eitaa logo
【 ݥڪٺݕ‌ۮࢪس‌شۿۮݳ🇵🇸 】
822 دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
1.2هزار ویدیو
43 فایل
گویندچرادل‌به‌شهیدان‌دادی!؟ والله‌که‌من‌ندادم‌آنهابردند💚🌱 بگوشیم👇 https://harfeto.timefriend.net/17230456282329 کانال دوم @yaran_mehdizahra313 کپی‌رگباری‌؟حلالت‌رفیق 「ٺــــوَڶُــــــڌ۲۶آݕـــإݩ¹⁴۰¹❥︎」 「 اِݩقضا!؟تـﺄخداچہ‌بخـۈاهـد」
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از 🌷منتظران منجی🌷
میگویند نه طلبه بود و نه بسیجی... غیرت در خونهایش در جریان بود!!!):🙂❤️‍🩹 🌸
تو برای من مهمی...❤️ امر به معروف و نهی از منکر یعنی اینکه تـــــو بـــــــرای مــــن مهمــــ💗ــــی ➕دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد👇 https://eitaa.com/Iran_gavi
هدایت شده از دختران زینبے
ا‌زبچگی‌در‌حرم‌ت‌بزرگ‌شده‌ام؛اۍ‌شاه‌خراسان:))🌱 @nargsiip
【 ݥڪٺݕ‌ۮࢪس‌شۿۮݳ🇵🇸 】
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 [ #قسمت_پنجاه_وششم ] همه چیز خراب شده بود. نمی دانس
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . [📖] رمان:《 》 [ ] اصلا نمی دانم چطور با آنها خداحافظی کردم و راه خانه را پیش گرفتم. تمام فکرم درگیر فکری بود که حوریا درمورد من داشت. فکر می کردم آهسته آهسته حرف دلم را با حاج رسول بزنم و در کنار این خانواده، زندگی جدیدی را به همراهی و هم نفسی حوریا، شروع کنم. چه فکرهایی داشتم که ساناز گند زد به همه ی آینده ام... در واقع آینده ام با دخالت گذشته ی ناجورم، خراب شده بود. اصلا تحمل آپارتمان را نداشتم. سوار ماشینم شدم و بی هدف راه جاده را پیش گرفتم. به سمت پارکی کوهستانی رفتم که در انتهای یکی از خروجی های شهر قرار داشت. تا آنجا که جاده اجازه می داد بالا رفتم و بعد ماشینم را پارک کردم و خودم مسیر کوه را پیش گرفتم. چراغ گوشی ام را روشن کردم و از مسیر باریک کوه بالا رفتم. به جایی رسیدم که دیگر مسیر قطع شده بود. شهر با چراغ های رنگارنگش زیر پایم قرار داشت. انگار توی تاریکی کوه حل شده بودم. اگر از بالکن آپارتمانم آسمان را نگاه می کردم ستاره ای نمی دیدم اما اینجا، میان تاریکی و سکوت کوه، ستاره ها خودی نشان می دادند. انگار مهمانی خاصی داشتند و از شهر گریزان بودند. همانجا نشستم. روی خاک ها. نگاهم را از شهر گرفتم و به آسمان دوختم و لب باز کردم. _ دستت درد نکنه. خوب آبرومو حفظ کردی. خوب سکه یه پولم کردی. خوب خجالتم دادی. حاج رسول که می گفت با خدای رحمان و رحیمی طرفیم. این بود مهربونیت؟ این بود بخشندگیت؟ صدایم کم کم رنگ فریاد گرفت. _ چرا خردم کردی، من روی حوریا حساب باز کرده بودم. چرا تا دلم کسی رو میخواد ازم می گیریش؟ مگه من چه گناهی کردم. بابام، مامانم، مادربزرگم، حالا هم حوریا... من این دختر رو می خواستم. من می خواستم زندگی تشکیل بدم که از این لاقیدی در بیام. که فکر و ذهن و تلاشم متمرکز بشه روی زندگیم. چرا راحتم نمیذاری؟ چرا دست از سرم بر نمی داری؟ می خواستی حوریا رو ازم بگیری... گرفتی. دلت خنک شد؟! اون دختر دیگه منو آدم هم حساب نمیکنه چه برسه به اینکه جرأت کنم حرف دلمو بگم و بهم بگه بله آقا حسام... قبوله. زن تو آدم اوباش هرز رفته میشم که هرزمان تو خیابون دست تو دست با تو بودم دخترا و ارازل اوباشی که تو گذشته ت بودن بیان دقم بدن. اون دختر دیگه نگاهمم نمی کنه. اگه پدر مادرش نبودن خدا می دونه با دیدن اون عفریطه چه برخوردی با من داشت. بیخود نبود این همه سال بعد از اینکه عزیزامو ازم گرفتی و تنهام کردی، دل به کسی ندادم. همش می ترسیدم... آره... ازت می ترسیدم. می ترسیدم عشقمم ازم بگیری و بازم تنهام کنی. مثل کاری که امشب باهام کردی، حتی بهم فرصت ندادی خواسته مو به حوریا بگم و عشقمو بهش ابراز کنم. اگه تنهام نمی کردی من پام به جایی باز نمیشد که امثال ساناز رو ببینم. پابند خانواده م میشدم و زندگی پاکی داشتم. خانواده ای که تو ازم گرفتیش. چرا منو نبردی باهاشون. منو نگه داشتی زجرم بدی؟ صدای گریه ام سکوت کوه را شکست. وسط گریه چند فریاد بلند کشیدم. آنقدر بلند که به سرفه افتادم. صورتم از اشک خیس شده بود و دانه های اشک بین ته ریشم لیز میخورد و از زیر چانه ام پایین می چکید. کمی که گریه کردم برای مدتی طولانی سکوت کردم. انگار خودم هم باورم نمی شد روزی به جایی برسم که در این وقت شب وسط کوه و در تاریکی و سکوت، طلبکارانه خدا را مقصر اشتباهاتم قرار دهم. خجالت می کشیدم حرف بزنم. انگار کسی از جانب خدا کنار گوشم مدام می گفت «مگه افشین نمی گفت پارتی نرو ... نخور. چرا یکی مثل افشین رو بعنوان راهنمایی از جانب خدا قبول نداشتی؟ تو خودت دوست داشتی لاقید بار بیای. پدر و مادرت نبودن مادربزرگت که بود. نمی تونستی از اون الگو برداری؟» (هر کاری میخوای بکنی پنج تن رو واسطه قرار بده... صدای حاجی مدام توی گوشم دور و نزدیک می شد) آرام صدایم بلند شد. _ من که بی آبرو شدم. نه پیش تو که خدایی، نه پیش حوریا و خانواده ش که خلق خدا هستن، دیگه اعتباری ندارم. اگه پنج تن عزیز کرده تو هستن و واسطه گری شونو قبول داری، اگه امام زمان حضور داره و پادرمیانی امام زمان رو قبول داری، توبه می کنم. ازم قبولش کن. دیگه پامو توی جاهایی نمیذارم که نمیخوای. دیگه نمیخورم اون چیزی رو که حرومش کردی. نماز می خونم روزه می گیرم. اصلا جبران می کنم گذشته مو. تو فقط قبول کن. خدایاااااا... تنهام. کمکم کن دیگه کم آوردم. بریدم خدااااااا... [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
【 ݥڪٺݕ‌ۮࢪس‌شۿۮݳ🇵🇸 】
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 [ #قسمت_پنجاه_وهفتم ] اصلا نمی دانم چطور با آنها خد
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . [📖] رمان:《 》 [ ] ساعت از نیمه گذشته بود. با حالی خراب و لباس های خاکی، کلید را توی قفل چرخاندم. خانه در سکوت نیمه شب غرق شده بود. بدون اینکه چراغ را بزنم، به آشپزخانه رفتم و از یخچال لیوانی را پر از آب کردم و آن را سر کشیدم. چشمانم می سوخت. دلم کمی آرام گرفته بود اما هنوز مطمئن نبودم خدا توبه ام را پذیرفته یانه. مطمئن بودم که با آبروریزی امشب خانواده حاج رسول دیگر سراغی از من نخواهند گرفت چرا که حاج رسول هم حجت را تمام کرده و کاملا نماز و فلسفه آن را به من یاد داده بود پس دیگر گیر وجدانش نبود و بهتر بود پای ارازلی چون من را از خانه و حریم خانواده اش قطع کند. با خدا قراری گذاشتم که اگر توبه ام را پذیرا باشد خودش دوباره حوریا را به من برساند. بالکن آپارتمانم عبادتگاهی شده بود که تندیس عشق نهفته ام را «حوریا» از همان فاصله ببینم و در حسرت لحظاتی که می توانست عاشقانه شود و نشد، بسوزم. سجاده پهن شد و قامتش مثل فرشته ها با چادر قاب شد و به نماز ایستاد. مثل همیشه آرام و سر به زیر. به جهتی که حوریا ایستاده بود نگاه کردم و جهت قبله را توی آپارتمانم پیدا کردم. نمازش که تمام شد، انتظار داشتم سجاده را جمع کند و به داخل برود اما همانجا نشست. چادر از سرش افتاده بود و همانطور نشسته بود. سجاده را جمع کرد و کناری گذاشت و همانجا توی ایوان نشست و زانویش را بغل گرفت. سرش را روی زانویش گذاشت و کمی خودش را تاب داد. می دانستم بابت چیزی تمام ذهنش مشغول و درگیر بود که خواب را از او گرفته بود. خدا خدا می کردم، دلیل بی قراری اش برخوردی که امروز توی رستوران دیده بود، نباشد. آرام روسری را از سرش درآورد و کمی موهایش را نوازش کرد. تمام وجودم حریصانه فرمان به تماشا می داد و قلبم پر می زد برای لحظاتی که می دیدم اما چیزی از درون نهیبم زد و مثل یک ربات مرا به داخل اتاق برد. از خودم خجالت می کشیدم، حس کردم حوریا بخاطر تفاوتی که با تمام دخترانی که توی بزم و پارتی ها دیده بودم داشت، باید حرمتش حفظ می شد حتی اگر شرایط برای هرز رفتن چشمان بی تابم فراهم می شد. لباسم را عوض کردم و توی تختم آنقدر جابه جا و شانه به شانه شدم تا خوابم برد. صبح به مغازه رفتم و سعی کردم مثل سابق، طبق برنامه به مغازه ببایم و برگردم با این تفاوت که خوش گذرانی های الکی و پارتی ها و ... خوردن ها را از زندگی ام حذف کنم و درعوض، نماز را و رنگ خدا را به زندگی سیاهم تزریق کنم. با صدای موبایلم به خودم آمدم. افشین بود. _ سلام ستاره سهیل _ نه ستاره م. نه سهیل. حسامم حسام... _ مسخره... کجایی؟ _ مغازه. کجا باشم؟ _ خوبه. یکی از همکارام باشگاه زده. لوازم ورزشی و لباس میخواد. می فرستمش مغازه. باهاش راه بیا جنس زیاد میخواد به نفع تو هم هست. _ هواشو دارم خیالت راحت. خودت باهاش نمیای؟ _ نه... پاگشایی دعوتیم. _ خوش بگذره. تا نزدیک ظهر منتظر ماندم تا همکار افشین بیاید. مرد وسواس و سخت پسندی بود. اقلام زیادی هم خرید داشت. تمام ویترین و اجناس مغازه را زیر و رو کرد و به هم ریخت تا خریدش را کامل کند. اکثر مغازه های پاساژ تعطیل شده بودند. با عجله مغازه را مهر و موم کردم و با سرعت به سمت مسجد راندم. دوست داشتم امروز که قصد خواندن اولین نماز عمرم را داشتم، از مسجد شروع کنم. نزدیک مسجد جای پارک پیدا نشد. توی یکی از کوچه ها ماشینم را پارک کردم و به سمت مسجد دویدم. مردم از مسجد بیرون می آمدند. دیر رسیده بودم و نمازجماعت تمام شده بود. از مسجد فاصله گرفتم و نگاهم را توی حیاط آن چرخاندم. نگاهم روی چرخ های یک ویلچر خشک شد. حوریا کنار ویلچر محجوبانه راه می رفت و محمدرضا... ویلچر را حرکت می داد و با حاجی می گفت و می خندید. قبل از اینکه مرا ببینند خودم را به داخل کوچه انداختم و ماشین را استارت زدم و به آپارتمانم بازگشتم. مثل یک شکست خورده توی مبل چپیدم و سرم را میان دستانم گرفتم. انگار باورم شده بود و خودم هم قبول داشتم محمدرضا از من شایسته تر است برای همسری حوریا. از مسجد که جا مانده بودم. حداقل از نمازم جا نمانم. جهت قبله را هم می دانستم اما... مهر نداشتم. « وقتی به سجده میری انگار که به خاک افتادی و سر روی خاک میذاری» نگاهم به سمت گلدان گوشه ی حال چرخید. مشتی از خاک گلدان را روی دستمال کاغذی ریختم و شروع کردم«الله اکبر». حس و حالی داشتم وصف ناشدنی. انگار نوزادی بودم تازه متولد شده، به همان اندازه بی پناه و به همان اندازه سبک بال و به همان اندازه ایمن در آغوش مادر. انگار مثل پر دلم سبک شده بود، طوریکه دیگر حتی نگران حضور محمدرضا در کنار حوریا نبودم. [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت است. Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
【 ݥڪٺݕ‌ۮࢪس‌شۿۮݳ🇵🇸 】
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 [ #قسمت_پنجاه_وهشتم ] ساعت از نیمه گذشته بود. با حا
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . [📖] رمان:《 》 [ ] تلویزیون اعلام کرده بود که ماه رمضان شروع شده. می دانستم که باید نیمه های شب غذایی به نام سحری خورد و تا شب، هنگام اذان مغرب نخورم و ننوشم. دو روز بود که حتی برای نماز صبح هم بیدار میشدم و نمازم را اول وقت می خواندم اما دیگر مسجد نرفته بودم. هر شب تا نزدیک ساعت قرار حوریا با خدا بیدار می ماندم و نماز خواندنش را نگاه می کردم و بعد می خوابیدم. لقمه های غذار را به دستم گرفتم و همان موقع که حوریا را دید می زدم، اولین سحری عمرم را خوردم. تمام وجودم او را تمنا می کرد. آرامشی که حتی با دیدن حوریا به من منتقل می شد با هیچ لذت دیگری قابل معاوضه نبود. نمازش که تمام شد آرام به داخل خانه رفت. انکار خواب را از چشمم ربوده بود. هر جای آپارتمانم را نگاه می کردم حوریا را می دیدم. انگار خانه ی خودش بود با همان آرامش محجوبانه می آمد و می رفت و غذا درست می کرد و تلویزیون می دید. آرزویم جلوی چشم ذهنم رژه می رفت. آهی کشیدم و لیوانی آب خوردم و روی کاناپه دراز کشیدم و خوابیدم. با صدای آلارم گوشی ام بیدار شدم. وقت نماز صبح بود. وضو گرفتم و نماز خواندم. حس می کردم تشنه ام شده. از خواب بیدار شده بودم و عادت داشتم آب بنوشم. سعی کردم به تشنگی فکر نکنم. نمازم که تمام شد خوابیدم و سر ساعت همیشگی بیدار شدم و به مغازه ام رفتم. یک ساعت به اذان ظهر مانده موبایلم زنگ خورد. حاج رسول بود. تپش قلبم بالا گرفت انگار خود حوریا با من تماس گرفته بود. از طرفی هم خجالت می کشیدم با حاجی حرف بزنم. با هزار حس آزار دهنده تماس را برقرار کردم. با صدایی که دورگه شده بود گفتم: _ سلام حاجی. _ سلااااام آقا حسام. حالت چطوره؟ کجایی تو پسر؟! _ ممنونم شما خوبین؟ _ ماهم خوبیم. خبری ازت نیست. _ حاج رسول... من... _ ماه رمضونت مبارک حسام جان. خوب می دانست حالم را چطور عوض کند و نگذارد خجالت بکشم. _ ممنونم حاجی... برای شما هم مبارک باشه. رمضان امسال رو مدیون شما هستم. _ خدا حفظت کنه پسرم. این چند روزه چشمم به در مسجد بود، نیومدی. _ کمی کار داشتم و سرم شلوغ بود. _ از امروز می تونی بیای؟ بعد از نماز ظهر ختم قرآن داریم. چیزی نگفتم. _نمازاتو می خونی؟ _ بله حاجی... اول وقت. _ خب الحمدلله. اگه برات مقدوره خودتو برسون به مسجد. _ به روی چشم. همین الان راه میفتم. دلم بی قرار دیدن حوریا بود. کاش دستگاهی ماورائی داشتم و می توانستم حافظه ی حوریا را از شب رستوران پاک کنم. [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
【 ݥڪٺݕ‌ۮࢪس‌شۿۮݳ🇵🇸 】
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 [ #قسمت_پنجاه_ونهم ] تلویزیون اعلام کرده بود که ما
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . [📖] رمان:《 》 [ ] ماشین را توی همان کوچه ی قبل از مسجد، پارک کردم و لباسم را مرتب کردم و به حیاط مسجد رفتم. هنوز مانده بود به وقت اذان. توی حیاط زیر سایه ی درختی ایستادم. منتظر بودم حاج رسول بیاید و با هم به داخل مسجد برویم. حاجی با محمدرضا وارد حیاط شد. ناخودآگاه نگاه محمدرضا اخم آلود شد و به نگاه منتظر من گره خورد. خبری از حوریا و حاج خانوم نبود. انگار پژمرده شدم. با حفظ ظاهر به سمت حاج رسول رفتم و سلامی واضح به هر دوی آنها دادم. حاجی با شعف آغوش به رویم گشود. نیم خیز شدم و توی آغوش حاج رسول جای گرفتم. دوست داشتم به محمدرضا بی تفاوت باشم چون سلامم را پاسخ نداده بود. حاج رسول هم با صمیمیت خوش و بش می کرد و گله داشت از این چند روز که نبودم. _ حاجی... تا وقت نماز می خوام باهاتون حرف بزنم. نگاهی گذرا به محمدرضا انداختم و ادامه دادم البته اگه مشکلی نیست. _ نه... چه اشکالی داره؟ اتفاقا محمدرضا هم میخواد بره به بچه ها کمک کنه برا تدارکات ختم قرآن. محمدرضا با اکراه به داخل مسجد رفت. ویلچر را زیر سایه درخت بردم و جلوی ویلچر زانو زدم و نشستم. نمی دانم بر اساس چه حسی چنین تصمیمی گرفته بودم اما حس می کردم با دینی که به حاج رسول دارم، بی انصافی ست که درمورد خودم دروغ گفته باشم. من من کنان گفتم: _ حاجی... من... یه مواردی رو در مورد خودم... چطور بگم _ بیخیال حسام جان _ نه حاجی... اجازه بدید. من یه چیزایی رو بهتون نگفتم. دوست ندارم با شما رو راست نباشم. حسی که به شما پیدا کردم کم از حس پسر نسبت به پدرش نیست. من... اهل همین محله هستم و... _ می دونم... چشم هایم گشاد شده و فقط سکوت کردم. _ طبقه ی پنجم همون آپارتمانی که میخوره روی کوچه ی ما... اون شبی که توی مسجد بی حال شدی و رسوندیمت بیمارستان، یکی از دوستام که مالک طبقه سوم همون آپارتمانه تو رو شناخت. (صاحبخانه ی خانی) لعنتی... این همه مدت منو میشناخته و من خودمو مسخره کردم. _ حسام جان... من قبل از همون شب هم تورو میشناختم. موظف بودم کسی رو که اسمش پای چک پنجاه میلیونیه استعلام بگیرم و بشناسمش. خدا اجرت بده. به محمدرضا هم سپرده بودم تعقیبت کنه محل کارت رو پیدا کنه. خودت میدونی هر کسی رو نمیشه به حریم خانواده ت راه بدی. وقتی یه شناخت نسبی ازت به دست آوردم ترجیح دادم هم سفره مون بشی. نوای اذان از بلندگوی مسجد بلند شد. سرم را پایین انداخته بودم. _ حوریا خانوم هم خبر داره؟ _ نه... یعنی در موردت چیزی نپرسیده که بخوام بهش بگم. _ حاجی... این شناخت اونقدری هست که به من اجازه بدید خودمو... خودمو به دخترتون ثابت کنم؟ اگه هر سوالی دارید خودم بی کم و کاست توضیح میدم. حتی قضیه ی اون شب رستوران رو... _ فعلا بیا بریم تو مسجد بعد از مراسم ختم قرآن بحثمونو ادامه می دیم. [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
【 ݥڪٺݕ‌ۮࢪس‌شۿۮݳ🇵🇸 】
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 [ #قسمت_شصت ] ماشین را توی همان کوچه ی قبل از مسجد،
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . [📖] رمان:《 》 [ ] سکوتی که بر مسجد حاکم شده بود بین بافت های تنم رسوخ می کرد و حسی وصف ناشدنی به من تزریق می کرد. کنار حاج رسول نشسته بودم و از روی قرآن آیاتی را که مردی جوان تلاوت می کرد، نگاه می کردم. بعد از ختم، محمدرضا به سمت حاجی آمد و به او کمک کرد که از مسجد بیرونش ببرد و روی ویلچر بنشاند. _ حسام بیا... با هم برمی گردیم خونه. محمدرضا نگاهی به من کرد و گفت: _ حاج خانوم و حوریا خانوم نیستن، خودم همراهتون میام _ دستت درد نکنه محمدجان. با حسام کمی حرف دارم. دسته های ویلچر را گرفتم و بی صدا از کنار محمدرضا گذشتم و ویلچر حاجی را حرکت دادم. _ هر حرفی داری بگو. میشنوم. نمی دانستم چه بگویم و از کجا شروع کنم. به سختی سر بحث را باز کردم. _ من... از بچگی چیز زیادی در خاطرم نیست جز خاطراتی از پدر و مادرم که خوش بودم باهاشون و خیلی زود تنهام گذاشتن. وسط زلزله بم داغ جفتشون به دلم موند و مادربزرگم شد همه ی کسم. هفده هجده ساله بودم که مادربزرگمم عمرشونو دادن به شما و من موندم تنهاتر از قبل. علاقه و رو حیه ای برام نمونده بود که درسم رو ادامه بدم و به همون دیپلم اکتفا کردم. پدرم پزشک بودن و بعد از فوت عمه م و خانواده ش و پدر مرحومم، تنها وارث پدر و مادربزرگم شدم و الان از مال و دارایی چیزی کم ندارم. خونه ی پدرم و منزل مادربزرگم رو دارم اما بنا به دلتنگی و تنهایی، نتونستم اونجا زندگی کنم و اجاره شون دادم و خودمم بخاطر تنوع، هر سال توی یه محله جدید خونه گرفتم. از وقتی تصمیم گرفتم یه شغلی برای خودم انتخاب کنم، اون مغازه ی توی پاساژ رو خریدم و بر حسب علاقه م به کار ورزشی، توی این زمینه فعالیت کردم و راضی ام. اینا رو توضیح دادم که بدونید ظاهر زندگیم چیه... اما باطن... سکوت کردم. خیالم راحت بود پشت ویلچر ایستاده بودم و ویلچر را می راندم و چشمم به نگاه تأسف بار حاجی نمی افتاد. _ یه بار خواستم تعریف کنم گفتید کشیش نیستید اما... اما حالا که پای حوریا خانوم به بحثمون باز شده... بعنوان پدرشون، این حق رو دارید از خواستگار دخترتون مطلع بشید. من... پیشینه خیلی خوبی ندارم. از زور تنهایی و به بهونه سرگرمی جاهای زیادی رفتم و مجالس... یعنی چطور بگم... جاهایی رفتم که یه پسر یا یه دختری که از نظر اخلاقی سالم باشن، نمیرن... که نتیجه ش میشه برخورد اون دختر توی رستوران و... فقط خیالتونو راحت کنم، تا به حال با هیچ دختری در ارتباط نبودم و شاید باورتون نشه که حوریا خانوم... اولین دختریه که به قلبم اومده و یا اصلا به خودم اجازه دادم درمورد اولین جنس مؤنث زندگیم فکر کنم و برای زندگی... میخوامشون. ایستادم... به خودم جرأت دادم رو به روی حاجی بایستم و رودررو با او صحبت کنم. هیچ حس خاصی جز احترام و سکوت در چهره اش نمی دیدم. زانو زدم و جلوی ویلچر نشستم و سرم را پایین انداختم. _ حاجی... من به گفته ی شما عمل کردم و یه توبه جانانه کردم. سعی هم در جبران دارم. از این نوع زندگی و لاقیدی و تنهایی و هرز رفتن، خسته شده بودم. خدا بهم رحم کرد و شما رو سر راهم گذاشت. من هیچ کس رو نداشتم راهنمای زندگیم بشه و خودمم بنا به شرایطم پیگیر درست و غلط زندگیم نشدم. پارتی های شبونه و ... چطور بگم... من الان بیشتر از چهل روزه که از همه چی پاکم. چه پارتی رفتن ها... چه... مشروب خوردنا... پاکم و نمازمو میخونم و امروزم برای اولین بار روزه مو گرفتم و به غیر از لطف خدا مدیون شما هستم تا ابد. من... بهتون حق میدم اگه همین الان هم یه سیلی بهم بزنید و بگید دور از جون حوریا خانوم، نعش دخترتونم روی دوش امثال من نمیذارید... اما... کف دستم را جلو آوردم و اشاره دادم: _ من صاف و بی ریا اومدم جلو و شرایطم رو براتون توضیح دادم و خواسته مو گفتم. هر چی هم بگید بنا به احترامم به شما و خانواده تون، علی رغم غمی که تو دلم میشینه و شکست روحی که بهم وارد میشه بهتون احترام میذارم و یه چشم و... خدانگهدار. من پنج تن رو واسطه قرار دادم برای قبولی توبه و رسیدنم به حوریا خانوم. حاجی ساکت و متفکر، به انتهای کوچه زل زده بود. آرام چرخ ویلچر را به حرکت درآورد و مجبورم کرد از سر راهش بلند شوم. قلبم از جا کنده شد. کوهی از ناامیدی روی سرم خراب شد. نزدیک خانه که رسید بدون اینکه رویش را برگرداند گفت، باهات تماس می گیرم. [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
【 ݥڪٺݕ‌ۮࢪس‌شۿۮݳ🇵🇸 】
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 [ #قسمت_شصت_ویکم ] سکوتی که بر مسجد حاکم شده بود بی
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . [📖] رمان:《 》 [ ] گاهی می خندیدم و گاهی نگرانی به جانم می نشست. عین مرغ سر کنده می آمدم و می رفتم و قرار نداشتم. بارها لیوان آب را پر کردم و یادم می آمد روزه ام و سردرگم با گلویی خشک خودم را روی مبل می انداختم. اگر حوریا را از دست می دادم، نمی دانم چه بر سر روحیه و یا حتی زندگی ام می آمد. از استرس مغازه هم نرفتم. نزدیک غروب بود که بیرون رفتم. هم برای پیاده روی و هم برای افطار و شام. گرسنه بودم اما از نگرانی میلی به چیزی نداشتم. در حین پیاده روی زن و مردی بسته های غذا را پخش می کردند و یک بسته هم به من دادند. گفتند نذری است و اگر روزه هستم روزه ام را با نذری آنها افطار کنم. نزدیک پارک بودم و از مسجد دور شده بودم و صدای اذان را نمی شنیدم. از سوپرمارکت کنار پارک که تلویزیونش روشن بود پرسیدم اذان داده یا نه. اذان داده بود. بطری آب معدنی را خریدم و روی یکی از صندلی های پارک نشستم و مشغول خوردن شدم. بعد از نماز به معبد همیشگی رفتم و نگاه منتظرم را به خانه ی حاج رسول دوختم. از عاقبت درخواستم هیچ تصوری نداشتم و حتی نمی توانستم برای خودم رویاپردازی کنم. اگر حاج رسول جواب منفی می داد یا حوریا مرا به همسری قبول نمی کرد نمی دانم آینده ام به کجا می کشید. تمام طول شب را نخوابیدم. حتی یادم رفت سحری بخورم. با صدای اذان صبح که از مسجد پخش شد و به عمق کوچه ها سرک کشید، متوجه شدم روزه ی روز دوم شروع شد. وضو گرفتم و نمازم را خواندم و روی کاناپه دراز کشیدم و خوابم برد. با صدای گوشی ام و سردرد بدی که داشتم از خواب پریدم. حاج رسول بود. با عجله جواب دادم. _ جانم حاجی... سلام. _ سلام آقا حسام. خوابی؟ _ بله حاج رسول. خواب موندم. تا نماز صبح خوابم نبرد. _ به نماز جماعت که نرسیدی. می تونی به ختم قرآن خودتو برسونی؟ به ساعت نگاه کردم. باورم نشد تا این ساعت خوابم برده باشد. خداحافظی کردم و تماس را قطع کردم و با عجله خودم را به مسجد رساندم. ختم قرآن شروع شده بود. آخرین ردیف نشسته بودم و نگاهم سمت محمدرضا کشیده شد که جای دیروز من، در کنار حاج رسول نشسته بود. بعد از مراسم به سمت حاج رسول رفتم و به اجبار با محمدرضا هم دست دادم و احوالپرسی کردم. محمدرضا خنده ای کرد و گفت: _ چه خوب شد اومدی آقا حسام. حالا که دوست حاج رسول هستید، امشب من می خوام به همراه خانواده م بریم خونه ی حاج رسول. اگه حاجی موافق باشن، می خوام شما هم باشی و ازت دعوت کنم افطار بیای خونه ی حاج رسول. به وضوح ناراحتی را در چهره ی حاج رسول دیدم. اما خویشتن داری کرد و گفت: _ حسام مختاره اما فکر می کنم خانواده تو معذب باشن. حسام رو ندیدن تا حالا... _ مشکلی نیست حاجی... آشنا میشن. میای آقا حسام؟ نمی دانستم چه بگویم. از طرفی نمی خواستم جلوی این پسر کم بیاورم و از طرف دیگر، رفتار حاج رسول مرا منع می کرد از قبول این دعوت که پر از ابهام بود. _ منتظرتم آقاحسام. رومو زمین ننداز. قبل از اذان مغرب خونه حاج رسول باشی حتما. بدون اینکه منتظر جواب من باشد گفت: _ حاجی اگه اجازه بدید من برم. کلی کار دارم. با اجازه. و من و حاج رسول را ترک کرد. صدای حوریا تمام روح و جسمم را منعطف کرد به سمت جهتی که حوریا ایستاده بود. با چند دختر هم سن و سال خود حرف می زد. شاد و پر طراوت و صمیمی با لبخندی زیبا... چیزی که متفاوت از سر به زیر انداخته و چهره ی خالی از احساس و نگاه محجوبش بود. انگار نگاهم زیادی طول کشیده بود که حاج رسول از کنارم گذشت و گفت: _ فعلا خداحافظ پسر خوب. خجالت زده و دسپاچه خداحافظی کردم و به سمت آپارتمانم سرازیر شدم [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
_سلام رفیق 😉 من از موقعی که عضو این کانال شدم ، زندگیم متحول شده 😇، اگر دنبال یک کانال خوب هستی که سطح سواد مذهبی ات رو افزایش بده ☺️بیا تو کانال زیر ، انواع کلیپ ، وصیت نامه های شهدا ، و پروفایل های مذهبی در این کانال پیدا میشود . بزن رو لینک متحول بشی : 😁 🆔https://eitaa.com/Mard_Meydan_72
✨پیامبر اکرم حضرت محمد (ص) فرمودند: هر یک از شما منکرى را دید باید با دست خود آن را تغییر دهد. اگر نتوانست، با زبانش تغییر دهد (اعتراض کند) و باز اگر نتوانست، در قلبش آن را انکار کند و این ضعیف ترین مرحله ایمان است. ➕دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد👇 https://eitaa.com/Iran_gavi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 عاقبت کسی که برای امام زمان عج دعا کند ➕دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد👇 https://eitaa.com/Iran_gavi
رو به سوریه کرد خواهر شهید احمد مشلب و گفت: بیا همه عروسک هایم مالِ تو حالا داداشم رو پس میدی..؟! آخه خیلی دلتنگشم:)💔 🌹 ➕دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد👇 https://eitaa.com/Iran_gavi
هدایت شده از داعی‌َالله🇮🇷
•💚🌿• مے‌نویسم‌عشق، بےتردیدمے‌خوانم‌جنون هرڪسےدیوانہ‌‌تر، السّابِقونَ‌السّابِقونَ...
بسم الله الرحمن الرحیم کلاس تاریخ اسلام جلسه پنجم
درس پنجم ﻋﺒﺪﺍﻟﻤﻄﻠﺐ ﺗﺼﻤﻴﻤﺶ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ. ﺗﺎﺭﻳﺦ ﺗﻜﺮﺍﺭ ﻣﻲ‌ﺷﺪ ﻭ ﻗﺼﻪ ﻭ ﺍﺳﻄﻮﺭﻩ ﻳﻜﺒﺎﺭ ﺩﻳﮕﺮ ﺗﺎﺭﻳﺦ ﻣﻲ‌ﮔﺸﺖ. ﺧﺪﺍﻱ ﻋﺸﻖ ﻗﺮﺑﺎﻧﻴﺶ ﺭﺍ ﻣﻲ‌ﮔﺮﻓﺖ. ﭼﻨﺎﻥ ﻣﺼﻤﻢ ﻭ ﺗﺨﻠﻒ ﻧﺎﭘﺬﻳﺮ ﻛﻪ ﮔﻮﻳﻲ ﺍﺯ ﻫﻢ ﺍﻛﻨﻮﻥ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ. ﺍﻳﻨﻚ ﭘﺴﺮﻙ ﺑﺎﻳﺪ ﻣﻲ‌ﺭﻓﺖ... ﺍﻣﺎ ﺍﺯ ﻛﺠﺎ ﻛﻪ ﺍﻳﻦ ﻳﻜﻲ ﻧﺠﺎﺕ ﻣﻲ‌ﻳﺎﻓﺖ؟...ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺍﺑﺮﺍﻫﻴﻢ ﻧﻴﺰ ﭼﻨﻴﻦ ﺑﻮﺩ. ﺣﻠﻘﻪ ﻱ ﺍﺗﺼﺎﻝ ﺳﺮﻧﻮﺷﺖ ﺍﻳﻦ ﺩﻭ ﻣﺮﺩ ﻳﻚ ﺣﻘﻴﻘﺖ ﺩﺍﺷﺖ. ﺍﺯ ﺁﻥ ﺯﻣﺎﻥ ﻛﻪ ﺯﻣﺰﻡ ﺟﻮﺷﻴﺪﻩ ﺑﻮﺩ، ﺍﺯ ﺁﻏﺎﺯ ﭘﻴﺪﺍﻳﺶ ﻫﺴﺘﻲ ﺗﺎﻛﻨﻮﻥ ﻭ ﺗﺎ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺗﺎﺭﻳﺦ، ﺍﻳﻦ ﻫﻤﻪ ﻭﺳﻴﻠﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ. ﻫﺪﻑ، ﻇﻬﻮﺭ ﺁﻥ ﺁﻣﺪﻧﻲ ﺍﻱ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﺍﺑﺮﺍﻫﻴﻢ ﻭ ﺗﻤﺎﻣﻲ ﺍﻧﺒﻴﺎﺀ ﭘﻞ ﻋﺒﻮﺭ ﺍﻭ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻭ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﻫﺎﺟﺮ ﻭ ﺍﺑﺮﺍﻫﻴﻢ ﻛﻪ ﺭﻳﺸﻪ ﺍﻳﻦ ﻧﻬﺎﻝ ﺑﺮﻭﻣﻨﺪ ﺑﻮﺩ ﻧﻴﺰ ﺟﺰ ﺍﻳﻦ ﻧﺒﻮﺩ. ﺍﺑﺮﺍﻫﻴﻢ، ﭘﻴﺎﻣﺒﺮﻳﺴﺖ ﻣﻮﻗﻦ، ﺑﺎﻭﻓﺎ، ﺷﻜﻮﺭ، ﺻﺮﻳﺢ ﻭ ﻣﻨﻄﻘﻲ، ﺷﻔﺎﻓﺘﺮﻳﻦ ﺧﺼﺎﺋﺺ ﺁﻥ ﺟﺎﻥ ﺍﻧﺪﻳﺸﻤﻨﺪ ﻛﻪ ﺷﻌﺎﻉ ﺗﺎﺑﻨﺎﻙ ﺷﻌﻮﺭﺵ ﺗﺎ ﺍﺑﺪ ﺑﺮ ﻣﺪﺍﺭ ﻋﺸﻖ ﻭ ﻋﺼﻤﺖ ﻣﻲ‌ﺩﻣﺪ ﻧﻬﺎﻳﺖ ﺷﻴﻔﺘﮕﻲ ﻭ ﺍﺧﻠﺎﺻﺶ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺗﻮﺣﻴﺪ ﻋﻠﻤﻲ ﻭ ﻋﺮﻓﺎﻥ ﻋﻤﻠﻲ ﺑﺎﺯ ﻣﻲ‌ﻧﻤﺎﻳﺎﻧﺪ. ﺗﻮﺣﻴﺪ ﻭﻱ ﻣﺮﺍﺣﻠﻲ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺧﻮﺩ ﺩﺍﺭﺩ ﻛﻪ ﻫﺮ ﺷﻴﻮﻩ ﻱ ﻣﻌﻘﻮﻝ ﻭ ﻣﺴﺘﺪﻟﻲ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺍﻟﻬﺎﻡ ﻣﻲ‌ﮔﻴﺮﺩ. ﺗﻮﺣﻴﺪ ﺍﻭ ﺍﺯ ﺧﻮﺩ ﺁﻏﺎﺯ ﻣﻲ‌ﻛﻨﺪ. ﺍﺯ ﻓﻄﺮﺕ ﺧﻮﻳﺶ ﺟﻮﻳﺎ ﻣﻲ‌ﺷﻮﺩ. ﺍﺯ ﻃﺒﻊ ﺁﻓﺮﻳﻨﺶ ﻭ ﮊﺭﻓﺎﻱ ﻧﻬﺎﺩ ﺧﻮﺩ ﻣﻲ‌ﭘﺮﺳﺪ ﻭ ﺑﺪﻳﻦ ﮔﻮﻧﻪ ﺑﺎ ﺩﺭﻧﻮﺭﺩﻳﺪﻥ ﻣﺮﺍﺣﻞ ﻣﻨﻄﻘﻲ «ﺍﺳﺘﻴﻀﺎﺡ ﺍﺯ ﺧﻮﺩ ﻭ ﻫﺴﺘﻲ ﺗﺎ ﺭﺳﻴﺪﻥ ﺑﻪ ﻣﺮﺣﻠﻪ ﻱ ﻳﻘﻴﻨﻲ ﺍﺳﺘﺪﻟﺎﻝ ﻗﺎﻃﻊ ﻭ ﺍﻳﺠﺎﺏ ﺣﺠﻴﺖ» ﻧﻘﺸﻲ ﺑﺎﺭﺯ ﻭ ﺭﻭﺷﻦ ﻣﻲ‌ﻳﺎﺑﺪ.
ﺍﻭ ﺍﻭﻟﻴﻦ ﺁﻣﻮﺯﮔﺎﺭ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻭ ﻣﻌﻠﻢ ﺣﻜﻤﺖ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﺭﺍﺯ ﻛﺎﺋﻨﺎﺕ ﻭ ﺣﻜﻤﺖ ﻫﺴﺘﻲ ﺭﺍ ﺑﺎ ﻳﻜﻲ ﺩﻭ ﺍﺷﺎﺭﻩ ﺻﺮﻳﺢ ﻭ ﺭﻭﺷﻦ ﺑﻪ ﺑﺸﺮﻳﺖ ﺁﻣﻮﺧﺖ. ﺍﺑﺮﺍﻫﻴﻢ ﺍﻳﻦ ﺍﻭﻟﻴﻦ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻛﻪ ﺩﺭ ﺗﺎﺭﻳﺦ ﻓﻜﺮ ﺑﺸﺮﻱ ﺑﻪ ﻟﺤﺎﻅ ﻣﻨﻄﻖ ﺻﻮﺭﻱ ﻭ ﻣﻨﻄﻖ ﻋﻤﻠﻲ ﺑﻪ ﺍﻗﺎﻣﻪ ﺣﺠﺖ ﺑﺮﺁﻣﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺑﺮﻫﺎﻥ ﻋﻠﻤﻲ ﭘﺮﺩﺍﺧﺖ: ﺁﺧﺮﻳﻦ ﻣﺮﺗﺒﻪ ﺗﻔﻜﺮ ﻣﻨﻄﻘﻲ... ﺍﻓﺰﻭﻥ ﺑﺮ ﺍﻳﻦ ﻫﻤﻪ ﺍﻭﻟﻴﻦ ﺻﻔﺖ ﺑﺎﺭﺯ ﻭ ﺑﺮﻫﺎﻥ ﻋﻤﻠﻲ ﻛﻪ ﺩﺭ ﺍﻭ ﻣﻲ‌ﺑﻴﻨﻲ ﺩﻭﺳﺘﻲ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﻭ ﻣﺮﺩﻡ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺩﺭ ﺩﺳﺘﺶ ﺗﺒﺮﻱ ﻛﻪ ﺑﺎ ﺑﻲ ﺭﺣﻤﻲ ﺗﻤﺎﻡ ﺑﺘﻬﺎﻱ ﺗﺎﺭﻳﺨﻲ، ﻗﺒﻴﻠﻪ ﺍﻱ، ﺳﻴﺎﺳﻲ، ﻧﮋﺍﺩﻱ ﻭ ﺳﻴﺎﺩﺗﻲ ﺭﺍ ﺩﺭﻫﻢ ﻣﻲ‌ﺷﻜﻨﺪ. ﻣﺮﺩﻱ ﻛﻪ ﻓﺮﻳﺎﺩ ﺑﺮﻣﻲ ﺁﻭﺭﺩ: «ﺑﻪ ﺭﺍﺳﺘﻲ ﻧﻤﺎﺯ ﻭ ﻋﺒﺎﺩﺗﻢ، ﺯﻧﺪﮔﺎﻧﻲ ﻭ ﻣﺮﮔﻢ ﺗﻤﺎﻣﻲ ﺑﺮﺍﻱ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﻭ ﺩﺭ ﺟﻬﺖ ﺁﻓﺮﻳﻨﻨﺪﻩ ﻱ ﺩﻭ ﺟﻬﺎﻥ ﺍﺳﺖ. ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭﻱ ﻛﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻫﻤﺘﺎﻳﻲ ﻧﻴﺴﺖ. ﺑﻪ ﺍﻳﻦ ﺍﻋﺘﻘﺎﺩ ﻣﺄﻣﻮﺭﻡ ﻭ ﻣﻦ ﺍﺯ ﻣﺴﻠﻤﺎﻧﺎﻧﻢ». ﭼﻨﻴﻦ ﻛﺴﻲ ﺟﺪ ﺍﻋﻠﺎﻱ ﻣﺤﻤﺪ ﺍﺳﺖ. ﻧﺨﺴﺘﻴﻦ ﻣﻈﻬﺮ ﻋﺸﻖ، ﭼﺸﻤﻪ ﺳﺎﺭ ﺗﺒﺎﺭ ﻭ ﺳﻠﺴﺒﻴﻞ ﻧﻴﺎﻛﺎﻥ ﺍﻭ...
ﺍﻳﻨﻚ ﻋﺒﺪﺍﻟﻤﻄﻠﺐ، ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺯﻣﺰﻡ ﺭﺍ ﻳﺎﻓﺘﻪ ﺍﺳﺖ. ﺁﻥ ﭼﺸﻤﻪ ﺳﺎﺭ ﺭﺣﻤﺎﻧﻲ ﺭﺍ ﻛﻪ ﮔﻢ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﭘﻴﺪﺍ ﻛﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ... ﺩﺭ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﻣﻲ‌ﺗﻮﺍﻥ ﺍﺯ ﻭﻗﻮﻉ ﻋﻠﺎﺋﻤﻲ ﺑﻪ ﺣﻮﺍﺩﺛﻲ ﺟﺪﻳﺪ ﭘﻲ ﺑﺮﺩ. ﺍﺧﺒﺎﺭﻱ ﺟﺪﻳﺪ... ﺷﺎﻳﺪ ﭼﺸﻤﻪ ﺳﺎﺭ ﺭﺣﻤﺖ ﺍﻟﻬﻲ ﺑﺴﺎﻥ ﺍﻳﻦ ﺁﺏ ﻛﻪ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺍﺯ ﻧﻮ ﺟﻮﺷﻴﺪﻩ ﺑﻮﺩ، ﺟﺎﺭﻱ ﻣﻲ‌ﺷﺪ ﻭ ﺑﺎﺭ ﺩﻳﮕﺮ ﻓﺮﺍﻣﻲ ﺁﻣﺪ ﺗﺎ ﻛﻌﺒﻪ، ﺧﺎﻧﻪ ﻣﻄﻬﺮ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺯﻧﮕﺎﺭ ﺷﺮﻙ ﻭ ﺩﺳﺘﺎﺭ ﭼﺮﻙ ﭘﺎﻙ ﻛﻨﺪ... ﺷﺎﻳﺪ ﺩﺭ ﺟﻬﺎﻥ ﺑﻪ ﻇﻬﻮﺭ ﺑﺖ ﺷﻜﻨﻲ ﻧﻮﻳﺪ ﻣﻲ‌ﺭﻓﺖ ﻛﻪ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﭘﺮﺳﺘﺸﮕﺎﻩ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺍﺻﻨﺎﻡ ﻭ ﺑﺘﻬﺎ ﭘﺎﻙ ﮔﺮﺩﺍﻧﺪ ﻭ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻧﻤﻮﺩ ﻧﻤﺮﻭﺩﻫﺎ ﺭﺍ ﺩﺭﻫﻢ ﺑﺸﻜﻨﺪ ﻭ ﺧﺎﻙ ﻭ ﺧﺎﺷﺎﻙ ﮔﺮﺩﺍﻧﺪ... ﻛﻌﺒﻪ ﻛﻪ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﻪ ﺗﻮﻃﺌﻪ ﺩﺳﺘﻬﺎﻱ ﻧﺎﭘﺎﻛﻲ ﺑﺘﺨﺎﻧﻪ ﺷﺪﻩ ﻭ ﺧﺎﻧﻪ ﺍﻟﻬﻲ ﻟﺎﻧﻪ ﺗﺒﺎﻫﻲ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ. ﻭ ﭘﺪﺭ ﻳﻌﻨﻲ ﻋﺒﺪﺍﻟﻤﻄﻠﺐ ﺟﻮﺷﺶ ﺍﻳﻦ ﻧﻮﻳﺪ ﺍﻣﻴﺪ ﻭ ﭼﺸﻤﻪ ﺳﭙﻴﺪ ﺳﻌﻴﺪ ﺭﺍ ﺩﺭ ﭘﺴﺮﺵ ﻋﺒﺪﺍﻟﻠﻪ ﻣﻲ‌ﺩﻳﺪ. ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺍﻧﺪ ﻛﻪ ﻋﺒﺪﺍﻟﻠﻪ ﺍﺯ ﻫﻤﺎﻥ ﺁﻏﺎﺯ ﻛﻮﺩﻛﻲ ﺣﺎﻝ ﻭ ﻫﻮﺍﻳﻲ ﺧﻮﺵ ﻭ ﺳﻴﺮ ﻭ ﺻﻔﺎﺋﻲ ﺩﻟﻜﺶ ﺩﺍﺷﺖ. ﻫﻤﻮﺍﺭﻩ ﺩﺭ ﮔﺮﺩﺷﻬﺎﻱ ﺧﻮﺩ ﺑﻪ ﺟﺎﻧﺐ «ﺑﻄﺤﺎﺀ» ﻣﻲ‌ﺭﻓﺖ ﻭ ﺗﻨﻬﺎ ﺩﺭ ﻛﻮﻩ ﻣﺤﺒﻮﺑﺶ ﺳﻴﺮ ﻣﻲ‌ﻛﺮﺩ. ﻣﻲ‌ﺭﻓﺖ ﻭ ﺩﺭ ﺩﺍﻣﻨﻪ ﻱ ﺍﻳﻦ ﻭﺍﺩﻱ ﺧﺎﻣﻮﺵ ﻭ ﺁﺑﺎﺩﻱ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﭘﻴﻮﺳﺘﻪ ﺻﺤﻨﻪ‌ﻫﺎﻳﻲ ﺷﮕﻔﺖ ﺍﻧﮕﻴﺰ ﻣﻲ‌ﺩﻳﺪ.
ﺑﻨﺎﮔﺎﻩ ﺩﺭ ﺁﻥ ﻟﺤﻈﺎﺕ ﭘﺮﺟﻠﺎﻝ ﻭ ﺁﺷﻨﺎ ﻛﻪ ﺷﻌﻠﻪ‌ﻫﺎﻱ ﺍﻟﻬﺎﻡ ﺑﺮﺍﺑﺮﺵ ﻧﻘﺶ ﻣﻲ‌ﮔﺮﻓﺖ، ﻧﻮﺭﻱ ﺍﺯ ﺩﺭﻭﻧﺶ ﺑﺮﻣﻲ ﺗﺎﻓﺖ ﻭ ﺳﺮﺍﭘﺎﻳﺶ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻣﻮﺝ ﻧﻮﺍﺯﺵ ﺧﻮﺩ ﮔﺮﻓﺖ. ﺑﭽﻪ ﺍﺯ ﮔﺮﻣﺎﻱ ﺁﻥ ﻧﻮﺭ ﺫﺍﺗﻲ ﻭ ﺣﻀﻮﺭ ﺳﺮﻭﺭ ﺣﻴﺎﺗﻲ ﺑﻪ ﺣﻴﺮﺕ ﻣﻲ‌ﺍﻓﺘﺎﺩ. ﺍﻳﻦ ﻛﻪ ﺑﻮﺩ؟ ﺍﻳﻦ ﻧﮕﻬﺒﺎﻥ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﻭ ﻣﺼﺎﺣﺐ ﺷﻴﺮﻳﻦ ﺟﺎﻥ ﻛﻪ ﺁﻥ ﻫﻤﻪ ﺑﺪﻭ ﺗﻮﺟﻪ ﺩﺍﺷﺖ؟ ﻧﺠﻮﺍﻫﺎﻱ ﻣﻠﻜﻮﺗﻲ ﺍﻳﻦ ﻫﻤﻨﺸﻴﻦ ﺁﺳﻤﺎﻧﻲ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺩﺭﻭﻥ ﺧﻮﺩ ﻣﻲ‌ﺷﻨﻴﺪ. ﺩﻟﺶ ﺁﺑﺴﺘﻦ ﮔﻨﺠﻲ ﮔﺮﺍﻥ ﻭ ﭘﺎﻙ... ﻭ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺻﺪﻑ ﮔﻮﻫﺮﻱ ﺭﺧﺸﺎﻥ ﻭ ﺗﺎﺑﻨﺎﻙ ﻣﻲ‌ﻳﺎﻓﺖ. ﺁﻥ ﺍﻟﻬﺎﻡ ﺁﺗﺸﻴﻦ ﻛﻪ ﻭﻱ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﻫﻤﻴﺖ ﺍﻳﻦ ﻧﻮﺭ «ﺧﻮﺩﺯﺍ» ﻭﺍﻗﻒ ﻣﻲ‌ﻛﺮﺩ، ﺁﻥ ﺩﺳﺖ ﻟﻄﻴﻒ ﻛﻪ ﻭﺩﻳﻌﻪ ﻱ ﭘﺎﻛﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺳﭙﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ، ﺍﻳﻦ ﻫﻤﻪ ﺭﺍ ﺑﺪﻭ ﻣﻲ‌ﺁﻣﻮﺧﺖ ﻭ ﺗﻔﻬﻴﻤﺶ ﻣﻲ‌ﻛﺮﺩ ﻭ ﺗﻌﻠﻴﻤﺶ ﻣﻲ‌ﻧﻤﻮﺩ. ﺁﺭﻱ ﺁﻥ ﻧﻮﺭ ﭘﺴﺮﻱ ﻛﻪ ﺩﺭ ﺩﺭﻭﻥ ﺧﻮﺩ ﺩﺍﺷﺖ ﭼﻪ ﭼﻴﺰﻫﺎﻳﻲ ﻛﻪ ﺑﻪ ﭘﺪﺭ ﻧﻤﻲ ﺁﻣﻮﺧﺖ. «ﻋﺒﺪﺍﻟﻠﻪ» ﺧﺎﻣﻮﺵ ﺑﻪ ﺍﻳﻦ ﭼﺮﺧﺶ ﻋﻈﻴﻢ ﻛﻬﻜﺸﺎﻧﻬﺎ، ﺟﺎﻧﻬﺎ ﻭ ﺟﻬﺎﻥ‌ﻫﺎ ﻛﻪ ﺩﺭ ﺧﻮﺩ ﺩﺍﺷﺖ، ﺍﻳﻦ ﻣﺪﺑﺮ ﺍﻓﻠﺎﻙ ﻭ ﻣﻘﺪﺭ «ﻟﻮﻟﺎﻙ» ﻛﻪ ﻫﺴﺘﻲ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺧﻮﺩ ﭘﺮ ﻛﺮﺩﻩ ﻭ ﻣﻨﻮﺭ ﻣﻲ‌ﻛﺮﺩ ﻣﻲ‌ﻧﮕﺮﻳﺴﺖ ﻭ ﺩﺭ ﻋﻤﻖ ﺟﺎﻥ ﺧﻮﺩ ﺳﭙﺎﺳﮕﺰﺍﺭ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺭﻭﻧﻲ ﺧﻮﻳﺶ ﺑﻮﺩ... ﺁﺭﻱ ﺩﺭ ﻫﻤﻴﻦ ﺳﻨﻴﻦ ﻛﻮﺩﻛﻲ ﭼﻪ ﭼﻴﺰﻫﺎﻳﻲ ﺭﺍ ﻛﻪ ﻧﻔﻬﻤﻴﺪﻩ ﺑﻮﺩ. ﭘﺴﺮﻱ ﻳﺎﺯﺩﻩ ﺳﺎﻟﻪ ﻛﻪ ﻣﻲ‌ﺩﺍﻧﺴﺖ ﺍﻳﻨﻚ ﭘﺪﺭﻱ ﺍﺳﺖ. ﭘﺪﺭ ﭘﺴﺮﻱ ﻛﻪ ﺍﻭ ﭘﺪﺭ، ﻧﮕﻬﺒﺎﻥ ﻭ ﺭﺍﻫﻨﻤﺎﻱ ﺧﻠﻖ‌ﻫﺎﻱ ﺟﻬﺎﻥ ﺑﻮﺩﻩ ﺍﺳﺖ. ﭘﺴﺮﻱ ﻛﻪ ﻧﻮﺯﺍﺩ ﺁﻓﺮﻳﻨﺶ، ﻣﻴﻠﺎﺩ گزینش و نور بینش بود.
ﻣﻮﺟﻮﺩﻱ ﻣﺒﺪﺃ ﺟﻮﻫﺮﻩ ﻱ ﻫﺴﺘﻲ ﻭ ﻭﺍﺳﻄﻪ ﻱ ﻓﻴﺾ ﺟﻬﺎﻥ ﺑﺎﻟﺎ ﻭ ﭘﺴﺘﻲ... ﭘﺲ ﺑﻪ ﺷﺎﺩﻣﺎﻧﻲ ﻭ ﺑﻪ ﺁﻥ ﭘﺴﺮ ﻛﻪ ﺩﺭ ﺩﺭﻭﻥ ﻗﻠﺐ ﻭ ﺭﻭﺡ ﺧﻮﺩ ﺩﺍﺷﺖ ﺑﺎ ﺑﺎﻟﻬﺎﻱ ﺍﻭ ﺑﺮ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺭﺅﻳﺎﻫﺎﻱ ﺧﻮﺩ ﭘﺮﻭﺍﺯ ﻣﻲ‌ﻛﺮﺩ. ﺣﺘﻲ ﮔﺎﻩ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﺻﺪﺍﻳﺶ ﺭﺍ ﻣﻲ‌ﺷﻨﻴﺪ. ﺁﻥ ﭘﺴﺮ ﺩﻟﺒﻨﺪ ﺭﺍ ﻛﻪ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﻭ ﺯﻣﻴﻦ ﺩﺭ ﺑﺮﺍﺑﺮﺵ ﺑﻪ ﺳﺠﺪﻩ ﻱ ﺳﭙﺎﺱ ﻣﻲ‌ﺭﻓﺘﻨﺪ... ﭘﺴﺮﻱ ﺍﺭﺟﻤﻨﺪ ﻛﻪ ﻋﺰﺕ ﺍﺯﻭ ﻣﺎﻳﻪ ﻣﻲ‌ﮔﺮﻓﺖ... ﺁﻥ ﺁﻗﺎ ﻭ ﺳﺮﻭﺭ ﺍﻧﺒﻴﺎﺀ، ﺁﺭﻱ ﭼﻪ ﺑﺴﻴﺎﺭ ﻗﺮﻭﻥ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﺑﺸﺎﺭﺗﺶ ﺭﺍ ﺩﺍﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ،... ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﺍﺵ ﻛﻮﭼﻜﺘﺮﻳﻦ ﺗﺮﺩﻳﺪﻱ ﻧﺪﺍﺷﺖ... ﺁﻥ ﺭﺳﻮﻝ ﺍﻣﻲ ﻛﻪ ﭘﻴﺸﻮﺍﻱ ﺑﺮﮔﺰﻳﺪﮔﺎﻥ، ﺍﻣﺎﻡ ﻧﻴﻜﻮﻛﺎﺭﺍﻥ، ﺯﻳﻨﺖ ﺁﻓﺮﻳﻨﺶ، ﭼﺸﻤﻪ ﺳﺎﺭ ﺧﻴﺮ، ﻣﻨﺒﻊ ﺑﺮﻛﺖ، ﺍﺻﻞ ﻧﻮﺭ ﻭ ﻣﻨﺸﺄ ﻋﺪﺍﻟﺖ ﺑﻮﺩ. ﺁﻥ ﺑﻲ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﻣﺴﻌﻮﺩﻱ ﻛﻪ ﻧﺎﻣﺶ ﻣﺤﻤﺪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺭﺗﺒﻪ ﻱ «ﻣﺤﻤﻮﺩﻱ» ﺩﺍﺷﺖ... ﺁﻧﮕﺎﻩ ﻋﺒﺪﺍﻟﻠﻪ ﻣﻲ‌ﻧﺸﺴﺖ ﻭ ﻧﺎﺟﻲ ﻣﺤﺒﻮﺑﺶ ﺭﺍ، ﺁﻥ ﻣﻮﻋﻮﺩ ﻣﺒﺸﺮ ﮔﻴﺘﻲ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻧﻬﺎﺩ ﺧﻮﺩ ﻣﻲ‌ﻧﮕﺮﻳﺴﺖ ﻭ ﺑﻪ ﺭﻭﻳﺶ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﻣﻲ‌ﺯﺩ. ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺧﻮﺩ ﻣﻲ‌ﮔﺮﻓﺖ؟ ﻧﻪ ﻛﻪ ﻋﺒﺪﺍﻟﻠﻪ ﺧﻮﺩ ﺩﺭ ﺍﻭ ﺑﻮﺩ. ﺁﻩ ﭼﻪ ﺳﻌﺎﺩتی! ﭘﺪﺭ ﻣﻲ‌ﺷﺪ. ﻣﺎﺩﺭ ﻣﻲ‌ﺷﺪ. ﺩﺍﻳﻪ ﻣﻲ‌ﺷﺪ ﻭ ﺑﻪ ﭘﺴﺮﻙ ﺩﻟﺒﻨﺪﺵ ﻣﻲ‌ﺍﻧﺪﻳﺸﻴﺪ. ﻳﻚ ﺭﻭﺯ ﻋﺒﺪﺍﻟﻠﻪ ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﻛﻪ ﺩﺭ ﻛﻮﻩ ﺧﻮﻳﺶ ﮔﺎﻡ ﻣﻲ‌ﺯﺩ، ﺁﻥ ﻧﻮﺭ ﺁﺷﻨﺎ ﺍﺯ ﭘﺸﺘﺶ ﺳﺎﻃﻊ ﮔﺸﺖ ﻭ ﺑﺴﺎﻥ ﻓﻮﺍﺭﻩ ﺍﻱ ﻛﻪ ﺑﻪ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺑﺮﻣﻲ ﺯﻧﺪ، ﺑﺮ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺑﺎﻟﺎ ﺷﺪ ﻭ ﺩﺭ ﻳﻚ ﻟﻤﺤﻪ ﺩﺭ ﻗﻮﺳﻲ ﻧﺰﻭﻟﻲ ﺩﻭ ﺷﻘﻪ ﮔﺸﺖ ﻭ ﻫﺮ ﻫﻠﺎﻝ ﺁﻥ ﺑﻪ ﺟﺎﻧﺒﻲ ﻓﺮﻭﺭﻳﺨﺖ ﻭ ﻫﺮ ﻧﻴﻢ ﺁﻥ ﻧﻮﺭ ﻛﻪ ﻟﺎﺷﺮﻗﻴﻪ ﻭ ﻟﺎﻏﺮﺑﻴﻪ ﺍﺳﺖ، ﺷﺮﻕ ﻭ ﻏﺮﺏ ﻋﺎﻟﻢ ﺭﺍ ﺩﺭﺑﺮﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺳﭙﺲ ﺧﺎﻧﻪ ﻱ ﻛﻌﺒﻪ ﺁﻥ ﺭﺍ ﻓﺮﻭ ﻛﺸﻴﺪ ﻭ ﺩﺭ ﺧﻮﺩ ﺑﺮﺩ.
ﺁﺫﺭﺧﺶ ﭘﺮ ﺟﻠﺎﻝ ﻋﻈﻤﺘﻲ ﺑﻲ ﺳﺎﺑﻘﻪ. ﻧﻮﺭ ﭘﺎﺭﻩ‌ﻫﺎ ﺑﺴﺎﻥ ﭼﺘﺮﻱ ﮔﺴﺘﺮﻩ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺭﺍ ﺩﺭﻫﻢ ﭘﻮﺷﻴﺪ. ﭘﺴﺮﻙ ﺍﻳﻦ ﻫﻤﻪ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺣﻴﺮﺕ ﻣﻲ‌ﻧﮕﺮﻳﺴﺖ ﻭ ﺁﻥ ﻧﻮﺭ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻣﻲ‌ﺩﻳﺪ ﻛﻪ ﺗﺎ ﺁﻓﺎﻕ ﺍﻭﺝ‌ﻫﺎ ﻓﺮﻭﻣﻲ ﺭﻓﺖ ﻭ ﻣﻠﻜﻮﺕ ﺁﺳﻤﺎﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺑﺮ ﺍﻭ ﻣﻲ‌ﮔﺸﻮﺩ. ﮔﺎﻩ ﻣﻲ‌ﺷﺪ ﻛﻪ ﺩﺭ ﺳﺎﻳﻪ ﻱ ﺩﺭﺧﺘﻲ ﭘﮋﻣﺮﺩﻩ ﻭ ﺧﺸﻚ ﻣﻲ‌ﻧﺸﺴﺖ، ﻣﻲ‌ﻧﺸﺴﺖ ﻭ ﺩﺭ ﺍﻧﺪﻳﺸﻪ‌ﻫﺎﻱ ﺧﻮﺵ ﺧﻮﺩ ﻏﺮﻗﻪ ﻣﻲ‌ﺷﺪ. ﻭ ﺁﻧﮕﺎﻩ ﻛﻪ ﺧﺴﺘﻪ ﻣﻲ‌ﺷﺪ ﻭ ﺑﺮ ﺩﺭﺧﺖ ﺗﻜﻴﻪ ﻣﻲ‌ﻛﺮﺩ، ﺑﻨﺎﮔﺎﻩ ﺟﻨﺒﺶ ﻳﻜﺒﺎﺭﻩ ﻭ ﺯﻣﺰﻣﻪ ﺁﺭﺍﻡ ﺯﻧﺪﮔﻲ ﺭﺍ ﺍﺯ ﭘﺸﺖ ﺧﻮﻳﺶ ﻣﻲ‌ﺷﻨﻴﺪ... ﺁﺭﻱ ﺻﺪﺍﻱ ﺯﻧﺪﮔﻲ ﻭ ﺟﺮﻳﺎﻥ ﺑﻴﺪﺍﺭﻱ ﻭ ﻧﺠﻮﺍﻱ ﺭﻭﻳﺶ ﺣﻴﺎﺕ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺷﺎﺧﻪ ﻱ ﺩﺭﺧﺖ، ﺩﺭ ﭘﻮﺳﺖ ﻭ ﺭﮒ ﻭ ﺭﻳﺸﻪ ﻱ ﺁﻥ ﺑﺎﺯ ﻣﻲ‌ﺷﻨﻴﺪ... ﺳﺮﺑﺮﻣﻲ ﮔﺮﺩﺍﻧﺪ ﻭ ﻣﻲ‌ﺩﻳﺪ ﻛﻪ ﺩﺭﺧﺖ ﺳﺮﺍﭘﺎ ﺩﺭ ﺷﻜﻮﻓﻪ‌ﻫﺎﻱ ﺭﻧﮕﻴﻦ ﺑﺮﮔﻬﺎﻱ ﺯﻣﺮﺩﻳﻦ ﺧﻮﺩ ﻏﺮﻗﻖ ﮔﺸﺘﻪ ﺍﺳﺖ. ﻣﻲ‌ﺩﻳﺪﺵ ﻛﻪ ﺩﺭ ﺷﺎﺩﻱ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺯﻧﺪﮔﻲ ﭘﻴﭻ ﻭ ﺗﺎﺏ ﻣﻲ‌ﺧﻮﺭﺩ ﻭ ﺑﺮﮔﻬﺎﻱ ﮔﻨﮕﺮﻩ ﺩﺍﺭﺵ ﻫﻤﻪ ﺑﻪ ﺟﺎﻧﺐ ﺍﻭ ﺧﻢ ﻭ ﺭﺍﺳﺖ ﻣﻲ‌ﺷﻮﻧﺪ. ﻣﻲ‌ﺩﻳﺪ ﻛﻪ ﺁﻥ ﭼﻮﺏ ﺧﺸﻜﻴﺪﻩ ﻭ ﻣﺮﺩﻩ ﺍﻳﻨﻚ ﻏﺮﻕ ﺩﺭ ﺑﺮﮒ ﻭ ﻧﻮﺍﻱ ﺯﻧﺪﮔﻲ، ﺩﺭ ﺗﻠﺄﻟﺆ ﺑﺎﺯﻳﺎﻓﺘﻪ ﭼﺸﻤﻪی درونی خویش می درخشد.