیا دیگه تقریبا یک سال و نیمش بود و علاقه زیادی به علی داشت تا اومد تو پرید بغل علی و با زبون خودش یه چیزایی بهش میگفت. همه اومده بودن و همه چی اماده بود یه ربع بعد شام، میوهها که تموم شد رو به همه بلند گفتم:
یه سوپرایز دارم واستون⁉️
علی متعجب گفت: چی؟؟؟😳
صبر کنید میفهمید. رفتم از تو یخچال کیکی رو که سفارش داده بودم با جعبش که بسته بود برداشتم و گذاشتم جلو روبه روی علی و گفتم: عزیزم میشه بازش کنی⁉️
علی کنجاو سریع در جعبه رو باز کرد و ....
گیچ و منگ به کیک زل زده بود که نازی گفت:
آقا علی چی نوشته رو کیک مگه؟!
علی لبخندی زد و کیک رو از جعبه بیرون اورد و با صدای بلند گفت :
نوشته بابا شدنت مبارک عشقم😘😘😘
با حرف علی همه بعد چند لحظه سکوت هورا کشیدن و یکی یکی بهم تبریک گفتن. مریم جون مامان علی بغلم کرد و گفت: مبارکت باشه دخترم خیلی خوشحالمون کردی🌸🌼
- ممنونم مادرجون
اون شبم از شبهای خاص زندگیم بود و خیلی خوش گذشت.
............
با مخالفتهای شدید خانواده و علی بازم من تا اخر اون سال تحصیلی رو که ۵ ماهه میشدم سر کار رفتم و خداروشکر مشکلی واسمون پیش نیومد.
سیسمونی های ضروری رو مامان خریده بود واسم، فقط لباساش مونده بود که قرار بود بعد فهمیدن جنسیتش واسم بگیره.😊😊
.............
خانم لطفا بخوابید رو تخت
اروم و با احتیاط رو تخت خوابیدم.دکتر از تو دستگاه سونو دست و پاهاشو نشونمون میداد و من و علی کلی ذوق میکردیم.اخر سر علی دلش طاقت نیاورد و گفت:
- دکتر پس جنسیتش چیه⁉️
- مگه فرقیام میکنه!؟
- نه هر دو هدیه خدا هستن ولی ما دوست داریم بدونیم.
دکتر بعد یه بررسی گفت:
شما خیلی خوشبختین
علی گفت : چرا؟!
- چون بچتون پسره👶 دقیقا همون چیزی که سالهاس من و همسرم منتظرشیم.
علی نگاهی بهم کرد و یه چشمک زد بعد رو به دکتر گفت:
ان شاا... خدا نصیب شماام کنه. وضیعتش خوبه؟!
- اره شکر خدا حالش خوبه.
.................
علی دستمو بگیر که با این وضعم الان با کله میخورم زمین و من و پسرم باهم شهید میشیم😅😅
- ااا زبونت و گاز بگیر خدا نکنه.
مدارس تموم شده بود من رفته بودم تو هشت ماهم فقط یه ماه مونده بود تا دیدن شاهزاده کوچولومون..... ولی هنوز واسه انتخاب اسمش به تفاهم نرسیده بودیم.
...............
صدای علی تو خونه پیچید که میگفت:
- ملکه ملکه من اومدم.
از اشپزخونه بیرون رفتم و گفتم
- جونم ، خوش اومدی
حال خانم و شاهزاده ما چطوره⁉️
مگه این پسر شیطون تو واسه من وقت میزازه از صبح تا شب داره اینور اونور میره اصلا صبر نداره.
- خب چون میدونه یک ملکه بیرونه و مثل باباش دوست داره هرچی زودتر ملکه رو ببینه🌼🌸
- اوه اوه خدا به داد من برسه با وجود این پسر شیطون و پسرش فرار نکنم شانس اوردم.
- خانومی
- جونم
- یه اسم پیدا کردم واسه شاهزادمون
- جدی ؟! چی؟!
امیر طاها چطوره⁉️
امیر طاها.... اسم قشنگه منم دوستش دارم.
پس قبوله اسمشو این بزازیم؟!
چشمکی زدم و گفتم : قبول قبوله🌼🌸🌼
حالا لباساتو در بیار ناهار حاضره
- چشم شما امر کنید😉
📝 #ادامـــــهدارد ...
#نویسنـــــده⇩↯⇩
✍ بانو shiva_f@
💜══════ ✾💜 ✾ 💜✾
#ارسال_انٺقاداٺ_و_پیشنهاداٺ_به
#آیدی_خادم_کانال👇👇
🆔 @Zahrahp
http://eitaa.com/joinchat/2033647630C22e0467286
﷽
#داستان_مذهبی
#رمان_هادی_دلها
═════ ✾❤️✾❤️✾ ═════
#قسمت_یازدهم
نامه رو باز کردم..
با همون خط اول اشکم دراومد😭
✍بسم رب الشہدا والصدیقین
🔸چشم مخصوص تماشاست اگر بگذارند
🔹و تمــــاشاے تو زیبـــــاست اگر بگذارند
🔸من از اظهار نظـــــرهاے دݪـــــم فهمیدم
🔹عشـق هم صاحب فتواست اگر بگذارند
🔸دل سرگشته من! این همه بیهوده مگر
🔹خانه دوسـت همینجاست اگر بگذارند
🔸سنـــد عقــل مشاء است همه میدانند
🔹غضب آلـــود نگاهــــم نکنید ای مردم!
🔸دل من مـــــال شماســـت اگر بگذارند
سلام زینب قشنگم✋
این نامه رو درحالی مینویسم ڪه یکی دو ساعت به عملیات مونده و تو اون رو زمانی میخوانی که #اسیر یا #شهید شدم.. امیدوارم دومے باشد چرا که امتحان اسارت امتحانی سخت است و من ترس از مردودی و شرمندگی دارم😔
زینب عزیزتر از جانم..
حرفهای مفصل را در نامهای💌 که خانم رضایی به دستت میرسانند نوشتهام..
اما در این نامه میخواهم در مورد این #بانوی_محترم بگویم..
این خواهر گرامی بانوی صبور است همان سنگ صبور تو..
═════ ✾❤️✾❤️✾ ═════
#قسمت_دوازدهم
از همان سال ۹۲ که لیاقت مدافع بی بی رو پیدا کردم.. نگرانیم #تو بودی.. اما اینبار که آمدم از تو #دل_کندم برای آنکه نگران صبر و تحمل تو بودم..😔
این خواهر گرامی را انتخاب کردم که بعد از من مراقب تو باشد، امیدوارم خیلی زود با این خواهر بزرگوار دوست شوی تا خیالم راحت شود.
دوستدار تو.. برادرت حسین🌷
وقتی نامهی حسین عزیزم تموم شده بود دم در خونه بودم
زنگ زدم وارد خونه شدم میخواستم برم تو اتاقم
_سلام
مامان: سلام
_زینب جان حسین که رفته.. تو هم میری تو اتاقت.. من دلم به کی خوش باشه خب؟💔😔
زینب: من خوبم..😊
مامان: الله اکبر مشخصه😒 زینب امروز یه خانمی اومده بود خونه میگفت از طرف 🌷حسـین🌷 اومده.
برگشتم کامل به سمتش ینی پریدم به سمت مامان..
_اسمش چی بود؟؟؟؟!😳😨
مامان: خانم رضایی😒
_رضایی😳 شماره نداد؟؟ آدرس نداد؟؟
مامان: آروم باش.. تو اتاقته😳
دویدم سمت اتاقم🏃♀
_سلام خانم رضایی ببخشید
خانم رضایی: سلام زینب قشنگم.. خوبی خانم گل😊
با حرف خانم رضایی اشکم دوباره جاری شد😭😭
_ممنون
خانم رضایی:
_الهی من بمیرم برای دلت.. ناهار خوردی؟؟
_نه😭
خانم رضایی:
_عزیز دلم ناهارتو بخور استراحت کن ساعت ۶ میام دنبالت بریم جایی..😊
_آخه😢
خانم رضایی: آخه بی آخه.. 😠 ناهارتو کامل میخوریا
_چشم
خانم رضایی: یاعلی✋
_یاعلے
📝 #ادامـــــهدارد ...
#نویسنـــــده⇩↯⇩
✍ بانو مینودری
═════ ✾❤️✾❤️✾ ═════
#ارسال_انٺقاداٺ_و_پیشنهاداٺ_به
#آیدی_خادم_کانال👇👇
🆔 @Zahrahp
http://eitaa.com/joinchat/2033647630C22e0467286