شـھیـــــــدانــــــہ
🔷🔹🔹 #معـــــرفے_شهیـــــد ●نام⇦ کمـــــال ولـــــیزاده ●تاریخ تولد⇦ ۱۳۲۲/۲/۱۵ ●تاریخ شهادت⇦ ۱۳۷۰
🌷🕊🌷
#ماجـــــراےشهـــــادت
🔷کمال صبح روز يکشنبه از پايگاه مقاومت بسيج مالکاشتر (ناحيه شرق تهران) خارج شد، ناگهان در اطراف خيابان باب همايون متوجه گشت، مأمورين شهرداری با گروهی از اراذل و اوباش در حال زد و خورد هستند..
🔹مأموران شهرداری به آنها تذکر دادند، که در محل عبور و مرور مردم سد معبر نکنند، اما آنها با فحاش نسبت به حضرت امام (ره) و مسئولين نظام مردم را در اطراف خود جمع کردند.
🔹ولیزاده با مشاهده اين صحنه آنها را از اين کار منع کرد، ناگهان يکی از آنها با چاقو صورت او را مجروح ساخت. کمال با زحمت بسيار در حاليکه پيکرش غرق در خون بود، مردانه ايستاد و با تلاش فراوان آنها را به مسجد آن منطقه تحويل داد.
🔹زمانيکه بسيجيان او را به بيمارستان منتقل کردند، کمال قدرت نفس کشيدن نداشت، و به علت خونريزی شديد در بيمارستان سينا به #شهـــــادت رسيد.
🔹او جان خويش را به انقلاب هديه نمود، تا به مسلمانان ايران يادآوری کند، ارزشهای دفاع مقدس و انقلاب اسلامی به اندازه قطرات خون هر ايرانی ارزشمند است.
■شهید امر به معروف و نهی از منکر
#شهیــد_کمـــــال_ولـــــیزاده🌹
《ســــالروز شهــادتــــ》🕊
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🆔➣ @shahidane1
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
🔷🔹🔹
#فرازےازوصیتنـــــامہ
#مثلحجابحضرتزهرا (س)
💌 از خواهران میخواهم که حجابشان را مثل حجاب حضرت زهرا (سلامالله علیها) رعایت کنند نه مثل حجابهای امروز؛
《 چون این حجابها بوی حضرت زهرا (سلامالله علیها) نمیدهد》
▫️مدافــــع حــــرم▫️
#شهید_هـــــادی_ذوالفقــــاری🌹
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🆔➣ @shahidane1
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
شـھیـــــــدانــــــہ
🔷🔹🔹 #معـــــرفے_شهیـــــد ●نام⇦ نورالدیــــن مقــــدم ●تاریخ تولد⇦ ۱۳۴۰/۸/۲۵ ●تاریخ شهادت⇦ ۱۳۶۵/۲/
🌷🕊🌷
#فرازےازوصیتنـــــامہ
💌 بندهٔ خطاکار سراپا تقصیر کوچکتر از آن هستم که از خود چیزی بگویم یا وصیّتی نمایم که در این بحبوحه از زمان که خوب و بد چون شب و روز روشن و مبرهن هستند.
🔻آنان که در خط ولایت سرخند حقّند و میدانم که امّت سلحشور و مؤمن ما اجازه نمیدهد که دشمن کافر از هر طبقه و از هر نژاد و مملکتی که میخواهد باشد بر ایشان مسلّط شوند و عقدههای چرکین و شوم خود را برایشان تحمیل نمایند و بر خرابههای شوم خود قهقهه سر دهند.
■فرمانده گردان زرهی لشکرمکانیزه 31عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی)
#شهیـد_نورالدیـــــن_مقــــدم🌹
《ســــالروز شهــادتــــ》🕊
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🆔➣ @shahidane1
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
شـھیـــــــدانــــــہ
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻 #قسمتــــ_صدوشصتویک 👈این داستان⇦《 ایدههای خام 》 ـــــــــــــــــ
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻
#قسمتــــ_صدوشصتودو
👈این داستان⇦《 فروشی نیست 》
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📎بعد از نماز، آقای مرتضوی صدام کرد ... بقیه رفتن نهار ... من با ایشون و چند نفر دیگه ... توی نمازخونه دور هم حلقه زدیم ...👥
🔹شروع کرد به حرف زدن ... علی الخصوص روی پیشنهاداتم... مواردی رو اضافه یا تایید میکرد ... بیشتر مشخص بود نگران هجمهای بود که یه عده روی من وارد کردن ... و خیلی سخت بهم حمله کردن ... من نصف سن اونها رو داشتم ... و میترسید که توی همین شروع کار ببرم ...⚡️
🔸غرق صحبت بودیم که آقای علیمرادی هم به جمع اضافه شد ... تا نشست آقای مرتضوی با خنده خطاب قرارش داد...
- این نیروتون چند❓ ... بدینش به ما ...😳
🔻علمیرادی خندید ...
- فروشی نیست حاج آقا ... حالا امانت بخواید یه چند ساعتی ... دیگه اوجش چند روز ...😁
- ولی گفته باشمها ... مال گرفته شده پس داده نمیشود...
🔹و علمیرادی با صدای بلند خندید ...😂
- فکر کردی کسی که هوای امام رضا رو نفس بکشه ... حاضره بیاد دود و سرب برج میلاد شما بره توی ریهاش❓ ...
🔸مرتضوی چند لحظهای لبخند زد ... و جمعش کرد ...
- این رفیق ما که دست بردار نیست ... خودت چی؟ ... نمیخوای بیای تهران، پیش ما زندگی کنی❓...
💢پیشنهاد و حرفهایی که زد خیلی خوب بود ... اما برای من مقدور نبود ... با شرمندگی سرم رو انداختم پایین ...
- شرمنده حاج آقا ... ولی مرد خونه منم ... برادرم، مشهد دانشجوئه ... خواهرم هم امسال داره دیپلم میگیره و کنکوری میشه ... نه میتونم تنها بیام و اونها رو بزارم ... نه میتونم با اونها بیام ...😔😔
🔹بقیهاش هم قابل گفتن نبود ... معلوم بود توی ذهنش، کلی سؤال داشت ... اما فهمیدهتر از این بود که چیزی بگه ... و حریم نگفتنهای من رو نگهداشت ...👌
🔸من نمیتونستم خانواده رو ببرم تهران ... از پس خرج و مخارج بر نمیاومدم ... سعید، خیلی فرق کرده بود اما هنوز نسبت به وضعش احساس مسئولیت میکردم ... و الهام توی بدترین شرایط، جا به جا میشد ...
🔻خودم هم اگه تنها میرفتم ... شیرازه زندگی از هم میپاشید ... مادرم دیگه اون شخصیت آرام و صبور نبود ... خستگی و شکستگی رو میشد توش دید ... و دیگه توان و قدرت کنترل موقعیت و بچهها رو نداشت ... و دائم توی محیط، ناراحتی و دعوا پیش میاومد ... مثل همین چند روزی که نبودم ... الهام دائم زنگ میزد☎️ که ...
- زودتر برگرد ... بیشتر نمونی ...
۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰
#ادامــــــہ_داردـ ـ ـ
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🆔➣ @shahidane1
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
🔷🔹🔹
#ساجـــــد_لشڪر
🍃در لشکر دوستی داشتیم به ساجد لشکر معروف بود چون همیشه در حال سجده بود هر جای خلوت را که پیدا میکرد برای شکرگذاری به سجده میرفت...
🍃یک شب که خود را برای عملیاتی آماده میکردیم نمیدانم چرا؛ اما احساس کردم قرار است برای ساجد لشکر اتفاقی بیفتد بنابراین من پشت سر او به راه افتادم بالاخره عملیات تمام شد ما خط را شکسته بودیم، هوا آفتابی بود باید مسافتی بیست متر را میدویدیم تا به یک خاکریز برسیم، من صدای زوزهی گلولههایی را که از کنار سرم میگذشت میشنیدم آنقدر آتش زیاد بود که کلاه آهنیام از سرم افتاد یک دفعه ساجد لشکر را دیدم میان آن همه ترکش و آتش زانو زد و به #سجده افتاد..
🍃در همان حال که داشتم فیلم میگرفتم در ذهنم گفتم توی این اوضاع، سجده کردنت چیه آخه؟! که یک دفعه دیدم به عقب برگشت و کلاه از سرش افتاد.
🍃جلو رفتم یک گلوله وسط پیشانیاش خورده بود به طور طبیعی باید به عقب پرت میشد اما او به سجده در آمده بود
🔻بعدها در وصیتنامهاش خواندم که نوشتهبود: "خدایا! بچههای لشکر من را ساجد لشکر صدا میزنند من خجالت میکشم، اما اگر تو من را از کوچکترین سجده کنندگان قبول داری دلم میخواهد به حالت سجده به دیدارت بیایم"
و دیدم که دقیقا همین اتفاق افتاد...
#شهیـد_یوســـــف_شریـــــف🌹
#یاران_آخرالزمانی_سیدالشهدا
#یاد_شهدا_با_صلوات
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🆔➣ @shahidane1
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
🔷🔹🔹
#پایے_ڪه_جا_ماند
💢در اهواز، وقتی ساکم رو گذاشتم زیر دستگاه اشعه تا وارد فرودگاه شوم؛ بچههای سپاه تعجب کردند، درِ ساک را که گشودم، همه کُپ کردند. پای قطع شده داخل ساک باعث شد تا همه بیایند بالای سرم..
🔻وقتی توضیح دادم که «حسین صابری» امروز در فکه به #شهادت رسیده و پیکرش به تهران منتقل شده و من پای قطع شده حسین را که هنگام انفجار مین والمری به وسط میدان مین ارتفاع ۱۱۲ فکه افتاده بود، پیدا کرده و میخوام سریعا به تهران بروم تا این پای جامانده را به پیکرش ملحق کنم، مات و مبهوت اجازه دادند تا سوار هواپیما شوم و پای جا مانده را به پیکرش ملحق سازم.
راوی 👈 حاج بهزاد پروینقدس
#شهیـد_حسیـــــن_صابـــــری🌹
#یاد_شهدا_با_صلوات
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🆔➣ @shahidane1
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
شـھیـــــــدانــــــہ
✨﷽✨ #آشنـــــایے_با_ابراهیـــــم 🔴《روش جالب «ابراهیم» برای اسیر کردن بعثیها》 🍃مهربانی شهید «هادی»
✨﷽✨
#آشنـــــایے_با_ابراهیـــــم
🔴《 نارنجک 》
🍃قبل از عملیات مطلعالفجر بود. جهت هماهنگی بهتر، بین فرماندهان سپاه و ارتش جلسهای در محل گروه اندرزگو برگزار شد.
🍃من و ابراهیم و سه نفر از فرماندهان ارتش و سه نفر از فرماندهان سپاه در جلسه حضور داشتند. تعدادی از بچهها هم در داخل حیاط مشغول آموزش نظامی بودند.
🍃اواسط جلسه بود، همه مشغول صحبت بودند که ناگهان از پنجره اتاق یک نارجک به داخل پرت شد! دقیقا وسط اتاق افتاد. از ترس رنگم پرید. همینطور که کنار اتاق نشسته بودم سرم را در بین دستانم قرار دادم و به سمت دیوار چمباتمه زدم!
🍃برای لحظاتی نفس در سینهام حبس شد! بقیه هم مانند من، هر یک به گوشهای خزیدند.
🍃لحظات به سختی میگذشت، اما صدای انفجار نیامد! خیلی آرام چشمانم را باز کردم. از لابه لای دستانم به وسط اتاق نگاه کردم.
🍃صحنه ای که میدیدم باورکردنی نبود! خیلی آرام چشمانم را باز کردم. از لابه لای دستانم به وسط اتاق نگاه کردم.
صحنه ای که دیدم باورکردنی نبود! آرام دستانم را از روی سرم برداشتم. سرم را بالا آوردم و با چشمانی که از تعجب بزرگ شده بود گفتم: آقا ابرام ...!
🍃بقیه هم یکیک از گوشه و کنار اتاق سرهایشان را بلند کردند. همه با رنگ پریده وسط اتاق را نگاه میکردند.
🍃صحنه بسیار عجیبی بود، در حالی که همه ما در گوشه و کنار اتاق خزیده بودیم، ابراهیم روی نارنجک خوابید بود!
🍃در همین حین مسول آموزش وارد اتاق شد با کلی معذرت خواهی گفت: خیلی شرمندهام، این نارنجک آموزشی بود، اشتباه افتاد داخل اتاق!
🍃ابراهیم از روی نارنجک بلند شد، در حالی که تا آن موقع که سال اول جنگ بود، چنین اتفاقی برای هیچ یک از بچهها نیفتاده بود؛ گویی این نارنجک آمده بود تا مردانگی ما را بسنجد.
🍃بعد از آن، ماجرای نارنجک زبان به زبان بین بچهها میچرخید.
راوی 👈 علی مقدم
══💖══════ ✾ ✾ ✾
⭕️ هر روز یک روایت از خاطرات ناب
#شهید_ابراهیم_هادی
____✨🌹✨____
🆔 @shahidane1