eitaa logo
شـھیـــــــدانــــــہ
1.2هزار دنبال‌کننده
8.8هزار عکس
2.4هزار ویدیو
37 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم تبلیغات ارزان در کانال های ما😍😍 مجموعه کانالای مذهبی ناب👌👌 💠 تعرفه تبلیغات 👇 http://eitaa.com/joinchat/2155085856Cb60502bb59 http://eitaa.com/joinchat/2155085856Cb60502bb59 🍂 🍂 🌸🌷🌸اللهم عجل لولیک الفرج 🌸🌷
مشاهده در ایتا
دانلود
شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_مجنون_من_کجایی؟ ══🍃💚🍃══════ #قسمت_هشتم راوی👈حسین زینب و فرستادم بالا استر
؟ ══🍃💚🍃══════ از اتاق رقیه به سمت اتاق خودم رفتم گوشی و برداشتم📞 -سلام سید سیدمجتبی: سلام علیکم برادر -خخخ خوشمزه 😁 زنگ زدم بپرسم برنامه هئیت چه مدلیه⁉️ سید: عرض به حضورتون برادر جمالی این مداح هئیت ما مدافع حرم هست صبح تشریف آوردن از سوریه 🍃 -از خونه ما رفتی روی کله قند خوابیدی که شیرین شدی یا رفتی قم تو نمک خوابیدی که بانمک شدی😁 سید؛ هیچ کدام بالام جان انصافا تو نمیدونی چرا، برادر جمالی مداح ماهم هست😊 داعش بهش کارساز نیست -خخخخ گلو له نمکی موندم یه طوری شهید بشم جیگر رفقا بسوزه😔🌹 برو دیگه بچه پرو فعلا یاعلی سید: یاعلی رقیه: داداش من حاضرم😊 -بفرما فدات بشم بزن بریم سوار ماشین🚙 شدیم خب رقیه خانم تعریف کن چه خبر رقیه: عرض به حضورتون که قراره کلاسام شروع بشه پنج شنبه حاجی گفت برم معراج🌹🍃 -إه موفق باشی ساعت ۱۰ تو معراج الشهدا جلسه داشتیم الانم با داداش تو راه معراجیم🌹🍃 وارد معراج الشهدا تو اتاق اصلی معراج که مخصوص همین جلسات است شدیم داداشم عادتش بود جایی که خواهران باشن چندبار یاالله میگه☺️ ساعت ۱۰ بود حاج آقا کریمی وارد شد همه به احترامش بلند شدیم با برادران دست داد حاج آقا : 🍃بسم الله الرحمن الرحیم🍃 بچه‌ها ببنید قراره همتون جزو بچه‌های جمع‌آوری آثار شهدا بشید دوتا خانم و یه آقا اما تیم اصلیمون فقط یه خانم یه آقا هستن😐 اسامی تک تک خونده میشود حاج آقا کریمی: اما تیم اصلی سیدمجتبی حسینی و رقیه جمالی جزو تیم اصلی هستن😍 به سمت ماشین حرکت کردیم -داداش، حسنا خانم هم داره میاد مزارشهدا🌷 داداش سرش و انداخت پایین و قرمز شد☺️ وا اینجا چه خبره این چرا قرمز شد خدایا 😂😂 بجان خودم یه خبریه اینجا تو راه حسناهم به ما اضافه شد، حسنا و آقای حسینی خواهر _ برادر شیری بودن😊 حسنا با آقای حسینی سلام و علیک کرد رو به حسین با صدایی که خجالت و حیا توش موج میزد گفت سلام آقای جمالی✋ دیگه به یقیین رسیدم اینجا یه خبریه باید به مامان و زینب بگم😍 بالاخره به مزار شهدا رسیدیم استاد رو به ما گفت بچه‌ها اجازه میدید من با رفقام تنها باشم😔 بعدا شما اضافه بشید این سه تا چرا سرخن😳🤔 خدایا اینجا چه خبره -بچه‌ها شما روزه سکوتید عایا حسناخانم و داداش جان😳 یاخدا این دوتا چرا سیب قرمزن😳🍎 شما دوتا که روزه سکوتید استاد که پیش پدرن، من میرم پیش دوست شهیدم🌷 حسین: باشه مراقب خودت باش -باشه داداش جان به سمت مزار دوست شهیدم🌷 راه افتادم شهید ابوالفضل ململی شهیدی که عاشقش بودم😍 دقیقا مثل آقا قمربنی هاشم شهید شده تو عملیات کربلای ۴، منطقه‌ای که آدم توش پرواز میکرد تا صحن بین الحرمین میرفت😔 بعد از یه ربع ما به حاج آقا اضافه شدیم ساعت ۱‌ ظهره، داریم میریم خونه قراره شب بریم دعای کمیل🍃 اما تا شب باید رفتارای حسین و حسنا رو به مامان بگم😉 📝 ... ⇩↯⇩ ✍ بانو............ش ══🍃💚🍃══════ 👇👇 🆔 @Zahrahp http://eitaa.com/joinchat/2033647630C22e0467286
شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_مجنون_من_کجایی؟ ══🍃💚🍃══════ #قسمت_نهم از اتاق رقیه به سمت اتاق خودم رفتم
؟ ══🍃💚🍃══════ همه بچه‌ها رفتن منو آقای حسینی موندیم حاج آقا: بچه‌ها، شما دوتا خیلی وظیفتون سنگینه همه این لیست، فرمانده هستن ازتون توقع کار عالی دارم👌 نه مصاحبه معمولی منو آقای حسینی اصلا سربلند نکردیم حاج آقا: خوب بچه‌ها من دارم میرم مزارشهدا🌷 اگه میخاید بیاید یاعلی البته حسین آقا میاد سرراهم میریم دنبال دخترم😊 -آخ جون حسنا مییاد با حسین وارد خونه شدیم مامان: بچه‌ها خوش اومدین😊 ‌ -مامان باید باهاتون حرف بزنم مامان: باشه عزیزم بیا -مامان فکرکنم باید برای پسرت آستین بالا بزنی مامان: یعنی چی؟😳😳😳 -مامان امروز منو داداشم و حسنا و آقای حسینی رفتیم مزارشهدا مامان این دوتا سکوت و سرخ😐😊 مامان:‌ تو مطمئنی -۹۹درصد💯 مامان : باشه عزیزم حسین جان پسرم بیا ناهار سر میز ناهار مامان شروع کرد به حرف زدن _حسین جان حسین : بله مادر ما برات یه دختر خوب سراغ داریم 😳 غذا پرید تو گلوی داداش، با دست زدم پشتش برادر من آروم😁 حسین: مادر من فعلا بهش فکر نمیکنم 🤔 آب ریختم دادم دستش داشت آب میخورد گفتم کلا فکر نمیکنی یا به حسنا فکر میکنی😳 باز آب پرید گلوش -مبارک باشه داداش جان😍 مامان : زنگ بزنم خونشون؟ حسین سرش انداخت پایین -مبارکه 👏👏👏👏😍😍😍 📝 ... ⇩↯⇩ ✍ بانو............ش ══🍃💚🍃══════ 👇👇 🆔 @Zahrahp http://eitaa.com/joinchat/2033647630C22e0467286
شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_مجنون_من_کجایی؟ ══🍃💚🍃══════ #قسمت_دهم همه بچه‌ها رفتن منو آقای حسینی مون
؟ ══🍃💚🍃══════ مادر پای تلفن☎️ نشست شماره تلفن خونه حاج آقا کریمی و گرفت مادر حسنا تلفن جواب داد📞 بعد از صحبتها و قطع تلفن رو به من که هیجان داشتم😍 و حسین سر به زیر کرد و گفت برای جعمه ساعت ۷ غروب قرار گذاشتم هورا هورا هورا من برم استراحت کنم حسین: مادر با اجازتون منم برم اتاقم ~~~~~~~~~~ راوی👈حسین وای از این رقیه شیطون😱 بدجنس ای خدا نوکترم اما یعنی حسنا خانم قبول میکنه همسر یه پاسدار مدافع حرم بشه 😔😔 عشق اول من حرم بی بی شهادته و بعد ازدواج با حسنا خانم 🍃توکلت علی‌الله🍃 اگه قبول نکرد نمیتونم روی عشق به بی بی خط بکشم فوقش از عشق زمینیم میگذرم گوشی برداشتم و مداحی ارغوان و پلی کردم "ز کودکی خادم این تبار محترمم" بالاخره روز جعمه از راه رسید😍 کت و شلوار مشکی پوشیدم با یه پیراهن سفید سر راهمون یه دست گل روز قرمز و گل رز سفید خریدیم 🌹 مادر، من، زینب، رقیه فکرکنم رقیه در حال بال درآوردنه🕊🕊 زنگ زدیم حاج آقا کریمی در باز کرد با حاج خانم برای استقبال ما اومدن😊 وارد شدیم حاج خانم : حسناجان دخترم چای بیار ☕️☕️☕️☕️ حسناخانم با چادر وارد شد سرم و انداختم پایین بالاخره نوبت من بود چای بردارم😥 استرس داشتم تو دلم غوغا بود سعی کردم جلوی لرزش دستامو بگیرم آروم چای رو برداشتم☕️ یه لحظه چشم تو چشم شدم با حسنا خانوم مشخص بود که از خجالت قرمز شده صورتش، منم کل تنم و گر گرفته بود حسنا خانم بعد یک مکث کوتاه از جلوم رد شد و روی مبل نشست☺️ صدای مادرم منو از فکر رو خیال اورد بیرون مادر : حاج خانم اگه اجازه میدید این دوتا بچه برن حرفهاشون بزنن حاج خانم : بله حتما😊 حسناجان حسین آقا رو راهنمایی کن وارد اتاق شدیم بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم بالاخره شروع کردم حرف زدن 🙂 -حسنا خانم عشق اول من شهادت🌷 و دفاع از حرمه سخته کارم اما تمام سعیم میکنم شما سختیش و حس نکنید نظرتون چیه⁉️ در حالیکه همچنان سرش پایین بود گفت "علی که باشد فاطمه میشوم" -مبارک باشه❤️😍 باهم از در خارج شدیم کوتاه‌ترین حرف زدن تو خواستگاری حرف زدن ما بود ظاهرا، کوتاه و مفید😁 مادر : دهنمون شیرین کنیم؟ 🍰 حسنا: هرچی مامان بابا بگن حاج آقا: مبارکه ان‌شاءالله😍😍 📝 ... ⇩↯⇩ ✍ بانو............ش ══🍃💚🍃══════ 👇👇 🆔 @Zahrahp http://eitaa.com/joinchat/2033647630C22e0467286
شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_مجنون_من_کجایی؟ ══🍃💚🍃══════ #قسمت_یازدهم مادر پای تلفن☎️ نشست شماره تلفن
؟ ══🍃💚🍃══════ راوی👈رقیه دو روز پیش حسنا و حسین طلوع آفتاب روز جعمه تو مسجد جمکران محرم هم شدن💞 خیلی خوشحال بودم از این پیوند ☺️ امروز من با آقای حسینی تو معراج الشهدا🌹🍃 جلسه داریم بریم هماهنگ کنیم کی و دیدار کدوم شهید؟؟ با چه کسانی قراره مصاحبه کنیم؟؟ با ماشین به سمت معراج الشهدا🌹🍃 حرکت کردم وارد مزارشهدا شدم پسر شهید محمدی🌷 از بچه‌های معراج الشهدا رو دیدم سلام معمولا با برادران سلام علیک نمیکنم اما وقتی اونا سلام میدن به دور از ادبه جوابشون ندم😊 -سلام خوب هستید خانم جمالی؟ همچنان سر به زیر گفتم : ممنون از طرف من به حسین آقا تبریک بگید -ممنون حتما خانم جمالی حقیقتا میخاستم بگم لطفا امشب تشریف بیارید هئیت خواهرم باهاتون کار دارن😳 😳 بله وارد اتاق جلسه شدم وا این آقای حسینی چرا اخمو هستش😠 آقای حسینی: خانم جمالی تشریف نمیاورید، الانم 😡😡😡 -آقای حسینی من دیرنکردم 😡😡😡 بعد، جلسه رسمی نیست که برادر من الانم بفرمایید تا جلسه دیر نشده دست آقای حسینی رفت سمت موهاش و گفت : حلال کنید عصبانیم🍃 -من باید پاسخگوی عصبانیت شما باشم 😡😡😡 حسینی: حلال کنید بفرمایید تا توضیح بدیم 😔😔😔 ما با خانواده شهدا🌷 عباس بابایی، رضا حسن‌پور مصاحبه داریم با همرزانشون ان‌شاءالله از فردا شروع میکنیم این دفترچه رو مطالعه کنید📖 - بله حتما یاعلی حسینی: بابت برخودم ببخشید -امیدوارم تکرار نشه علت عصبانیت آقای حسینی چیه و خواهر آقای محمدی با رقیه چیکار داره🤔🤔 📝 ... ⇩↯⇩ ✍ بانو............ش ══🍃💚🍃══════ 👇👇 🆔 @Zahrahp http://eitaa.com/joinchat/2033647630C22e0467286
شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_مجنون_من_کجایی؟ ══🍃💚🍃══════ #قسمت_دوازدهم راوی👈رقیه دو روز پیش حسنا و حسی
؟ ══🍃💚🍃══════ راوی👈سیدمجتبے حسینے ساعت ۱۱ است با خانم جمالی جلسه دارم پاشدم برم از تو اتاقم لیست شهدا🌷 رو بیارم که دیدم محمدی با خانم جمالی صحبت میکنه آتیش گرفتم🔥🔥 مدتهاست میخام مادر و خواهرم بفرستم منزلشون اما حسین نبود منم دست نگه داشتم اما گویا الان مجبورم دست به کار بشم😍 شنیدم محمدی از خانم جمالی خواست شب بیاد هئیت، خواهرش با ایشون کار داره شدیدا عصبی شدم😠😠 وای خدا نکنه بره خواستگاری😱 باید با خانوادم صحبت کنم باید سریع بریم خواستگاری تحملش و ندارم دستش تو دست یه نفر دیگه ببینم😠 فکرشم منو روانی میکنه وای به عملش😔 وقتی واردشد خیلی بد برخود کردم بخدا دست خودم نبود😔😔 اما خانم جمالی خیلی ناراحت شد بعد از رفتنشون سرم تو دستام فشار میدادم به خودم گفتم لعنت به تو مجتبی که فقط بلدی گند بزنی😡 مشتم کوبیدم رو میز، عذاب وجدان داشتم اما کار اشتباهی بود که انجام دادم، گذشت ‌~~~~~~~~~~ راوی👈رقیه خیلی از رفتار آقای حسینی ناراحت شدم چرا اونطوری رفتار کرد 😔 رسیدم خونه مامان مامان حسنا: سلام خواهر شوهر جان مامان خونه نیست -إه عروس گلی👰 خوبی؟ حسنا: مرسی معراج چه خبر؟ -سلامتی شب بریم هئیت ؟ حسنا:بله بریم حاج آقای من مداحه -من فدای حاج آقای شما بشم 😍😍😍😍 حسنا: شوهرمنه 😂😂😂 -داداش منه‌ها 😁😁😁😁 حسنا: رقیه مامان رفته پیش پدر ناهار نمیاد حسین آقا هم گفت سپاهه تا ساعت ۴ بعدش میره هئیت بیا ما ناهار بخوریم استراحت کنیم بعد میریم هئیت🍃 -باشه ناهار خوردیم من رفتم تو اتاقم استراحت کنم حسنا هم رفت تو اتاق حسین😍 همه فکرم درگیر آقای محمدی و آقای حسینی بود ساعت ۵:۳۰ بود با صدای آلارم گوشی بلند شدم 📲 -حسنـــــــــــــــــــــا عــــــــــــــــــــروس گلی پاشو حسنا در حالی که خمیرازه میکشید😮 باشه بریم ‌-بچه تو هنوز خوابی😴 برو حاضر شو وارد حیاط هئیت شدیم بچه‌ها رو از دور دیدم یه خانمی به سمتم اومد خانم: ببخشید، خانم جمالی -بله خودم هستم شما⁉️ خانم:خواهر آقای محمدیم - بفرمایید خانم محمدی: حقیقتش میخواستم ازتون برای برادرم خواستگاری کنم😳😳 همون موقع آقای حسینی وارد حیاط شد دستش مشت کرد و گذر کرد👊 -خانم محمدی شرمنده من قصد ازدواج ندارم💞 یاعلی 📝 ... ⇩↯⇩ ✍ بانو............ش ══🍃💚🍃══════ 👇👇 🆔 @Zahrahp http://eitaa.com/joinchat/2033647630C22e0467286
شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_مجنون_من_کجایی؟ ══🍃💚🍃══════ #قسمت_سیزدهم راوی👈سیدمجتبے حسینے ساعت ۱۱ است
؟ ══🍃💚🍃══════ فکرم عجیب درگیر بود آقای محمدی رو خیلی وقت بود میشناختم شاید، از دوران دبیرستان، پسر خوبی بود😊 چرا بدون فکر گفتم نه من چمه خدایا 🤔🤔☹️☹️ خوابم نمیبرد از بس غلط زده بودم روانی شدم رفتم تو حیاط وضو گرفتم🍃 خونه ما آپارتمانی نبود برای همین راحت بودیم همیشه یه فرش تو حیاط پهن بود قامت نماز شب بستم ؛ ۱۱ رکعت نماز عاشقی بود بعدش زیارت عاشورا خوندم🍃 نمیدونم چرا دلم خاست همون جا تو حیاط بخوابم😴 رفتم اتاقم گوشی و بالش و پتو برداشتم، أأأ خیلی وقت بود تلگرامو چک نکرده بودم شاید ده روز خخخخ ده روز خیلیه 😳😳 خوب اول بذار پروفایلم و عوض کنم اووووم 🙄🙄🙄 آهان این عکس شهید زین‌الدین خیلی قشنگه من شهید زین‌الدین و دوست داشتم 😍😍 فردا صبح باید معراج الشهدا رو سیاه پوش کنیم؛ تا محرم فقط ۲روز مونده؛ أأأ فرحناز ۱۰روز پیش پیام داده که عقدشه، برم منم ک چقدر رفتم الان منو دار میزنه🔫 ساعت گوشی و نگاه کردم😱😱😱😱خاک عالم ۳ صبحه حالا اشکال نداره بذار پیام بدم -‌سلام عروس خانم فرحناز جونم 🙈🙈 این ده روز و داداشم تازه از سوریه اومده بود من نبودم. ارسالش کردم ؛ وییی هردو تیک خورد✅✅ فرحناز :🔪🔪🔪میکشمت اصلا قهرم اصلا بیخود چک نکردی اصلا دیگه دوست ندارم وایستا اگه به محمد هادی نگفتم عشقشو😍 اذیت کردی -وای کدوم محمد هادی ؟ فرحناز :خاک تو گورت محمدهادی مهدوی، آقاهمون ❤️❤️❤️ -بچه پرو در کل آقا مبارک باشه ما هم عروس دار شدیم👌😍 فرحناز : وای خاک تو سرت من و نمیدیدی بگیری 😁😁😁 حالا کی عروستونه؟ -حسنا کریمی فرحناز : وای عزیزمـ😍 فردا معراج الشهدا هر دوتون و میکشم خخخخخ مزاحم نشو شب بخیر🌙 بخابم عایا، ساعت ۳:۱۸ دقیقه است اذان ۵:۳۰ صبحه یکی عایا، بیدارم میکنه⁉️ خوابم برد😴 برای اذان حسین داداش منو بیدار کرد نماز که خوندم بازم خوابیدم 😊😊😊 ساعت ۹ بعداز صبحانه من و حسین و حسنا رفتیم معراج الشهدا برای سیاه پوش کردن 📝 ... ⇩↯⇩ ✍ بانو............ش ══🍃💚🍃══════ 👇👇 🆔 @Zahrahp http://eitaa.com/joinchat/2033647630C22e0467286
شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_مجنون_من_کجایی؟ ══🍃💚🍃══════ #قسمت_چهاردهم فکرم عجیب درگیر بود آقای محمدی ر
؟ ══🍃💚🍃══════ رواے 👈 سیدمجتبے حسینے وقتی وارد هئیت شدم دیدم خواهر رضا (محمدی) داره با خانم جمالی حرف میزنه یا امام حسین خودت کمکم کن🍃 بعد نیم ساعت رضا با چهره‌ای که توش ناراحتی موج میزد😔 وارد حسینه شد شنیدم عباس یکی از دوستامون بهش میگه : حتما قسمت نبود آقا مخلصتم خخخخ🙈🙈 یعنی خانم جمالی گفته نه😳 شب که رفتم خونه بعد از شام رفتم مزار شهدا🌷 قصدم مزار شهید خودم هاشم صمدی بود اما قلبم و پاهام منو به سوی مزار شهیدِ خانم جمالی برد «ابوالفضل ململی» گوشیم و از جیبم درآوردم و روی مداحی🎙 سپر حامد زمانی پِلی کردم آقا ابوالفضل به خدا عشقم پاکه واقعا واسه ازدواج💞 میخامش تو مرام ما بچه هئیتی‌ها نیست بی دلیل با نامحرم هم صحبت بشیم کمک کن بعد از یه ربع به سمت مزار پدر خانم جمالی راه افتادم شهید محمد جمالی🌷 سلام حاج آقا فردا مادرم زنگ میزنه☎️ منزلتون برای امرخیر، اما قبلش میخواستم دخترخانمتون و از شما خواستگاری کنم تا ساعت ۱۲شب مزار شهدا🌷 بودم وارد خونه شدم فهمیدم همه خوابن😴😴 دیروز صبح بعد از ماجرای سلام و علیک محمدی با خانم جمالی به هزار و یک مصیبت تونستم به خواهرم بگم که برای ازدواج💞 به خواهر حسین فکر میکنم زنگ بزنن خونشون زمانی که داشتم با خواهرم حرف میزدم فکر کنم از خجالت😥😰 ده بار مردم و زنده شدم آخرسرم خواهرم گفت حتما به مامان میگه امروز سر شام مامان یهو گفت مجتبی جان فردا زنگ میزنم☎️ خونه خانم جمالی اینا غذا پرید تو گلوم😮 از خجالت پیش پدرم آب شدم بعد از شام واقعا روم نمیشد تو خونه بمونم😥 هم اینکه دلم آرامش میخواست برای همین راهی مزار شهدا🌷 شدم الانم که ساعت یک نصف شبه واقعا خوابم نمیبره😔 پاشدم وضو گرفتم زیارت عاشورا خوندم بعدش حدود ساعت ۱:۳۰ بود قامت برای نماز شب بستم🍃 ساعت ۲:۴۵ دقیقه است بخوابم که صبح باید بریم معراج الشهدا رو سیاه پوش کنیم باید حتما با خانم جمالی هم صحبت کنم 📝 ... ⇩↯⇩ ✍ بانو............ش ══🍃💚🍃══════ 👇👇 🆔 @Zahrahp http://eitaa.com/joinchat/2033647630C22e0467286
شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_مجنون_من_کجایی؟ ══🍃💚🍃══════ #قسمت_پانزدهم رواے 👈 سیدمجتبے حسینے وقتی وار
؟ ══🍃💚🍃══════ راوے👈رقیه حسین: بچه‌ها حاضرید؟ بریم؟ من و حسنا: بله نزدیکهای معراج الشهدا بودیم که گوشیم زنگ خورد فرحناز بود -الو فرحناز: سلام علیکم خواهر جمالی کجای خانم؟ -مرگ نزدیکیم فرحناز: خیلی ممنون از محبتت همزمان با قطع کردن مکالمه، گوشی حسین زنگ خورد چشم حاجی تا یه ربع دیگه ناحیه‌ام یاعلی بچه ها من شمارو میرسونم معراج، خودم باید برم ناحیه حسنا: حسین خبری شده؟ اعزامی ؟😢😢😢 حسین : نمیدونم خانم حسنا طفلک ناراحت آروم گرفت حسین داداش مارو دم در معراج پیاده کرد خودش رفت ناحیه وارد حیاط معراج الشهدا شدم دوستای صیمیم تو حیاط بودند پانداهای من (فرحناز، مطهره، محدثه) من عاشق عروسک پاندام 🐼🐻 یادش بخیر یه بار چه غوغایی کردم سر این عروسک خرس خخخخخ داشتیم معراج کار میکردیم که مطهره با یه خرس وارد شد، منم که هیجانی 😂😂😂 جیغ جیغی گذاشته بودم که نگو آخر سرم یهو دیدیم حسین جان و آقای حسینی هنگ رفتار من برای همین هرکس دوست دارم یا بهش میگم پاندا یا کوفته داشتم میرفتم سمت پانداهای خوشگلم که صدای آقای حسینی مانع شد آقای حسینی: خانم جمالی -سلام بله آقای حسینی: بابت رفتار دیروزم بازم عذز میخام -دیگه مهم نیست آقای حسینی: دلیلش تا عصر متوجه میشید چشام گرد شد یعنی چی دلیلشو تا عصر میفهمم سرمو انداختم پایین و جوابشو دادم -امیدوارم قانع کننده باشه یاعلی به بچه ها نزدیک شدم فرحناز :رقیه پر میبنم که دارم تک تکتون رو مزدوج میکنم -فرحناز😳😳چی میگی؟ فرحناز: برادر حسینی باتو مزدوج میشه -برو بابا دیونه فرحناز: اگه شد چی ؟ -اگه نشد چی؟ فرحناز اگه شد من برات یه انگشتر جدید میخرم -شرط بندی؟😳😳😳 خاک عالم فرحناز: نه خیرم هدیه حسنا: بچه ها بیاید میخایم کار شروع کنیم سیه پوش شدن حسینه تا ساعت ۱ظهر طول کشید آقای حسینی گفت ناهار میخرم همه بخورید بعد برید دیگه تا ما برسیم خونه ساعت ۲/۲۵دقیقه شد تا وارد خونه شدیم مامان: رقیه برات خواستگار زنگ زده -هان ؟ چی؟ خواستگار؟ مامان: بله خواستگار تو ۱۹سالته دیگه باید ازدواج کنی -مامان من قصد ازدواج ندارم 😢😢 مامان: حداقل بپرس کیه شاید نظرت عوض شد -مگه فرقی هم داره مامان:‌بله داره -خوب کیه مامان: سیدمجتبی حسینی -😳😳حسینی مامان:‌ حالا داری؟ -اجازه بدید فکرام کنم با پدر مشورت کنم چشم مامان: به حاج خانم گفت ۹شب زنگ بزنه جواب بده -چشم تو هنگ بودم وای خدا مگه میشه ؟🙈 📝 ... ⇩↯⇩ ✍ بانو............ش ══🍃💚🍃══════ 👇👇 🆔 @Zahrahp http://eitaa.com/joinchat/2033647630C22e0467286
شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_مجنون_من_کجایی؟ ══🍃💚🍃══════ #قسمت_شانزدهم راوے👈رقیه حسین: بچه‌ها حاضرید؟
؟ ══🍃💚🍃══════ یه ذره استراحت کردم بعد پاشدم حاضر شدم برم پیش بابا🌷 یه مانتو آبی کاربونی پوشیدم و یه روسری فیروزه‌ای سرم کردم، بازم مثل همیشه چادرم، همدم همیشگیم و سرم کردم این بار با ماشین خودمون🚙 رفتم درب ورودی مزار یه شیشه گلاب خریدم به سمت مزار بابا حرکت کردم، درب گلاب و باز کردم سلام بابایی✋ دلم برات تنگ شده بابا ببین دخترت بزرگ شده براش خواستگار میاد بابا من آقامجتبی رو خیلی وقته میشناسم پسر خوبیه اگه واقعا عالیه من باهاش خدایی میشم💞 بیا بهم بگو بهش جواب مثبت بدم بابا چرا سفره عقد باید من از حسین اجازه بگیرم نه از تو بـــــــ😭😭ـــــــابـــــــ😭😭ـــــا تا ساعت ۶ پیش بابا بودم بعدش رفتم وضو گرفتم و نماز خوندم ساعت ۷:۳۰ بود رسیدم خونه -سلام مامان جونم ++سلام دخترم بهشون چی بگم؟ خندم گرفت از سوال مامانم _اخه مادر من، بزار وارد شم بعد بپرس چقدر حولی آخه😁 _باشه دختر خوشگلم حالا بگو -بگو بیان ++مبارک باشه برق شادی تو چشمای مهربون مامانی موج میزد راوے👈سیدمجتبے حسینے مادرم میگفت ساعت ۹شب بیاد زنگ بزنه☎️ منزل خانم جمالی اینا دوباره بپرسه چیکار کنیم این چند ساعت به من بیچاره چندسال گذشت ساعت ۸شب بود که دیگه طاقتم تموم شد مادر ساعت ۸ میشه زنگ بزنید🙈🙈 مادر ،در حالی که میخندید گفت: باشه عزیزم چقدر حولی😂 خجالت زده سرم و انداختم پایین مادر تلفن و قطع کرد -مادر چی شد مادر: گفتن فردا ساعت ۹شب بیاید -😍😍🙈🙈 ساعت ۸:۳۰ شبه داریم میریم خواستگاری یه دست گل مریم و نرگس خریدیم ضربان قلبم💓 بالای صدهزار میزنه بالاخره رسیدیم خونه خانم جمالی اینا، فقط حسین و حاج خانم بودن بعد از سلام علیک وارد خونه شدیم حاج خانم :رقیه جان چای بیار ☕️☕️☕️ خانم جمالی چای آوردن، روم نمیشد سرمو بالا بگیرم راستش هیچ وقت چهرشون و درست ندیدم چند دقیقه بود نشسته بودیم همش درباره چیزای مختلف حرف میزدن حسین چند دفعه اومد باهام حرف بزنه که انقدر حول بودم هی میگفتم چی ؟هان؟😁 حسین نگاهم میکرد خندش میگرفت بالاخره رفتیم سر اصل مطلب😍 که مادر گفت حاج خانم با اجازه شما و حسین آقا بچه‌ها برن حرف بزنن حاج خانم :رقیه جان آقاسید راهنمایی کن یه ربع سکوت خانم جمالی حرفی ندارید -آقای حسینی اجازه عقد من با پدرمه اگه تایید کنن من بهتون خبر میدم مونده بودم هاج و واج اگه شهید منو قبول نکنه چی واای خدایا خودت کمک کن😔 📝 ... ⇩↯⇩ ✍ بانو............ش ══🍃💚🍃══════ 👇👇 🆔 @Zahrahp http://eitaa.com/joinchat/2033647630C22e0467286
شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_مجنون_من_کجایی؟ ══🍃💚🍃══════ #قسمت_هفدهم یه ذره استراحت کردم بعد پاشدم حاض
؟ ══🍃💚🍃══════ راوی👈رقیه به آقای حسینی گفتم که شرط من برای شنیدن و صحبت اصلی یا نه اصلا شرط ازدواجم با پدرمه و پدرم باید تاییدش کنه از اتاق خارج شدیم مادر آقای حسینی گفت که دهنمون شیرین کنیم ؟🍰 -حاج خانم من به آقاحسینی گفتم شرط ازدواجم رضایت پدرمه همین خونه تو سکوتی طولانی فرو رفت بعد از چند دقیقه آقای حسینی و خانوادشون رفتن، بعد از رفتنشون مامان رو به سمتم کرد و گفت: رقیه این چه حرفی بود یعنی چی رضایت پدرم😳 -خانم رضایی محترم اون آقایی که تو مزار شهدا🌷 خوابیده پدرمه پدری که حتی مثل حسین و زینب یه بار هم آغوشش لمس نکردم حسرت آغوش پدر میدونی یعنی چی مامان اصلا پدر یعنی چی حالا حقمه باید بیاد مجتبی رو تایید کنه واگرنه به خود حضرت زهرا هیچوقت ازدواج نمیکنم فهمیدید با گریه دویدم سمت اتاقم عکس پدرمو برداشتم شروع کردم با حق حق باهاش صحبت کردن _ به خدا اگه برای ازدواجم نیای ازدواج نمیکنم 😭😭😭 با گریه خوابم برد خواب دیدم وسط مزارشهدا سفره عقد پهنه خودمم عروسم پدرم با لباس خاکی بسیجی اومد سمتم دستم و گرفت گذاشت تو دست سیدمجتبی، بعد سرم بوسید گفت کوتاهی بابارو میبخشی رقیه جان دخترم هیچوقت پیشت نبودم اما ببین برای عقدت اومد من سیدمجتبی رو تایید کردم، مبارکت باشه گریه میکردم آغوشش باز کرد رفتم تو آغوشش اشکای من و بابا هردو روان بود 😭😭😭😭😭 بابا خیلی دوست دارم سرمو بوسید منم دوست دارم بابا جان با گریه بلندشدم ساعت اذان صبح بود بابا فدات بشم عاشقتم رفتم پایین حسین و مامان با دیدن چشمای قرمز و پف کرده ای من متعجب شدن مادرم بانگرانی گفت: رقیه چی شده؟ بریده بریده گفتم مـــــ😭😭ا مان _جانم عزیزم _بابا بابا اومد خوابم سید مجتبی تایید کرد مامانم بابام تو عقدم بود مامان آغوشش باز کرد سکوت مادر و گریه های من امروز قراره ساعت ۱۱همرزم شهیدبابایی مهمون ماباشند ساعت ۹هم من و آقای حسینی هنوز روم نمیشه بگم سیدمجتبی خدایا 😂😂🙈🙈🙈 وارد معراج الشهدا به نشان تو دستم نگاه کردم یعنی متاهل وارد اتاق مصاحبه شدم إه آقای حسینی اومده -سلام خوب هستید سید:ممنون خانم گل شما خوبی؟ -ممنونم آقای حسینی سید:خانمم آقای حسینی چیه آخه من و شما محرمیم ۱۰روز دیگه عقدمونه حالا سیدجان پیشکش حداقل بگو آقاسید -🙈🙈خب من خجالت میکشم سید:من فدای خجالتت بشم از شما آقاسیدم مقبوله سرلشگر محمدی ب گوشی آقاسید زنگ زد که نزدیکه بعداز یه ربع سرلشگر محمدی وارد معراج الشهدا شد 📝 ... ⇩↯⇩ ✍ بانو............ش ══🍃💚🍃══════ 👇👇 🆔 @Zahrahp http://eitaa.com/joinchat/2033647630C22e0467286
شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_مجنون_من_کجایی؟ ══🍃💚🍃══════ #قسمت_هجدهم راوی👈رقیه به آقای حسینی گفتم که
؟ ══🍃💚🍃══════ ضبط صوت و دوربین و آماده کردیم قرار شد آقاسید سوالات و بپرسه، منم یاداشت📝 کنم.. سرهنگ محمدی: خب من در خدمتم اول خودمون و بهم معرفی کنیم😊 سید: من سیدمجتبی حسینی‌ام؛ سرلشگر پاسدار ایشونم خانم جمالی همسرم هستن سرلشگر: سلامت باشید 🍃بسم الله شروع کنیم🍃 بسم الله سید: آقای محمدی خودتون و معرفی کنید سرلشگر: من سرلشگر بازنشسته ارتش سعید محمدی هستم از همرزمان شهید بابایی🌹 سید: سرلشگر از شهید بابایی برامون بگید سرلشگر: 🔹عباس بابایی🌹 در سال ۱۳۲۹ در شهرستان قزوین دیده به جهان گشود. وی دوره ابتدایی و متوسطه را در همان شهر به تحصیل پرداخت و در سال ۱۳۴۸، به دانشکده خلبانی نیروی هوایی راه یافت و پس از گذراندن دوره آموزش مقدماتی برای تکمیل دوره، به آمریکا اعزام شد. 🔸بابایی در سال ۱۳۴۹، برای گذراندن دوره خلبانی به آمریکا رفت و پس از بازگشت با ورود هواپیماهای پیشرفته اف - ۱۴ به نیروی هوایی، وی که جزء خلبان‌های تیزهوش و ماهر در پرواز با هواپیمای شکاری اف - ۵ بود، به همراه تعداد دیگری از همکاران برای پرواز با هواپیمای اف - ۱۴ انتخاب و به پایگاه هوایی اصفهان منتقل شد. 🔹با اوج‌گیری مبارزات علیه نظام ستمشاهی، بابایی به عنوان یکی از پرسنل انقلابی نیروی هوایی، در جمع دیگر افراد متعهد ارتش به میدان مبارزه وارد شد. پس از پیروزی انقلاب اسلامی، وی گذشته از انجام وظایف روزمره، به عنوان سرپرست انجمن اسلامی پایگاه، به پاسداری از دستاوردهای پرشکوه انقلاب اسلامی پرداخت. 🔸بابایی با دارا بودن تعهد، ایمان، تخصص و مدیریت اسلامی چنان درخشید که شایستگی فرماندهی وی محرز و در تاریخ 1360/5/7، فرماندهی پایگاه هشتم هوایی بر عهده او گذاشته شد. 🔹به هنگام فرماندهی پایگاه با استفاده از امکانات موجود آن، به عمران و آبادانی روستاهای مستضعف نشین حومه پایگاه و شهر اصفهان پرداخت و با تامین آب آشامیدنی و بهداشتی، برق و احداث حمام و دیگر ملزومات بهداشتی و آموزشی در این روستا، گذشته از تقویت خط سازندگی انقلاب اسلامی، در روند هر چه مردمی کردن ارتش و پیوند هر چه بیشتر ارتش با مردم خدمات شایان توجهی را انجام داد. 🔸بابایی، با کفایت، لیاقت و تعهد بی پایانی که در زمان تصدی فرماندهی پایگاه اصفهان از خود نشان داد، در تاریخ 1362/9/9 با ارتقاء به درجه سرهنگی به سمت معاون عملیات نیروی هوایی منصوب و به تهران منتقل گردید. 🔹او با روحیه شهادت طلبی به همراه شجاعت و ایثاری که در طول سال‌ها، در جبهه‌های نور و شرف به نمایش گذاشت، صفحات نوین و زرینی به تاریخ دفاع مقدس و نیروهای هوایی ارتش نگاشت و با بیش از ۳۰۰۰ ساعت پرواز با انواع هواپیماهای جنگنده، قسمت اعظم وقت خویش را در پرواز های عملیاتی و یا قرارگاه‌ها و جبهه‌های جنگ در غرب و جنوب کشور سپری کرد و به همین ترتیب چهره آشنای «بسیجیان» و یار وفادار فرماندهان قرارگاه‌های عملیاتی بود و تنها از سال ۱۳۶۴ تا هنگام شهادت، بیش از ۶۰ مأموریت جنگی را با موفقیت کامل به انجام رسانید. 🔸وی برای پیشرفت سریع عملیات‌ها و حسن انجام امور، تنها به نظارت اکتفا نمی‌کرد، بلکه شخصاً پیشگام می‌شد و در جمیع مأموریت‌های جنگی طراحی شده، برای آگاهی از مشکلات و خطرات احتمالی، اولین خلبان بود که شرکت می‌کرد. 🔹بابایی به علت لیاقت و رشادت‌هایی که در دفاع از نظام، سرکوبی و دفع تجاوزات دشمنان از خود بروز داد، در تاریخ 1362/2/8 به درجه سرتیپی مفتخر گردید. 🔸تیمسار عباس بابایی صبح روز پانزدهم مرداد ماه سال 1366 مصادف با روز عید قربان همراه یکی از خلبانان نیروی هوایی (سرهنگ نادری) به منظور شناسایی منطقه و تعیین راه کار اجرای عملیات، با یک فروند هواپیمای آموزشی اف-۵ از پایگاه هوایی تبریز به پرواز درآمد و وارد آسمان عراق شد. 🔹وی پس از انجام دادن مأموریت، به هنگام بازگشت، در آسمان خطوط مرزی، هدف گلوله‌های تیربار ضد هوایی قرار گرفت و از ناحیه سر مجروح شد و بلافاصله به رسید. 📝 ... ⇩↯⇩ ✍ بانو............ش ══🍃💚🍃══════ 👇👇 🆔 @Zahrahp http://eitaa.com/joinchat/2033647630C22e0467286
شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_مجنون_من_کجایی؟ ══🍃💚🍃══════ #قسمت_نوزدهم ضبط صوت و دوربین و آماده کردیم ق
؟ ══🍃💚🍃══════ با حاج خانمـ ب سمت آزمایشگاه راه افتادیم گفتن که جواب آزمایشا فردا صبح آمده است بعداز گرفتن جواب آزمایش راهی خرید حلقه شدیم دوتا رینگ ساده عاشق سادگیشون بودم با بنیاد شهید هماهنگ شد که سفره عقدمون کنار مزار بابا باشه سید تمام اصرارش این بود یه عالم خطبه عقدمون بخونه برای همین به وسیله سیدمحمد (پسرعمو سیدمجتبی) تونستیم برای ولادت قمر بنی هاشم با حجت الاسلام علم الهدی از علما مشهد هماهنگ کنیم بالاخره روز عقد رسید استرس داشتم یا هیجانم زیاد بود خودمم نمیدونم😁ولی ضربان قلبم خیلی زیاد بود باورم نمیشد قراره منو سید بشیم همسفر بهشت😇 مطهره و محدثه و زینب و حنانه گوشه های تورم گرفتن فرحنازم در حال قند سابیدن سید قران رو سمتم گرفت بوسیدمش و بازش کردم سوری نور اومدم همزمان چشممون به ایه افتاد : (مردان پاک برای زنان پاک و زنان پاک برای مردان پاک) لبخندی از روی عشق نثار هم کردیم عروس رفته گل محمدی بیاره وااای خدایا 😍 عروس رفته گلاب محمدی بیاره و بالاخره بار آخر و صدای لرزون خودمو کنترل کردم و اروم کلمات رو به زبون اوردم : بااستعانت ازآقا امام زمان و با اجازه پدرم و برادرم بله صدای صلوات کل محوطه رو پر کرد اشک تو چشمای مادرم حلقه زد بعداز خونده شدن خطبه سیدمجتبی دستمو تو دستش گرفت و حلقه دستم کرد اولین بار برخود چه شیرین و خجول شد بعداز عقد زن عموی آقاسید بهم نزدیک شد و گفت رقیه جان این دوست محدثه قصد ازدواج داره برای سید محمد میخام محدثه خیلی دوست داشت همسرش طلبه باشه آره زن عمو قصد ازدواج داره انقدرم دختر خوبیه زن عمو : پس شماره خونشون بده بله حتما خندم گرفته بود ظاهرا عقد ما باعث شد این محدثه هم مزدوج شه😅 سید گفت بریم تپه نورالشهدا، با همون لباسا راهی تپه نورالشهدا شدیم شهدا من آغوش پدرم و ندیدم همسرم و خودتون حفظ کنید حالم حال عجیبی بود با حضرت دلبر در مرکز دلبری 😍 📝 ... ⇩↯⇩ ✍ بانو............ش ══🍃💚🍃══════ 👇👇 🆔 @Zahrahp http://eitaa.com/joinchat/2033647630C22e0467286