eitaa logo
شـھیـــــــدانــــــہ
1.2هزار دنبال‌کننده
8.8هزار عکس
2.4هزار ویدیو
37 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم تبلیغات ارزان در کانال های ما😍😍 مجموعه کانالای مذهبی ناب👌👌 💠 تعرفه تبلیغات 👇 http://eitaa.com/joinchat/2155085856Cb60502bb59 http://eitaa.com/joinchat/2155085856Cb60502bb59 🍂 🍂 🌸🌷🌸اللهم عجل لولیک الفرج 🌸🌷
مشاهده در ایتا
دانلود
چندوقتی است احساسی در دل دارم که نمی توانم در این دنیا بمانم می خواهم بروم به جایی که شهدا رفته اند... به جایی که امام شهدا رفته اند... نمی توانم در این دنیا بمانم مانند عاشقی که برای دیدن معشوقه اش بی قراری می کند... 🌹شهید قاسم مدهنی 🍃🌸 @shahidane۱
بسیج جناحی نیست بیسج لشگر انقلاب است پنجم اذر ماه روز بسیج مستضعفین را گرامی می داریم 🌸🍃 @shahidane۱
از ظواهر دنیا دل کندند تا آخـرت زیبایی برای خود بسازند. شـ‌هدارایادکنیدباذکر #صلوات 🌸🍃@shahidane1
شـھیـــــــدانــــــہ
🔺🔺🔺 #رمانـــ_مدافـــــع_عشقـــ❣ـــ #قسمتـــ_چـہـــارمـ۴🔻 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🔺🔺🔺 💔🍃 ۵ ــــــــــــــــــــــــــــــــ ☺️نگاهت می کنم. پیراهن سفید با چاپ چهره ی به تن داری. زنجیر و پلاک، سربند یا زهرا و یک تسبیح سبز شفاف پیچیده شده به دورمُچ دستت. چقدرساده ای!😔 و من به تازگی را دوست دارم.☺️ قرار بود به منزل شما بیایم تا سه تایی به محل حرکت کاروان برویم. فاطمه سادات گفته بود: ممکنه راه رو بلد نباشی. بیا با هم بریم. و حالا اینجا ایستاده ام. کنار حوض آبی حیاط کوچکتان. تو پشت به من ایستاده ای. به تصویر لرزان خودم در آب نگاه می کنم. به من می آید. این را دیشب پدرم وقتی فهمید چه تصمیمی گرفته ام به من گفت.😍 صدای فاطمه رشته افکارم را پاره می کند. – ریحانه! ریحان! الو. نگاهش می کنم. – کجایی؟ – همین جا. به و اشاره می کنم و می گویم: چه خوشتیپ کردی!😄 – خُب تو هم میووردی و می نداختی دور گردنت. با دلخوری لب هایم را کج می کنم و می گویم: ای بدجنس!  من که نداشتم. دیگه چفیه نداری؟ مکث می کند. – اممم نه! همین یدونه است! تا می آیم دوباره غر بزنم صدای قدم هایت را پشت سرم می شنوم. – فاطمه سادات! – بله داداش. – بیا اینجا. فاطمه، ببخشیدِ کوتاهی می گوید و با چند قدم بلند به سمت تو می دود. تو به خاطر قد بلندت مجبور می شوی سر خَم کنی. در گوش خواهرت چیزی می گویی و بلافاصله چفیه ات را از ساک دستی ات بیرون می کشی و به دستش می دهی. فاطمه لبخندی از رضایت می زند و به سمتم می آید.🌹 – بیا عزیزم. را دور گردنم می اندازد. متعجب نگاهش می کنم. – این چیه؟ – روسریه! مگه معلوم نیست؟ – هِرهِر. جدی پرسیدم؟ مگه برای علی آقا نیست!؟ – چرا! اما می گه فعلاً نمی خواد خودش بندازه. یک چیز در دلم فرو می ریزد، زیرچشمی نگاهت می کنم، مشغول چک کردن وسایل هستی. – ازشون خیلی تشکر کن. – باشه خانوم تعارفی.😁 و بعد با صدای بلند می گوید:علی اکبر! ریحانه می گه خیلی باحالی.😉 و تو لبخند می زنی. ☺️میدانی این حرف من نیست. با این حال سرکج می کنی وجواب می دهی: خواهش می کنم! احساس آرامش می کنم. درست روی شانه هایم. نمی دانم ازچیست؟ از است یا ...! 🍃🌸↬ @shahidane1 ↖️ ......🌷
🌹|• #ڪلام_شهیـــد👇 « #خون خود را بر زمین میزنم تا شاید کسےبہ هوش بیاید، تا مگر #وجدانے بیدار شود، ولےافسوس کہ #منافع_مادی و #حب_حیات همہ را بہ زنجیر ڪشیده است.»🌸🕊 #شهید_مصطفی_چمران 🌹🍃 شادی روح شهدا #صلوات #شهدا_شرمنده ایم 😔 🍃🌸↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖️
🌱 مزار سجاد خیلی می‌شود، اوائل این موضوع برای خود ما هم عجیب بود، می‌رفتیم و می‌دیدیم یکی از شیراز به سجاد بلند شده آمده تهران، یکی در گرگان سجاد را دیده و آمده بهشت زهرا، یکی در قم، یکی در اصفهان و ... اولش نمی دانستیم چیست بعد دیدیم حکمت این شلوغی، برمی گردد به سجاد که خطاب به مردم گفته: « اگر درد دلی دارید یا خواستید مشورتی بگیرید بیایید سر من . به لطف خداوند من همیشه هستم. » شاید باورتان نشود اما ما هر وقت سر مزار سجاد می‌رویم می‌بینیم مزار پر از دسته است و اصلا احتیاجی نیست ما با خودمان گل ببریم. » 🌷 🍃 شهادت ۱۳۹۵ حلب سوریه مزار مطهر👈 قطعه ۵۰ بهشت زهرای تهران 🌷 🌹 🍃🌸↬ @shahidane1 ↖️
💠امام خمینی(ره): من دست یکایک شما بسیجیان را میبوسم و میدانم اگر مسئولین نظام اسلامی از شما غافل شوند به آتش دوزخ الهی خواهند سوخت! ۶۷/۹/۲ #هفته_بسیج 🍃🌸↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖️
#شهیدحمیدرضانظام...🌹🍃 «خواهرم:از #بےحجابے اگر عمر گل کم است... نهفته باش و همیشه #گــــــــل🌷 باشـــه.... 🍃🌸↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖️
قرائت #دعـــاےفــرج🔻 امشب، هدیه میشه به روح سردار #شهیدحاج_محمدابراهیم_همّت🌹 [اللهم عجل لولیک الفرج] #شبتون_شهدایـــے💔🍃 🍃🌸↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#سلام_آقای_من❤️🍃 باید از گندم بد بوی گنه دور شوم تا شوم یار قلمداد، به امّید خدا #خبر_آمدنش را همه جا پخش کنید می رسد لحظه ی میعاد به امّید خدا 🌹تعجیل درفرج #پنج صلوات🌹 🍃🌸↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖️
💠🌸🍃 🌸🍃 🍃 بوسیدنت😘 هر صبـــــح از #واجبات است... دور که باشی #بوسیدن عکست حکم #تیمم است وقت بی آبی... محمد جان فرزند #شهید_مدافع_حرم #شهید_سیدرضا_طاهر🌷 🔹سلام... #صبحتون_شهدایـــــے👋 🍃🌸↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یه روز جلو حرم #بےبےجــان🌹یکی از رزمندها به طعنه گفت:داستان چیه شماها همش به دست و پاتون تیر میخوره و شهید نمیشین؟😏 عصبانی شدم😡 اومدم جوابشو بدم که #مصطفی دستمو گرفت و با خنده گفت: حاجی تو صف وایستادیم تا نوبتمون بشه شما که پیشکسوت جهادین زود تر برین جلو ملت معطلن😊 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــ #مهربون #صبور #شهیدمصطفـــےصــدرزاده💔🍃 🍃🌸↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖️
شـھیـــــــدانــــــہ
🔺🔺🔺 #رمانـ_مـدافــع_عشقـــ💔🍃 #قسمت_پنـــجم۵ ــــــــــــــــــــــــــــــــ ☺️نگاهت می کنم. پیرا
🔺🔺🔺 💔🍃 ۶ ـــــــــــــــــــــــــــــــ 👈 اعلام می شود که می توانیم کمی استراحت کنیم. نگاهم را به زیر می گیرم و از تابش مستقیم نور خورشید فرار می کنم.☀️ کلافه، را از زیر پا جمع می کنم و نگاهی به فاطمه می اندازم.😐 – بطری آب رو بده. خفه شدم از گرما.😰 – کمه، خودم لازمش دارم.😒 – بابا دارم می پزم.😫 – خُب بپز. می خوااااامش.😅 – چی کارش داری؟😳 بی هیچ جوابی فقط لبخند می زند.😊 تو از دوستانت جدا می شوی و به سمت ما می آیی. – فاطمه سادات! – جانم داداش؟ – آب رو می دی؟ بطری را می دهد و تو مقابل چشمان من گوشه ای می نشینی. آستین هایت را بالا می زنی و همان طور که زیر لب ذکر می گویی، می گیری. نگاهت می چرخد و درست روی من می ایستد. خون به زیر پوست صورتم می دود و گُر می گیرم.😦 – ریحانه! داداش چفیه اش رو برای چند دقیقه لازم داره. پس به چفیه ات نگاه کردی، نه به من.☹️ را دستش می دهم و او هم به دست تو می دهد. آن را روی خاک می اندازی. مهر و همان شفاف را رویش می گذاری. اقامه می بندی و دوکلمه می گویی که قلب مرا در دست می گیرد و از جا می کند.❣ – . بی اراده مقابلت به تماشا می نشینم.😔 گرما و تشنگـی از یادم می رود. آن چیزی که مرا اینقدر جذب می کند چیست؟🤔 که تمام می شود، می کنی. کمی طولانی و بعد از آنکه پیشانی ات بوسه ی مهر را رها می کند با نگاهت، فاطمه را صدا می زنی. او هم دست مرا می کشد، کنار تو، درست در یک قدمی ات می نشینیم. کتابچه کوچکی را بر می داری و باحالی عجیب، شروع به خواندن می کنی.📖 – .🌹 می خوانی. چقدر صوتت دلنشین است.😊 در همان حال از گوشه ی چشمانت می غلتد.😭 فاطمه بعد از آن گفت: همیشه بعد از نماز صدام میکنه تا با هم زیارت عاشورا بخونیم. چقدر حالت را، این حس خوبت را . چقدرعجیب است که هر کارت می دهد! حتی 🙂. …🌹 🍃🌸↬ @shahidane1 ↖️
💠🌷🌾 🌷🌾 🌾 #من دنیا را #طلاق دادم.... #خداےبزرگ مرا در آتش #عشقــ❤️ و #محبت سوزاند... ازهمه چی گذشتم و با اغوش باز به استقبال #مــرگـــ مــیـــــروم...........🌷 #شهیددکترمصطفــےچمــران🌹🍃 🍃🌸↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖️
🔻🔻 📄بخشی از وصیت شهید مدافع حرم " "به دختر شش ساله: 😊فاطمه جان سلام بابا جان! خیلی دوست دارم، درسهایت را مرتب بخوان و به حرف مادرت گوش کن. نماز و حجاب یادت نره، یادت نره که وقتی چادر به سر میکردی خوشکل و ناز میشدی، همیشه به یادت هستم، تو هم به یاد من باش باباجونی. 🕊ششم آذر ماه سالروز 💔🍃 شهید مدافع حرم " " گرامی باد 🍃🌸↬ @shahidane1 ↖️
شـھیـــــــدانــــــہ
🔺🔺🔺 مصاحبه با #دکترچمران🔻 #سوال_اول👇 (نحوه آشنایی شما با شهید چمران به چه صورت بود؟) اولین روزی که
📋مصاحبه با 👇 👇 ( ؟) ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ من در آن زمان خیلی جوان بوده و حدود داشتم، خیلی خوشحال شده بود و به من می گفت جنگ برایت سخت نیست؟ و من درجواب می گفتم: خیر دوست دارم در این فضا باشم. بعد ما را به همراه یک به منطقه دب حردان در جاده اهواز به سوسنگرد که بیشتر عرب نشین هستند فرستادند. اطراف این روستا را برای جلوگیری از نفوذ عرقی ها آب انداخته بودیم، برای رفت و آمد هم از قایقی که مرحوم درست کرده بود استفاده می کردیم. مرحوم ابوترابی را برای اولین بار آنجا دیدم. وی در آنجا لباس روحانیت به تن نداشت، محاسن بلند و چهره ای نورانی داشت و یک و چند تا همراه وی بود، فردی هم همراه آنها بود. آنها شب ها در مواضع عراقی ها نفوذ کرده و گاهی تانک و نفربرهایی از دشمن را می زدند، دشمن تصور می کرد کماندوها به آنها حمله کرده و شروع به تیراندازی می کردند. از آن زمان هم با مرحوم ابوترابی به جهت سجایای بالایی داشت ارتباط گرفتم. 🍃🌸↬ @shahidane1 ↖️
#تقوای_آمریکایی یعنی: چفیه رو بذاری رو سر سرباز زن آمریکایی تا دیگه فکر تجاوز  به کشور دیگه سرش نزه، بزودی رو سر تمامی زنان سرباز اسرائیلی هم چفیه خواهیم گذاشت. #اسرائیل_پر #آمریکا_پشیمان_خواهد_شد.   🍃🌸↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖️
#:  یه روز رفتیم صبگاه سر مزار شهدای گمنام  دستاش رو برد بالا زد رو 🍃 گفتم چرا اینجوری میکنی، فردا شهید بشی میام اینجوری میزنم  گفت باید از شهید این جوری حاجت بگیری 👌  رفتم سر قبرش، کارم گره خورده بود  دستام رو بردم بالا محکم زدم رو سنگ قبرش گفتم حاجی کارم گیره یه کاری بکن.😔 شب تو خواب دیدمش اومد باهم می چرخیدیم. گفت راستی کارت چیشد ( می دونستم شهید شده ها) گفتم حاجی کارم بد گره خورده .گفت کارت حله ایشالله ردیفه. اذان زد بیدار شدم. صبح ساعت 11 بود که یکی از بچه ها بهم زنگ زد گفت فلانی کارت ردیف شده. اشک تو چشام جمع شد یاد حرف حاجی افتادم😭 👈 نقل از دوست شهید مدافـــــ حــرم ـــــع ❤️🍃 ...💔 🍃🌸↬ @shahidane1 ↖️
...👇 👌ابتکار راننده تاکسی برای و رساندن ____________________ در این شهید آمده است: " مادرم! زمانی که خبر 💔 را شنیدی گریه نکن... زمان و گریه نکن... زمان خواندن گریه نکن... فقط زمانی گریه کن که مردان ما فراموش می کنند و زنان ما ...😭 وقتی جامعه ما را و گرفت، مادرم گریه کن که در خطر است.../ 🍃🌸↬ @shahidane1 ↖️
#گمنام_باش_خدا_عزیزت_میکنه...🌹 #شهید_امیر_حاج_امینی : 💔🍃 به این اصل خیلی اعتقاد داشت که اگه واقعا کاری رو برای‌خودخدا بکنی ‌خودش ‌عزیزت ‌میکنه آخرش هم همین خصلتش باعث شد تا عکس #شـهادتش اینطور معروف بشه. 🍃🌸↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖️
شـھیـــــــدانــــــہ
🔹[داستان نسل سوخته]🔹 👈 #قسمت_دوم🔻 این داستان← #غرور_یا_عزت_نفس🍃 ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
◇[داستان نسل سوخته] 👇 📖این داستان 👈 مدام توی رفتار خودم و بقیه دقت می کردم 👌... خوب و بد می کردم ... و با اون عقل 9 ساله ... سعی می کردم همه چیز رو با بسنجم ... اونقدر با جدیت و پشتکار پیش رفتم 👌... که ظرف مدت کوتاهی توی جمع بزرگ ترها ... شدم آقا مهران 😍... این تحسین برام واقعا بود ... اما آغاز و شروع بزرگ ترین امواج زندگی من شد ...🌹 از مهمونی برمی گشتیم ... مهمونی مردونه ... چهره پدرم به شدت گرفته بود😢 ... به حدی که حتی جرات نگاه کردن بهش رو هم نداشتم😞 ... خیلی عصبانی بود🙁 ... تمام مدت داشتم به این فکر می کردم که ... - چی شده؟🤔 ... یعنی من کار اشتباهی کردم؟ ... مهمونی که خوب بود ... و عجیبی وجودم رو گرفته بود ...😰 از در که رفتیم تو ... مادرم با خوشحالی اومد استقبال مون☺️ ... اما با دیدن چهره پدرم ... خنده اش خشک شد و مبهوت به هر دوی ما نگاه کرد😳 ... - سلام ... اتفاقی افتاده؟☹️ ... پدرم با ناراحتی سرچرخوند سمت من ... - مهران ... برو توی اتاقت 😯... نفهمیدم چطوری ... با عجله دویدم توی اتاق ... 💗 تند تند می زد ... هیچ جور آروم نمی شد و دلم شور می زد ... چرا؟ نمی دونم ...😥 لای در رو باز کردم ... آروم و چهار دست و پا ... اومدم سمت حال ... - مرتیکه عوضی ... دیگه کار زندگی من به جایی رسیده که... من رو با این سن و هیکل ... به خاطر یه الف بچه دعوت کردن ... قدش تازه به کمر من رسیده ... اون وقت به خاطر آقا ... باباش رو دعوت می کنن ...😡 وسط حرف ها ... یهو چشمش افتاد بهم ... با عصبانیت 😡... نیم خیزحمله کرد سمت قندون ... و با ضرب پرت کرد سمتم ...😱 - گوساله ... مگه نگفتم گورت رو گم کن توی اتاق؟ ...😧😭 ...🍃 🍃🌸↬ @shahidane1 ↖️ .