شـھیـــــــدانــــــہ
#ࢪمــــانــــ_مــدافــ؏_عشقــــ💞 #قسمٺــــ_هفــــــدم۱۷🔻🔻 ـــــــــــــــ♡💖♡ـــــــــــــــ 🎋خم م
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
○●○
#شهیدمدافع_حرم_بالاسرمادر🔺
👈《 #شھیــــــد از #مجاهدانــــے بود که برای دفاع از #حرم_حضرت_زینبۜ و مبارزه با _تروریستهاےتکفیرے به شهر #حمــــــاه سوریه رفت و حین مجاهدت #در_راه_خدا_شهید شد.》
ــ°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
#شھیدحامــــــدبافنــــــــده💔🍃
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
شهیدمحمودرضابیضایی_4.0.2.apk
5.58M
#نرم_افزار_شهید_بیضائے 🔺🔺
#پیشنهاددانلود⇧
●زندگینامه کامل🔺
○نامه ای که به همسرشون دادن🔺
●تصاویر شهید بیضائی🔺
○صوتی ازشهید بیضائی🔺
●فیلمی زیبا ازشهید بیضائی🔺
#سالروزولادت😍⇧
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
۞ #حدیثــــــــــــــ🔻۞
🍃🌼المؤمنُ يَصمُتُ لِيَسْلَمَ، و يَنْطِقُ لِيَغْنَمَ
🍃🌸مؤم_ن #سكوت مى كند تا #سالــــم ماند و #سخــــن مى گويد تا #ســــــود برد...
🌸《 #امــامــ_سجّــــــاد﴿؏﴾》🌸
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
📚ميزان الحكمه ج1 ص461
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
💢شهیدی که 31 سال غریب و #گـــــمنام دفڹ بود
ــــــــ○🔻○🔻○ــــــــ
💠حڪایت عجیب شناسایی شهید گمنام ڪهف الشهدای تهراڹ🌺
#ڪهف_الشهدای تهران،مامن و پناه دلتنگے مردم بسیاری اسٺ، غار ڪوچکی ڪه پنج #شهید_گمنام🌷 در آڹ به امانٺ سپرده شده اند تا زائران مزارشاڹ هیچ وقت خاطره مردانگے جواناڹ ایڹ #خاڪ را فراموش نڪنند؛ امروز اما خبری رسید ڪه برای زائران ڪهف الشهدا یادآور مزارهای مظلوم شهیداڹ آرمیده در ڪهف بود؛ امروز اعلام شد ڪه یڪی از شهدای مدفون در این غار شناسایی شده است؛ شهید 🍃🌸#مجید_ابوطالبے 🍃🌸از پاسدارانے است که در آباڹ سال ۶۱ در عملیاٺ مسلم بن عقیل و در جبهه ی سومار(غرب ایلام) به فیض #شهادٺ🕊 نائل آمده بود.🌷
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
🌸🌸🌸🌹🌸🌸🌸
⭕️⇦زمان بازرگان به ما برچسب #چریک زدند
⭕️⇦زمان بنی صدر هم برچسب #منافق!،😔
⭕️⇦الان هم برچسب #خشکه_مقدسی و #تحجر ،...
○……………………○
👈هر #قدمی که در راه خدا و #بندگان_مستضعف او برداشتیم برچسب بارمان کردند ،😔
⚡️حالا روزی ده برچسب دشت می کنیم
👌 #اما_بسیجیان_دلسرد_نباشید
👈حاشا که #بچه_بسیجی میدان را خالی کند …
#سردارشهیدحاج_ابراهیم_همّت🌹🍃
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
شـھیـــــــدانــــــہ
#داستان_دنبالھ_داࢪنسݪ_سۅختہ #قسمتـــ_ھشتــــــم۸🔻 👈این داستان #سوز_دࢪد ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ
#داستان_دنباله_دار نسل_سوخته🔻
#قسمتــــــ_نــــھــم۹
⇦این داستــان #چشمهای_ڪورمن🔻
>>>>>>>>>•⇩•<<<<<<<<<
🔳 اون روز ... یه ایستگاه قبل از مدرسه ... اتوبوس خراب شد🚌 ... چی شده بود؛ نمی دونم و درست یادم نمیاد ... همه پیاده شدن ... چاره ای جز پیاده رفتن نبود ...😢
توی برف ها ❄️می دویدم و خدا خدا می کردم که به موقع برسم مدرسه ... و در رو نبسته باشن ... دو بار هم توی راه خوردم زمین ... جانانه سر خوردم و نقش زمین شدم ... و حسابی زانوم پوست کن شد ...😭
یه کوچه به مدرسه ... یکی از بچه ها رو با پدرش دیدم ... هم کلاسیم بود ... و من اصلا نمی دونستم پدرش رفتگره🤔 همیشه شغل پدرش رو مخفی می کرد 👍
نشسته بود روی چرخ دستی پدرش ... و توی اون هوا، پدرش داشت هلش می داد ... تا یه جایی که رسید؛ سریع پیاده شد 💐... خداحافظی کرد و رفت ... و پدرش از همون فاصله برگشت...☺️🌷
کلاه نقابدار داشتم ... اون زمان کلاه بافتنی هایی که فقط چشم ها ازش معلوم بود👌 ... خیلی بین بچه ها مرسوم شده بود ... اما ایستادم ... تا پدرش رفت ... معلوم بود دلش نمی خواد کسی شغل پدرش رو بفهمه ... می ترسیدم متوجه من بشه ... و نگران که کی ... اون رو با پدرش دیده ...
تمام مدت کلاس ... حواسم اصلا به درس نبود😢 ... مدام از خودم می پرسیدم ... چرا از شغل پدرش خجالت می کشه🤔؟... پدرش که کار بدی نمی کنه ... و هزاران سوال دیگه ... مدام توی سرم می چرخید ...
#زنگ_تفریح ... انگار تازه حواسم جمع شده بود ... عین کوری که تازه بینا شده ... تازه متوجه بچه هایی شدم که دستکش یا کلاه نداشتن ... بعضی هاشون حتی چکمه هم نداشتن... و با همون کفش های همیشگی 👟👞... توی اون برف و بارون می اومدن مدرسه ...
بچه ها توی حیاط ... با همون وضع با هم بازی می کردن😳 ... و من غرق در فکر ... از خودم خجالت می کشیدم ... چطور تا قبل متوجه نشده بودم؟ ... چطور اینقدر کور بودم و ندیدم؟.😁..
اون روز موقع برگشتن ... کلاهم رو گذاشتم توی کیفم ... هر چند مثل صبح، سوز نمی اومد ... اما می خواستم حس اونها رو درک کنم ...👌
وقتی رسیدم خونه ... مادرم تا چشمش بهم افتاد ... با نگرانی اومد سمتم .😳.. دستش رو گذاشت روی گوش هام ...
- کلاهت🎩 کو مهران؟ ... مثل لبو #سرخ شدی ...☹️
اون روز چشم هام ... سرخ و خیس بود ... اما نه از سوز سرما ... اون روز .. برای اولین بار ... از عمق وجودم ... به خاطر تمام مشکلات اون ایام ... #خداروشکرکردم ...😊
خدا رو شکر کردم ... قبل از این که دیر بشه ... چشم های من رو باز کرده بود ... چشم هایی که خودشون باز نشده بودن ...🌹
و اگر هر روز ... عین همیشه ... پدرم من رو به مدرسه می برد ... هیچ کس نمی دونست ... کی باز می شدن؟ ... شاید هرگز ...☺️.
#ادامــــــہ_دارد...🍁
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
#یاابــــاصــالــح🔻🔻🔻
ــ~~~~~~~~~~~~~
#گفت⇦« لطفاً این پرونده ها را بشمار » 📑
#گفتم⇦:« مثل هفته قبل … هنوز به #سیصد تا هم نرسیده ».😭
💔 #غمی روی چهره اش نشست.↯
#گفت⇦: « #یاران_من_ڪےکامل_میشوند؟»😭
❤️⇦ #آقــــــــــاےمــــــن💐
( #خوشبحــــال_زمــان🕰
👈که #صاحبی مثل #شما دارد ...😔
#اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج🌼🍃
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
شـھیـــــــدانــــــہ
#ࢪمــــانــــ_مــدافــ؏_عشقــــ💞 #قسمٺــــ_هفــــــدم۱۷🔻🔻 ـــــــــــــــ♡💖♡ـــــــــــــــ 🎋خم م
#رمــــانــ_مدافــــع_عشــق❤️🍃
#قسمتــــــ_هجــــــدهــم۱۸🔻
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🔳 یک لحظه صدای جمعیت اطراف ما خاموش می شود.😳 تمام نگاه ها سمت ما می چرخد و تو #بُهت_زده برمی گردی و #نگاهم_مےکنی. نگاهت سراسر سؤال است که: “چرا این کار رو کردی!؟😡 #آبروم_رفت.”
👈دوستانت نزدیک می آیند و کم کم، پچ پچ بین طلاب راه می افتد. هنوز بازویت را محکم گرفته ام. نگاهت می لرزد… #ازاشک؟ 😢 نمی دانم. فقط یک لحظه سرت را پایین می اندازی. دیگر کار از کار گذشته است. چیزی را دیده اند که نباید می دیدند. لب هایت و پشت بندش صدایت می لرزد.
– چیزی نیست. #خانوممه.😍
لبخند پیروزی روی لب هایم می نشیند. موفق شدم.😁
همان پسر که بگمانم اسمش رضا بود، جلو می پرد: چی داداش؟ کِی زن گرفتی که ما بی خبریم؟😏
کلافه سعی می کنی عادی به نظر بیایی و می گویی: بعداً #شیرینےشو می دم.
یکی می پراند: اگه زنته، چرا در می ری!؟😄
عصبی دنبال صدا می گردی و جواب می دهی: چون حوزه #حرمت_داره. نمی تونم بچسبم به خانومم که!😒
این را می گویی و مُچ دستم را محکم در دستت می گیری و به دنبال خودت می کشی.💓
جمعیت را شکافی می دهی و تقریباً به حالت دو از حوزه دور می شوی و من هم به دنبالت…❣
😳نگاه های سنگین را خیره به خودمان، احساس می کنم. به یک کوچه می رسیم، می ایستی و مرا داخل آن هُل می دهی و سمتم می آیی. خشم از نگاهت می بارد.😠 می ترسم و چند قدم به عقب بر می دارم.😟
– خوب شد؟ راحت شدی؟ ممنون ازدسته گلت.💐 البته این نه!(به دسته گلم اشاره می کنی) اون دسته گلی رو میگم که به آب دادی.
– مگه چی کار کردم؟😢
– هیچی!…دنبالم نیا. تا هوا تاریک نشده، بروخونه.
به تمسخرمی خندم.☺️
– هه. مگه مهمه برات تو تاریکی برم یا نه؟😜
جا می خوری. توقع این جواب را نداشتی.
– نه مهم نیست. هیچ وقت هم مهم نمیشه، هیچ وقت.😏
و به سرعت می دوی و از کوچه خارج می شوی.
#دوستت دارم😍 و تمام غرورم را خرج این #رابطه می کنم. چون این احساس فرق دارد. بندی است که هر چه در آن بیشتر گره می خورم، آزاد تر می شوم.👌 فقط نگرانم. نکند دیر شود. هشتاد و پنج روز بیشتر، فرصت برایم نمانده.😢
#ادامــــــــــــه_دارد…🌼🍃
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
شـھیـــــــدانــــــہ
#رمــــانــ_مدافــــع_عشــق❤️🍃 #قسمتــــــ_هجــــــدهــم۱۸🔻 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
شـھیـــــــدانــــــہ
#عشق همیڹ خنده هایِ سادهِ توسٺ وقتِ با تمامِ غصه هایٺ مے خندی ٺا از تمامِ غصه هایم رها شوم ... 🌷شه
🔺🔺🔺
#وصـــیٺ_نامـــہ
🍁« انگیزه بنده از ورود بہ سپاه، رضای خــــدا و بعد هم دفاع از مرز و بوم ڪشور در برابر دشمناڹ داخلے و خارجے اسٺ و انشاءالله اگر شد و خــــــدا بخواهد، #شهید بشیم.
از همہ همڪارانم مے خواهم ڪه ڪارشاڹ براے رضای خدا باشد. خیلي از ما حرف از رضای خــــدا مےزنیم ولي پای عمل ڪه مےرسیم، مے لنگیم.
و خــــودسازی!
خودسازی خیلي برای بچہ های سپاه و همڪاران ما مهمہ.
مطلب آخر در قالب دعـــا از خدا عاقبٺ بہ خیری و شهادٺ در راهش مے خواهم.»🍁
#شهید_مسلم_احمدی_پناه
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
862c34622cca585c11fd74077570ca89616f3305.ogg
2.07M
♥⇦احترام به #پــــدرومــــــادر⇧⇧
⇦دعــــــاےمــــادر👌
#پیشنهاد_دانــــــــلود⇧⇧⇧
🎙⇦ #دانشمنــــــــــد👌
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
شـھیـــــــدانــــــہ
چشم و دݪ، دانے چہ خواهند ایڹ حوالے؟! بودنٺ را، دیدنٺ را، قانعام ! حتی ڪمی ... 🌷شهید حسین پور رضا
#خـــاطرات_شهدا
💢روز عروسی🎈 کلی مهمان داشتیم. اما خبری از حسین نبود.☹️ آن روز خیلی دیر کرد. همه دلواپس بودیم. بالاخره دم غروبی 🌥آمدخانه.
💢مادر شوهرم گفت: «مثلاً امروز روز عروسیات هست پسرجان!😠 کجا بودی تا حالا؟ ⁉️روز عروسی هم سپاه را ول نکردی؟» حسین سرش را انداخت پایین و گفت: «ننه جان؛ باورکن خجالت کشیدم🙈 اجازه بگیرم و زودتر بیایم خانه.» 🙃
💢مادر شوهرم گفت: شیرینی بیاورید🍮 حسین دهانش را شیرین کند😍. وقتی شیرینی تعارف کردند، حسین نخورد.😳 مادرش هم چیزی نگفت. بعداً فهمیدم که آن روز حسین روزه بوده😇! روزهای دوشنبه و پنج شنبه روزه میگرفت. ✨
💢این عادتش تا آخرین روز ☀️زندگیاش ترک نشد. بالاخره روز ۱۱ فرودین ۶۱ عروسی کردیم🎉🎊 و زندگی مشترکمان شروع شد.❤️
✍راوی:همـــــسر شــهید
#شهید_حسین_پوررضا🌷
📎 سالـــــروز ولادٺ
.🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
afshordi.pdf
334.8K
#کتاب_مسافر
(براساس زندگےشهيدغلامحسين_افشردي
( #حسن_باقري)
بصورت #PDF
✍نويسنده: 🔻
داوود بختياري دانشور
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖️
شـھیـــــــدانــــــہ
#داستان_دنباله_دار نسل_سوخته🔻 #قسمتــــــ_نــــھــم۹ ⇦این داستــان #چشمهای_ڪورمن🔻 >>>>>>>>>•
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته↯↯
⇦ #قسمتــــ_دهــــم۱۰↯↯
👈این داستان⇦ #احسان
ـــــــــــــــــــــ⇩♥⇩ــــــــــــــــــ
👈از اون روز به بعد ... دیگه چکمه هام رو نپوشیدم ... دستکش و کلاهم رو هم ... فقط تا سر کوچه ...🙂
می رسیدم سر کوچه درشون می آوردم و می گذاشتم توی کیفم ... و همون طوری می رفتم مدرسه ...☺️
آخر یه روز ناظم، من رو کشید کنار ...
- مهران ... راست میگن پدرت #ورشکست شده؟ .🤔😳..
🙄برق از سرم پرید ... مات و مبهوت بهش نگاه کردم ...😳
- نه آقا ... پدرمون ورشکست نشده ...😢
یه نگاهی بهم انداخت ... و دستم رو گرفت توی دستش ...
- #مهران_جان ... خجالت نداره ... بین خودمون می مونه ... بعضی چیزها رو باید مدرسه بدونه ... منم مثل #پدرت ... تو هم مثل پسر خودم ...😕
از حالت نگاهش تازه متوجه منظورش شدم😟 خنده ام گرفت 😁... دست کردم توی کیفم و ... شال و کلاه و دستکشم رو در آوردم ... حالا دیگه نگاه متعجب چند دقیقه پیش من ... روی صورت ناظم مون نقش بسته بود ...😊
- پس چرا ازشون استفاده نمی کنی؟ ...
سرم رو انداختم پایین ...🙁
- آقا شرمنده این رو می پرسیم ... ولی از احسان هم پرسیدید ... چرا دستکش و شال و کلاه نداره؟ ...🤔
چند لحظه ایستاد و بهم نگاه کرد ... دستش رو کشید روی سرم ...☺️
- قبل از اینکه بشینی سر جات ... حتما روی بخاری موهات رو خشک کن ...👌😊
#ادامــہ_دارد...🍂🌸
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖