🍃🌹
💠 احمد راه #ولایت را شناخته بود
─┅═✨🌹✨═┅─
▫️شاید بارها و بارها با خودم تکرار کردهام که احمد چه شد و چگونه آسمانی شد، ولی هر بار به این کلمه و یک بیان میرسم و آن هم، #ولایت است و آن هم، توجه و شناخت احمد به این مفهوم بود.
🔻مدافع حرم🔻
#شهید_احمد_حاجیوند_الیاسی🌹🍃
《ســــالــــروزولادتــــــــ》
#یـادش_بـا_ذڪـر_صـلـوات
🍃🌹↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
شـھیـــــــدانــــــہ
🍃🌹 ♻️ #پرواز_تا_خدا 👈 #راه_اولیه_برای_رفاقت_باشهدا « شما + دوست شهید شما + خدا » ═══✼🍃🌹🍃✼═══ ⬅️
🍃🌹
♻️ #پرواز_تا_خدا
👈 #راه_اولیه_برای_رفاقت_باشهدا
« شما + دوست شهید شما + خدا »
═══✼🍃🌹🍃✼═══
⬅️ #گام_پنجم
🌹 درگیر کردن خود با #شهید 🌹
▫️سریعا همین الان عکس صفحه گوشیتون رو عوض کنید و عکس دوست #شهیدتون رو بذارید .فکر کنید که از امروز همه پیامکا و تماسهاتون توسط دوست #شهید شما بررسی میشه .
▫️همین کار و برای دسکتاب کامپیوتر هم انجام بدید ، محل کارتون ، کیف جیبی ، داشبورد ماشین ، هرجا میتونید یه عکس یا نشونه از #شهید تون بزارید . در طول روز تا میتونید با دوست #شهیدتون حرف بزنید ، مدام به او فکر کنید.
▫️صبح اولین نفر به او سلام کنید و آخر شب هم شب بخیر
═══✼🍃🌹🍃✼═══
#رفیق_آسمانی
#رفاقت_با_شهدا
#پرواز_تا_خدا
🍃🌹↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
🍃🌹
#دو_رکعت_عشق
─┅═✨🌹✨═┅─
📖 دفترچه خود را با عجله از جیب بیرون آورد و در آن علامتی زد
▫️از او سوال کردم و علت را خواستم ، ابتدا پاسخ نداد ، بیشتر اصرار کردم
▫️گفت : " وقتی کار اشتباهی انجام می دهم ، در این دفتر علامت می زنم ."
▫️چند روز قبل از #شهادتش ، به طور اتفاقی نگاهم به دفترچه اش دوخته شد ، وسوسه شدم نگاهی به صفحات و علامت ها بیندازم . بیشتر صفحات آن دفتر همانند قلبش سفید و نورانی بود .
▫️او اسوه تقوا و اخلاق ، پاسدار مفقود الاثر " #محمدرضا_ایستان " از بچه های گل اندیمشک بود.
#محمدرضا_ایستـــــان🌹🍃
#مفقودالاثر
#یـادش_بـا_ذڪـر_صـلـوات
🍃🌹↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
🍃🌹
#کلام_شهید
━━━━━💠🌸💠━━━━━
💔 ﻗﺒﻞ از ﺷﻬـــﺎدتش . . .
در ﻣﺤﻞ اﺳﺘﻘﺮار ﻟﺸﻜﺮ5 ﻧﺼﺮ ﮔﻔﺖ:
▫️«اﮔﺮ ﭘﺎﻫﺎﻳﻢ ﻗﻄﻊ ﺷﻮد ﺑﺎ دﺳﺘﻬﺎﻳﻢ
و اﮔﺮ دﺳﺘﻬﺎﻳﻢ قطع ﺷﻮد ﺑﺎ ﺧﻮﻧﻢ
بہ ڪرﺑﻼ ﺧﻮاﻫﻢ رﻓﺖ.
▫️در ڪربلای ۵ کربلایی شد ... 🕊
#شهـید_سردار_محمد_فرومندی🌹🍃
#قائم_مقام_لشکر5نصر_خراسان
#یـادش_بـا_ذڪـر_صـلـوات
🍃🌹↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌹
🎞 #کلیپ_تصویری
💢 منــــم باید بــــرم...
🔹 #تنظیم_دیجیتال
🔹 کار مشترک سیدرضا نریمانی و میلاد هارونی
#مدافعان_حرم
#لبیک_یا_زینب
#پیشنهاد_دانلود💯
🍃🌹↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
شـھیـــــــدانــــــہ
🌹 #لحظه_های_جـــــــاودانه 🌹 6⃣ ⇦ #عملیـــــات 🔸بیست نفر هم نمی شدیم که صدای تانکهایشان آمد، فرمان
🌹 #لحظه_های_جـــــــاودانه 🌹
7⃣ ⇦ #جانبـــــــازان
🔸به خاطر جدا نماندن از رفقا، بالاخره خودش را راضی کرد که برای اولین بار از سهمیه ی جانبازی اش استفاده کند
🔸مدیر عامل ذیل درخواست کتبی اش نوشت:
🔻"اختصاص یه قبر از سهمیه جانبازان در مجاورت قطعه شهدا به نامبرده بلامانع است"!!
🍃🌹↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
شـھیـــــــدانــــــہ
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻 #قسمتــــ_چهـــــــل و پنجم ۴۵ 👈این داستان⇦《 اولین ۴۰ نفر 》 ـــــــ
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻
#قسمتــــ_چهـــــــل و ششم ۴۶
👈این داستان⇦《 آخر بازی 》
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📎چند شب بعد ... حال بی بی خیلی خراب شد ... هنوز نشسته ... دوباره زیر بغلش رو می گرفتم و می بردمش دستشویی ... دستشویی و صندلی رو می شستم ... خشک می کردم ... دوباره چند دقیقه بعد ...😔
چند بار به خودم گفتم ...
- ول کن مهران ... نمی خواد اینقدر پشت سر هم بشوری و خشک کنی ... باز ده دقیقه نشده باید برگردید ...
اما بعد از فکری که توی ذهنم می اومد شرمنده می شدم...😔
- اگه مادربزرگ ببینه درست تمییز نشده و اذیت بشه چی؟ ... یا اینکه حس کنه سربارت شده ... و برات سخته ... و خجالت بکشه چی...❓
و بعد سریع تمییزشون می کردم ... و با لبخند از دستشویی می اومدم بیرون ...😊
حس می کردم پشت و کمرم داشت از شدت خستگی می شکست ... و اونقدر دست هام رو مجبور شده بودم ... بعد از هر آبکشی بشورم ... که پوستم خشک شده بود و می سوخت🔥 ... حس می کردم هر لحظه است که ترک بخوره⚡️ ...
نیم ساعتی به اذان ... درد بی بی قطع و مسکن ها💊 خوابش کرد ... منم همون وسط ولو شدم ... اونقدر خسته بودم ... که حتی حس اینکه برم توی آشپزخونه ... و ببینم چیزی واسه خوردن هست یا نه ... رو نداشتم ...😓
نیم ساعت برای سحری خوردن ... نماز شبم رو هم نخونده بودم ... شاید نماز مستحبی رو می شد توی خیلی از شرایط اقامه کرد ... اما بین راه دستشویی و حال ...✨
پشتم از شدت خستگی می سوخت ... دوباره به ساعت⏰ نگاه کردم ... حالا کمتر از بیست دقیقه تا اذان مونده بود ... سحری یا نماز شب؟ ... بین دو مستحب گیر کرده بودم ...
دلم پای نماز شب بود ... از طرفی هم، اولین روزه های عمرم رو می گرفتم ... اون حس و یارهمیشگی هم ... بین این ۲ تا ... اختیار رو به خودم داده بود ... چشم هام رو بستم ...😑
- بیخیال مهران ...
و بلند شدم رفتم سمت دستشویی ... سحری خوردن ... یک - صفر ... بازی رو واگذار کرد ...😮
۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰
#ادامــــــہ_داردـ ـ ـ ✨🍃✨
🍃🌹↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖