شـھیـــــــدانــــــہ
✨﷽✨ #داستان_واقعی #رمان_عاشقانهای_برای_تو 💖═══════💖═══════💖 #قسمت_هفدهم 《فرار بزرگ》 📌حدود دو م
✨﷽✨
#داستان_واقعی
#رمان_عاشقانهای_برای_تو
💖═══════💖═══════💖
#قسمت_هجدهم
《بی پناه》
📌اون شب خیلی گریه کردم ... توی همون حالت خوابم برد ... توی خواب یه خانم رو دیدم که با محبت دلداریم میداد ... دستم رو گرفت .. سرم رو چرخوندم دیدم برگشتم توی مکتب نرجس ... .😳
با محبت صورتم رو نوازش کرد و گفت: مگه ما مهمان نواز خوبی نبودیم که از پیشمون رفتی⁉️ ... .
صبح اول وقت، به روحانی مسجد گفتم میخوام برم ایران ... با تعجب گفت: مگه اونجا کسی رو میشناسی؟ ... گفتم: آره مکتب نرجس ... باورم نمیشد ... تا اسم بردم اونجا رو شناخت ... اصلا فکر نمیکردم اینقدر مشهور باشه ... .👌❤️
ساکم که بسته بود ... با مکتب هم تماس گرفتن ☎️... بچههای مسجد با پول روی هم گذاشتن ... پول بلیط و سفرم جور شد ... .
کمتر از هفته، سوار هواپیما✈️ داشتم میومدم ایران ... اوج خوشحالیم زمانی بود که دیدم از مکتب، چند تا خانم اومدن استقبال من ... نمیتونستم جلوی اشکهام رو بگیرم 😭... از اون جا به بعد ایران، خونه و کشور من شد ...
✍ #این_داستان_ادامه_دارد ...
#نویسنـــــده⇩↯⇩
#شهید_سیدطاهـــــا_ایمانی
💖═══════💖═══════💖
#ارسال_انٺقاداٺ_و_پیشنهاداٺ_به
#آیدی_خادم_کانال👇👇
➣ @zahrahp
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🆔➣ @shahidane1
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
شـھیـــــــدانــــــہ
✨﷽✨ #داستان_واقعی #رمان_عاشقانهای_برای_تو 💖═══════💖═══════💖 #قسمت_هجدهم 《بی پناه》 📌اون شب خیلی
✨﷽✨
#داستان_واقعی
#رمان_عاشقانهای_برای_تو
💖═══════💖═══════💖
#قسمت_نوزدهم
《زندگی در ایران》
📌به عنوان طلبه توی مکتب پذیرش شدم ... از مسلمان بودن، فقط و فقط حجاب، نخوردن شراب و دست ندادن با مردها رو بلد بودم ... .😳
همه با ظرافت و آرامش باهام برخورد میکردن ... اینقدر خوب بودن❤️ که هیچ سختیای به نظرم ناراحت کننده نبود ... .
سفید و سیاه و زرد و ... همه برام یکی شده بود ... مفاهیم اسلام، قدم به قدم برام جذاب میشد ... .🍃
تنها بچه اشراف زاده و مارکدار👸 اونجا بودم ... کهنهترین وسایل من، از شیکترین وسایل بقیه، شیکتر بود ... اما حالا داشتم با شهریه کم طلبگی زندگی میکردم ... اکثر بچهها از طرف خانواده ساپورت مالی میشدن و این شهریه بیشتر کمک خرج کتاب و دفترشون بود📚 ... ولی برای من، نه ... .😔
با همه سختیها، از راهی که اومده بودم و انتخابی که کرده بودم خوشحال بودم ... .😊
دو سال بعد ... من دیگه اون آدم قبل نبودم ... اون آدم مغرور پولدار مارکدار ... آدمی که به هیچی غیر از خودش فکر نمیکرد و به همه دنیا و آدمهاش از بالا به پایین نگاه میکرد ... تغییر کرده بود ... اونقدر عوض شده بودم که بچههای قدیمی گاهی به روم میاوردن ... .🍃✨
کم کم، خواستگاریها💞 هم شروع شد ... اوایل طلبههای غیرایرانی ... اما به همین جا ختم نمیشد ... توی مکتب دائم جلسه و کلاس و مراسم بود ... تا چشم خانمها بهم میافتاد یاد پسر و برادر و بقیه اقوام میافتادن ... .😁
هر خواستگاری که میاومد، فقط در حد اسم بود ... تا مطرح میشد خاطرات امیرحسین😍 جلوی چشمم زنده میشد ... چند سال گذشته بود اما احساس من تغییری نکرده بود ... .
✍ #این_داستان_ادامه_دارد ...
#نویسنـــــده⇩↯⇩
#شهید_سیدطاهـــــا_ایمانی
💖═══════💖═══════💖
#ارسال_انٺقاداٺ_و_پیشنهاداٺ_به
#آیدی_خادم_کانال👇👇
➣ @zahrahp
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🆔➣ @shahidane1
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
شـھیـــــــدانــــــہ
✨﷽✨ #داستان_واقعی #رمان_عاشقانهای_برای_تو 💖═══════💖═══════💖 #قسمت_نوزدهم 《زندگی در ایران》 📌به
✨﷽✨
#داستان_واقعی
#رمان_عاشقانهای_برای_تو
💖═══════💖═══════💖
#قسمت_بیستم
《نذر چهل روزه》
📌همه رو ندید رد میکردم ... یکی از اساتید کلی باهام صحبت کرد تا بالاخره راضی شدم حداقل ببینمشون ... حق داشت ... زمان زیادی میگذشت ... شاید امیرحسینم ازدواج💞 کرده بود و یه گوشه سرش به زندگی گرم بود ... اون که خبر نداشت، من این همه راه رو دنبالش اومده بودم ... .😔
رفتم حرم و توسل🍃 کردم ... چهل روز، روزه گرفتم ... هر چند دلم❤️ چیز دیگهای میگفت اما از آقا خواستم این محبت رو از دلم بردارن ... .
خواستگارها💞 یکی پس از دیگری میومدن ... اما مشکل من هنوز سر جاش بود ... یک سال دیگه هم همین طور گذشت ... .
اون سال برای اردوی نوروز🎊 از بچهها نظرسنجی کردن ... بین شمال و جنوب ... نظر بچهها بیشتر شمال بود اما من عقب نشینی نکردم ... جنوب بوی باروت💣 میداد ... .
با همه بچهها دونه دونه حرف زدم ... اونقدر تلاش کردم که آخر، به اتفاق آراء رفتیم جنوب ... از خوشحالی توی پوست خودم نمیگنجیدم ... .😍😃
هر چند امیرحسین از خاطرات طولانی اساراتش زیاد حرف نمیزد که ناراحت نشم ... اما خیلی از خاطرات کوتاهش توی جبهه برام تعریف کرده بود ... رزمندهها، زندگیشون، شوخیها، سختیها، خلوص و ... تمام راه از ذوق خوابم💤 نمیبرد ...
حرفهای امیرحسین و کتابهایی📚 که خودم خونده بودم توی سرم مرور میشد ... .
وقتی رسیدیم ... خیلی بهتر از حرف راویها و نوشتهها بود👌 ... برای من خارجی تازه مسلمان، ذره ذره اون خاکها حس عجیبی داشت ... علیالخصوص طلائیه ... سه راه شهادت🌷 ... .
از جمع جدا شدم رفتم یه گوشه ... اونقدر حس حضور شهدا🌷 برام زنده بود که حس میکردم فقط یه پرده نازک بین ماست ... همون جا کنار ما بودن ... .😭😔
اشک میریختم😭 و باهاشون صحبت میکردم ... از امیرحسینم براشون تعریف کردم و خواستم هر جا هست مراقبش باشن ...
✍ #این_داستان_ادامه_دارد ...
#نویسنـــــده⇩↯⇩
#شهید_سیدطاهـــــا_ایمانی
💖═══════💖═══════💖
#ارسال_انٺقاداٺ_و_پیشنهاداٺ_به
#آیدی_خادم_کانال👇👇
➣ @zahrahp
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🆔➣ @shahidane1
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
شـھیـــــــدانــــــہ
✨﷽✨ #داستان_واقعی #رمان_عاشقانهای_برای_تو 💖═══════💖═══════💖 #قسمت_بیستم 《نذر چهل روزه》 📌همه رو
✨﷽✨
#داستان_واقعی
#رمان_عاشقانهای_برای_تو
💖═══════💖═══════💖
#قسمت_بیستویکم
《دعوتنامه》
📌فردا، آخرین روز بود ... میرفتیم شلمچه ... دلم گرفته بود💔 ... کاش میشد منو همون جا میگذاشتن و برمیگشتن ... تمام شب رو گریه کردم ... .😭
راهی شلمچه شدیم ...برعکس دفعات قبل، قرار شد توی راه راوی رو سوار کنیم ... ته اتوبوس🚎 برای خودم دم گرفته بودم ... چادرم رو انداخته بودم توی صورتم ... با شهدا🌷 حرف میزدم و گریه میکردم توی همون حال خوابم برد ... .😴
بین خواب و بیداری ... یه صدا توی گوشم👂 پیچید ... چرا فکر میکنی تنهایی و ما رهات کردیم؟ ... ما دعوتتون کردیم ... پاشو ... نذرت قبول ... .🍃✨
چشمهام رو باز کردم ... هنوز صدا توی گوشم میپیچید ... .😳
اتوبوس🚎 ایستاد ... در اتوبوس باز شد ... راوی یکی یکی از پلهها بالا میومد ... زمان متوقف شده بود ... خودش بود ... امیرحسین من😍 ... اشک مثل سیلابی از چشمم پایین می اومد ... .😭😭
اتوبوس🚎 راه افتاد ... من رو ندیده بود ... بسم الله الرحمن الرحیم ... به من گفتن ...
شروع کرد به صحبت کردن و من فقط نگاهش👀 میکردم ... هنوز همون امیرحسین سر به زیر من بود ... بدون اینکه صداش بلرزه یا به کسی نگاه کنه ...👌
✍ #این_داستان_ادامه_دارد ...
#نویسنـــــده⇩↯⇩
#شهید_سیدطاهـــــا_ایمانی
💖═══════💖═══════💖
#ارسال_انٺقاداٺ_و_پیشنهاداٺ_به
#آیدی_خادم_کانال👇👇
➣ @zahrahp
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🆔➣ @shahidane1
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
شـھیـــــــدانــــــہ
✨﷽✨ #داستان_واقعی #رمان_عاشقانهای_برای_تو 💖═══════💖═══════💖 #قسمت_بیستویکم 《دعوتنامه》 📌فردا،
✨﷽✨
#داستان_واقعی
#رمان_عاشقانهای_برای_تو
💖═══════💖═══════💖
#قسمت_آخر
《غروب شلمچه》
📌اتوبوس توی شلمچه ایستاد ... خواهرها، آزادید. برید اطراف رو نگاه کنید ... یه ساعت دیگه زیر اون علم ...🏴
از اتوبوس🚎 رفت بیرون ... منم با فاصله دنبالش ... هنوز باورم نمیشد ... .
صداش کردم ... نابغه شاگرد اول، اینجا چه کار میکنی⁉️ ... .
برگشت سمت من ... با گریه گفتم:😭 کجایی امیرحسین⁉️... .
جا خورده بود ... ناباوری توی چشمهاش موج میزد😳😳 ... گریهاش گرفته بود ... نفسش در نمیاومد ... .
همه جا رو دنبالت گشتم ... همه جا رو ... برگشتم دنبالت ... گفتم به هر قیمتی رضایتت رو میگیرم که بیای ... هیچ جا نبودی ... .😔
اشک میریخت😭 و این جملات رو تکرار میکرد ... اون روز ... غروب شلمچه🌅 ... ما هر دو مهمان شهدا🌷 بودیم ... دعوت شده بودیم ... دعوتمون کرده بودن ... .
✍ #پایـــــان
#نویسنـــــده⇩↯⇩
#شهید_سیدطاهـــــا_ایمانی
💖═══════💖═══════💖
#ارسال_انٺقاداٺ_و_پیشنهاداٺ_به
#آیدی_خادم_کانال👇👇
➣ @zahrahp
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🆔➣ @shahidane1
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
شـھیـــــــدانــــــہ
✨بسـمـ الله الرحمنــ الرحیمـ✨ 📚 مجموعه داستانهای مذهبی #مـــــذهبــــےهاعاشقـــــــتـــرن💖 ــ
✨﷽✨
#داستان_مذهبی
#رمان_عاشقانه_دو_مدافع
════════ ✾💙✾💙✾
#قسمت_اول
تو آینه خودمو نگاه کردم
_نَه بابا اسماء خانوم بزرگ شدیا .!!!!👩⚖
_دیگه نمیتونستم در برابر اصرارهای مامان مقاومت کنم مخصوصا حالا که یه خواستگار💞 خیلی پیگیر برام اومده
_خدایا یعنی الان وقت تصمیم گیریه⁉️
این مسئله باعث شده بود، چند وقتی برم تو فکر🤔
از طرفی هر چقدر میگذشت اصرار مامان بیشتر میشد
_میگفت: خیلی اصرار دارن که بیان برای خواستگاری💞 هر چقدر میگم تو میخوای درس بخونی راضی نمیشن
_آخه مامان
_آخه نداره حالا بزار یه بار بیان ببینیم چی میشه
-ماماااااااان😐
نزاشت حرف بزنم رفت
_رفتم دنبالش مامان جان من هنوز میخوام درس بخونم📖 اصلا به ازدواج💞 فکر هم نمیکنم .
_خوب فکر کن اسماءجان بلاخره که باید یه روز ازدواج کنی تا کی خواستگارات و رد کنم دختر ⁉️
-مث اینکہ خیلی دوست داری من زودتر از اینجا برمااااااا😳
-اخم کرد و گفت اصلا خودت میدونی
-قهر نکن مامان خوشگلم چشم😊
-پس زنگ☎️ بزنم بهشون؟؟؟
صداے اذان بلند شد🍃✨
از فرصت استفاده کردم مامان اجازه بده نماز بخونم بعد
بعد از نماز تسبیحات حضرت زهرا📿 رو گفتم و ازش خواستم کمکم کنه
مامان انگار منتظر بود ک نمازم تموم شه سریع اومد تو اتاقو گفت
اسماء جان بگم بیان⁉️
اووووف باشه اما بگم من هیچ قولی نمیدماااااااا😐
آخر هفته قرار بود بیان واسه خواستگاری💞
زیاد برام مهم نبود که قرارہ چه اتفاقی بیفته حتی اسمشم نمیدونستم، مامانم همین طور گفته بود یکی میخواد بیاد....😳
فقط بخاطر مامان قبول کردم که بیان برای آشنایی ....
ترجیح میدادم بهش فکر نکنم😐
_عادت داشتم پنج شنبهها برم بهشتزهرا پیش #شهید_گمنام
شهیـــ🌷ــدی که شده بود محرم رازا و دردام، رفیقی که همیشه وقتی یه مشکلی برام پیش میومد کمکم میکرد ...
《فرزند روح الله》🍃✨
این هفته برعکس همیشه چهارشنبه بعد از دانشگاه رفتم بهشتزهرا، چند شاخه گل گرفتم کلی با شهید جانم حرف زدم☺️ احساس آرامش خاصی داشتم پیشش
_بهش گفتم: شهید جان فردا قراره برام خواستگار💞 بیاد.....
از حرفم خندم گرفت ههههه😄
خوب که چی الان این چی بود من گفتم.. ...
من که نمیخوام قبول کنم فقط بخاطر ماما....😉
احساس کردم یه نفر داره میاد به این سمت پاشدم
دیر شده بود سریع برگشتم خونه
تا رسیدم مامان صدااااام کرد😲
-اسمااااااااء
_(ای وای خدا) سلام مامان جانم✋
_جانت بی بلا فردا چی میخوای بپوشی❓
_فردا🤔
_اره دیگه خواستگارات میخوان بیاناااااا
اها.....
یه روسری و یه چادر مگه چه خبره یه آشنایی سادست دیگه عروسی که نیست....😳😂
این و گفتم و رفتم تو اتاقم
یه حس خاصی داشتم نکنه بخاطر فردا بود⁉️
وای خدا فردا رو بخیر کنه با این مامان جان من...
همینطوری که داشتم فکر میکردم خوابم برد...😴
📝 #ادامـــــهدارد ...
#نویسنـــــده⇩↯⇩
✍خانم علیآبـــــادی
════════ ✾💙✾💙✾
#ارسال_انٺقاداٺ_و_پیشنهاداٺ_به
#آیدی_خادم_کانال👇👇
🆔 @Zahrahp
http://eitaa.com/joinchat/2033647630C22e0467286
شـھیـــــــدانــــــہ
✨﷽✨ #داستان_مذهبی #رمان_عاشقانه_دو_مدافع ════════ ✾💙✾💙✾ #قسمت_اول تو آینه خودمو نگاه کردم _نَه
✨﷽✨
#داستان_مذهبی
#رمان_عاشقانه_دو_مدافع
════════ ✾💙✾💙✾
#قسمت_دوم
چیزے نمونده بود ڪه از راه برســـن
من هنوز آماده نبودم مامان صداش در اومد
_اسمااااااء پاشو حاضر شو دیگہ الانه که از راہ برسـن انقــد منو حرص نده یکم بزرگ شو.😠
_وای مامان جان چرا انقدر حرص میخوری الا... (یدفہ زنگ و زدن )😶
دیگہ چیزی نگفتم پریدم تو اتاق تا از اصابت ترکشاے مامان در امان باشم😓
سریع حاضر شدم نگاهم افتاد به آینہ قیافم عوض شده بود یہ روسرے آبے آسمانی سرم کرده بودم با یہ چادر سفید با گلهاے آبے
سنم و یکم برده بود بالا 😣
با صداے مامان از اتاق پریدم بیروݧ🏃
عصبانیت تو چهرهے مامان به وضوح دیده میشد 😠
گفت:راست میگفتے اسماء هنوز برات زوده😑
خندیدم گونشو بوسیدم😘 و رفتم آشپز خونه
اونجا رو بہ پذیرایے دید نداشت ☹️
صداے بابامو میشنیدم ک مجلس و دست گرفتہ بود و از اوضاع اقتصادے مملکت حرف میزد انگار ۲۰سالہ
مهمونارو میشناسہ
همیشہ همینطور بود روابط عمومے بالایے داره بر عکس من
چاے و ریختم مامان صدام کرد
_اسماء جان چایے و بیار☕️
خندم گرفت مثل این فیلما 😂
چادرمو مرتب کردم وارد پذیرایے شدم سرم پاییـݧ بود سلامے کردم و چاےهارو تعارف کردم
به جناب خواستگار که رسیدم
کم بود از تعجب شاخام بزنہ بیرون 😳 آقاےسجادے❗️😳
ایـݧجا چیکار میکنہ❓😕
ینی این اومده خواستگارے من❓😱
واے خدا باورم نمیشہ😶
چهرم رنگش عوض شده بود اما سعے کردم خودمـــو کنترل کنم
مادرش از بابا اجــازه گرفت ک براے آشنایے بریم تو اتاق
دوست داشتـــــم بابا اجـــازه نده اما اینطور نشد حالم خیلے بد بود😩😥
اما چاره اے نبود باید میرفتم .....🚶🚶
📝 #ادامـــــهدارد ...
#نویسنـــــده⇩↯⇩
✍ خانم علیآبـــــادی
════════ ✾ 💙 ✾ 💙 ✾
#ارسال_انٺقاداٺ_و_پیشنهاداٺ_به
#آیدی_خادم_کانال👇👇
🆔 @Zahrahp
http://eitaa.com/joinchat/2033647630C22e0467286
شـھیـــــــدانــــــہ
✨﷽✨ #داستان_مذهبی #رمان_عاشقانه_دو_مدافع ════════ ✾💙✾💙✾ #قسمت_دوم چیزے نمونده بود ڪه از راه برس
✨﷽✨
#داستان_مذهبی
#رمان_عاشقانه_دو_مدافع
════════ ✾💙✾💙✾
#قسمت_سوم
سر جام نشستہ بودم و تکون نمیخوردم
سجادے وایساده بود منتظر من که راه و بهش نشون بدم اما من هنوز نشستہ بودم باورم نمیشد😳 سجادے دانشجویے ک همیشہ سرسنگین و سر بہ زیر بود اومده باشہ خواستگارے من 😳
من دانشجوے عمران بودم🌆
اونم دانشجوے برق چند تا از کلاسهامون با هم بود
همیشہ فکر میکردم🤔 از من بدش میاد تو راهرو دانشگاه تا منو میدید راهشو کج میکرد
منم ازش خوشم نمیومد، خیلے خودشو میگرفت.....😣
چند سرے هم اتفاقے صندلے هامون کنار هم افتاد که تا متوجہ شد جاشو عوض کرد😏
این کاراش حرصم میداد فکر میکرد کیه؟البتہ ناگفتہ نماند یکمے هم ازش میترسیدم جذبہے خاصے داشت😰
تو بسیج دانشگاه مسئول کاراے فرهنگے بود چند بار عصبانیتشو دیده بودم 😠
غرق در افکار خودم بودم که🤔
با صداے مامان به خودم اومدم🗣
اسمااااااء جان آقاے سجادے منتظر شما هستن
از جام بلند شدم به هر زحمتے بود سعی کردم خونسردیم و حفظ کنم😑
مامان با تعجب نگام میکرد 😯
رفتم سمت اتاق بدون اینکہ تعارفش کنم و بگم از کدوم سمت باید بیاد 😕
اونم که خدا خیرش بده از جاش تکون نخورد سرشو انداختہ بود پایین دیگہ از اون جذبہے همیشگے خبرے نبود حتما داشت نقش بازے میکرد جلوے خوانوادم😅
حرصم گرفتہ بودم هم تو دانشگاه باید از دستش حرص میخوردم هم اینجا
حسابے آبروم رفت پیش خوانوادش 😥
برگشتم و با صدایے که یکم حرص هم قاطیش بود گفتم 😣
آقاے سجادے بفرمایید از این ور🚶
انگار تازه به خودش اومده بود سرش و آورد بالا و گفت بله؟!🙄
بلہ بلہ معذرت میخواهم🙏
خندم گرفتہ بود از این جسارتم خوشم اومد 😂
رفتم سمت اتاق اونم پشت سر من داشت میومد 🚶🚶
در اتاق و باز کردم و تعارفش کردم که داخل اتاق بشہ...
📝 #ادامـــــهدارد ...
#نویسنـــــده⇩↯⇩
✍ خانم علیآبـــــادی
════════ ✾💙✾💙✾
#ارسال_انٺقاداٺ_و_پیشنهاداٺ_به
#آیدی_خادم_کانال👇👇
🆔 @Zahrahp
http://eitaa.com/joinchat/2033647630C22e0467286
شـھیـــــــدانــــــہ
✨﷽✨ #داستان_مذهبی #رمان_عاشقانه_دو_مدافع ════════ ✾💙✾💙✾ #قسمت_سوم سر جام نشستہ بودم و تکون نمیخ
✨﷽✨
#داستان_مذهبی
#رمان_عاشقانه_دو_مدافع
════════ ✾💙✾💙✾
#قسمت_چهارم
وارد اتاق شد 😥
سرشو چرخوند تا دور تا دور اتاقو ببینہ محو تماشاے عکسایے بود کـہ رو دیوار اتاقم بود😯
عکس چند تا از شهدا که خودم کشیده بودم و به دیوار زده بودم
دستم و گذاشتہ بودم زیر چونم و نگاهش میکردم😊 عجب آدم عجیبیہ ایـن کارا ینی چے😑
نگاهش افتاد به یکے از عکسا چشماشو ریز کرد بیینہ عکس کیہ رفت نزدیکتر اما بازم متوجہ نشد ☹️
سرشو برگردوند طرفم خودمو جم و جور کردم
بی هیچ مقدمہای گفت این عکس کیہ چهرش واضح نیست متوجہ نمیشم🤔
چقدر پررو هیچے نشده پسر خالہ شد اومده با من آشنا بشہ یا با اتاقـم❓😠
ابروهامو دادم بالا و با یہ لحن کنایہ آمیزے گفتم
ببخشید آقاے سجادے مثل اینڪہ کاملاً فراموش کردید براے چے اومدیم اتاق😏
بنده خدا خجالت کشید 🙈 تازه به خودش اومد و با شرمندگے گفت معذرت میخوام خانم محمدے عکس شهدا منو از خود بیخود کرد بی ادبے منو ببخشید 🙏
با دست به صندلے اشاره کردم و گفتم خواهش میکنم بفرمایید😊
زیر لب تشکرے کرد و نشست منم رو صندلے رو بروییش نشستم 😄
سرش و انداخت پاییـن و با تسبیحش بازے میکرد 😔
دکمہهاے پیرهنش و تا آخر بستہ بود
عرق کرده بود و رنگ چهرش عوض شده بود😓 احساس کردم داره خفہ میشہ
دلم براش سوخت
گفتم اون عکس یہ شهید گمنامہ چون چهرهاے ازش نداشتم به شکل یک مرد جوون که صورتش مشخص نیست کشیدم😕
سرشو آورد بالا لبخندے زد و گفت حتما عکس همون شهید گمنامیہ ک هر پنجشنبہ میرید سر مزارش😶
با تعجب نگاش کردم بله❓شما از کجا میدونید؟😱
راستش منم هر...
در اتاق بہ صدا در اومد ...
📝 #ادامـــــهدارد ...
#نویسنـــــده⇩↯⇩
✍ خانم علیآبـــــادی
════════ ✾💙✾💙✾
#ارسال_انٺقاداٺ_و_پیشنهاداٺ_به
#آیدی_خادم_کانال👇👇
🆔 @Zahrahp
http://eitaa.com/joinchat/2033647630C22e0467286
شـھیـــــــدانــــــہ
✨﷽✨ #داستان_مذهبی #رمان_عاشقانه_دو_مدافع ════════ ✾💙✾💙✾ #قسمت_چهارم وارد اتاق شد 😥 سرشو چرخوند
✨﷽✨
#داستان_مذهبی
#رمان_عاشقانه_دو_مدافع
════════ ✾💙✾💙✾
#قسمت_پنجم
در اتاق به صدا در اومد...
مامان بود...
اسماء جان❓
ساعت و نگاه کردم اصلا حواسمون بہ ساعت نبود یڪ ساعت گذشتہ بود 😱
بلند شدم و درو اتاق و باز کردم😕
جانم مامان😑
حالتون خوبہ عزیزم آقاے سجادے خوب هستید چیزے احتیاج ندارید 🙄
از جاش بلند شد و خجالت زده گفت 🙈
بلہ بلہ خیلے ممنون دیگہ داشتیم میومدیم بیرون🙊
ایـن و گفت و از اتاق رفت بیرون🚶
به مامان یه نگاهے کردم و تو دلم گفتم اخہ الان وقت اومدن بود❓😖
چرا اونطورے نگاه میکنے اسماء❓😐
هیچے آخہ حرفامون تموم نشده بود 😔
نه به ایـن کہ قبول نمیکردے بیان نه به ایـن که دلت نمیخواد برن😏
اخمے کردم و گفتم واااااا مامان من کے گفتم...☹️
صداے یا اللہ مهمونارو شنیدیم 😣
رفتیم تا بدرقشون کنیم 🏃
مادر سجادے صورتمو بوسید و گفت چی شد عروس گلم پسندیدے پسر مارو😊
با تعجب نگاهش کردم 😳 نمیدونستم چی باید بگم 🙈 که مامان به دادم رسید حاج خانم با یہ بار حرف زدن که نمیشہ انشااللہ چند بار همو ببینن حرف بزنـن بعد☺️
سجادے سرشو انداختہ بود پاییـن 😔
اصـلا انگار آدم دیگہاے شده بود
قــرار شد که ما بهشون خبر بدیم که دفہے بعد کے بیان🤔
بعد از رفتنشون نفس راحتے کشیدم و رفتم سمت اتاق که بوے گل یاس و احساس کردم🌾
نگاهم افتاد به دستہ گلے که با گل یاس سفید و رز قرمز تزئین شده بود 💐 عجب سلیقہاے
من و باش دستہ گل شب خواستگاریمم ندیده بودم...😢
شب سختے بود انقد خستہ بودم که حتے به اتفاقات پیش اومده فکر نکردم و خوابیدم😴
صبح که داشتم میرفتم دانشگاه🛣
خدا خدا میکردم امروز کلاسے که با هم داشتیم کنسل بشہ یا اینکہ نیاد نمیتونستم باهاش رو در رو بشم 😅
داشتم وارد دانشگاه میشدم ک یہ نفر صدام کرد سجادے بود بدنم یخ کرد 😰 فقط تو خونہ خودمون شیر بودم
خانم محمدی......❓
سرمو برگردوندم 😳
ازم فاصلہ داشت دویید طرفم🏃
نفس راحتے کشید. 😥 سرشو انداخت پاییـݧ و گفت 😞
سلام خانم محمدے صبحتوݧ بخیر 😊
موقعے که باهام حرف میزد سرش پاییـݧ بود
اصـݧ فک نکنم تاحالا چهرهے منو دیده باشہ پس چطورے اومده خواستگارے الله و اعلم😶
_سلام صبح شما هم بخیر
ایـݧ و گفتم و برگشتم که به راهم ادامہ بدم 🚶
صدام کرد ببخشید خانم محمدے صبر کنید 😑
میخواستم حرف ناتموم دیشب و تموم کنم
راستش...من...😑
انقد لفتش داد کہ دوستش از راه رسید
(آقای محسنی) پسر پر شر و شور دانشگاه، رفیق صمیمیے سجادے بود اما هر چے سجادے آروم و سر بہ زیر بود محسنی شیطون و حاضر جواب اما در کل پسر خوبے بود
رو کرد سمت مـݧ و گفت بہ بہ خانم محمدے روزتون بخیر
سجادے چشم غرهاے براش رفت😠 و از مـݧ عذرخواهے کرد و دست محسنے و گرفت و رفت🚶
خلاصہ که تو دلم کلے به سجادے بدو بیراه گفتم😖
اوݧ از مراسم خواستگارے دیشب که تشریف آورده بود واسہ بازدید از اتاق اینم از الان ☹️
داشتم زیر لب غر میزدم ک دوستم مریم اومد سمتم و گفت بہ بہ عروس خانم چیه چرا باز دارے غر غر میکنے مثل پیر زنها❓😆
اخمے بهش کردم 😠گفتم علیک سلام بیا بریم بابا کلاسموݧ دیر شد😣
خندید و گفت: اوه اوه اینطور که معلومه دیشب یه اتفاقاتی افتاده. 😂
یارو کچل بود❓زشت بود❓
نکنه چایے رو ریختی رو بنده خدا❓بگو مـݧ طاقت شنیدنشو دارم😂
دستشو گرفتم و گفتم بیا کم حرف بزن تو حالا حالاها احتیاج داری به ایـݧ فکر. تازه اول جوونیتہ 😜
تو راه کلاس قضیہ دیشب و تعریف کردم اونم مثل مـݧ جا خورد 😳
تو کلاس یه نگاه به من میکرد یہ نگاه به سجادے بعد میزد زیر خنده. 😂😂
نفهمیدم کلاس چطورے تموم شد کلا تو فکر دیشب و سجادے و....بودم
خدا بگم چیکارت کنه مارو از درس و زندگے انداختے....😒
📝 #ادامـــــهدارد ...
#نویسنـــــده⇩↯⇩
✍ خانم علیآبـــــادی
════════ ✾💙✾💙✾
#ارسال_انٺقاداٺ_و_پیشنهاداٺ_به
#آیدی_خادم_کانال👇👇
🆔 @Zahrahp
http://eitaa.com/joinchat/2033647630C22e0467286
شـھیـــــــدانــــــہ
✨﷽✨ #داستان_مذهبی #رمان_عاشقانه_دو_مدافع ════════ ✾💙✾💙✾ #قسمت_پنجم در اتاق به صدا در اومد... ما
✨﷽✨
#داستان_مذهبی
#رمان_عاشقانه_دو_مدافع
════════ ✾💙✾💙✾
#قسمت_ششم
بعد دانشگاه منتظر بودم ڪه سجادے بیاد و حرفشو تموم کنه اما نیومد...😢
پکر و بی حوصلہ رفتم خونہ😩
تارسیدم مامان صدام کرد...🗣
اسماااااا❓
سلام جانم مامان❓
سلام دخترم خستہ نباشے 😘
سلامت باشے ایـن و گفتم رفتم طرف اتاقم
مامان دستم و گرفٺ و گفت:
کجا؟ چرا لب و لوچت آویزونہ؟
هیچے خستم 😖
آهان اسماء جان مادر سجادے زنگ
برگشتم سمتش و گفتم خب❓خب❓😳
مامان با تعجب گفت:چیہ؟ چرا انقد هولے
کلے خجالت کشیدم و سرمو انداختم پاییـن 🙈
اخہ مامان که خبر نداشت از حرف ناتموم سجادے...🙊
گفت ڪه پسرش خیلے اصرار داره دوباره با هم حرف بزنید 😊
مظلومانہ داشتم نگاهش میکردم 😕
گفت اونطورے نگاه نکن😄
گفتم که باید با پدرش حرف بزنم😄
إ مامان پس نظر من چے❓
خوب نظرتو رو با همون خب اولے که گفتے فهمیدم دیگہ😉
خندیدم و گونشو بوسیدم 😂😘
و گفتم میشہ قرار بعدیمون بیرون از خونہ باشه؟
چپ چپ نگاهم کرد و گفت:😊
خوبہ والا جوونهاے الان دیگہ حیا و خجالت نمیدونـن چیہ ما تا اسم خواستگار و جلوموݧ میاوردن نمیدونستیم کجا قایم بشیم😅
دیگہ چیزے نگفتم ورفتم تو اتاق🚶
شب که بابا اومد مامان باهاش حرف زد👥
مامان اومد اتاقم چهرش ناراحت بود و گفت 😔
اسماء بابات اصـلن راضے به قرار دوباره نیست گفت خوشم نیومده ازشون...😔
از جام بلند شدم و گفتم چے؟ چرااااااا❓
مامان چشماش و گرد کرد و با تعجب گفت❓
شوخے کردم دختر چہ خبرتہ😂
تازه به خودم اومدم لپام قرمز شده بود....🙈
مامان خندید و رفت بہ مادر سجادے خبر بده مثل ایـن ڪه سجادے هم نظرش رو بیرون از خونہ بود🙊
خلاصہ قرارمون شد پنجشنبہ 👌
کلے به مامان غر زدم که پنجشنبہ مـن باید برم بهشت زهرا ...☹️
اما مامان گفت اونا گفتـݧ و نتونستہ چیزے بگہ...😓
خلاصہ که کلے غر زدم و تو دلم به سجادے بد و بیراه گفتم...😖
دیگہ تا اخر هفتہ تو دانشگاه سجادے دور و ورم نیومد
فقط چهارشنبہ که قصد داشتم بعد دانشگاه برم بهشت زهرا بهم گفت اگہ میشہ نرم ...😟
ایـن از کجا میدونست خدا میدونہ هرچے که میگذشت کنجکاوتر میشدم😨
بالاخره پنج شنبہ از راه رسید.....
قرار شد سجادے ساعت ۱۰ بیاد دنبالم
ساعت ۹/۳۰ بود
وایسادم جلوے آینہ خودمو نگاه کردم 😊
اوووووم خوب چے بپوشم حالااااااا🤔
از کارم خندم گرفت😂
نمیتونستم تصمیم بگیرم همش در کمد و باز و بستہ میکردم 😑
داشت دیر میشد کلافہ شدم و یه مانتو کرمی👗 با یہ روسرے همرنگ مانتوم برداشتم و پوشیدم 👜
ساعت ۹:۵۵ دیقہ شد 😃
۵ دیقہ بعد سجادے میومد اما مـݧ هنوز مشغول درست کردݧ لبہے روسریم بودم کہ بازے در میورد😣
از طرفے هم نمیخواستم دیر کنم
ساعت ۱۰:۰۰ شد زنگ خونہ بہ صدا دراومد 😱
وااااااے اومد مـݧ هنوز روسریم درست نشده
گفتم بیخیال چادرمو سرکردم و با سرعت رفتم جلو در 🏃
تا من و دید اومد جلو با لبخند سلام کرد و در ماشیـݧ و برام باز کرد 🚗
اولیـݧ بار بود کہ لبخندش و میدیدم🙈
سرم و انداختم پاییـݧ و سلامے کردم و نشستم داخل ماشیـݧ🚗
تو ماشیـݧ هر دوموݧ ساکت بودیم
من مشغول ور رفتـݧ با روسریم بودم
سجادے هم مشغول رانندگے 🚗
اصـلݧ نمیدونستم کجا داره میره
بالاخره روسریم درست شد یہ نفس راحت کشیدم کہ باعث شد خندش بگیره😂
با اخم نگاش کردم 😑
نگام افتاد بہ یہ پلاک کہ از آیینہ ماشیـݧ آویزوݧ کرده بود 🤔
اما نتونستم روشو بخونم
بالاخره به حرف اومد
نمیپرسید کجا میریم❓
😊منتظر بودم خودتوݧ بگید
بسیار خوب پس باز هم صبر کنید
حرصم داشت درمیومد اما چیزے نگفتم
جلوے یہ گل فروشے نگہ داشت و از ماشیـݧ پیاده شد 🌷
از فرصت استفاده کردم
پلاک و گرفتم دستم و سعے کردم روشو بخونم یہ سرے اعداد روش نوشتہ اما سر در نمیاوردم
تا اومدم ازش عکس بگیرم ..
از گل فروشے اومد بیروݧ...💐
هل شدم و گوشے از دستم افتاد...😰😰
📝 #ادامـــــهدارد ...
#نویسنـــــده⇩↯⇩
✍ خانم علیآبـــــادی
════════ ✾💙✾💙✾
#ارسال_انٺقاداٺ_و_پیشنهاداٺ_به
#آیدی_خادم_کانال👇👇
🆔 @Zahrahp
http://eitaa.com/joinchat/2033647630C22e0467286
شـھیـــــــدانــــــہ
✨﷽✨ #داستان_مذهبی #رمان_عاشقانه_دو_مدافع ════════ ✾💙✾💙✾ #قسمت_ششم بعد دانشگاه منتظر بودم ڪه سجا
✨﷽✨
#داستان_مذهبی
#رمان_عاشقانه_دو_مدافع
════════ ✾💙✾💙✾
#قسمت_هفتم
تعریف گذشته...
رامین پشتش چیزے قایم کرده بود...
اومد طرف مـن و با لبخند سلام کرده یہ دستہ گل💐 و گرفت سمت مـن
_با تعجب بہ بچہها نگاه کردم😳 زیر زیرکے نگاهمون میکردن و میخندیدن
جواب سلامشو دادم و گفتم: بابت؟؟
چند قدم🚶 رفت عقب و گفت بابت امروز ک قراره چهرهے منو بکشید
اما...
_دیگہ اما نداره اسماء خانم لطفا قبول کنید ایـن گلها رو هم بگیرید اگہ قبول نکنید ناراحت میشم😔
_گل هارو ازش گرفتم
یہ دستہ گل قرمز بزرگ💐
گل و گذاشتم رو صندلے و کاغذ و تختہ شاسے و برداشتم
رامیـن کلے ذوق کرد و پشت سرهم ازم تشکر میکرد🙏
_خندم گرفتہ بود😄
بچہها ازمون دور شدن و هر کس به کارے مشغول بود فقط من و رامین موندیم
به صندلے روبروم که ۵-۶ متر با صندلے مـن فاصلہ داشت اشاره کردم و ازش خواستم اونجا بشینہ و در سکوت شروع کردم ب کشیدن✍
رامیـن شروع کرد بہ حرف زدن اسماء خانم میدونید گل رز قرمز🌹 نشانہے علاقست❓❓
_با سر حرفشو تایید کردم
وقتے بہ یہ نفر میدے ینے بهش علاقہ دارے
بہ روے خودم نیوردم و خودمو زدم ب اون راه
مـن دانشجوے عکاسے📸 هستم
و ۲۳سالمہ وقتے مینا گفت یکے از دوستاش استعداد فوقالعادهاے تو طراحے داره مشتاق شدم ک ببینمتون شما خیلے میتونید به مـن کمک کنید
_حرفشو قطع کردم و گفتم:
ببخشید میشہ حرف نزنید شما نباید تکون بخورید وگرنہ من نمیتونم بکشم.😐
بلہ بلہ چشم. معذرت میخوام
نیم ساعت بعد کارم تموم شد
رامیـن هم تو ایـن مدت چیزے نگفت
به نقاشے یہ نگاهے کردم خیلے خوب شده بود
از جاش بلند شد و اومد سمتم تختہ شاسے و ازم گرفت و با اخم نگاهش کرد 😖
بعد تو چشام نگاه کرد و گفت:ایـن منم الان❓❓
_با تعجب گفتم بله شبیهتون نشده؟؟
خوب نشده؟
خندید و گفت:
ینے قیافہ ے مـن انقد خوبه😅
واے عالیہ کارت اسماء
مینا الکے ازت تعریف نمیکرد
تشکر کردم🙏 و گفتم محمدے هستم
خندید و گفت نه همون اسماء خوبہ
انقد سروصدا کرد که بچہها دورمون جم شدن و کلے سر و صدا کردن و از نقاشے تعریف میکردن👌
_و در گوش هم یہ چیزایے میگفتـن
کلے ذوق کردم و از همشون تشکر کردم🙏
هوا کم کم داشت تاریک میشد
وسایلمو از روے صندلے برداشتم و از همہ خدافظے کردم
_مخصوصا گلها💐 رو بر نداشتم
تو اون شلوغے دیگہ رامیـن و ندیدم مینا هم نبود که ازش خدافظے کنم
منتظر تاکسے🚕 بودم که یہ ماشیـن مدل بالا که اسمشم نمیدونستم جلوم نگہ داشت😳
توجهے نکردم
ولے دست بردار نبود
با صداے مینا ک داخل ماشیـن بود به خودم اومد
اسماء بیا بالا
_إ شمایید مینا جون ببخشید فکر کردم مزاحمہ
پیداتون نکردم خدافظے کنم ازتون
ایرادے نداره بیا بالا رامیـن میرسونتت
ممنون با تاکسے🚕 میرم زحمت نمیدم به شما
بیا بالا چرا تعارف میکنے مسیرامون یکیہ
اخہ....
رامیـن حرفمو قطع کرد و با خنده گفت😁 بیا بالا خانم محمدے
_سوار ماشیـن شدم🚙
وسطاے راه مینا ب بهانہ ے خرید پیاده شد کلے تو دلم بهش بدو بیراه گفتم کہ مـن و تنها گذاشتہ
استرس گرفتہ بودم .یاد حرفهاے امروز رامیـن هم کہ میوفتادم استرسم بیشتر میشد
رامیـن برگشت سمتم و گفت بیا جلو بشیـن
در برابرش مقاومت کردم و همون پشت نشستم
نزدیک خونہ بودیم ترجیح دادم سر خیابون پیاده شم که داداشم اردلان نبینتم
ازش تشکر کردم🙏 داشتم پیاده میشدم که صدام کرد
اسماء ؟؟؟؟
📝 #ادامـــــهدارد ...
#نویسنـــــده⇩↯⇩
✍ خانم علیآبـــــادی
════════ ✾💙✾💙✾
#ارسال_انٺقاداٺ_و_پیشنهاداٺ_به
#آیدی_خادم_کانال👇👇
🆔 @Zahrahp
http://eitaa.com/joinchat/2033647630C22e0467286