eitaa logo
شـھیـــــــدانــــــہ
1.2هزار دنبال‌کننده
8.8هزار عکس
2.4هزار ویدیو
37 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم تبلیغات ارزان در کانال های ما😍😍 مجموعه کانالای مذهبی ناب👌👌 💠 تعرفه تبلیغات 👇 http://eitaa.com/joinchat/2155085856Cb60502bb59 http://eitaa.com/joinchat/2155085856Cb60502bb59 🍂 🍂 🌸🌷🌸اللهم عجل لولیک الفرج 🌸🌷
مشاهده در ایتا
دانلود
شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_از_سوریه_تا_منا ══💖══════ ✾💖 ✾ 💖✾ #قسمت_بیست‌وهفتم 🔹صالح خودش به خرید رف
══💖══════ ✾💖 ✾ 💖✾ دیشب اصلا نخوابیدم. حال دلم خراب بود. صالح هم درست نخوابید همین که می‌دید هنوز بیدارم کلی غر می‌زد و بعد نازم را می‌خرید و می‌گفت بیدار ماندن برای خودم و بچه خوب نیست. دست خودم نبود. خواب به چشمم نمی‌آمد. فردا صبح صالح می‌رفت و بازگشتش با خدا بود اصلا خواب چه معنایی می‌توانست داشته باشد وقتی که فردا نفسم از گلویم می‌رفت و روحم از تنم؟😭 نماز صبح را با صالح خواندم لبه‌ی تخت نشستم و قامت بستم. بغضم ترکید و با صدای زمزمه‌ی صالح دل سیر گریه کردم. نماز که تمام شد، صالح چادر نماز را از روی چشمم کنار زد و با اخمی ساختگی گفت: ــ چیکار کردی با خودت😠 ببینم... نکنه نماز عشق خوندی که اینجوری شدی😜 چیزی نگفتم. می‌ترسیدم دلش را بلرزانم و از رفتن منصرف شود می‌ترسیدم با نگرانی برود و نتواند سر قولش بماند. می‌ترسیدم... از خیلی چیزها می‌ترسیدم. ذهنم آشفته بود و از نگرانی حالم بهم می‌خورد صالح از کمد بسته‌ی لواشک را بیرون آورد و گفت: میدمش دست سلما... فقط روزی یه دونه بهت بده بخوری.😏 دلم نمی‌خواد خودکشی کنی و فشارت بیفته. درست و حسابی غذاتو بخور و مامانِ لوسی نباش. باشه؟😘 سری تکان دادم و بغضم را فرو دادم. تسبیح سفید را از کیفم برداشتم و به صالح دادم. اینو بنداز دستت می‌خوام همراهت باشه مثل دستبند بنداز به مچت. مچ دست چپش را جلو آورد و گفت: ــ خودت برام بنداز. تسبیح را چند دور به مچش انداختم تا که اندازه شد.📿 انگشتر فیروزه را(حلقه‌مان)💍 از دستش درآورد و با زنجیرِ پلاکش به گردنم آویخت. دلم گرفت.😔 دوست داشتم داد بزنم و گریه کنم حالم دست خودم نبود و مدام دلشوره داشتم. دلم نمی‌آمد به رفتنش "نه" بگویم اما حالم خیلی بد بود. "چرا سپیده نمی‌زنه؟ امشب چقدر سنگین و خفقان آور گذشت خدایا خودت کمکم کن" ــ مهدیه جان نگاهش کردم. ــ چرا نمی‌خوابی خوانومم؟ اینجوری می‌بینمت اذیت میشم. ــ خوابم نمیاد بخدا... ــ مرگ صالح بخــ... دستم را روی دهانش گذاشتم و با حالتی عصبی و ناخواسته گفتم: ــ تو رو خدا اسم مرگ رو به زبونت نیار. چشم... من استراحت می‌کنم اما تو اینجوری نگو. اشک جمع شده در پشت پلک‌هایم سرازیر شد و روی بالش افتاد. ــ قربون اون چشمات...😔 اشکم را پاک کرد و به خواسته‌اش چشمم را بستم. دستم را گرفت و گل سر را از موهایم باز کرد. کاش موهایم را نوازش نمی‌کرد. نفهمیدم چطور خوابم برد. وقتی چشمم را باز کردم صالح حاضر و آماده، در حال چک کردن وسایلش بود. مثل برق گرفته‌ها توی تخت نشستم.😱 صالح سراسیمه لبه‌ی تخت نشست و مرا به آغوش کشید. ــ آروم باش خوشگلم... چی شده؟ بغض کردم و گفتم: ــ چرا بیدارم نکردی؟ می‌خواستی بدون خداحافظی بری؟!😭 ــ نه عزیز دلم... چطور ممکنه بدون خداحافظی برم؟ خواستم کمی استراحت کنی. بغضم ترکید و گفتم: ــ الان وقت استراحته؟؟!! صالح منو از این دو سه ساعت دیدنت محروم کردی. ــ مگه می‌خوام برنگردم؟ وقتی برگشتم هر روز بشین نگاهم کن.😊 حالم بهم خورد. خودم را جمع کردم و دستم را جلوی دهانم گرفتم. ــ چی شد فداتشم؟ حالم را که دید با خنده گفت: ــ دخملم داره اذیتت می‌کنه؟! و خطاب به بچه گفت: ــ اینجوری می‌خوای مواظب مامانت باشی پدر صلواتی؟😂 آب دهانم را فرو دادم و گفتم: ــ از کجا می‌دونی دختره؟ ــ بچه‌ی منه... دوست دارم دختر باشه. حرفیه؟!😒 خندیدم و گفتم: ــ نه چه حرفی؟ از خدامم هست همدم مامانش باشه. پیشانی‌ام را بوسید و گفت: ــ قربون مامانش... مهدیه جان... من برم؟ قلبم هری ریخت. اصلا انگار لحظه‌ای فراموش کرده بودم صالح عازم چه سفری بود. لبم آویزان شد و از روی تخت پایین آمدم. ــ دیگه سفارش نمی‌کنم ها... مراقب خودت و بچه باش. تا چشم روی هم بذاری برگشتم ان‌شاءالله. کوله را به دستش گرفت و روبرویم ایستاد. ــ یه چیزی توی گوشیت برات یادگاری گذاشتم. وقتی رفتم پیداش کن و با دخترم ازش لذت ببر.😊 مقاوتم از دست رفته بود. بی صدا اشکم جاری شد و دست صالح سد آنها می‌شد. انگار بار آخر بود می‌دیدمش. آغوشش مأمن دلتنگی‌ام شد و سینه‌اش تکیه‌گاه سرم. جلوی لباس نظامی‌اش خیس شد بسکه هق زدم. بعد از رفتنش سکوت خانه بود که سرم آوار شد. دلم برای سلما می‌سوخت. حالش را فراموش نمی‌کنم وقتیکه تنها تکیه داده بود به درب حیاط و با قرآنی که به سینه گرفته بود غریبانه اشک می‌ریخت و من محرم درد دل و فراغش بودم اما حالا مجبور بود بخاطر حال من سکوت کند، بخندد و گوشه‌ای پنهان بغض خفه شده‌اش را رها کند.😔 "خدایا سپردمش دست خودت." نمی‌دانم خوابم برد یا بی حال شدم. خسته بودم. هر چه بود روحم به این خلاء احتیاج داشت. ✍ ادامه دارد ... ══💖══════ ✾💖 ✾ 💖✾ 👇👇 ➣ @MODAFEH14 ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🆔➣ @shahidane1 ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
🌸🍂✨ 🍂 ✨ °•{نمـــــاد وحـــــدت #شھیـــد_محمـــــد_مفتـــــح🍃🌹}•° #وحدت_حوزه_و_دانشگاه🍃 ◽️شهید مفتح بر این باور بود که اگر چه حوزه و دانشگاه هر یک اهداف، برنامه‌ها و کارکردهای خود را دارند ولی می‌توانند با نگرشی توأم با احترام و اعتماد متقابل، با یکدیگر ارتباط داشته باشند، و به جای نفی و طرد و نفرت و بدبینی، به درک متقابل که آکنده از روح اطمینان است اهتمام ورزند. ◽️هر دو نظام آموزشی می‌توانند تقویت کننده و تکمیل کننده هم باشند و لازمه تحقق این برنامه آن است که با یکدیگر رابطه علمی و آموزشی داشته باشند و در مباحث فکری و فرهنگی و رفع معضلات اجتماعی از پیش همفکری و هم اندیشی نمایند. °•{ نشــــربمنــــاسبتــــــــ #ســــالــــروزولادتــــــــــــ💚}•° ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🆔➣ @shahidane1 ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
🌼🍃🌾✨ 🍃🌾 🌾 ✨ °•{ #بــرگـےازخــاطــراتــــ📄 #شهیــد_مجیــــد_صانعـــی‌موفق }•° ❤️ #عکس_امام_خمینی_کو⁉️ ▫️یه روز که شهید حاج‌مجید صانعی موفق(مدافع حرم) اومده بود خونه ما و داشتیم در مورد یک سری مسابقات ورزشی برنامه‌ریزی می‌کردیم؛ چشمش به عکس #امام_خامنه‌ای افتاد که روی دیوار بود با حالت ناراحتی ازم پرسید که چرا فقط عکس امام خامنه‌ای رو گذاشتی پس عکس امام خمینی کو؟ من بهشون گفتم که فقط عکس امام خامنه‌ای رو داشتم. ▫️شهید بزرگوار برام توضیح داد که منظورش چی بود ازین حرف، گفت اگه ما فقط از عکس امام خامنه‌ای استفاده کنیم به تنهایی، اونایی که کینه‌ای نسبت به انقلاب توی دلشون هست، پیش خودشون گمان میکنن که ما فقط به شخص وابسته هستیم و چون دیگه امام خمینی از دنیا رفتن ما با راه امام کاری نداریم و با جابجا شدن رهبری ما هم راهمون رو عوض می‌کنیم. ▫️ولی اگه از عکس دوتا بزرگوار باهم استفاده کنیم معلوم میشه که هم شخص رهبری برامون مهمه هم راه و روش ولی‌فقیه که از امام خمینی شروع شده. 🌹➼‌┅═🕊═┅┅───┄ 💢 شهید مجید صانعی موفق، رییس کمیته بازرسی هیأت ورزش‌های رزمی استان همدان و بنیانگذار و نماینده رسمی سبک نینجوتسو در استان همدان بودند. °•{ نشــــربمنــــاسبتــــــــ #ســــالــــروزولادتــــــــــــ💚}•° ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🆔➣ @shahidane1 ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
شـھیـــــــدانــــــہ
🌸🍃 °•{ #بــرگـےازخــاطــراتــــ📄 #قــسمتــــــــ_چهارمـ }•° #اولین_دوست🍃 🔹وقتی جذب سپاه
🌸🍃 °•{ #بــرگـےازخــاطــراتــــ📄 #قــسمتــــــــ_پنجمـ }•° #سه‌رفیق_سه‌همکار🌺 🔹سال ۸۴ برای دانشکده افسری آزمون دادیم من و محمدتقی و یکی از دوستان. یکی پس از دیگری هرسه‌تا ، سال ۸۵ وارد دانشگده افسری شدیم. چقدر خوشحال بودیم که ۳ تا رفیق و بچه محل در یک دانشگاه که به نام نامی آقا #امام_حسین(ع)✨ بود آموزش می‌دیدیم و درس می‌خواندیم. 🔸محمدتقی ابتدای سال ۸۵ و زودتر از ما وارد دانشکده شده بود و من پایان سال. یادم نمیرود اولین روزی که وارد دانشکده شدم وقتی که از اتوبوس🚎 پیاده شدم دیدم محمدتقی پای اتوبوس منتظرم است، یکدیگر را بغل کردیم، خیلی خوشحال بودم.😍😁 🔹گردانهای ما از هم جدا بود، هر وقت می‌رفتم گردانشان، می‌دیدم محمدتقی که سن و سالی هم نداشت بین بچه‌ها خیلی مورد احترام و محبت هست، طوری که همه قبولش داشتن و مسئول اتاق امانات بود و به قولی امانتدار هم دوره‌ای‌هاش بود..🍃✨ °•{مــدافــــع_حــــرم #شھیدمحمدتقےسالخـــورده🌹🍃}•° ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🆔➣ @shahidane1 ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
🌸🍃🕊 🍃 🕊 💌 #دلنوشتـــــہ 《خستــــــہ از گام‌هاے تڪرارے شوق پـــــرواز دارمُ بالِ پـــ🕊ــروازم نیسٺـــــ》 °•{حجـــــت خدا #شهیـــد_محســــن_حججی🌹🍃}•° ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🆔➣ @shahidane1 ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
❤️✨🍃💫 ✨🌸 🍃 💫 💌 #دلنوشتـــــہ خـدا را پیدا ڪرد ! کُنج ِ همین خـاڪـریـز ... و مــن هر روز ، تمـرین می‌ڪنم : اِهْدِناَ صِّرٰاطَ الْمُسْتَقیٖمْ را ...🍃✨ #آی_شهـــــدا #التماس_دعـــــا ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🆔➣ @shahidane1 ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
🌙به رسم هر شب انتظار، برگی دیگر از شبهای انتظار را ورق میزنیم، به امید ظهور مولای غریبمان.. #دعــاےفرج به نیابت از ⇩⇩ 🔻پزشــک مــدافـــع حـــرم🔻 #شهیــــــد_حمیـــــد_قنادپـــــور🌷 #الّلهُــمَّ_عَجِّــلْ_لِوَلِیِّکَــ_الْفَــرَج🍃✨ #عاقبتتان_شهدایی ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🆔➣ @shahidane1 ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
﷽ #حدیـــــث_روز ⇧⇧ #چھارشنبـــــہ ☀️ ۲۹ خــرداد ۱۳۹۸ 🌙 ۱۵ شــــوال ۱۴۴۰ 🌲19 ژوئـــــن 2019 ذڪــــــر روز ⇩⇩ 《 #یاحَـــــےّیـاقَیـّــــوُمـ 》 ✨روز زیارتی ⇩⇩ ▫️امام ڪاظم (ع) ▫️امام رضــــا (ع) ▫️امام جــواد ‌(ع) ▫️امام هــادی ‌‌(ع) #السلام‌علیک‌یا‌اباصالح‌‌المهدی #الّلهُــمَّ‌عَجِّــلْ‌لِوَلِیِّکَــ‌الْفَـــــــرَج ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🆔➣ @shahidane1 ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
°•|🌸🍃 #سݪام_بر_شھـــــدا تو مثل خنده‌ی گل مثل خـــــواب پروانـــــہ تو مثل آنچه که ناگفتنی است زیبایـــــ🌼ـــــے ..... #ســــــلامــ #صبحتـــون_بخیـــــر #دلاتـــــون_شھـــــدایـــــے🌷 ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🆔➣ @shahidane1 ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
🌀✨🌸🍃 ✨🍃 🌸 🍃 💌 #دلنوشتـــــہ 《ای ڪـــــاش بیـــــدار باشیـــــم همچـــون شھـــ🌷ــــدا》 #یاد_شهدا_با_صلوات #اللهم_صل_علي_محمدﷺو_آل_محمدﷺو_عجل_فرجهم ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🆔➣ @shahidane1 ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
🌹🍃✨🌾 🍃🌼 ✨ 🌾 🕊 《مـــــژده دادند ڪہ بـر مــــــا گذرے خواهے ڪرد》 💢 پیڪر مطهر بعداز گذشت ۲ سال از زمان شهادت شناسایی و به میهن بر می‌گردد🌸 🔻 ⇩⇩ چهارشنبه مورخ ۹۸/۳/۲۹ همزمان با نماز ظهر و عصر قم، مسجد امام خمینی 🔻 ⇩⇩ چهارشنبه ۲۹ خرداد ساعت ۱۸ از مسجد امام حسن عسکری(؏) به سمت حرم حضرت معصومه(س) ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🆔➣ @shahidane1 ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_از_سوریه_تا_منا ══💖══════ ✾💖 ✾ 💖✾ #قسمت_بیست‌وهشتم دیشب اصلا نخوابیدم. ح
══💖══════ ✾💖 ✾ 💖✾ 🔹ــ ساعت چنده؟🙄 سلما لبخندی زد و گفت: ــ بیدار شدی؟😊 دستم مثل وزنه سنگین شده بود. به زحمت آن را بلند کردم که موهایم را جمع کنم، حس کردم گودی آرنجم می‌سوزد. ــ آااخ...😖 ــ چی شد مهدیه؟ ــ دستم... 🔸پنبه و چسب ضد حساسیت را دیدم و با تعجب گفتم: ــ این دیگه چیه؟ ــ نگران نباش. چیزی نیست. وقتی خوابیدی مامانت نگرانت بود. کمی بدنت سرد شده بود. با دکترت تماس گرفت و دکترت گفت باید بری اورژانس🚑. ماهم زنگ زدیم کل پرسنل اورژانس رو ریختیم اینجا.😂 کمی فشارت افتاده بود. برات سِرُم زدن حالا بهتری خدا رو شکر. 🔹چشمانش سرخ بود و بی‌حالت. تازه متوجه شدم. انگار خیلی گریه😭 کرده بود. "طفلک سلما... چقدر باید خویشتن دار باشه؟! بیچاره دلتنگی خودش کمه منم شدم قوز بالا قوز براش. الان می‌دونم تو دلش چه خبره اما نم پس نمیده"😭 🔸اشکم سرازیر شد😭 و صدای کوتاه هق‌ام، سلما را متوجه خود کرد. ــ ااااا مهدیه...! الهی دورت بگردم چرا اینقدر خودتو اذیت می‌کنی؟ 🔹صدایش زدم با ناله. انگار می‌خواستم دق این چند روز سکوت و تظاهر به آرامشم را اینطور خالی کنم. ــ سلماااا😭 ــ جان سلما. ــ من صالحمو می‌خوام. من بدون صالحم می‌میرم. من دق می‌کنم تا برگرده...😭 صدایش بغض آلود بود و بین حرف‌هایش آب دهانش را فرو می‌داد که بغض‌اش را پنهان کند. 🔸فدای تو بشم... با خودت... اینجوری نکن... صالح هم بر می‌گرده... وقتی بیاد... به من نمیگه قربون مرامت خواهر...😔 زنمو اینجوری دستت سپردم؟!... می‌خوای... شرمندم کنی❓ 🔹لحن صدایش عوض شده بود. خودم را از او جدا کردم و صورت خیس از اشکش را نوازش کردم. پیشانی‌ام را به پیشانی‌اش چسباندم و هردو با هم به حال دلمان گریستیم.😭😭 حالا سلما هم بی وقفه و با زجه مرا همراهی می‌کرد. 🔸گوشی موبایلم📱 زنگ خورد. چند نفس عمیق کشیدم و جواب دادم: ــ سلام زهرا بانو... ــ سلام دخترم. نصفه عمرم کردی. خوبی؟😞 ــ خدا نکنه مامانم. ببخشید. دردسرای یکی یه دونه‌تون تمومی نداره. خوبم. ــ برگشتم خونه واست یه غذای مقوی درست کنم. بیارم برات؟ ــ نه... الان نه... 🔹صدای صالح توی مغزم پیچید "مامانِ لوسی نباشی و درست غذاتو بخوری" ــ زهرا بانو... بیارش گرسنمه...😕 ــ الهی دورت بگردم همین الان میام.😊 تماس قطع شد. ساعت را که نگاه کردم نزدیک غروب بود🌄. یک روز از دنیا بی خبر بودم...! "کاش می‌خوابیدم و وقتی صالح برگشت بیدار می‌شدم" 🔸گوشی توی دستم بود. "یادگاری صالح" همه‌ی فایلها را گشتم. چند عکس و یک فایل صوتی.🎤🎞 ــ مهدیه جان... خانومم. سلام می‌دونم... دلت تنگه💔... چشمات بارونیه... اما توکل کن. به خدا توکل کن و صبور باش. تو صبور باشی اون پدر صلواتی هم یاد می‌گیره. می‌خوام شوهرش بدم به یکی مثل خودم... پس باید صبر رو یاد بگیره😜 🔹صدای خنده‌اش توی فضای اتاق پیچید و تنهایی‌ام را شکست. ــ می‌خوام اسمشو بذارم صالحه... ها... چیه...؟ حرفیه...؟ می‌خوام با دخترم هم اسم باشیم... حسودی نکن...😏 باز هم صدای خنده‌ی صالح دلم را برد. مهدیه ی من... تا چشماتو روی هم بذاری برگشتم. قول میدم زود ببینمت. تو فقط مراقب خودت و دخترمون باش...😔🙏 گوشی📱 را بوسیدم و با صدای زهرا بانو به خودم آمدم... ✍ ادامه دارد ... ══💖══════ ✾💖 ✾ 💖✾ 👇👇 ➣ @MODAFEH14 ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🆔➣ @shahidane1 ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯