🔷🔹🔹
#فــرازےازوصیتــنــامــــہ↯↯
📄عزیزانم! شرافت و آزادگی واقعی بدون تحمل رنج بهدست نمیآید، باید سینه ظلمت شب را شکافت و به ظالمان هجوم آورد تا فجر و آزادگی و شرافت به دست آید، قدرتهای استکباری سالیان دراز زندگی انسانی مردم را جولانگاه تمایلات نفسانی و تقاضای ضد انسانی خود قرار دادند، اینها از آنجا که بنیاد نظام فکری و اجتماعی آنها قلدری است، جز زبان اسلحه نمیفهمند پس به هر یک از ما واجب است که با مستکبران بجنگیم.
░ سرداررشیــداسلام ░
#شــھیــــدصمصــــامطــــور🌹
《ســــــالروزشھــــادتــــــــ》
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🆔➣ @shahidane1
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_از_سوریه_تا_منا ══💖══════ ✾💖 ✾ 💖✾ #قسمت_سوم 🔹پدر سلما با شانهای افتاده
﷽
#داستان_مذهبی
#رمان_از_سوریه_تا_منا
══💖══════ ✾💖 ✾ 💖✾
#قسمت_چهارم
🔹هفتهی اول سلما را تنها نگذاشتم. چند ماهی بود که پرونده بسیجم را به محلهی جدید انتقال داده بودم و فعالیتم را اینجا ادامه میدادم. دوستان جدید و خوبی پیدا کرده بودم اما سلما چیز دیگری بود.👌
🔸مسئول بسیج بانوان بود و خیلی وقتها با هم میرفتیم و فعالیتها را سر و سامان میدادیم. آن هفته سلما دل و دماغ کاری را نداشت فقط پای تلفن☎️ مینشست و منتظر تماس کوتاهی از صالح بود.
🔹خیلی وقتها پای درد دلش مینشستم و آرام و پنهانی با دلتنگیهایش💔 اشک میریختم.😭
🔸خیلی وقتها توی اتاق صالح مینشستیم. البته به اصرار سلما. معذب بودم اما نمیتوانستم در برابر اصرار و دلتنگی سلما مقاومت کنم.
🔹یک هفته بود صالح تماس نگرفته بود و سلما نگران و مضطرب بود. توی اتاق صالح گریه😭 میکرد و آرام و قرار نداشت.
🔸اتاقش رنگ و بوی هنر میداد پر بود از عکسهای هنری و ظرفهای سفالی. یک گوشه هم چفیهای را قاب کرده بود که با خط خوش روی آن نوشته شده بود
" ضامنم زینب است و نمیشوم مأیوس
بیقرارم از این همه شمارش معکوس "😔😭
🔹دلـــ💔ــم لرزید. نمیدانم چرا؟
سلما هم بیوقفه گریه میکرد و چفیه را از دیوار جدا کرد و صورتش را میان آن پوشاند و زجه میزد.😭😭
🔸ــ یا حضرت زینب خودت ضامنش باش. صالح رو به خودت سپردم. تو رو به سر بریدهی برادرت امام حسین. تو رو به حق برادرت حضرت ابالفضل برادرمو از خطر حفظ کن...
🔹هر چه آرامش میکردم بی فایده بود فقط با او هق میزدم. صدای گریهی من هم بلند شده بود. با شنیدن زنگ تلفن☎️ هر دو خفه شدیم.😐😐
🔸سلما افتان و خیزان به سمت گوشی تلفن توی اتاق صالح رفت و آن را بلند کرد. همین که طنین صدای صالح توی گوش سلما پیچید "یاحضرت زینب" بلندی گفت و قربان صدقه صالح رفت.😍
🔹لبخند میهمان اشک روی گونهام شد. از ته دلم خوشحال بودم و چفیه را از سلما گرفتم و دوباره آنرا وصل کردم.😊
#فدایی_خانم_زینـــــب
✍ ادامه دارد ...
══💖══════ ✾💖 ✾ 💖✾
#ارسال_انٺقاداٺ_و_پیشنهاداٺ_به
#آیدی_خادم_کانال👇👇
➣ @MODAFEH14
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🆔➣ @shahidane1
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
🔷🔹🔹
#زندگے_به_سبک_شهـــــدا
💢ماه رمضان برای احمد طعم خاصی داشت، انتظار ماه رمضان را میکشید که اعتکاف کند و #شبهای_قدر احیا و شب زنده داری نماید.
🔻او رمضان را ایستگاهی برای توقف و به راه افتادن با نیروی بیشتر میدانست و سفارش میکرد که به ایتام رسیدگی کنیم، از بچههای کشافه میخواست هر کس چیزی با خود از خانه بیاورد و همه را به خانوادههای مستضعفی که میشناخت میداد.
🔻با این کار هم بخشندگی را به اعضای کشافه آموزش میداد و هم انجام کار گروهی و در واقع میخواست همه را در این امر مستحب شریک کند.
▫️مدافـــــع حـــــرم▫️
#شهیـد_احمـــــد_مشلـــــب🌷
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🆔➣ @shahidane1
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
#شهید_حسیـن_خــرازی⬆️
🌷🌸🍃
همان یک دست کفایت میکرد برای همه #دعاهای #عاشقانه_ات
《توی این شبها برای ما هم دعا کن 😭》
#شبتــــون_شهـــــدایــــــی🌹
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🆔➣ @shahidane1
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
Tahdir-(www.DaneshjooIran.ir) joze20 (2).mp3
7.9M
🍃✨🍃✨🍃
💿 #تحدیر_قرآن_کریم ⇧⇧
《تندخوانی》
◀️ #جزء_بیستم
🎙 استاد #معتز_آقایی
✨التماس دعا✨
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🆔➣ @shahidane1
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
﷽
#حدیـــــث_روز ⇧⇧
#یکشنبـــــہ
☀️ ۵ خــرداد ۱۳۹۸
🌙 ۲۰ رمضـان ۱۴۴۰
🌲26 مــــــــہ 2019
ذڪــــــر روز ⇩⇩
《 #یاذَالْجَـــــلاٰلِوَالاِڪْـــــرٰامْ 》
✨روز زیارتی ⇩⇩
▫️امیرالمؤمنین علی (ع)
▫️حضرت فاطمة الزهرا (س)
#السلامعلیکیااباصالحالمهدی
#الّلهُــمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَــالْفَـــــــرَج
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🆔➣ @shahidane1
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
🌷🍂🌾
#بــــربــــالخاطــــرات♡⇩
▓《شهادت را دوست دارم》▓
🔶زیاد نذر و نیاز میکردم که طوریش نشه و اتفاقی برایش نیفته.عباس میگفت مامان.این نذرو نیازها رو نکن،نذر کن آدم زیر ماشین نره ،برق نگیرش، دزد نشه، بی دین نشه ، مال مردم خور نشه، اگه آدم در راه خدا بره شکر داره،افتخاره.یکبار رو به رویم نشست و گفت:ببین مامان،اینقدر تو رد دوست دارم که دنیا در مقابلش هیچی نیست اما #شهیدشدن را هم دوست دارم، دست از سر ما بردار،این شیری که به ما دادی ماستش میکنیم و بهت میدیم. من آرزو ندارم زن بگیرم، پیر بشم ، 4 تا بچه داشته باشم که وقتی مردم زیر تابوتم لا اله الا الله بگن.نه جونم،من دوست دارم شهید بشم.وقتی دیدم اینطوری داره التماس میکنه و قسمم میده، دیگه نذرو نیاز نکردم.🔶↻
#شھیـدتفحصعبــاسصــابــــری💔🍃
《ســــالروزشھــــادتــــــــ》
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🆔➣ @shahidane1
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
🔷🔹🔹
#دلنوشتـــــہ
💔حاݪ مَجْنوُڹْ ࢪا
شفـایے نیسٺــــــ
دࢪ قـــــࢪص ۅ دۅا
حاݪ ما با دیـــــدڹ
مَعْشۅُقْ دࢪماڹ مےشۅد
#دلتنـــــگ_رفیق
▫️حادثه تروریستی اهواز▫️
#شهیـد_حسیـــــن_ولایتـــــیفر🌹
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🆔➣ @shahidane1
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
شـھیـــــــدانــــــہ
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻 #قسمتــــ_صدوشصتوهشت 👈این داستان⇦《 جاده کربلا 》 ـــــــــــــــــ
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻
#قسمتــــ_صدوشصتونه
👈این داستان⇦《 تشنه لبیک 》
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📎سریع، چشمهای خمار خوابم رو باز کردم و ... نگاهم افتاد به خیابان مستقیمی که واردش شدیم ... بغض راه نفسم رو بست ...😞
🔹خواب و وقایع آخرین عاشورا ... درست از مقابل چشمهام عبور میکرد ... جادههای منتهی به کربلا ... من و کربلا ... من و موندن پشت در خیمه ... و اون صدا ...😳
🔸چفیه رو انداختم روی سرم و کشیدم توی صورتم ... اشک امانم رو بریده بود ...😭😭
🔻- آقا جون ... این همه ساله میخوام بیام ... حالا داری تشنه ... من بی لیاقت رو از کنار جاده کربلا کجا میبری؟... هر کی تشنه یه چیزیه ... شما تشنه لبیک بودی ... و من تشنه گفتنش ...🍃✨
💢وارد منطقه جنگی مهران شده بودیم ... اما حال و هوای دل من، کربلا بود ...
- این بار چقدر با خیمه تو فاصله دارم، پسر فاطمه❓...
🔹از جمع جدا شدم ... چفیه توی صورت ... کفشم رو در آوردم و خودم رو بین خاکها گم کردم ... ضجه میزدم و حرف میزدم ...
- خوش به حالتون ... شما مهر سربازی امام زمان توی کارنامتون خورده ... من بدبخت چی❓ ... من چی که سهم من از دنیا فقط جا موندنه❓... لبیک شما رو مهدی فاطمه قبول کرد ... یه کاری به حال دل من بینوا بکنید ... منی که چشمهام کوره ... منی که تشنه لبیکم ... منی که هر بار جا میمونم ...😔😭
🔸به حدی غرق شده بودم که گذر زمان رو اصلا نفهمیدم ... توی حال خودم بودم ... سر به سجده و غرق خاک ... گریه میکردم که دست ابالفضل ... از پشت اومد روی شونهام...
چی کار می کنی پسر❓ ... همه جا رو دنبالت گشتم ...😳
🔻کندن از خاک مهران ... کار راحتی نبود ... داشتم نزدیکترین جا به کربلا ... داغ دلم رو فریاد میزدم ...😵
💢بلند شدم ... در حالی که روحی در بدنم نبود ... جان و قلبم توی مهران جا مونده بود ...❤️
🔸چشم ابالفضل که بهم افتاد ... بقیه حرفش رو خورد ... دیگه هیچی نگفت ... بقیه هم که به سمتم میاومدن ... با دیدنم ساکت میشدن ...😐
🔹از پله ها اومدم بالا ... سکوت فضا رو پر کرد ... همهمه جای خودش رو به آرامش داد ...
- علی داداش ... پاشو برگشت رو من بشینم کنار پنجره ...
🔻دوباره چفیه رو کشیدم روی سرم ... و محو وجب به وجب خاک مهران شدم ... حال، حال خودم نبود ... که علی زد روی شونهام ... صورت خیس از اشکم چرخید سمتش ... یه لحظه کپ کرد ...😳
- بچهها ... میخواستن یه چیزی بخونی ... اگه حالشو داری ...
🔻جملات بریده بریده علی تموم شد ... چند ثانیه به صورتش نگاه کردم ... و میکروفون رو گرفتم ... نگاهم دوباره چرخید سمت مهران ...🌷
- بی سر و سامان توئم یا حسین ... تشنه فرمان توئم یا حسین ...
آخر از این حسرت تو جان دهم ... کاش که بر دامن تو جان دهم ...
کی شود این عشق به سامان شود❓ ... لحظه لبیک من و ، جان شود❓ ...
۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰
#ادامــــــہ_داردـ ـ ـ
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🆔➣ @shahidane1
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯