eitaa logo
شـھیـــــــدانــــــہ
1.2هزار دنبال‌کننده
8.8هزار عکس
2.4هزار ویدیو
37 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم تبلیغات ارزان در کانال های ما😍😍 مجموعه کانالای مذهبی ناب👌👌 💠 تعرفه تبلیغات 👇 http://eitaa.com/joinchat/2155085856Cb60502bb59 http://eitaa.com/joinchat/2155085856Cb60502bb59 🍂 🍂 🌸🌷🌸اللهم عجل لولیک الفرج 🌸🌷
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌹 ⬅️ فرازی از #وصیت_نامه_شهید ﷽ ━━━━━✨🌹✨━━━━━ ✍ سلام بر آنان که در راه خدا از جان و مالشان دریغ نمی‌کنند. ▫️امت شهیدپرور از شما درخواست می کنم پشتیبان #ولایت_فقیه باشید طلوع⇦۴۲/۲/۱ عروج⇦۶۴/۱۱/۱ #شهیـــد_تـــــرور #شهیـــد_مجیـــد_تاج_الدیـــن🌹 《ســــالــــروزشهــــادتــــ》 #یـادش_بـا‌_ذڪـر‌_صـلـوات 🍃🌹↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖
🍃🌹 ▫️میگفت یه روز به دیدار خانواده رفیق شهیدم رفتم و میدانستم که دختر کوچکی دارد، من هم برایش یه اسباب بازی تهیه کردم و رفتم... ▫️وقتی به خانه آن شهید رسیدم و در زدم، دخترک در خانه را باز کرد، بدون این که به اسباب بازی که توی دستم بود، نگاه بیندازد گفت: ▫️اگر بابام را آورده ای بیا تو، اگر نیاورده ای برو.... و تا چند روز حال شهید کلهر گرفته بود. 🌹 《ســــالــــروزشهــــادتــــ》 🍃🌹↬ @shahidane1
شـھیـــــــدانــــــہ
#رمــــــان_مدافــــع_عشق💞 #قسمتــــ_پنجــــاه و هشتم ۵۸ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
💞 و نهم ۵۹ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📎و پیش از آنکه جوابی بدهم بوق اِشغال در گوشم می پیچد📞 آنقدر تعجب کرده بودم که وقت نشد بپرسم شماره ام را از کجا آورده؟ با فکر اینکه الآن می رسد، به طبقه پایین می روم. حسین آقا با هیجان علی اصغر را کول کرده و در حیاط می دود. هر از گاهی هم از کمر درد، ناله می کند.😞 به حیاط می روم و سلام نسبتاً بلندی به پدرت می کنم. می ایستد و گرم با لبخند و تکان سر جوابم را می دهد. زهرا خانوم روی تخت نشسته و هندوانه بزرگی را قاچ می دهد.🍉 مرا که می بیند می خندد و می گوید: بیا مادر! شام حاضری داریم. گوشه لبم را به جای لبخند کج می کنم.😏 فاطمه هم کنارش قالب های کوچک پنیر را در پیش دستی می گذارد. زنگ در خانه زده می شود.🛎 – من باز می کنم. این را در حالی می گویم که چادرم را روی سرم می اندازم. حتم دارم که سجاد است، ولی باز هم می پرسم: کیه❓ – منم. خودش است. در را باز می کنم. چهره آشفته و موهای بهم ریخته. وحشت زده می پرسم: چی شده❓ آهسته می گوید: هیچی! خیلی طبیعی برید تو خونه… قلبم می ایستد. تنها چیزی که به ذهنم می رسد می گویم: علی!…علی چیزیش شده❓ دستی به لب و ریشش می کشد. – نه. برید تو… پاهایم را به سختی روی زمین می کشم و سعی می کنم عادی رفتار کنم. حسین آقا می پرسد: کیه بابا❓ – آقا سجاده. و پشت بند حرفم، سجاد وارد حیاط می شود. سلام علیکی گرم می کند و به سمت خانه می رود. با چشم👀 اشاره می کند بیا… “پشت سرش برم که خیلی ضایع است❗️” به اطراف نگاه می کنم. چیزی به سرم می زند. – مامان زهرا!؟ آب آوردید❓ فاطمه چپ چپ نگاهم می کند. – آب بعد از نون پنیر❓ – خب پس شربت! – آره. شربت آبلیمو می چسبه… بیا بشین برم درست کنم. از فرصت استفاده می کنم و سمت خانه می روم. – نه❗️ بذارید یه کم هم من دختری کنم واسه این خونه. – خداحفظت کنه. در راهرو می ایستم و به هال سرک می کشم. سجاد روی مبل نشسته و پای چپش را با استرس تکان می دهد.😞 – بیایید آشپزخونه. نگاهش👀 در تاریکی برق می زند. بلند می شود و به دنبالم به آشپزخانه می آید. یک پارچ از کابینت برمی دارم. – من تا شربت درست می کنم کارتونو بگید❗️ و بعد انگار تازه متوجه چیزی شده باشم می پرسم: اصلاً چرا نباید خانواده بفهمن❓ سمتم می آید. پارچ را از دستم می گیرد و زل می زند به صورتم. این اولین بار است که این قدر راحت نگاهم👁 می کند. – راستش…اولاً حلال کنید من قایمکی شماره شما رو ظهر از گوشی📱 فاطمه پیدا کردم. دوم فکر کردم بهتره اول به شما بگم. شاید خود علی راضی تر باشه. اسمت را که می گوید دست هایم می لرزد. خیره به لب هایش منتظر می مانم. – من خودم نمی دونم چه جوری به مامان یا بابا بگم. حس کردم همسر از همه نزدیک تره.🍃 طاقتم تمام می شود. – می شه سریع بگید❗️ سرش را پایین می اندازد. با انگشتان دستش بازی می کند. یک لحظه نگاهم😳 می کند. “خدایا چرا گریه می کنه❓” لب هایش بهم می خورد. چند جمله را به هم قطار می کند که فقط همین را می شنوم. – امروز… خبر رسید که علی … علی شهید…🌹 و کلمه آخرش را خودم می گویم: شهید شده❓ تمام بدنم یخ می زند. سرم گیج😇 و مقابل چشم هایم سیاهی می رود. برای حفظ تعادل به کابینت ها تکیه می دهم. احساس می کنم چیزی در وجودم می میرد. نگاه آخرت❗️… جمله ی بی جوابت… پاهایم تاب نمی آورند. روی زمین می افتم. می خندم و بعد مثل دیوانه ها خیره می شوم به نقطه ای دور… و دوباره می خندم.😊 چیزی نمی فهمم… “دروغ می گه!… تو برمی گردی… مگه من چند وقت.. چند وقته… تو رو داشتم⁉️” گفته بودی منتظر یک خبر باشم… زیر لب با عجز می گویم: خیلی بدی علی… خیلی❗️ ۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰ ـ ـ ✨🌹✨ 🍃🌹↬ @shahidane1
🍃🌹 💢 پلیس موتور سوار شهید استوار دوم محسن شکراللهی جمعی یگان امداد اصفهان که در تاریخ  ۲۸/۱۰/۹۳ به همراه همکار خود شهید استواردوم سید اسدالله جعفری در حال گشت زنی در اتوبان فرودگاه اصفهان بودند که به یکدستگاه خودرو سواری مشکوک شده و راننده خودرو در اقدامی جنون امیز موتور سوار پلیس را زیر گرفته و باعث شهادت این دو بزرگوار شدند. 🌹 《ســــالــــروزشهــــادتــــ》 🍃🌹↬ @shahidane1
🍃🌹 آهای زمستــــ❄️ــــان؛ حواست جمع باشد !!! دور تو و تمام عاشقانه هایت را خط خواهم کشید، اگر با آمدنت آقای ما حتی یک سرفه کند... اللهم احفظ قائدنا الامام خامنه ای✨ ❤️ 🍃🌹↬ @shahidane1
🍃🌹 ▪️کوچڪ بود وقتے ڪه رفت؛ را مے گویم... ▪️ڪوچڪتر شد وقتے ڪه برگشت؛ را مے گویم...! 🌹 🍃🌹↬ @shahidane1
🍃🌹 ⬅️ فرازی از #وصیت_نامه_شهید ﷽ ━━━━━✨🌹✨━━━━━ ✍ من نتوانستم آنطوری که می‌خواستم به اسلام خدمت کنم، شما از امام پیروی کنید و به نظام مقدس جمهوری اسلامی خدمت کنید... #شهید_محمــدرضا_دستـــواره🌹 《ســــالــــروزولادتــــــــ》 #یـادشون‌_بـا‌_ذڪـر‌_صـلـوات 🍃🌹↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖
#اینفوگرافـــــی #شهیـــد_عبــــاس_نجفــــــی🌹 《ســــالــــروزولادتــــــــ》 #یـادش_بـا‌_ذڪـر‌_صـلـوات 🎆 تصویر باز شود👆👆 🍃🌹↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖
🍃🌹 ⬅️ فرازی از #وصیت_نامه_شهید ﷽ ━━━━━✨🌹✨━━━━━ ✍ اما شما ملت عزیز ایران: بدانید که شما لایق‌ترین امت روی زمین هستید و خدا این لیاقت را به شما داده که اولین حکومت جمهوری اسلامی بعد از ۱۵۰۰ سال در کشور شما برپا شود این حکومت خون‌های پاک فراوانی به پایش ریخته شده این حکومت گل سرخ فعالیت ۱۴۰۰ ساله اولیاء خدا و انصار الهی است و بدانید که اگر آن طور که شایسته است از این انقلاب محافظت نکنید غضب و خشم خداوند را برای خود جستجو کرده‌اید. ▫️عاجزانه از شما می‌خواهم که فرمانبر خدا باشید و هرگز حتی لحظه‌ای رهبر عزیز را تنها مگذارید و در راه اعتلای کلمه توحید و اسلام عزیز از هیچ کوششی فرو گذار نکنید. #شهیـــد_اصغـــــر_توانـــــــا🌹 #یـادش_بـا‌_ذڪـر‌_صـلـوات 🍃🌹↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖
شـھیـــــــدانــــــہ
🍃🌹 #سیــــــــره_شهــــــدا👆 #شمــــــــــــــاره(2⃣1⃣)🔻🔻 ━━━━━💠🌸💠━━━━━ ▫️پدر #شهید می گفتند: زما
🍃🌹 👆 ( 3⃣1⃣)🔻 💠 اولین تظاهراتے بود که راه انداخته بودند. من و رحمت‌الله هم بودیم. می‌خواستیم شعار جمع را تغییر بدهیم. همه می‌گفتند: «قانون اساسی اجرا باید گردد». ▫️ما دوتایی داد زدیم «این شاه آمریکایی اخراج باید گردد» که یک پس گردنی محکم چسبید پشت گردنمان. رو برگرداندیم، بود. خندید و با تندی گفت: «هنوز زوده برای این شعارا. اینا باشه برای بعد» حالا مسیح، یا یه پس‌گردنی بزن و قصاص کن،‌ یا ببخش خیلی وقت بود ندیده بودمش. ▫️از وقتی جنگ شروع شده بود بیش‌تر می‌رفت جبهه و کم‌تر به شهرضا سر می‌زد. آرزو به دل مانده بودم که یکدفعه درست و حسابی بینمش. پریدم سفت بوسیدمش. دلم نمی‌آمد ولش کنم، تازه گیرش آورده بودم. گفتم «قصاص شد» بعد به بهانه‌ی این که یک‌بار دیگر هم ببوسمش گفتم «حالا یکی هم به جای رحمت‌الله که مفقود شده» 🌹 🍃🌹↬ @shahidane1
🍃🌹 ⬅️ فرازی از #وصیت_نامه_شهید ﷽ ━━━━━✨🌹✨━━━━━ ✍ از مردم شهیدپرور میخواهم که همیشه در صحنه باشند. ▫️ابرقدرتها بدانند مردم ایران همیشه در صحنه هستند. #شهیــــد_حســــن_تـــــــرک🌹 #یـادش_بـا‌_ذڪـر‌_صـلـوات 🍃🌹↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖
شـھیـــــــدانــــــہ
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻 #قسمتــــ_پنجــــاه ۵۰ 👈این داستان⇦《 دعایم کن 》 ـــــــــــــــــــ
🔻 و یک ۵۱ 👈این داستان⇦《 برکت 》 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📎با وجود فشار زیاد نگهداری و مراقبت از بی بی ... معدلم بالای هجده شده بود ... پسر خاله ام باورش نمی شد😳 ... خودش رو می کشت که ... - جان ما چطوری تقلب کردی که همه نمراتت بالاست؟ ... اونقدر اصرار می کرد که ... منی که اهل قسم خوردن نبودم... کم کم داشتم مجبور به قسم خوردن می شدم ... دیگه اسم تقلب رو می آورد یا سوال می کرد ... رگ های صورتم که هیچ ... رگ های چشم هام هم بیرون می زد ...😖 ولی از حق نگذریم ... خودمم نمی دونستم چطور معدلم بالای هجده شده بود ... سوالی رو بی جواب نگذاشته بودم... اما با درس خوندن توی اون شرایط ... بین خواب و بیداری خودم ... و درد کشیدن ها و خواب های کوتاه مادربزرگ ... چرت زدن های سر کلاس ... جز لطف و عنایت خدا ... هیچ دلیل دیگه ای برای اون معدل نمی دیدم ... خدا به ذهن و حافظه ام برکت داده بود ...🍃 دو ماه آخر ... دیگه مراقبت های شیفتی و پاره وقت ... و کمک بقیه فایده نداشت ...😔 اون روز صبح ... روزی بود که همسایه مون برای نگهداری مادربزرگ اومد ... تا من برم مدرسه ... اما دیگه اینطوری نمی شد ادامه داد ... نمی تونستم از بقیه بخوام لباس ها و ملحفه ها رو بشورن ... آب بکشن و بلافاصله خشک کنن ...😓 تصمیمم رو قاطع گرفته بودم ... زنگ کلاس رو زدن🛎 ... اما من به جای رفتن سر کلاس ... بعد از خالی شدن دفتر ... رفتم اونجا ... رفتم داخل و حرفم رو زدم ... - آقای مدیر ... من دیگه نمی تونم بیام مدرسه ... حال مادربزرگم اصلا خوب نیست ... با وجود اینکه داییم، نیروی کمکی استخدام کرده ... دیگه اینطوری نمیشه ازش پرستاری کرد ... اگه راهی داره ... این مدت رو نیام ... و الا امسال ترک تحصیل می کنم ...😐 اصرارها و حرف های مدیر ... هیچ کدوم فایده نداشت ... من محکم تر از این حرف ها بودم ... و هیچ تصمیمی رو هم بدون فکر و محاسبه نمی گرفتم ... در نهایت قرار شد ... من، این چند ماه آخر رو خودم توی خونه درس بخونم ...📖 ۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰ ـ ـ 💠✨💠 🍃🌹↬ @shahidane1