eitaa logo
【 ݥڪٺݕ‌ۮࢪس‌شۿۮݳ🇵🇸 】
823 دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
1.2هزار ویدیو
43 فایل
گویندچرادل‌به‌شهیدان‌دادی!؟ والله‌که‌من‌ندادم‌آنهابردند💚🌱 بگوشیم👇 https://harfeto.timefriend.net/17230456282329 کانال دوم @yaran_mehdizahra313 کپی‌رگباری‌؟حلالت‌رفیق 「ٺــــوَڶُــــــڌ۲۶آݕـــإݩ¹⁴۰¹❥︎」 「 اِݩقضا!؟تـﺄخداچہ‌بخـۈاهـد」
مشاهده در ایتا
دانلود
نمیـدونم‌کـیِ؟کجـا؟!چجـوری؟! امـا‌مطمعنـم‌یـه‌روزی‌سلبـریتـی‌ها‌میفهمـن، فقـط‌یـه‌کـرمِ‌سـر‌قلـاب‌بـودن! +همیـن! ➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇 -------•••🕊•••------- @Iran_gavi🌱 -------•••🕊•••-------
"رهبر" یعنی‌کسی‌که‌بادقایقی‌سخنرانی،جواب حرف‌های‌یک‌هفته‌ی‌کل‌دنیارامی‌دهد . . .! ➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇 -------•••🕊•••------- @Iran_gavi🌱 -------•••🕊•••-------
[توبرای‌خداباش، خداوهمه‌ملائڪه‌اش برای‌توخواهندبود... :)♡] ➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇 -------•••🕊•••------- @Iran_gavi🌱 -------•••🕊•••-------
✔️یه نکته ی مهم درباره مبارزه با هوای نفس😈 👇🏻👇🏻 🌿ما باید خیلی حواسمون باشه که سر خدا منت نذاریم.👌 مثلا من ورزش میکنم بعد به خدا بگم: خدایا ببین دارم مبارزه با نفس میکنم و ورزش میکنم!😒اینا به خاطر تو هستا!! 🚫نه عزیزم ورزش کردنت به درد خودت میخوره چرا منت میزاری سر خدا؟؟؟ به نفعه خودته!! چطور برای ورزش کردن انقدر روشنه که نباید منت بزاریم چون به نفع خودمونه همونطور هم نباید وقتی نماز میخونیم سر خدا منت بزاریم.🚫 عزیزم شما که داری مبارزه با نفس میکنی و نماز میخونی این برای خودته. برای نظم و تمرکز پیدا کردن توی زندگیت هست. برای تربیت هوای نفست هست✔️ چرا وقتی نماز میخونی، سر خدا منت میزاری؟؟؟ اتفاقا باید هر موقع نماز خوندی با یه صدای ضعیفی بگی: خدایا من نمازام برای خودمه. به نفع خودمه. ازت خواهش میکنم از من حقیر قبول کن😢😞 کلی از خدا معذرت خواهی کنی برای نماز خوندنت. اگه این کار رو نکنی هوای نفست قوی میشه ها!!! ⛔️اونوقت خدای نکرده ممکنه عاقبت بخیر نشی... ابن ملجم و بسیاری از عابدانی که بدبخت شدن علتش همین بوده... ⛔️عبادت میکردن اما همزمان هوای نفسشون هم قوی میشده... 🔵از امروز تمرین کن که بعد از هر نمازی با هوای نفست دعوا کنی... 😍 😎خودسازی❣+دینداریِ لذت بخش✌️ ➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇 -------•••🕊•••------- @Iran_gavi🌱 -------•••🕊•••-------
مَحبوبِ‌مَن! اگرعاشِقِ‌توبودن‌عِبادت‌نیست‌؛ پَس‌چرامن‌ازوَقتۍعاشِقت‌شده‌ام خُدارابیشتَردوست‌دارَم:))♥️؟! http://eitaa.com/joinchat/4193779843C125ba6d36b
عِـشق‌فَقط‌اونجـٰا‌کِہ‌امیر‌المؤمِنـین‌خَطاب‌بِہ حَضرت‌زَھرا"س‌میگَـن؛ زِندگۍ‌پَس‌از‌تـو‌ھیچ‌خیرۍ‌نـَدارد.. و‌َمـن‌ا‌زتَرس‌اینکہ‌عُمرَم‌طولانۍ‌شَـود می‌گـِریَم:))💔.. http://eitaa.com/joinchat/4193779843C125ba6d36b
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‏اَزنِیࢪوها؎حَشدالشعبےبود: بِھش‌گفتَم:«حٰاج‌قاسِم‌ࢪودَࢪیڪجُملہ‌تَعࢪیف‌ڪُن..!» بٰاصِدا؎بُلنِدفَࢪیادزدحٰاج‌قاسِم،عبٰاس‌اݪعࢪاق..💔!» ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ | | 🌱|@Patoghemahdaviyoon
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ای تمام وصیت حاج قاسم دوستت داریم ➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇 -------•••🕊•••------- @Iran_gavi🌱 -------•••🕊•••-------
هرکسی که ز دنیا با سعادت رفت .. با یه نگاه زهرا (س) با شهادت رفت .. :) ➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇 -------•••🕊•••------- @Iran_gavi🌱 -------•••🕊•••-------
خیلی سخته اون لحظات...! وقتی طرف میخواد بشه خدا ازش میپرسه ببرم یا نبرم...؟! کنده شدی از دنیا...؟ اون وقته که مثل فیلم تمام لحظات شیرین زندگی از جلوی چشمات رد میشه...! میگفت.. ➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇 -------•••🕊•••------- @Iran_gavi🌱 -------•••🕊•••-------
اگࢪ بھ واسطھ خونم حقے بࢪ گࢪدن دیگࢪان داشٺھ باشم بھ خدای ڪعبھ قسم ؛از مࢪدان بے‌غیرٺ و زنان بےحیا نمیگذࢪم..!! ➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇 -------•••🕊•••------- @Iran_gavi🌱 -------•••🕊•••-------
هدایت شده از روزهای التهاب🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•🖤• شَک نَدارَم که خَطاڪارَم و بَد ، آہ وَلے 『 بِعَليٍّ بِعَليٍّ بعَليٍّ بہ ع 🍂🥀▪️ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
📸 عکس هوایی از مراسم احیا کنار امام رضا(ع) ➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇 -------•••🕊•••------- @Iran_gavi🌱 -------•••🕊•••-------
🔷نیم نگاهی به بخش کوچکی از توانمدی دفاعی کشور عزیزمان ایران. نمایش تجهیزات نظامی،دفاعیِ نیروی زمینی ارتش دربازدید فرماندهی کل این نیرو امیر سرلشکر موسوی. ➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇 -------•••🕊•••------- @Iran_gavi🌱 -------•••🕊•••-------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷 🎥 | " هم مظلوم و هم مقتدر است" 🍃🌹🍃 | ➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇 -------•••🕊•••------- @Iran_gavi🌱 -------•••🕊•••-------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‌ بگو قاری کمی قرآن بخواند کمی "یاسین" و " الرحمن" بخواند..🖤 سر قبر علی با گریه زینب "یتیمی" درد بی درمان.... بخواند...!:(💔 ➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇 -------•••🕊•••------- @Iran_gavi🌱 -------•••🕊•••-------
هدایت شده از منتظران ظهور³¹³
رفقا نشیم ۶۳۰ خیلی وقته تو این آماریم😕💔
هدایت شده از ..... آیة الضوء ......
به جز از علی ؏ که گوید به پسر که قاتل من چو اسیر توست اکنون به اسیر کن مدارا ... 🌺@aiealzoe🌺
【 ݥڪٺݕ‌ۮࢪس‌شۿۮݳ🇵🇸 】
[کاناݪ از خط عشق تا شھدا‌] داستان زندگی #شهید_محسن_حججی قسمت چهاردهم بهم گفت: "زهرا. خانومم. بیا ا
[کاناݪ از خط عشق تا شھدا‌] داستان زندگی یک سال و خورده‌ای بود که از سوریه برگشته بود. توی این مدت خودش را به هر آب و آتشی زده بود تا دوباره اعزامش کنند.اما نمی کردند. بهش می گفتند: "یک بار رفتی کافیه .همین هم از سرت زیادی بود. نیروی تازه کار و دوباره اعزام به سوریه محاله." عین خیالش نبود. به هر کسی که فکرشو بکنی رو مینداخت. پیش هر کسی که فکرش را بکنی می رفت و به او التماس می کرد. اما دریغ از یک ذره فایده. بی قرار شده بود. ناآرام شده بود. مثل مرغ سرکنده شده بود. نمی توانست یک لحظه هم نرفتن به سوریه را توی ذهنش تصور کند. شنیده بود لشکر هم نیرو می فرستند سوریه به ذهنش رسیده بود که از این طریق برود. برای همین رفت دنبال کار اش. می خواست زندگی و بارو بندیل را جمع کند و بیاید ساکن قم بشود فقط برای همین مسئله; به سوریه.اما نشد. یک بار هم که با یکی از دوستانش رفته بود مشهد، افتاد دنبال اینکه خودش را جا بزند و با بچه های برود سوریه. اما همان هم نشد. رفیقش به او گفت:" محسن، چته تو؟ میدونی داری چیکار می کنی؟" جواب داد: "آره. می خوام اونقدر این درو بزنم تا بالاخره در رو به روم باز کنن." بارها بهم می گفت: "مامان من اگه تو سوریه شهید نشدم، به خاطر این بود که تو راضی نبودی." می‌گفت: "مامان نارنجک می‌افتاد نزدیکم، منفجر نمی‌شد. گلوله از بیخ گوشم رد می‌شد، بهم نمیخورد. حتما تو راضی نیستی." ماه ۹۶، خانمش و پدرش و من را برداشت و ۱۰ روز برد مشهد. می‌خواست آنجا ازم بگیرد که دوباره برود سوریه یک روز وسط کنار حوض ایستاده بودیم و داشتیم زیارت نامه میخوندیم دیدیم یه دفعه را آوردند توی حرم. مردم زیرش را گرفته بودند و داشتن بلند می گفتند. جمعیت آمد و از کنار مان گذشت. از یکی از آنها پرسیدم: "این بنده خدا کی بوده؟" گفتند: "جوان بوده یک بچه هم داشته." محسن این حرف را شنید. سریع رو کرد بهم گفت: "می بینی مامان؟ دنیا همینه. اگه شهید نشیم باید بمیریم. تو کدومو دوست داری؟ اینکه بچه ات معمولی بمیره یا در راه حضرت زینب علیها السلام بشه؟" مدام بهم میگفت: "مامان اگه بدونی تو چه خبره و تکفیری ها چه بلاهایی دارن سر مردم میارن، خودت از من می خواهی که برم." توی آن سفر مدام به عروسم می‌گفت: "به مادرم بگو برا و برای دعا کنه." شب یکدفعه وسط برایم داد...
【 ݥڪٺݕ‌ۮࢪس‌شۿۮݳ🇵🇸 】
[کاناݪ از خط عشق تا شھدا‌] داستان زندگی #شهید_محسن_حججی #قسمت_پانزدهم یک سال و خورده‌ای بود که از
[کاناݪ از خط عشق تا شھدا‌] داستان زندگی قسمت ١٦ شب یکدفعه وسط برایم داد: "مامان،تو رو خدا امشب دعا کن یه بار دیگه بی بی من رو بطلبه. دعا کن که رو سفید بشم. دعا کن که شهید بشم." آن شب دلم شکست. آخر، بی تابی هایش، به آب و آتش زدن هایش برای رفتن به سوریه را دیده بودم. با همه وجود از خدا خواستم که حاجت روایش بکند. از بی بی حضرت زینب علیها السلام خواستم دوباره او را بطلبد. ¦◊¦◊¦ قرار بود چند نفری را از طرف لشکر اعزام کنیم سوریه. ساعت یازده، یازده و نیم شب بود که آمد دم مان⊙﹏⊙ رفتم دم در. گفتم: "خیر باشه آقا محسن." گفت: "آقای رشید زاده. شما فرمانده لشکر هستید. اومده ام از شما خواهش کنم که بذارید من برم." گفتم: "کجا؟" گفت: "سوریه." شدم. صدایم را آوردم بالا و گفتم: "این موقع شب وقت گیر آوردی!? امروز که بودم. چرا اونجا نگفتی؟" گفت: "اونجا پیش بقیه نمی شد. اومدم دم خونه تون که التماس تون کنم." گفتم: "تو یه بار رفتی محسن. نوبت بقیه است." گفت: "حاجی قسمت میدم."گفتم: "لازم نکرده قسمم بدی. این بحث رو تموم کن و برو رد کارت." مثل بچه کوچک زد زیر . باز هم شروع کرد به التماس. کم مانده بود دیگر به دست و پایم بیوفتد. دلم به حالش سوخت. کمی نرم شدم. گفتم: "مطمئن باش اگه قسمتت نباشه من هم نمیتونم درستش کنم. اگه هم قسمتت باشه، نه من و نه هیچ کس دیگه نمیتونه مانع بشه." این را که گفتم کمی آرام شد. اشک هایش را پاک کرد و رفت. به رفتنش نگاه کردم. با خودم گفتم: "یعنی این بچه چی دیده سوریه?" ¦◊¦◊¦◊¦ بودم. میدانستم دارد خودش را می کشد که دوباره اعزامش کنند به سوریه. من نه کمکش می کردم که برود و نه اصلاً راضی بودم. حتی اگر میشد سنگ هم جلوی پایش می‌انداختم. مدام بهش میگفتم: "محسن، این دفعه دیگه خبری از رفتن نیست. نمی ذارم‌بری. بیخود جلزّ ولزّ نکن." نیمه های شب بهم پیام میداد. چهار پنج بار. هربار هم پیام های چهار پنج صفحه‌ای. باید وقت می گذاشتم و می‌خواندم شان. براش می نوشتم: " تو یه بار رفتی سوریه. الان نوبت بقیه ست. لطفاً دیگه تموم کن این مسئله رو!" وقتی می دید زورش به من نمی رسد پیام می‌داد: "واگذارت می کنم به علیها السلام. خودت باید جوابش را بدی." می‌گفتم: "چرا اسم بی بی رو میاری وسط؟ چرا همه چیز را با هم قاطی می کنی؟" می گفت: "برای اینکه داری سنگ میندازی جلو پام."