👈 شرح حال #شهدا را بنویسید
⚡ گاهی #شهیدی نه فرمانده بود نه معروف ولی شرح حالش دلها را منقلب میکند
🔻 👈رهبرانقلاب در دیدار اعضای کنگرهی بزرگداشت #شهدای استان خراسان جنوبی:
🔹️ تشکیل این جلسات و بزرگداشت شهیدان خیلی باارزش و خیلی بااهمّیّت است. و شما این کار را دنبال کنید؛ این کنگرهی بزرگداشت شهیدان را هرچه میتوانید، باکیفیّت برگزار کنید؛ #شرح_حال این شهدا را بنویسید.
👈 ما میبینیم که یک #شهید_گمنام، یک شهیدی که نه سردار بوده، نه فرمانده بوده، نه شخصیّت معروفی بوده، وقتی شرح حالش نوشته میشود و میآید در اختیار افکار عمومی، دلها را در موارد زیادی منقلب میکند؛ [البتّه] وقتیکه درست و با رعایت جوانب گوناگون، این شرح حالها نوشته بشود؛ این کار را بکنید. ۹۷/۸/۱۴
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
.
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻
#قسمتــــ_یــازدهــم۱۱
🌼این داستان: #دستهاےکثیف🔻
ــــــــــــــــ♤♥♤ــــــــــــــــــ
🔳سر کلاس نشسته بودیم که یهو ... بغل دستی احسان با صدای بلند داد زد ...
- دست های کثیف آشغالیت رو به وسیله های من نزن ...😱
و #هلش داد ...😩
حواس بچه ها رفت سمت اونها ... احسان زیرچشمی بهشون نگاه کرد ... معلوم بود بغض گلوش رو گرفته ...
یهو حالتش جدی شد ...
- کی گفته دست های من کثیف و آشغالیه؟ ...😡
و پیمان بی پروا ...
- تو پدرت آشغالیه 😳... صبح تا شب به آشغال ها دست میزنه... بعد هم میاد توی خونه تون😣 ... مادرم گفته ... هر چی هم دست و لباسش رو بشوره بازم آشغالیه ...😭
احسان گریه اش گرفت 😭... حمله کرد سمت پیمان و یقه اش رو گرفت😡 ...
- پدر من آشغالی نیست ... خیلیم تمییزه ...😢
هنوز بچه ها توی شوک بودن ... که اونها با هم گلاویز شدن... رفتم سمت شون و از پشت یقه پیمان رو گرفتم و کشیدمش عقب ... احسان دوباره حمله کرد سمتش ... رفتم وسط شون ...😣
پشتم رو کردم به احسان ... و پیمان رو هل دادم عقب تر ... خیلی محکم توی چشم هاش زل زدم ...😠
- کثیف و آشغالی ... کلماتی بود که از دهن تو در اومد ... مشکل داری برو بشین جای من ... من، جام رو باهات عوض می کنم ...😠
بی معطلی رفتم سمت میز خودم ...
همه می دونستن من اهل #دعوا نیستم و با کسی درگیر نمیشم ... شوک برخورد من هم ... به شوک حرف های پیمان اضافه شد ...🙁
بی توجه به همه شون ... خیلی سریع وسایلم رو ریختم توی کیفم و برگشتم سمت میز احسان ...😊
#احسان قدش از من کوتاه تر بود ... پشتم رو کردم به پیمان...
- تو بشین سر میز ... من بشینم پشت سری ها تخته رو نمی بینن ...
پیمان که تازه به خودش اومده بود ... یهو از پشت سر، یقه ام رو کشید ...😠
- لازم نکرده تو بشینی اینجا ...😟
.
ــــــــــــــ♤♥♤ــــــــــــــ
#ادامــــــہ_دارد...🌾🍁
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
🌸❤️🌸
⇦ #مرگ_رفتنــــےاسـت🌹
بی صدا و آهستہ😞
بی هیچ #موجے بی هیچ #اوجے..
اما #شهادتـــــــ😍
ڪوچی است باآهنگ پردامنہ
وسرشار ازموج،اوج و عروج...🕊
#شهادتــــــ💔🍃
#شهیداحمدپــلارڪ⇧🍃
روزتان عطرآگین به #بوےشهدا🌹🍃
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
⇩سردار سرافراز اسلام⇩
#جانبازشهید_رحمان_فروزنده🌹🍃
👈 #سالروزشهادتــــــــ🌷
🌼تــــــولد⇦ ۱۳۴۲/۱۱/۲
شهادتــــ⇦ ۱۳۸۹/۹/۲۱
°°°°°°°°°°°°°°°°°
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
🔺🔺🔺
پس از پیروزی انقلاب اسلامی در سال 1359 برای دفاع از آرمان های انقلاب اسلامی به سپاه پیوست و پس از چندی در سال 1360 وارد ارتش شد و در طول 8 سال جنگ تحمیلی بارها و بارها در عملیاتهای مختلف حضور داشت.
#حضور_در_جنگ_تحمیلی↯💔↯
او مدت 138 ماه در جبهه های حق علیه باطل و مناطق جنگی در عملیات های والفجر 8، محرم، کربلای 6، نصر 6، مرصاد و عملیات پدافندی فکه حضور داشت و بارها مجروح شد و به مقام شامخ جانبازی نایل آمد.
💔👈سرانجام این فرمانده دلاور ظهر یکشنبه 21 آذرماه 1389 مصادف با 6 محرمالحرام 1422 هجری قمری هنگام بازگشت از رزمایش بزرگ نیروی زمینی ارتش در جنوب کشور به تبریز، بر اثر واژگونی خودرو به #شهادت رسید و در تاسوعای حسینی در مزار #شهدای_زنجان تدفین شد...
#شهیدرحمان_فروزنده🍃
سالروزشهادتــــــ🌹🍃
یادش گرامی شادےروحش #صلوات
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
#رمانــ_مدافع_عشق💞
#قسمت_بیستم۲۰🔻
🔆همان طور که پله ها را دو تا یکی بالا می روم با کلافگی بافت موهایم را باز می کنم. احساس می کنم کسی پشت سرم می آید. سر می گردانم. تویی!😢
زهرا خانوم جلوی درِ اتاق تو ایستاده. ما را که می بیند لبخند می زند.☺️
– یه مسواک زدن اینقدر طول داره!؟ جا انداختم توی اتاق، برید راحت بخوابید.😊
این را می گوید و بدون این که منتظر جواب بماند، از کنارمان رد می شود و از پله ها پایین می رود. #نگاهت_می کنم. شوکه به مادرت خیره شده ای. حتی خودم هم توقع این یکی را نداشتم. #نفست را با تندی بیرون می دهی و به اتاق می روی. من هم پشت سرت وارد اتاق می شوم. به رختخواب ها نگاه می کنی و می گویی: بخواب!😐
– مگه شما نمی خوابی؟☹️
– من؟!…تو بخواب.😐
#سکوت_میکنم و روی پتوهای تا شده می نشینم. بعد از مکث چند دقیقه ای، آهسته پنجره اتاقت را باز می کنی و به لبه چوبی اش تکیه می دهی. سر جایم دراز می کشم و پتو را تا زیر چانه ام بالا می کشم. چشم هایم روی دست ها و چهره ات که ماه نیمی از آن را روشن کرده می لرزد. خسته نیستم اما خواب به راحتی غالب می شود.😊
چشم هایم را باز می کنم. چند باری پلک می زنم و سعی می کنم به یاد بیاورم که کجا هستم. نگاهم می چرخد و دیوارها را رد می کند که به تو می رسم. لبه پنجره نشسته ای و سرت را به دیوار تکیه دادی.😕
– خوابی؟ چرا اونجا!؟ چرا نشسته!؟
آرام از جایم بلند می شوم. بی اراده به دامنم چنگ می زنم. شاید این تصور را دارم که اگر این کار را کنم سر و صدا نمی شود. با پنجه ی پا نزدیکت می شوم. چشمهایت را بسته ای. آنقدر آرامی که لبخند می زنم. ☺️خم می شوم و پتویت را از روی زمین برمی دارم و با احتیاط رویت می اندازم. تکانی می خوری و دوباره آرام نفس می کشی.😊 سمت صورتت خم می شوم. در دلم اضطراب می افتد و دست هایم شروع می کند به لرزیدن. نفسم به موهایت می خورد و چند تار را به وضوح تکان می دهد. کمی نزدیک تر می شوم و آب دهانم را بزور قورت می دهم. فقط چند سانت مانده. فکر #بوسیدن_ته_ریشت، #قلبم❤️ را به جنون می کشد. نگاهم خیره به چشم هایت می ماند. ازترس… ترس اینکه نکند بیدار شوی. صدایی در دلم نهیب می زند.
“ازچی می ترسی؟ بذار بیدار شه. #تو_زنشی.”
تو ماه بودی و بوسیدنت… نمی دانی چه ساده داشت مرا هم بلندقد می کرد...😍
ــــــــــــ ♡♥♡ــــــــــــ
#ادامه_دارد...🌹🌸
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
↯↯🌼| #کلام_شهید|🌼↯↯
#شهيدمحسن_اسحاقي:🔻⇩🔻
#برادران...! تا آخرين قطره خون،
با دشمنان اسلام بجنگيد.👊
نگذاريد كه برادرانتان در #لبنان و #فلسطين زير شكنجه و سلاحهاي كشنده #آمريكا، #اسرائيل و ديگر ابر قدرتها قرار بگيرند.
#برادران! نگذاريد دشمنان در بين شما #تفرقه ايجاد كنند،
⇦ #هميشه_متحد_باشيد.⇨
#شادےروحش_صلوات🌼🍃
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼
👈 #سیدمرتضی را بگو ...
دوربینش📹 را بیاورد ، یک مستند بسازد از ما به نام ، ( #روایت_غفلت! ...
👈 #به_حسن_باقری بگو ...
در این جنگ نابرابر #تاکتیک نداریم...😔
فقط ⇦ #علی_اکبر_شیرودی چیزی نفهمد...
که اگر بفهمد واویلاست...می میرد برای #خمینی...
👈 #به_حاج_احمد_بگو...
#مسامحه و #غفلت امانمان را برید...😢
عده ای به اسم جذب حداکثری ؛ حداقل اعتقادشان را به حراج گذاشته اند!...
#خدا را چه دیده ای!
شاید در این مخمصه ای که گیر افتاده ایم...
#تو و #رفقایت به دادمان رسیدید...😔
ــــــــــــــــ♢♢🌹♢♢ــــــــــــــــ
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
♥↯♢ #وصیتنــــــــــامــہ ♢↯♥
👈دوستان گرامى...،
بدانيد روزگار خود را آرايش به #زيور_هاى_دنيوى مى كند
و شما سعى كنيد كه #فريب اين زيورهاى دنيوى را نخوريد.
⭕️ #مردان رادعوت به #حيا و
#بانوان را دعوت به رعايت #حجاب مى كنم كه جامعه #سعادتمند شود.👌
#شهیدسیدسجـــــادخلـیـلــے💔🍃
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
🌼🌹🌼
#حجت_جــــان_سلام...👋
🌾 این روزها تنهاو تنها فقط تو از درد های ناگفته ی دلم با خبری ...😭
👈تنها تو میفهمی چه دردی میکشیم روزهای نبودن و جای خالی تو و حجت خدارا ...🌷
#حجــــت تو برای #دردهاےدلمان از خدا مرهم بخواه و خودت مرهم شو برایمان ...😔
🌸حجت دردهای دلم نگفتنی ست ...
#حجت_دلتنگتم و روزها میگذرند...
《 #حجت_دلتنگےهایمان_را_دریاب》
••••••••••♢🌹♢•••••••••••
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
🔺🌸🔺
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته↯↯
#قسمتــــ_دوازدهم۱۲
این داستان⇦: #شرافت↯↯
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
▓ توی همون حالت ... کیفم رو گذاشتم روی میز و نیم چرخ ... چرخیدم سمتش ... خیلی جدی توی چشم هاش زل زدم... محکم مچش رو گرفتم و با یه ضرب ... یقه ام رو از دستش کشیدم بیرون ...😡
- بهت گفتم برو بشین جای من ...
برای اولین بار، پی یه دعوای حسابی رو به تنم مالیده بودم😠... اما پیمان کپ کرد ... کلاس سکوت مطلق شده بود ... عین جنگ های گلادیاتوری و فیلم های اکشن😟 ... همه ایستاده بودن و بدون پلک زدن ... منتظر سکانس بعدی بودن... ضربان قلب خودمم حسابی بالا رفته بود💗 ... که یهو یکی از بچه ها داد زد ...
- برپا ...😐
و همه به خودشون اومدن ...
بچه ها دویدن سمت میزهاشون ... و سریع نشستن ... به جز من، پیمان و احسان ...😐
ضربان قلبم بیشتر شد💗 ... از یه طرف احساس غرور می کردم ... که اولین دعوای زندگیم برای #دفاع_از_مظلوم بود ... از یه طرف، می ترسیدم آقای غیور ... ما رو بفرسته دفتر ... و... اونم من که تا حالا پام به دفتر باز نشده بود ...😢
معلم مون خیلی آروم وارد کلاس شد ... بدون توجه به ما وسایلش رو گذاشت روی میز ... رفت سمت تخته ...😐
رسم بود زنگ ریاضی ... صورت تمرین ها رو مبصر کلاش روی تخته می نوشت ... تا وقت کلاس گرفته نشه ...
بی توجه به مساله ها ... تخته پاک کن رو برداشت ... و مشغول پاک کردن تخته شد ... یهو مبصر بلند شد ...
- آقا ... اونها تمرین های امروزه ...😓
بدون اینکه برگرده سمت ما ... خیلی آروم ... فقط گفت ...
- می دونم ...😥
سکوت عمیق و بی سابقه ای کلاس رو پر کرد ... و ما سه نفر هنوز ایستاده بودیم ...😨
- میرزایی ...
- بله آقا ...
- پاشو برو جای قبلی فضلی بشین ... قد پیمان از تو کوتاه تره ... بشینه پشتت تخته رو درست نمی بینه ...😣
بدون اینکه حتی لحظه ای صورتش رو بچرخونه سمت کلاس... گچ رو برداشت ...
- #تن_آدمی_شریف_است،
#به_جان_آدمیت ...
#نه_همین_لباس_زیباست،
#نشان_آدمیت ...👌
⭕️ــ~~~~~~🌹~~~~~~⭕️
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖