🍃🌼🌸
♢⇦کاش احساس مرا میفهمید
♢⇦آنکه میگفت برادر هستم
♢⇦میرسد بانگ دلم برگوشت؟
♢⇦این صدانیست برایت آشنا؟
♢⇦این صدای تپش #قلب♥ من است..
😭داد میزدکه برادر کمرم..
این صدا درهمه ی دنیایم پیچیده
سوزغمناک دلم رانشنیدی توهنوز؟😔
🌸🌴🌸🌴🌸🌴🌸
#شهیدحجت_الله_رحیمی💔🍃
🌾سلام...
#صبحتون_شهدایی💐💐
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
شـھیـــــــدانــــــہ
#رمــــان_مــدافــع_عشقــ💞 #قسمتــ_بیستویکم۲۱👇 ♡ـــــــــــــــــــ♥ـــــــــــــــــــ♡ #نفسهایم
#رمــانــ_مــدافع_عشــق💞
#قسمتــــ_بیستودوم۲۲👇
#هــــــــوالعشــــــــق❤️🍃
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
👈همان طورکه با قدم های بلند #سمتت می آیم، زیر لب ریز می خندم.😁 می ایستی و سوار موتور می شوی🏍. هنوز متوجه حضور من نشده ای. من هم بی معطلی و با سرعت روی ترک موتورت می پرم و دست هایم را روی شانه هایت می گذارم. شوکه می شوی و به جلو می پری.😜 سرت را بر می گردانی و به من نگاه می کنی. سرم را کج می کنم و لبخند بزرگی تحویلت می دهم.😍
– #سلام_آقا! چرا نمی ری؟😍😊
– چی؟ با تو؟ کجا برم!؟😳
– اول خانومت رو برسون کلاس بعد خودت هم برو حوزه.☺️
– برسونمت!؟😢
– آره. چی می شه خوب؟ تنها برم؟😒
– لطفاً پیاده شو. قبلشم بگو بازی بعدیت چیه؟😞😏
– چرا پیاده شم؟ یعنی #تنها …☹️
– آره تنها برو. این موقع صبح مگه کلاس داری؟😠
– بله.
پوزخندی می زنی.😏
– کلاس داری یا تصمیم گرفتی داشته باشی؟😕
عصبی پیاده می شوم.😭
– نه! تصمیمم چیز دیگه ست علی اکبر!
این را می گویم و به حالت دو، ازت دور می شوم.😔
خیابان هنوز خلوت است و من پایین #چادرم را گرفته ام و می دوم. نفس هایم به شماره می افتد. نمی خواهم پشت سرم را نگاه کنم. گر چه می دانم دنبالم نمی آیی.😫
به یک کوچه باریک می رسم. وارد کوچه می شوم. به دیوار تکیه می دهم و ازعمق دل قطرات اشکم را رها می کنم😭. دست هایم را روی صورتم می گذارم. صدای هق هقم در کوچه می پیچد.
چند دقیقه ای به همان حال می گذرد که صدای #مردی منو خطاب می کند:😰
– خانومی! چی شده؟ نبینم اشکاتو.😱
دستم را از روی صورتم برمی دارم. پلک هایم را از اشک پاک و به سمت صدا نگاه می کنم. پسرغریبه ای است با قد بلند و هیکلی درشت. با تیپ اسپرت که دست هایش را در جیب های شلوارش فرو برده و خیره خیره نگاهم می کند. جای زخمی عمیق هم روی صورتش هست.😱😰
– این وقت صبح؟ تنها!؟… قضیه چیه؟ ها!😭😰
و بعد چشمک می زند.😉 گنگ نگاهش می کنم. هنوز سرم سنگین است. چند قدم نزدیکم می آید.😣
– خیلی بهت نمی خوره که چادری باشی!😟
این را می گوید و به سرم اشاره می کند. دستم را بی اراده بالا می برم. روسری ام عقب رفته و موهایم پیدا است. به سرعت روسری را جلو می کشم. برمی گردم از کوچه بیرون بروم که از پشت، کیفم را می گیرد و می کشد. ترس به جانم می افتد.😱😰
– #آقاول_کن.😡
– ولت کنم که کجا بری، خوشگله؟😐😰
سعی می کنم نگاهم را از نگاهش بدزدم. قلبم💗 درسینه می کوبد. کیفم را می کشم اما او محکم نگهش می دارد.😭
#ادامه_دارد…🌾🍃
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
⇦ #خاطراتــــــــــــ↯💛↯
#سرباز سخت کوش(شهید حججی)
⭕️زمانی که زمان سربازی محسن فرا رسید، می توانست در سپاه و در شهر خودش خدمت کند✅
👈اما گفت که می خواهم در #ارتش و در مرز با سخت ترین شرایط خدمت کنم که این کار را هم کرد.👌
در زمان انتخاب ورود به #سپاه هم گفت: «کجا میتونم سخت ترین کار رو داشته باشم؟»
پس از تحقیق #یگان_زرهی را انتخاب کرد و مشغول به خدمت شد.🌸🍃
📝به نقل از :حمید خلیلی
(مدیر موسسه #شهید_احمد_کاظمی)
#شهیدمحسن_حججی🌹🍃
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
🌹🍃🍃🌹
🌼⇦بار آخر که گفت هند میرود و در واقع #سوریه میرفت، #اشکهایش را دیدم، لرزش دستانش را لمس کردم. 😔
👈به من سفارش کرد که هوای خودم را داشته باشم، نکند بیمار شوم. گفت نیایم ببینم غصه خوردهای و مثل همیشه لاغر شدهای.😊
خودت را خوب نگه دار. مراقب خودت باش️ امیر به هیچ کس نگفت که کجا میرود.🌷
🌾⇦راوی: #همسرشهید
#شهید_امیر_سیاوشی🌹🍃
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
شـھیـــــــدانــــــہ
#داستان_دنباله_دارنسل_سوخته #قسمتــ_سیزدهم۱۳ 🌸این داستان ⇦ #رقابت ــــــــــــــــــــــــــــــــ
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻
#قسمتــــ_چــهاردهــم۱۴
👈 این داستان ⇦ #تاوان_خیانت
🔳 بچه ها همه رفته بودن ... اما من پای رفتن نداشتم ... توی حیاط مدرسه بالا و پایین می رفتم ... نه می تونستم برم ... نه می تونستم ...😢
از یه طرف راه می رفتم و گریه می کردم ... که خدایا من رو ببخش ... از یه طرف دیگه شیطان وسوسه ام می کرد ...😔
- حالا مگه چی شده؟ ... همه اش 1/5 نمره بود ... تو که بالاخره قبول می شدی ... این نمره که توی نتیجه قبولی تاثیری نداشت ...
بالاخره تصمیمم رو گرفتم ...
- #خدایا ... من می خواستم برای تو #شهید بشم ... قصدم مسیر تو بود ... اما حالا ... #من_رو_ببخش ...😭
عزمم رو جزم کردم و رفتم سمت دفتر ... پشت در ایستادم...
- #خدایا ... خودت توی قرآن گفتی خدا به هر که بخواد عزت میده😞 ... به هر کی نخواد، نه ... #عزت_من_از_تو_بود ... من رو ببخش که به عزت تو خیانت کردم و با چشم هام دزدی کردم... تو، من رو همه جا عزیز کردی ... و این تاوان خیانت من به عزت توئه ...😔
و در زدم ...
👈رفتم داخل دفتر ... معلم ها دور هم نشسته بودن ... چایی می خوردن و برگه تصحیح می کردن ... با صدای در، سرشون رو آوردن بالا ...😐
- تو هنوز اینجایی فضلی؟ ... چرا نرفتی خونه؟ ...😳🤔
- آقای غیور ببخشید ... میشه یه لحظه بیاید دم در؟ ...☹️
سرش رو انداخت پایین ...
- کار دارم فضلی ... اگه کارت واجب نیست برو فردا بیا ... اگرم واجبه از همون جا بگو ... داریم برگه صحیح می کنیم نمیشه بیای تو ...☹️
بغض گلوم رو گرفت ...جلوی همه ...؟... به خودم گفتم ...
- برو فردا بیا ... امروز با فردا چه فرقی می کنه ... جلوی همه بگی ... اون وقت ...😕
اما بعدش ترسیدم ...
- اگر #شیطان نزاره فردا بیای چی؟ ...
#ادامــــہ_دارد...🍃🍃
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
👈 #دشمنان نمی دانند و نمی فهمند که ما برای #شهادتــــــ💔ــ مسابقه می دهیم...
و وابستگی نداریم ....
و #اعتقادمان این است که از
#ســــوےخــــدا_آمده_ایم
⇦ و #بــہ_ســوےاومےرویم 👌
🌼سردار رشید اسلام🌼
مــدافــــ🔻حــــرمــ🔻ــــع
#شهیدحاج_حسین_همدانی🌹🍃
👈 #سالروزولادتــــــــــــ💐
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
#شهید_مدافع_حرم
🌹 #محمد_شالیکار
در شهرستان فریدونکنار استان مازندران چشم به جهان گشود.
👈 وی پس از #مجروحیت در مبارزه با تروریستها تکفیری در #حلب، به یکی از بیمارستان های #دمشق منتقل شد و سرانجام در تاریخ 24 آذر 1394 به درجه رفیع #شهادتــــ💔نائل آمد.
سالروزشهادتــــــــــــ🌹🍃
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
شـھیـــــــدانــــــہ
#رمــانــ_مــدافع_عشــق💞 #قسمتــــ_بیستودوم۲۲👇 #هــــــــوالعشــــــــق❤️🍃 ـــــــــــــــــــــــ
#رمــــــــان_مــدافــع_عشــق❤️
#قسمتــ_بیستودوم۲۳
#هــــــــوالعشــــق💞
👈نفس هایم هر لحظه از ترس تندتر می شود.😰 دسته کیفم را می گیرم و محکم تر نگهش می دارم که او دست می اندازد به چادرم و مرا سمت خودش می کشد. کش چادرم پاره می شود و چادر از سرم به روی شانه هایم لیز می خورد. از ترس زبانم بنده می آید و تنم به رعشه می افتد. نگاهش می کنم. لبخند کثیفش حالم را بهم می زند. پاهایم سست می شود و توان فرار ندارم. یک دستش را در جیبش می کند.😭
– 👜کیفت رو بده به عمو.😖
و در ادامه جمله اش، چاقوی🔪 کوچکی از جیبش بیرون می آورد و با فاصله به سمتم می گیرد. دیگر تلاش بی فایده است. دسته کیفم را ول می کنم. با تمام توان، قصد دویدن می کنم که دستم به لبه ی چاقو گیر می کند و عمیق می برد. بی توجه به زخمم، با دست سالمم چادرم را روی سرم می کشم. نگهش می دارم و می دوم.😭
می دانم تعقیبم نمی کند چون به خواسته اش رسیده. همان طور که با قدم های بلند و سریع از کوچه دور می شوم به دستم نگاه می کنم که تقریباً تمام ساق تا مچم، عمیق بریده شده. تازه احساس درد می کنم. بعد از پنج دقیقه دویدن، پاهایم رو به سستی می رود. قلبم❤️ طوری می کوبد که هر لحظه احساس می کنم ممکن است برای همیشه بایستد! به زمین و پشت سرم نگاه می کنم. رد خون طوریست که گویی سر بریده ی گاو را به دنبال می کشی!😢 با دیدن خون و فکر به دستم ضعف غالبم می شود و قدم هایم کندتر می شود. دست سالمم را به دیوار خیابان تکیه می دهم و خودم را به زور جلو می کشم. از بدشانسیم پرنده پر نمی زند. هیچ کس نیست تا کمکم کند. چادرم دوباره ازسرم میفتد. یک لحظه چهره ی تو به ذهنم می دود.😏
” اگر تو منو رسونده بودی …الآن من…”😡
با حرص دندان هایم را روی هم فشار می دهم. حس می کنم از تو بدم می آید. یعنی ممکن است!؟☹️🤔
به کوچه تان می رسم. چشم هایم تار می شود. زانوهایم خم می شود. به زور خودم را نگه می دارم. چشم هایم را ریز می کنم.😥
از دور می بینمت که مقابل درب خانه تان با موتور ایستاده ای.🏍 یعنی هنوز نرفتی! می خواهم صدایت کنم اما نفسم در گلو حبس می شود. خفگی به سینه ام چنگ می زند و با دو زانو روی زمین میفتم. می بینم که نگاهت سمت من می چرخد و یک دفعه صدای فریاد “ #یاحسینِ!” تو را می شنوم.😱
🏃سمتم می دوی و من با چشم صدایت می کنم. به من می رسی و خودت را روی زمین می اندازی. گوش هایم درست نمی شنوند. کلماتت را گنگ و نیمه می شنوم.😭😔
– #یا_جد_سادات!…ر…ریحانه…یا حسین…مامااااان…مااامااان…بیاااا..زنم…ز..زنمممم…😱
😐چشم هایم را روی صورتت حرکت می دهم. داری #گریه می کنی!
حالی برای گفتن دیوان شعر نیست. یک مصرع و خلاصه؛ تو را دوست دارمت.🌸🍃
#ادامه_دارد…🌼🌼
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
💐تنها #آرزویــــم این استــــــ
💐که در لحظات آخر عمــــــــر
👈خود را کشان کشان بر روی صورت
به قدم های #اباعبداللّه_الحسین{ع} بیاندازم😭
و بر #خاک_پای مبارک حضرت #بــوســــه😘 زنم
《 #خاک_پایش را توتیای چشم بکنم》
"والســــلام "
♡⇦ #شهیـد_رضــا_داروییـان🌸🍃
🌷👈 #سالروز_ولادتــــــ🔺🔺
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
📞 #همت_همت_مجنون....
#حاجی صدای منو میشنوید؟؟؟
📞 #همت_همت_مجنون...
⭕️✅مجنون جان به گوشم.
#حاج_همت اوضاع خیلی خرابه برادر!😔
#محاصره_تنگ_ترشده،
#اسیرامون خیلی زیاد شدند اخوی.😭
👈 #خواهرا و #برادرا رو دارند قیچی می کنند...😔
اینجا شیاطین مدام شیمیایی می زنند!
⭕️ خیلی برادر به بچه ها تذکر می دیم ، ولی انگار دیگه اثری نداره!😢
عامل خفه کننده دیگه بوی گیاه نمیده، #بــــــوےگنــــــاه میده ...😭
📞 #همـت_جان ،فکر نمی کنم حتی هنوز نیمه ی راهم باشیم...
#حاجی اینجا به #خواهرا همش میگیم پر #چادرتون رو #حائل کنید ،
تا #بوی_گناه مشامتونو اذیت نکنه ولی کو اخوی #گوش_شنوا👂...
⭕️حاجی #برادرامونم اوضاعشون خرابه!
👈همش می گیم
( #برادر_نگاهت ، برادر نگاهت..)😔
⭕️حاجی این ترکش های نگاه برادرا فقط #قلبــــــــو💔 میزنه....
🔷 #ڪمڪ_میخوایم_حاجــے..😢😭
👈به بچه های اونجا بگو کمکـــــ برســـــونند😔
#داری_صدا_رو...؟!
#همتــــ_همت_مجنـــون...📞
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
🌸👈 #شهیدمؤذن⇦در سال 1385 ازدواج کرد و پس از به دنیا آمدن اولین فرزندش به شهر سیستان و بلوچستان اعزام شد.
☆⇦ حدودا 5 ماه در شهر #چابهار خدمت کرد و سر انجام در #آذر1389 همراه با چند نفر دیگر از هموطنان خویش مصادف با روز #تاسوعا به وسیله ی بمب گذاری در هیئت عزاداری😭 به درجه ی رفیع #شهادتــــــ💔 نائل آمد.
🏴💔🏴💔🏴💔🏴
#شهیدمنــصورمــؤذن🌹🍃
#سالــــروزشهادتــــــــ💔🍃
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
#دعــــــاےشهیــــــــد🔻👌🔻
#پروردگارا...
#ریــــــا سراسر وجودم را گرفته ،
و هر کاری که برای #رضاےتو کردم
برای دیگران تعریف کردم 😔و مزدش را از تعریف دیگران گرفتم.😔
بنابراین #دستهایم_تهــــی و #گونه_ام از توشه آخرت خالی است،
#خدایا اگر با عدالت خود،
با من رفتــار کنــــی ↯ ↯ ↯
♡ـــــــــ #واے_بــــرمــــن 😭ـــــــ♡
#شهیدنــــادراســــــدے🌹🍃
👈#سالروزشهادت💔
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
شـھیـــــــدانــــــہ
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻 #قسمتــــ_چــهاردهــم۱۴ 👈 این داستان ⇦ #تاوان_خیانت 🔳 بچه ها همه ر
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻
#قسمتــــ_پانزدهم۱۵🔻🔻
👈این داستان⇦ #امتحان_خدا_یا...؟
ــ~~~~~~~~~~~~~
✨🌸- آقا نمیشه یه لحظه بیاید دم در؟ ... کارمون واجبه ...☝️😢
معلوم بود خسته و بی حوصله است ...
- یا بگو ... یا در رو ببند و برو ... سرده سوز میاد ...☹️
چند لحظه مکث کردم ...
- مهران ... خودت گند زدی و باید درستش کنی ... تا اینجا اومدن تاوان #گناهت بود ... نیومدن آقای غیور امتحان خداست...😣
#امتحان_خدا؟ ... یا امتحان علوم؟😕🤔 ...
- آقا ما تقلب کردیم ...😥
یهو سر همه معلم ها با هم اومد بالا ... چشم هاشون گرد شده بود ... علی الخصوص مدیر و ناظم ... 😰که توی زاویه در... تا اون لحظه ندیده بودم شون ...😯
- برو فضلی ... مسخره بازی در نیار ... تو شاگرد اول مدرسه ای ...😢
چرخیدم سمت مدیر ...
- ☝️سلام آقا ... به خدا جدی میگیم ... من سوال سوم رو یادم نمی اومد ... بلند شدن برگه ام رو بدم چشمم افتاد به برگه جلویی ... بعدشم دیگه ...😔
آقای رحمانی ... یکی از معلم های پایه پنجم ... بدجور خنده اش گرفت 😆...
- همین یه سوال؟ ... همچین گفتی: آقا ما تقلب کردیم ... که الان گفتم کل برگه ات رو با تقلب نوشتی😄 ... برو بچه جون...
همه فکر کردن شوخی می کنم اما کم کم با دیدن حالت من... معلوم شد اصلا شوخی نیست 😅... خیلی جدی دوباره به معلم مون نگاه کردم ...😒
- آقا اجازه☝️ ... لطفا سوال سوم رو به ما صفر بدید ... از ما گفتن بود آقا ... از اینجا گناهی گردن ما نیست ... ولی اگر شما باور نکنید و خطش نزنید😥 ... حق الناس گردن هر دوی ماست ...
- عجب پر رویی هم هست ها ☹️... قد دهنت حرف بزن بچه...😟
سرم رو انداختم پایین ... حتی دلم نمی خواست ببینم کدوم یکی از معلم ها بود ...😣
- اگر فکر کنم همه اش رو تقلب کردی و کلا بهت صفر بدم چی؟ ...😞☹️
.
#ادامه_دارد...🍃
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖