شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_از_سوریه_تا_منا ══💖══════ ✾💖 ✾ 💖✾ #قسمت_یازدهم 🔹یک هفته بود که نامزد صال
﷽
#داستان_مذهبی
#رمان_از_سوریه_تا_منا
══💖══════ ✾💖 ✾ 💖✾
#قسمت_دوازدهم
🌸"دوست دارم زودتر خانوم خونهام بشی"🌸
🔹طنین صدایش مدام توی گوشم میپیچید. مطمئن بودم زهرابانو هم نسبت به این تصمیم واکنش نشان میدهد. چرا که مدام به فکر تهیهی جهیزیهام بود آن هم به بهترین شکل ممکن.
🔸چیزی که زیاد برای خودم مهم نبود.🙄 حتی به صالح نگفتم که خانه را چه کار کنیم❓خیلی کار داشتیم و این پیشنهاد صالح همه را سردرگم میکرد.🤔
🔹درست مثل تصورم زهرا بانو کلی غر زد و مخالفت کرد اما بابا آنقدر گفت و گفت و گفت که سکوت کرد و کم و بیش متقاعد شد.😑
🔸اینطور که فهمیدم هنوز قرار بود با سلما و پدرش توی خانهی پدرش زندگی کنیم. مشکلی نداشتم اما از صالح دلخور بودم که در مورد این مسائل به من چیزی نمیگفت. از طرفی هم نگران بودم. از این همه اصرار و عجله واهمه داشتم و سردرگم بودم برای تشکیل زندگی جدید.😔
🔹دو روز بود که صالح را ندیده بودم. انگار لج کرده بودم که حتی به او نمیگفتم یک لحظه به دیدارم بیاید و خودم هم با او تماسی نداشتم. اصلا این سکوت صالح هم غیر طبیعی بود. انگار چند شهر از هم فاصله داشتیم و همسایهی دیوار به دیوار هم نبودیم.😶
🔸بیحوصله و بغض آلود بیرون رفتم. مدتی بود به پایگاه نرفته بودم. هنوز پیچ کوچه را رد نکرده بودم که ماشین صالح🚙 از جلویم رد شد. بیتفاوت به راهم ادامه دادم.😒 صالح نگه داشت و صدایم زد🗣. توجه نکردم.
🔹ــ مهدیه جان... مهدیه خانوم...😳ایستادم اما به سمت او نچرخیدم. ماشین را خاموش کرد و به سمتم دوید.
ــ خانومی ما رو نمیبینی؟😅
🔸بدون حرکتی اضافی گفتم:
ــ سلام...
ــ سلام به روی ماهت حاج خانوم
ــ هنوز مشرف نشدم. پس لطفا نگو حاج خانوم.
ــ چی شده خانومم؟ با ما قهری؟ نمیگی همسایهها ببینن بهمون میخندن⁉️
ــ همسایه ها جای من نیستن که بدونن چی تو دلم می گذره😔
🔹ــ الهی من فدای دلت بشم که اینجوری دلخوری. میدونم... به جان مهدیه که میخوام دنیاش نباشه خیلی سرم شلوغ بود. الان هم باید برگردم محل کار. فقط چیزی لازم داشتم که برگشتم. قول میدم شب بیام باهم حرف بزنیم. باشه خانومم؟!😊
🔸مظلومانه به من خیره شده بود. گفتم:
ــ لطفا شرطمون یادت نره.
با تعجب به من نگاه کرد. گفتم:
ــ اینکه مواظب خودت باشی.😒 لبخند زد و دستش را روی چشمش گذاشت. سوار ماشینش🚙 شد و با عجله دور شد. آهی کشیدم و راهی پایگاه شدم.
#فدایی_خانم_زینـــــب
✍ ادامه دارد ...
══💖══════ ✾💖 ✾ 💖✾
#ارسال_انٺقاداٺ_و_پیشنهاداٺ_به
#آیدی_خادم_کانال👇👇
➣ @MODAFEH14
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🆔➣ @shahidane1
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_از_سوریه_تا_منا ══💖══════ ✾💖 ✾ 💖✾ #قسمت_دوازدهم 🌸"دوست دارم زودتر خانوم
﷽
#داستان_مذهبی
#رمان_از_سوریه_تا_منا
══💖══════ ✾💖 ✾ 💖✾
#قسمت_سیزدهم
🔹شب سر سفره شام بودیم که صالح آمد. یک شاخه گل و جعبهی کادویی در دستش بود.🎁🌹 هر چه اصرار کردیم گفت شام خورده. زهرا بانو غذایم را توی سینی گذاشت و گفت ببرید باهم بخورید.
🔸باهم به اتاقم رفتیم. سینی را گوشهای رها کردم و کنار صالح روی تختم نشستم. انگار تازه پیدایش کرده بودم.😍 هنوز هم دلخور بودم اما دلم نمیآمد به سرش غر بزنم. جعبه کادویی را بازکردم. ادکلن بود. کمی دلم فشرده شد.💔
🔹ــ چی شد مهدیه جان؟ خوشت نیومد❓
ــ نه... یعنی... اتفاقا خیلی هم خوش رایحه ست. فقط...🙄
ــ فقط چی خانوم گل؟
ــ صالح جان😔 مگه نمیدونی عطر جدایی میاره؟
خندید. دستی به موهایم کشید و آنها را پشت گوشم پنهان کرد.
🔸ــ عزیز دلم بد به دلت راه نده. من که میدونم... مگه اینکه فقط مرگ ما رو از هم جدا کنه که اونم مطمئنم حضرت عزرائیل جرأت نمیکنه سراغ من بیاد وگرنه با تو طرفه.😜
🔹خندید و ریسه رفت. با مشت به بازویش زدم و اخم کردم و گفتم:
ــ زبونتو گاز بگیر.😒
ــ مهدیه جان... عطر از چیزهایی بوده که پیامبر خوشش میاومده. بهتره روایات و احادیثمون بیشتر مد نظرت باشه تا این حرفهای کوچه خیابونی. حالا بگو ببینم چرا عصر ازم دلخور بودی؟😏
🔸نگاهش کردم و چیزی نگفتم. خودش میدانست چرا، اما میخواست با حرف زدن مرا سبک کند.
ــ سکوتت هم قشنگه خانوووووم.😘
بوسهای به پیشانیام زد و گفت:
ــ میدونم. دو روزه نبودم و کم کاری کردم اما به جون خودت اینقدر سرم شلوغ بود که گفتنی نیست.
🔹ــ روزا سرت شلوغ بود، نمی تونستی شبا بهم زنگ بزنی؟❓
ــ بخدا اگه بگم عین جنازه میافتادم و خوابم میبرد باورت میشه؟
تنم لرزید. بغض کردم و گفتم:
ــ این اصطلاحات قشنگ چیه به خودت نسبت میدی آخه⁉️
🔸چشمکی زد و گفت:
ــ ببخشید. خب بیهوش میشدم😜
چیزی نگفتم.
ــ عروس خانومم آمادگی داره واسه پس فردا؟😍
چه میگفتم؟ نه لباسی نه آرایشگاهی نه...
🔹آمادگی از نظر صالح به چه معنا بود؟ همین را از او پرسیدم. به چشمانم زل زد و گفت:
ــ تو چطور مراسمی دلت میخواد؟
ــ من؟!! خب... نمیدونم بهش فکر نکردم. فقط اینو میدونم که از اسراف متنفرم.
🔸لبخندی زد و گفت:
ــ خانومِ خودمی دیگه... مهدیه جان من از یه رستوران همین نزدیکیا پنجشنبه رو رزرو کردم برای شام عروسیمون. عصر هم نوبت محضر گرفتم. فقط تو فردا با من و سلما بیا هم لباس انتخاب کن هم وقت آرایشگاه بگیر. روز جمعه هم با هم میریم پابوس آقا بعدش هر جا تو بگی...
🔹ابروهایم هلال شد و گفتم:
ــ صالح...😩 خیلی همه چیو آسون میگیری... من هنوز جهیزیه نگرفتم. زهرا بانو ناراحته. اوتا فقط یه بجه دارن، اونم من. تکلیف خونه چی میشه؟ آخه کلی کار داریم این تصمیم یهویی چی بود گرفتی؟😔
🔸با آرامش دستم را گرفت و گفت:
ــ نگران نباش. بخدا تشکیل زندگی اونقدری که همه غولش کردن، چیزی نیست. مامان زهرا بعدا میتونه سر فرصت برات جهاز بگیره.
🔹الان ما میخوایم تو یه اتاق پیش بابا اینا زندگی کنیم تا چند ماه بعد که خونه بگیرم. پس فعلا احتیاجی به وسایل خاصی نداریم. فقط یه تختخواب دونفره که...😁
🔸سرم را پایین انداختم. گوشی را از جیبش درآورد و عکسی را به من نشان داد. تخت دونفرهی ساده اما شکیلی بود که روتختی آبی داشت و به فضای اتاق صالح میآمد.
🔹ــ دیروز آوردمش. کلی با سلما کشیک دادیم که تو متوجه نشی. لا به لای کارای خودم که سرم حسابی شلوغ بود این کارم انجام دادم. خواستم غافلگیرت کنم.😊
🔸تصمیم گرفتم من هم کمی به سادگی فکر کنم.
ــ پس منم لباس عروس نمیپوشم.
ــ چی؟ چرا؟
ــ خب کرایهش گرونه میریم یه لباس سادهی سفید میگیریم. بعد میریم محضر.😊
🔹ــ نه... نه... اصلا حرفشو نزن
ــ ااا... چرا؟😒
ــ خب من دوست دارم عروسمو تو لباس ببینم.
ــ اینم شد قضیهی حلقه؟ خیلی بدجنسی.
ــ نه قربون چشمات. خودم دلم میخواد لباس بپوشی. دیگه...
ــ دیگه اینکه... من می ترسم. یعنی سردرگمم.
ــ سردرگم!!! چرا❓
ــ خب یهو میخوام بشم خانوم خونه. نمیدونم چه حسیه؟ من هنوز باهاش مواجه نشدم.
🔸خندید و گفت:
ــ خب چرا از چیزی میترسی که باهاش مواجه نشدی؟
سکوت کردم. درست میگفت. باید خودم را به داخل ماجرا هول میدادم.
#فدایی_خانم_زینـــــب
✍ ادامه دارد ...
══💖══════ ✾💖 ✾ 💖✾
#ارسال_انٺقاداٺ_و_پیشنهاداٺ_به
#آیدی_خادم_کانال👇👇
➣ @MODAFEH14
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🆔➣ @shahidane1
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_از_سوریه_تا_منا ══💖══════ ✾💖 ✾ 💖✾ #قسمت_سیزدهم 🔹شب سر سفره شام بودیم که
﷽
#داستان_مذهبی
#رمان_از_سوریه_تا_منا
══💖══════ ✾💖 ✾ 💖✾
#قسمت_چهاردهم
🔹لباس ساده و محجبی را انتخاب کردم و همراه سلما وقت آرایشگاه گرفتیم. آن روز از ظهر آرایشگاه بودم.👰🏻 آرایش ساده و ملایمی را به خواست من به چهرهام داد و روسری لبنانی کار شده و سفیدی را روی لباس پوشیدم و موهایم را پنهان کردم.😇
🔸قیافهام تغییر کرده بود و از حالت دخترانه درآمده بودم. صالح دسته گل نرگس را به دستم داد و مرا همراهی کرد، سوار ماشین گل زدهی خودش شوم.🚙 چادر سفید را روی چهرهام کشیده بودم.
🔹مولودی ازدواج حضرت زهرا و حضرت علی را روشن کرد و با هم به محضر رفتیم. ۱۴ سکه طلا و آینه و قرآن و ۱۴ شاخه گل نرگس مهریهام شد که به درخواست صالح سفر سوریه هم به آن اضافه شد.
🔸همه برای آزادی سوریه صلوات فرستادند و بغض گلویم را فشرد. صالح خوب توانسته بود از همین اول با دلم بازی کند.😖 محرم که شدیم حلقهها در دستمان جای گرفت و راهی رستوران شدیم. مهمانانمان همانها بودند که برای نامزدی دورمان جمع شده بودند و چند فامیل دورتر.
🔹صالح بیقرار بود و مدام پیش من میآمد و کمی با من حرف میزد و دوباره نزد مهمانان میرفت. چادرم را برداشته بودم. لباس و روسریام محجب بود و آرایشم ملایم.
🔸چند قطعه عکس گرفتیم و شام خورده شد و به خانهی پدر صالح رفتیم. کت و شلوار دامادی و پیراهن سفید اتو شده به صالح میآمد😊
ــ قربون دومادم بشم من...😍
شرم کرد و گفت:
ــ خدا نکنه. من پیش مرگ عروس محجبم بشم.😅
🔹سلما در این حین چند عکس غیر منتظره از ما گرفت که آنها از بهترین عکسهایمان بودند و بعدا صالح بزرگشان کرد و به دیوار اتاقمان نصبشان کردیم.
🔸شب وقتی که مهمانها رفتند زهرا بانو و بابا هم با بغض بلند شدند که ما را تنها بگذارند. خودم هم دلتنگ بودم. انگار یادم رفته بود منزل پدرم دیوار به دیوار اینجا بود.😔 مثل یک زندانی که قرار ملاقاتش تمام شده بود دلم پر پر میزد.
🔹خودم را به آغوش زهرا بانو انداختم و هق زدم.😭 بابا با چشمان اشکی ما را از هم جدا کرد و پیشانیام را بوسید و با دو دستش صورتم را گرفت و گفت:
ــ بابا جان... سربلندم کنی. دعای خیر منو مادرت همیشه با زندگیته.🙏 همیشه پشتیبان مردت باش. هیچی اندازهی زن با شعور و مهربون دل مرد رو به زندگی گرم نمیکنه. تو دختر زهرا بانویی...😏 مطمئنم شوهر داری رو از مادرت یاد گرفتی.
🔸دستش را بوسیدم و آنها راهی شدند.
با صالح به اتاقمان رفتیم. خسته بودم و دلتنگ، اما از حضور صالح در کنارم دلگرم بودم. روسری را از سرم برداشت و موهایم را شانه زد. تشت آب را آورد و پایم را شست. کارهایش به نظرم جالب بود😳 اما شرمگین هم بودم.😅 کمی از آب را به گوشه و کنار اتاق پاشید. لبخند زد و گفت: روزی منو زیاد میکنه عروس خوشگلم.
🔹مفاتیح را باز کرد و دستش را روی سرم قرار داد و حدیثی از امام باقر علیه السلام را زمزمه کرد. پیشانیام را بوسید و به نماز ایستاد...🍃✨
#فدایی_خانم_زینـــــب
✍ ادامه دارد ...
══💖══════ ✾💖 ✾ 💖✾
#ارسال_انٺقاداٺ_و_پیشنهاداٺ_به
#آیدی_خادم_کانال👇👇
➣ @MODAFEH14
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🆔➣ @shahidane1
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_از_سوریه_تا_منا ══💖══════ ✾💖 ✾ 💖✾ #قسمت_چهاردهم 🔹لباس ساده و محجبی را ان
﷽
#داستان_مذهبی
#رمان_از_سوریه_تا_منا
══💖══════ ✾💖 ✾ 💖✾
#قسمت_پانزدهم
🔹با صدای آرام صالح و نوازشش بیدار شدم. لحظهای موقعیتم را فراموش کردم.😳
🔸ــ سلاااام خانوم گل... صبحت بخیر
لبخندی زدم و کش و قوصی به بدنم دادم. هنوز از پدر صالح خجالت میکشیدم که راحت باشم. صالح روسری را از سرم برداشت و گفت: بابا ناراحت میشه. اون الان مثل پدر خودته پس راحت باش.😥
🔹با هم بیرون رفتیم و با سلما سر سفرهی صبحانه نشستیم. صدای زنگ پیچید🛎
🔸حسی به من میگفت زهرا بانو پشت در منتظر است.😍 حدسم درست بود با چادر رنگی و سینی بزرگ صبحانه وارد شد. گل از گلم شکفت و او را در آغوش گرفتم صالح هم خم شد و دستش را بوسید.😅 کنار هم نشستیم. زهرابانو برایم لقمه میگرفت و حسابی نازم را میخرید.
🔹صالح گفت: مامان زهرا دارم نگران میشم. مگه خانومم چند سالشه؟😏
و با سلما ریسه رفتند؛ زهرا بانو بغض کرد و گفت: بخدا دیشب تا صبح پلک رو هم نذاشتم. خونه خیلی سوت و کور بود.
🔸ای بابا... دور که نیستیم. فکر نکنم هیچکی مثل مهدیه به خونه باباش نزدیک باشه.😜 از در بندازینش بیرون از پنجره میاد. از رو دیوار خودشو پرت میکنه تو حیاط؛ تازه... پشت بوم رو یادم رفت.😂
🔹و دوباره خندید. زهرا بانو هم خندید و گفت: هر وقت اومدین قدمتون رو تخم چشممون.
و رو به من گفت: دخترم ساک لباست رو آوردم. پشت در گذاشتمش. کی راه میفتین؟
ــ صالح گفته بعد از ناهار.☺️
🔸صالح لقمه را فرو داد و گفت: آره مامان زهرا. الان خانومم یه ناهار خوشمزه درست میکنه شما و بابا هم بیاین دور هم باشیم. بعد از ناهار میریم انشاءالله...
نه دیگه ما زحمت نمیدیم.
ــ چه زحمتی؟ تعارف نکنید خونه دخترتونه.😊
🔹زهرابانو علاوه بر صبحانه یک مرغ درسته را سوخاری کرده بود و آورده بود. من هم کمی پلو درست کردم و باهم ناهار خوردیم. صالح میخندید و میگفت:
ــ احسنت... 👏 چه دستپخت خوشمزهای
خودمونیم ها... مامان زهرا کارتو راحت کرد. به به... عجب پلویی😁
و همه به خنده افتادیم.
#فدایی_خانم_زینـــــب
✍ ادامه دارد ...
══💖══════ ✾💖 ✾ 💖✾
#ارسال_انٺقاداٺ_و_پیشنهاداٺ_به
#آیدی_خادم_کانال👇👇
➣ @MODAFEH14
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🆔➣ @shahidane1
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_از_سوریه_تا_منا ══💖══════ ✾💖 ✾ 💖✾ #قسمت_پانزدهم 🔹با صدای آرام صالح و نوا
﷽
#داستان_مذهبی
#رمان_از_سوریه_تا_منا
══💖══════ ✾💖 ✾ 💖✾
#قسمت_شانزدهم
🔹صالح خسته بود و خوابش میآمد. چشمانش را ماساژ میداد و سرش را میخاراند. میدانستم چشمش خواب آلود شده، من هم تا به حال خارج از شهر و بخصوص توی شب رانندگی نکرده بودم. به شهر بعدی که رسیدیم نگذاشتم ادامه دهد. به هتل رفتیم و خوابیدیم.🏢😴😴 فردا سر حال به سفرمان ادامه دادیم.
🔸نزدیک غروب بود که وارد شهر مشهد شدیم.🕌 هوا تاریک روشن شده بود و گلدستهها از دور معلوم بودند. بغض کردم و سلامی دادم. توی هتل که مستقر شدیم غسل زیارت گرفتیم و راهی حرم شدیم.🍃✨
🔹خیلی بیتاب بودم. حس خوبی داشتم و دلم سبک بود. شانه به شانهی صالح و دست در دست هم به باب الجواد رسیدیم؛ دولا شدیم و دست به سینه سلام دادیم.✋🏻
🔸فضای حرم و حیاطهای تو در توی آن همیشه مرا سر ذوق میآورد. اذن دخول خواندیم و از رواق امام رد شدیم. از هم جدا شدیم و به زیارت رفتیم. چشمم که به ضریح افتاد گفتم:
ــ السلام علیک یا امام الرحمه❤️
🔹اشک از چشمم جاری شد و خودم را به سیل زوار سپردم و صلوات فرستادم.📿 دستم که ضریح را لمس کرد خودم را به بیرون کشیدم و روبه روی ضریح ایستادم.🍃
🔸ــ یا امام رضا... الهی من به قربون این صفا و کرمت برم. آقا دخیل... زندگیمو با خودم آوردم و میخوام هستیم و گره بزنم به ضریحت. خودت مواظب زندگیم باش. شوهرم... هم نفسم مدافع عمهی ساداته...😭 خودت حفظش کن. اصلا پارتی بازی کن پیش خدا و سفارشی بگو شوهرم و از گزند حوادث سوریه و مأموریتاش حفظ کنه. تو را به مادرت زهرا قسم...🙏
🔹بغضم فرو کش نمیکرد و مدام اشک میریختم. بیرون رفتم و صالح را دیدم. با هم به کناری رفتیم و کتاب زیارتنامه را گرفتیم و باهم خواندیم. صدای صالح بر زمزمهی من غلبه کرد و اشکم😭 را درآورد. اصلا تحمل دوری و تنهایی را نداشتم. "خدایا خودت کمکم کن" 💔
🔸ــ گریه نکن مهدیه جان... دلم و میلرزونی.😢
لبخندی زدم و اشکم را پاک کردم. دستش را گرفتم و به گنبد خیره شدم. راضی بودم از داشتنش. خدایا شکرت...🙏
#فدایی_خانم_زینـــــب
✍ ادامه دارد ...
══💖══════ ✾💖 ✾ 💖✾
#ارسال_انٺقاداٺ_و_پیشنهاداٺ_به
#آیدی_خادم_کانال👇👇
➣ @MODAFEH14
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🆔➣ @shahidane1
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_از_سوریه_تا_منا ══💖══════ ✾💖 ✾ 💖✾ #قسمت_شانزدهم 🔹صالح خسته بود و خوابش م
﷽
#داستان_مذهبی
#رمان_از_سوریه_تا_منا
══💖══════ ✾💖 ✾ 💖✾
#قسمت_هفدهم
🔹دو روز مشهد بودیم و دل سیر زیارت کردیم. صالح یک هفته مرخصی داشت. قصد داشتیم به شمال برویم و حسابی تفریح کنیم.😊 هنوز در مسیر استان گلستان بودیم که از محل کار با او تماس گرفتند و به او گفتند که باید بازگردد.😕
🔸ناراحت بودم اما... بیشتر از کلافگی صالح پکر میشدم. انگار میخواست چیزی بگوید اما نمیتوانست. به اولین شهر ساحلی که رسیدیم، لب دریا رفتیم🌊
ــ تا اینجا اومدم خانومم رو نبرم ساحل؟! شرمندم مهدیه...😥
🔹ــ این حرفو نزن. من شرایط کاریت و میدونم، وقت زیاده. خدا رو شکر که حداقل زیارت رفتیم.
🔸چنگی به موهایش زد و چادرم را گرفت و با خودش کشاند توی آب. آب از زانویمان بالا آمده بود و چادرم را سنگین کرده بود. محکم آنرا دور خودم پیچاندم و به دریا خیره شدم.😶
🔹ــ مهدیه جان...
ــ جان دلم؟
ــ فردا ظهر اعزامم...
برگشتم و با تعجب گفتم:
ــ کجا؟!😳
🔸چیزی نگفت، میدانستم سوریه را میگفت. قلبم هری ریخت. انگار معلق شدم بین زمین و آسمان. شاید هم روی آب بودم. به بازوی صالح چنگ زدم و خودم را نگه داشتم. با هم بیرون آمدیم و روی ماسهها نشستیم. چادرم غرق ماسه شده بود. کمی تنم میلرزید نمیدانم از سرما بود یا از ضعف خبری که شنیدهام؟!😔
🔹"مهدیه آروم باش. یادت نره بابا گفت باید پشتیبان شوهرت باشی. اینجوری دلشو میرنجونی و نمیتونه با خیال راحت از خودش مراقبت کنه. همش باید نگران تو باشه. تو صالحو سپردی دست خدا. زندگیتو گره زدی به حرم آقا... پس نگران نباش و توکل کن به خدا..."🍃✨
🔸ــ چرا یهو خواستی بیفتی❓ حالت خوبه عزیزم❓
خندیدم و گفتم:
ــ آره خوبم. نگران نباش. ماسههای زیر پام خالی شد.
نگاهی به ساعتم انداختم و گفتم:
ــ وقت زیادی نداریم ها... اگه تموم شب رو رانندگی کنیم فرا صبح میرسیم خونه.😊
🔹بلند شدم و دست او را گرفتم و از جایش بلندش کردم و با هم سوار ماشین شدیم.🚙
دلم را به دریا زدم و گفتم:
ــ من رانندگی میکنم. تا وقتی شب میشه بخواب که بتونی تا صبح رانندگی کنی. باشه❓
سوئیچ را به من داد و حرکت کردیم.
#فدایی_خانم_زینـــــب
✍ ادامه دارد ...
══💖══════ ✾💖 ✾ 💖✾
#ارسال_انٺقاداٺ_و_پیشنهاداٺ_به
#آیدی_خادم_کانال👇👇
➣ @MODAFEH14
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🆔➣ @shahidane1
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_از_سوریه_تا_منا ══💖══════ ✾💖 ✾ 💖✾ #قسمت_هفدهم 🔹دو روز مشهد بودیم و دل سی
﷽
#داستان_مذهبی
#رمان_از_سوریه_تا_منا
══💖══════ ✾💖 ✾ 💖✾
#قسمت_هجدهم
🔹بعد از کمی سکوت خوابش برد. چشمانم میسوخت و خیره به جاده رانندگی میکردم. اشک دیدم را تار کرده بود.😭 هر از گاهی به چهرهی آرام صالح خیره میشدم و از آرامشش غبطه میخوردم. آنقدر بی صدا گریه کرده بودم و بغضم را خورده بودم که گلویم ورم کرده بود و چشمانم شده بود کاسهی خون😔
🔸شب شده بود. به پمپ بنزین رسیدیم. ماشین را متوقف کردم و صالح را بیدار کردم. جابهجا شدیم و بعد از اینکه باک بنزین را پر کرد حرکت کردیم.
ــ چشمات چرا قرمزه خانوم گلم؟
ــ هیچی... به رانندگیم دقت کردم. چشمام سرخ شده.
🔹نور خورشید روی جاده انعکاس بدی داشت.😔 مثل اینکه انعکاسش به دماغت هم سرایت کرده. چرا گریه کردی؟😒
سکوت کردم و رو به جاده سرم را چرخاندم. شام خوردیم و نماز خواندیم و شهر به شهر جلو میرفتیم. ساعت از نیمه گذشته بود. هر چه صالح اصرار میکرد نخوابیدم. دلم نمیآمد لحظات با هم بودنمان را در خواب سپری کنم.
🔸به روزهای تنهاییام که فکر میکردم دلم فشرده میشد. حس خفگی داشتم اما مدام با صالح بگو بخند راه میانداختم.
🔹اذان صبح بود که رسیدیم. بی صدا وارد منزل شدیم. پدر صالح نماز میخواند و سلما هم تازه بیدار شده بود. با احوالپرسی کوتاهی به اتاقمان خزیدم. سلما که آمد با تعجب گفت:
ــ چرا اینقدر زود برگشتید؟ اتفاقی افتاده؟!😳
🔸بغضم شکست و خودم را به آغوشش انداختم.
ــ چی شده مهدیه دیوونه شدم.
میان هق هقم گفتم: ظهر اعزام میشه😔 خفه شدم بس که خودمو کنترل کردم. گلوم درد میکنه از بس بغضمو خوردم.😭
🔹الهی فدات بشم عزیزم. قرار بود دو هفته دیگه بره. اصلا برای همین عجله داشت که عروسی بگیرید. دلش میخواست سر فرصت مسافرت برید بعد آمادهت کنه و بهت بگه که میره.😔
🔸صالح توی اتاق آمد و من خودم را از آغوش سلما بیرون کشیدم. سیلی آرام و شوخ مآبانهای به گونهی سلما زدم و گفتم:😊
ــ خیلی دلم برات تنگ شده بود سلما... هیچوقت شوهر نکنیها... من دیوونه میشم از دوریت.😅
🔹سلما هم بدون حرفی از اتاق بیرون رفت. صالح به نماز ایستاد و من با اشک😭 به نماز خواندنش دقیق شده بودم.
"لعنت بر شیطان... بلند شو نمازتو بخون مهدیه"
#فدایی_خانم_زینـــــب
✍ ادامه دارد ...
══💖══════ ✾💖 ✾ 💖✾
#ارسال_انٺقاداٺ_و_پیشنهاداٺ_به
#آیدی_خادم_کانال👇👇
➣ @MODAFEH14
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🆔➣ @shahidane1
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_از_سوریه_تا_منا ══💖══════ ✾💖 ✾ 💖✾ #قسمت_هجدهم 🔹بعد از کمی سکوت خوابش برد
﷽
#داستان_مذهبی
#رمان_از_سوریه_تا_منا
══💖══════ ✾💖 ✾ 💖✾
#قسمت_نوزدهم
🔹ساکش آماده بود، انگار همیشه آمادهی مأموریت بود. هر چه اصرار میکرد استراحت کنم قبول نکردم. ناهار فسنجان درست کردم خیلی دوست داشت. به زهرا بانو و باباهم گفتم بیایند.
🔸توی اتاق تنها بودیم. کیفم را آوردم و تسبیح را به او نشان دادم.
ــ صالح جان... این تسبیح📿 رو خانوم یکی از شهدای مدافع حرم بهم داده. دفعهی قبلی که رفتی، باهاش برای سلامتیت صلوات میفرستادم، با خودت ببرش.😔
🔹دستم را بوسید و گفت:
ــ ای شیطون😜 از همون موقع دلتو دادی رفت؟؟!! میخوام پیش خودت باشه که دوباره برا سلامتیم صلوات بفرستی.📿
🔸تسبیح را به تخت آویزان کردم. بغض داشتم و صالح حال دلم را میفهمید. دستش را زیر چانهام گرفت و گفت:
ــ قول میدم وقتی برگردم هر چقدر دوست داشتی مسافرت ببرمت. تو فقط منو ببخش. بخدا دست خودم نیست. اعلام اعزام کنن باید بریم.😕
🔹بغضم ترکید و توی آغوش مردانهاش جا گرفتم. تو فقط برگرد.😭 سالم و سلامت بیا پیشم من قول میدم ازت هیچی نخوام. مسافرت فدای یه تار موی تو. من صالحمو میخوام، صحیح و سالم...
🔸نوازشم کرد و آنقدر بی صدا مرا در آغوشش گرفت که خودم آرام شدم و از او جدا شدم و به آشپزخانه رفتم که غذا را وارسی کنم. همه هوای دلم را داشتند و زیاد پا پیچم نمیشدند.
🔹غذا خورده شد، چه خوردنی.😖 فقط حیف و میل شد و همه با غذایمان بازی میکردیم. حتی صالح هم میل چندانی نداشت. بخاطر دل من بیشتر از بقیه خورد اما مشخص بود که رفتارش تصنعی است.
🔸هر چه از لحظهی بدرقه بگویم حالم وصف ناشدنی است. زیر لب و بی وقفه صلوات میفرستادم و آیة الکرسی میخواندم. قرآن و کاسهی آب آماده بود. رفتم از توی اتاق کولهاش را بردارم که خودش آمد و گفت: سنگینه خوشگلم.😊 خودم بر میدارم.
🔹به گوشهای رفتم و به حرکاتش دقیق شدم. چشمانم میسوخت و گونهام خیس شد. هر چه سعی کردم نمیتوانستم جلوی اشکم را بگیرم.😭😭
🔸مهدیه😔 تو رو خدا گریه نکن. بند دلم پاره میشه اشکت و میبینم.
سریع اشکم را پاک کردم و لبخندی زورکی به لبم نشاندم.☺️
ــ قولت که یادت نرفته؟
برایم احترام نظامی گذاشت و گفت:
ــ امر امر شماست قربان...👋🏻
🔹گونهاش را بوسیدم و گفتم:
ــ آزاد...😘
و هر دو خندیدیم. میلی به خداحافظی نداشتیم. بی صدا دست هم را گرفتیم و از اتاق بیرون آمدیم. این بار بابا هم با پدر صالح همراه شد. برگشته بود و از توی شیشهی عقب اتومبیل، آنقدر نگاهم کرد که پیچ کوچه را رد کردند.
🔸دلم فرو ریخت و سریع به داخل خانه و اتاقمان دویدم.💔 زجه زدم و های های گریه کردم. انگار بیتابی سلما اینبار به من رسیده بود. سری قبل، من محرم دلتنگی سلما بودم و حالا زهرا بانو و سلما هر چه میکردند نمیتوانستند مرا آرام کنند. حالم خیلی بد بود و انگار اتاق برایم تنگ و تنگتر میشد. روی تخت نشستم و چنگ انداختم به تسبیح.📿
🍃اللّٰهُمَ صَلِّ عَلٰی مُحَمَّدِاً وَ آلِ مُحَمَّدْ وَ عَجِّلْ فَرَجَهُمْ...🍃
#فدایی_خانم_زینـــــب
✍ ادامه دارد ...
══💖══════ ✾💖 ✾ 💖✾
#ارسال_انٺقاداٺ_و_پیشنهاداٺ_به
#آیدی_خادم_کانال👇👇
➣ @MODAFEH14
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🆔➣ @shahidane1
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_از_سوریه_تا_منا ══💖══════ ✾💖 ✾ 💖✾ #قسمت_نوزدهم 🔹ساکش آماده بود، انگار هم
﷽
#داستان_مذهبی
#رمان_از_سوریه_تا_منا
══💖══════ ✾💖 ✾ 💖✾
#قسمت_بیستم
🔹یک هفته از تنهاییام میگذشت.😔 یک هفته اشک...😢 یک هفته زجه...😭 یک هفته انتظار و دق مرگ شدن... یک هفته بود خواب و خوراکم شده بود خیره شدن به تلفن...☎️ نه زهرا بانو نه سلما نه بابا و پدرجون(پدر صالح)، هیچ کدامشان نمیتوانستند آرامم کنند.
🔸اواسط هفته بود و دلتنگیام مرا دیوانه کرده بود. دو روز بود صالح تماس نگرفته بود. سلما پایگاه بود و من تنها توی خانه مانده بودم. حتی حال نداشتم به منزل پدرم بروم. سلما هم نتوانست مرا به پایگاه ببرد.
🔹لباسم را پوشیدم و چادرم را به سرم انداختم و راهی امامزاده شدم.🕌 چند وقتی بود که امامزاده نرفته بودم. فضای آنجا آرامش خاصی داشت. به امید همین حس آرامش قدم در محوطهی سبز امامزاده گذاشتم. چمنها همه سبز و یکدست بودند اما رنگ پاییز روی برگ درختان نشسته بود.
🔸نوای دعا و روضه توی صحن امامزاده پیچیده بود. خلوت بود. گوشهی ضریح نشستم و سرم را به ضریح تکیه دادم. نمیدانستم از خدا چه میخواستم؟! گنگ و سردرگم تسبیح سفید را از کیفم درآوردم،📿 چشمم را بستم و شروع کردم. نمیدانم چه موقع خوابم برد.
🔹سبک بودم و آرام. دیگر حس دلتنگیام خفه کننده نبود. چشمم را که باز کردم هوا تاریک شده بود. نمازم را خواندم و راهی منزل شدم. " الان همه دیوونه شدن. نباید بیاطلاع میاومدم. گوشیمم خاموش شده. "😥
🔸زهرا بانو و سلما جلوی درب حیاط منتظر بودند. از دور که مرا دیدند، زهرا بانو از سر آسودگی به دیوار تکیه داد. سلما به سمتم دوید و با من همراه شد
ــ من به درک...😡 حداقل به فکر مامانت باش. پدرجون و بابات رفتن دنبالت بگردن دیوونه.
🔹بیتوجه به عصبانیتاش گفتم:
ــ صالح زنگ نزده؟
ــ خیلی خری دختر...😠
قهر کرد و به منزل رفت. زهرا بانو را با خودم به منزل آوردم. تلفن زنگ زد. دویدم و گوشی را برداشتم.
ــ الو صالح جان...😍
ــ سلام دخترم... تو کجایی؟ برگشتی باباجان؟؟!!😞
🔸پدر صالح بود. با خجالت گفتم:
ــ سلام پدر جون. شرمندم نگرانتون کردم. نگران نباشید خونه هستم.😰
گوشی را سرجایش گذاشتم و از تلفن دور شدم که از دل سلما در بیاورم. تلفن دوباره زنگ خورد.
خونسرد تر از قبل گوشی را برداشتم و گفتم:
ــ بله؟؟!!🙄
ــ سلام خانوم خوشگلم...
ــ صالح...😍
ــ جان دلم خانوم گل... خوبی❓😍😍
#فدایی_خانم_زینـــــب
✍ ادامه دارد ...
══💖══════ ✾💖 ✾ 💖✾
#ارسال_انٺقاداٺ_و_پیشنهاداٺ_به
#آیدی_خادم_کانال👇👇
➣ @MODAFEH14
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🆔➣ @shahidane1
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_از_سوریه_تا_منا ══💖══════ ✾💖 ✾ 💖✾ #قسمت_بیستم 🔹یک هفته از تنهاییام میگ
﷽
#داستان_مذهبی
#رمان_از_سوریه_تا_منا
══💖══════ ✾💖 ✾ 💖✾
#قسمت_بیستویکم
🔹روزهای تنهایی و زجرآورم سپری میشد. حفظ ظاهر را یاد گرفته بودم امان از تنهایی، اتاق خوابم😔 جای خالی صالح را کنارم خیلی حس میکردم. سعی داشتم بیشتر توی منزل خودمان باشم و به اتاق دونفرهمان پناه میآوردم.💞
🔸زهرا بانو خیلی اصرار داشت به آنجا بروم به همین خاطر ساعتی از روز را آنجا بودم و سریع بر میگشتم. میترسیدم صالح زنگ☎️ بزند و من خانه نباشم.💔 موبایلم همیشه توی دستم بود اما اکثرا صالح با منزل تماس میگرفت.
🔹شبها که به غیر از اتاقمان جای دیگری آرام و قرار نداشتم. انگار اتاق، هوای آغوش صالح را داشت که اینقدر آرامم می کرد.🙄
🔸تسبیح که همراه شبانه روزم شده بود. نمیدانم چقدر صلوات📿 میفرستادم اما آرام میشدم. پایگاه رفتنم را آغاز کرده بودم و علاوه بر آن کارهای جهادی هم انجام میدادم که سرگرم باشم.
🔹شمارش معکوس دیدارم با صالح شروع شده بود. گفته بود میآید اما روز دقیقش را نمیگفت.😕 من هم اصرار نمیکردم.
🔸هر لحظه منتظر صدای زنگ در🛎 بودم. یک هفته از خانه بیرون نرفتم. حتی پیش بابا و زهرا بانو نمیرفتم. میترسیدم در نبودم صالح بیاید و من نباشم.😱
🔹یک روز نزدیک غروب بود و من منتظر خبری از صالح کنار تلفن☎️ نشسته بودم. زهرا بانو اصرار کرد و گفت باید شام را با آنها باشم. اصلا دلم نمیخواست از خانه جُم بخورم. اینقدر بابا و زهرا بانو اصرار کردند که قبول کردم بروم.
🔸پدرجون و سلما زودتر از من به آنجا رفتند. من هم به بهانهی کاری که نداشتم ساعتی بعد از آنها رفتم.😐 منتظر تماس صالح بودم. از دیروز چشم دوخته بودم به صفحه ی تلفن📱. ناامید شدم و چادر رنگی را سرم انداختم و رفتم.
🔹پکر و گرفته روی مبل نشستم 😔 و زهرا بانو گفت: یه ساعته که معطلمون کردی حالا هم که اومدی اینجوری بُق کردی؟!
آهی کشیدم و گفتم:
ــ منتظر تماس صالح بودم.😔
🔸دسته گل نرگس از پشت مبل توی صورتم آمد و صدای صالح گوشم را نوازش داد:😳
ــ مگه این صالحو نبینم که خانومشو منتظر گذاشته. باید یه گوش مالی اساسی بهش بدم.😒😜😅
🔹جیغ کشیدم. آنقدر بلند که خودم هم باورم نمیشد. از جایم پریدم و صالح را دیدم که پشت سرم ایستاده بود. خدایا چه حالی داشتم؟!😍😭😫😕😭 نه میتوانستم حرفی بزنم و نه واکنشی.
🔸در سکوت دستش را گرفتم و به اتاق خودم بردم. در را بستم و او را به آغوش کشیدم.😍 باورم نمیشد صالح کنار من بود. اشک میریختم و خدا را شکر میکردم. صالح هم حالی همانند من داشت. فقط از حرکتم کمی بهت زده بود🙈
🔹آروم باش خانومم. مهدیه جان... عزیز دلم... من کنارتم. سالمم. به قولم عمل کردم. منو ببین😍
🔸توان هیچ حرفی نداشتم. سجاده را پهن کردم و صالح را کنار سجاده نشاندم و در حضورش دو رکعت نماز شکر خواندم... باز هم مرا غافلگیر کرده بود.❤️
#فدایی_خانم_زینـــــب
✍ ادامه دارد ...
══💖══════ ✾💖 ✾ 💖✾
#ارسال_انٺقاداٺ_و_پیشنهاداٺ_به
#آیدی_خادم_کانال👇👇
➣ @MODAFEH14
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🆔➣ @shahidane1
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_از_سوریه_تا_منا ══💖══════ ✾💖 ✾ 💖✾ #قسمت_بیستویکم 🔹روزهای تنهایی و زجرآو
﷽
#داستان_مذهبی
#رمان_از_سوریه_تا_منا
══💖══════ ✾💖 ✾ 💖✾
#قسمت_بیستودوم
🔹با صالح به همهی فامیل سر زدیم😊 میگفت دوست ندارد صبر کند با کوله باری از خجالت مهمان سفرههای اسراف اقوام شویم. کمی خجالت زده بودم. میترسیدم فامیل، از ما دلخور شوند.
🔸منزل اقوام خودشان که میرفتیم با روی گشاده و رفتاری عادی پذیرای ما بودند.😳 میگفتند انتظار این رفتار را از صالح داشتهاند اما اقوام من... بخاطر اینکه حداقل آمادگی داشته باشند از قبل تماس میگرفتم که میخواهیم بیاییم😂
🔹"والا بخدا این مدل پاگشا نوبره"
ــ سخت نگیر خانومم. اقوام تو هم باید با این رفتار من آشنا بشن.
ــ میترسم ناراحت بشن😔
ــ نه عزیز دلم. من فقط میخوام زحمت نیفتن و سفرههاشون ساده و صمیمی باشه😊
🔸کمکم داشتم به رفتارهایش عادت میکردم. مشغول پخت و پز بودم که از پشت چشمم را گرفت.
ــ سلام
ــ سلام به روی ماهت خانوووم. خوبی؟ خسته نباشی.😘
ناخنکی به غذا زد و گفت:
ــ بلیط هواپیما گرفتم. برا امشب.
🔹از تعجب چشمانم گشاد شده بود.
ــ امشب؟؟؟!!!😳 کجا؟!
ــ اول شیراز بعد هر جا خانومم بگه
ــ الان باید بگی؟😒
ــ گفته بودم از سوریه برگردم حتما ماه عسل می برمت.
ــ خب... من آمادگی ندارم... وااای صالح😫همیشه آدمو شوکه میکنی.
ــ خب این خوبه یا...
ــ نمی دونم. اگه دیوونه نشم خوبه😂
🔸تا شب به کمک صالح چمدان را بستم. از زهرا بانو و بابا خداحافظی کردیم و با سلما و پدرجون به فرودگاه رفتیم. صبح بود. از خواب بیدار شدم و روی تخت جابه جا شدم. صالح توی اتاق نبود. همه جای اتاق را گشتم اما نبود.
🔹بیشتر از دو ساعت توی اتاق هتل حبس بودم. دلم نمیخواست تنها به جایی بروم. کلافه و گرسنه بودم. از طرفی نگران بودم برای صالح... درب اتاق باز شد و صالح با دو پرس غذا آمد. لبخندی زد و گفت:
ــ سلاااام خانوم گل... صبح بخیر😊
ابرویی نازک کردم و گفتم:
ــ ظهر بخیر😒 میدونی ساعت چنده؟ چرا تنهام گذاشتی؟
ــ قربون اون اخمت... ببخشید. کار داشتم.
🔸دارم میمیرم از گشنگی. آخه تو شهر غریب چیکار داشتی؟
ــ برات غذا آوردم. ببخشید خانومم. کاری بود از محل کارم سپرده بودن بهم.
چیزی نگفتم و با هم غذا خوردیم و بعد از استراحت به تخت جمشید رفتیم. شب هم برای نماز و زیارت به شاه چراغ رفتیم. خیلی با صفا بود و دل سیــــــر زیارت کردیم.🙏
#فدایی_خانم_زینـــــب
✍ ادامه دارد ...
══💖══════ ✾💖 ✾ 💖✾
#ارسال_انٺقاداٺ_و_پیشنهاداٺ_به
#آیدی_خادم_کانال👇👇
➣ @MODAFEH14
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🆔➣ @shahidane1
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_از_سوریه_تا_منا ══💖══════ ✾💖 ✾ 💖✾ #قسمت_بیستودوم 🔹با صالح به همهی فامی
﷽
#داستان_مذهبی
#رمان_از_سوریه_تا_منا
══💖══════ ✾💖 ✾ 💖✾
#قسمت_بیستوسوم
🔹دو روز بعد به سمت جنوب حرکت کردیم. دریای نیلگون جنوب را دوست داشتم. هوا هم خوب بود و فصل گرمای جنوب هنوز شروع نشده بود. دلم تاب نیاورد.
ــ صالح جان...😊
ــ جان دلم؟
ــ اااام... تا اینجا اومدیم منطقه نریم؟😔
ــ دو روز از مرخصیم مونده. همه جا رو نمیتونیم بگردیم. اشکالی نداره؟
ــ نهایتش چند جاشو میگردیم خب. از هیچی که بهتره
ــ باشه عزیزم. عجب ماه عسلی شد😂
🔸دو روز باقیمانده را روی رد پای شهـــ🌷ــدا گذراندیم. حال عجیبی بود. همیشه مناطق عملیاتی حالم را عوض میکرد. نمیدانم چرا یاد شهید گمنامی🌷💔 افتادم که گاهی به مزارش میرفتم. بغض کردم و از صالح جدا شدم. گوشهای نشستم و چادر را روی سرم کشیدم. مداحی گوشیام را روشن کردم و دلم را سبک کردم.😭😭
🔹"شهید گمناااام سلام... خوش اومدی مسافرم... خسته نباشی پهلوون...🌹🕊
...................................................
🔸بعد از بازگشتمان زندگی رسما شروع شد. صالح را که داشتم غمی نبود. با زهرا بانو و سلما سرگرم بودم و حسابی غرق زندگی شده بودم.
🔹گاهی پیش میآمد که صالح چند روزی نبود اما خیالم راحت بود که مراقب خودش هست. همیشه قولش را یادآوری میکرد و میگفت هرگز یادش نمیرود.😊
🔸حالم بد بود. هر چه میخوردم دلم درد میگرفت و گاهی بالا میآوردم. سرم گیج رفت😞 و دستم را به لبه ی تخت گرفتم و نشستم.
🔹ــ سلما...😰
صدایم آرام بود و درب اتاق بسته. به هر ترتیبی بود سلما را بلند صدا زدم. سراسیمه خودش را به من رساند.
ــ چیه چی شده؟ مهدیه جان...!!!😳😔
ــ حالم بده سلما... برو زهرا بانو رو صدا بزن.
ــ بلند شو ببرمت دکتر👨⚕. رنگ به روت نداری دختر...
ــ نمیخواد... بذار صالح برگرده باهاش میرم.
🔸سلما بدون جوابی بیرون رفت. روی تخت دراز کشیدم و چشمم را بستم و دستم را روی پیشانیام فشار دادم. موبایلم📱 زنگ خورد. بلند شدم و آنرا از روی پاتختی برداشتم. چشمانم سیاهی رفت و دوباره تلو خوردم.😞
🔹ــ الو...
ــ سلام خانومم😕 چی شده صدات چرا اینجوریه؟
صدای صالح بغضم را ترکاند. با گریه😭 گفتم:
ــ ساعت چند میای صالح حالم بده😭
صدایی نیامد. انگار تماس قطع شده بود. بیشتر بغضم گرفت و روی تخت ولو شدم. زهرا بانو هم سراسیمه با سلما آمد و هر دو کمکم کردند که لباسم را عوض کنم و دکتر برویم.
🔸منتظر آژانس بودیم که صالح با نگرانی وارد منزل شد و کنارم زانو زد و دستم را گرفت و گفت:
ــ مردم از نگرانی. چی شده مهدیه جانم؟😔
#فدایی_خانم_زینـــــب
✍ ادامه دارد ...
══💖══════ ✾💖 ✾ 💖✾
#ارسال_انٺقاداٺ_و_پیشنهاداٺ_به
#آیدی_خادم_کانال👇👇
➣ @MODAFEH14
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🆔➣ @shahidane1
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯