eitaa logo
【 ݥڪٺݕ‌ۮࢪس‌شۿۮݳ🇵🇸 】
793 دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1.3هزار ویدیو
45 فایل
گویندچرادل‌به‌شهیدان‌دادی!؟ والله‌که‌من‌ندادم‌آنهابردند💚🌱 بگوشیم👇 https://harfeto.timefriend.net/17230456282329 کانال دوم @yaran_mehdizahra313 کپی‌رگباری‌؟حلالت‌رفیق 「ٺــــوَڶُــــــڌ۲۶آݕـــإݩ¹⁴۰¹❥︎」 「 اِݩقضا!؟تـﺄخداچہ‌بخـۈاهـد」
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
من‌همان‌نوکرِبۍحوصله‌ۍدلتنگم دختࢪِ‌بد‌قلقے‌ڪہ‌رگ‌خوابش‌حرم‌‌است :)! ➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇 -------•••🕊•••------- @Iran_gavi🌱 -------•••🕊•••-------
✌🏼🚶‍♀️
نه در برابر چشمی نه غایب از نظری نه یادم میکنی از من نه میروی از یاد ➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇 -------•••🕊•••------- @Iran_gavi🌱 -------•••🕊•••-------
💞تجدید بیعت روزانه با امام زمان (عج) 💛 دعای عهد 🌹 بِسْمِ اللّٰهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحیمْ ‌🌹 💎 اَللّهُمَّ رَبَّ النُّورِ الْعَظیمِ 💛 وَ رَبَّ الْکُرْسِىِّ الرَّفیعِ 💎 وَ رَبَّ الْبَحْرِ الْمَسْجُورِ ♥️ وَ مُنْزِلَ التَّوْراةِ وَالْإِنْجیلِ وَالزَّبُورِ 💎 وَ رَبَّ الظِّلِّ وَالْحَرُورِ 💚 وَ مُنْزِلَ الْقُرْآنِ الْعَظیمِ 💎 وَ رَبَّ الْمَلائِکَةِ الْمُقَرَّبینَ 🧡 وَالْأَنْبِیاءِ وَالْمُرْسَلینَ 💎 اَللّهُمَّ إِنّى أَسْأَلُکَ بوَجْهِکَ الْکَریمِ 💙 وَ بِنُورِ وَجْهِکَ الْمُنیرِ 💎 وَ مُلْکِکَ الْقَدیمِ ❤️ یا حَىُّ یا قَیُّومُ 💎 أَسْأَلُکَ بِاسْمِکَ الَّذى 💛 أَشْرَقَتْ بِهِ السَّمواتُ وَالْأَرَضُونَ 💎 وَ بِاسْمِکَ الَّذى یَصْلَحُ بِهِ الْأَوَّلُونَ وَالْآخِرُونَ ♥️ یا حَیّاً قَبْلَ کُلِّ حَىٍّ 💎 وَ یا حَیّاً بَعْدَ کُلِّ حَىٍّ 💚 وَ یا حَیّاً حینَ لا حَىَّ 💎 یا مُحْیِىَ الْمَوْتى 🧡 وَ مُمیتَ الْأَحْیاءِ 💎 یا حَىُّ لا إِلهَ إِلّا أَنْتَ 💙 اَللّهُمَّ بَلِّغْ مَوْلانَا الْإِمامَ الْهادِىَ الْمَهْدِىَّ 💎 الْقائِمَ بِأَمْرِکَ ❤️ صَلَواتُ اللَّهِ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ الطّاهِرینَ 💎 عَنْ جَمیعِ الْمُؤْمِنینَ وَالْمُؤْمِناتِ 💛 فى مَشارِقِ الْأَرْضِ وَ مَغارِبِها 💎 سَهْلِها وَ جَبَلِها وَ بَرِّها وَ بَحْرِها ♥️ وَ عَنّى وَ عَنْ والِدَىَّ 💎 مِنَ الصَّلَواتِ زِنَةَ عَرْشِ اللَّهِ 💚 وَ مِدادَ کَلِماتِهِ 💎 وَ ما أَحْصاهُ عِلْمُهُ 🧡 وَ أَحاطَ بِهِ کِتابُهُ 💎 أَللّهُمِّ إِنّى أُجَدِّدُ لَهُ 💙 فى صَبیحَةِ یَوْمى هذا 💎 وَ ما عِشْتُ مِنْ أَیّامى ❤️ عَهْداً وَ عَقْداً وَ بَیْعَةً لَهُ فى عُنُقى 💎 لا أَحُولُ عَنْها وَ لا أَزُولُ أَبَداً 💛 اَللّهُمَّ اجْعَلْنى مِنْ أَنْصارِهِ وَ أَعَوانِهِ 💎 وَالذّابّینَ عَنْهُ ♥️ وَالْمُسارِعینَ إِلَیْهِ فى قَضاءِ حَوائِجِهِ 💎 وَالْمُمْتَثِلینَ لِأَوامِرِهِ 💚 وَالْمُحامینَ عَنْهُ 💎 وَالسّابِقینَ إِلى إِرادَتِهِ 🧡 وَالْمُسْتَشْهَدینَ بَیْنَ یَدَیْهِ 💎 اَللّهُمَّ إِنْ حالَ بَیْنى وَ بَیْنَهُ الْمَوْتُ 💙 الَّذى جَعَلْتَهُ عَلى عِبادِکَ حَتْماً مَقْضِیّاً 💎 فَأَخْرِجْنى مِنْ قَبْرى ❤️ مُؤْتَزِراً کَفَنى 💎 شاهِراً سَیْفى 💛 مُجَرِّداً قَناتى 💎 مُلَبِّیاً دَعْوَةَ الدّاعى ♥️ فِى الْحاضِرِ وَالْبادى 💎 اَللّهُمَّ أَرِنِى الطَّلْعَةَ الرَّشیدَةَ 💚 وَالْغُرَّةَ الْحَمیدَةَ 💎 وَاکْحَُلْ ناظِرى بِنَظْرَةٍ مِنّى إِلَیْهِ 🧡 وَ عَجِّلْ فَرَجَهُ 💎 وَ سَهِّلْ مَخْرَجَهُ 💙 وَ أَوْسِعْ مَنْهَجَهُ 💎 وَاسْلُکْ بى مَحَجَّتَهُ ❤️ وَ أَنْفِذْ أَمْرَهُ 💎 وَاشْدُدْ أَزْرَهُ 💛 وَاعْمُرِ اللّهُمَّ بِهِ بِلادَکَ 💎 وَ أَحْىِ بِهِ عِبادَکَ ♥️ فَإِنَّکَ قُلْتَ وَ قَوْلُکَ الْحَقُّ 💎 ظَهَرَ الْفَسادُ فِى الْبَرِّ وَالْبَحْرِ 💚 بِما کَسَبَتْ أَیْدِى النّاسِ 💎 فَأَظْهِرِ اللّهُمَّ لَنا وَلِیَّکَ 🧡 وَابْنَ بِنْتِ نَبِیِّکَ الْمُسَمّى بِاسْمِ رَسُولِک 💎 َحَتّى لا یَظْفَرَ بِشَىْءٍ مِنَ الْباطِلِ إِلّا مَزَّقَهُ 💙 وَ یُحِقَّ الْحَقَّ وَ یُحَقِّقَهُ 💎 وَاجْعَلْهُ اللّهُمَّ مَفْزَعاً لِمَظْلُومِ عِبادِکَ ❤️ وَ ناصِراً لِمَنْ لا یَجِدُ لَهُ ناصِراً غَیْرَکَ 💎 وَ مُجَدِّداً لِما عُطِّلَ مِنْ أَحْکامِ کِتابِکَ 💛 وَ مُشَیِّداً لِما وَرَدَ مِنْ أَعْلامِ دینِکَ 💎 وَ سُنَنِ نَبِیِّکَ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ ♥️ وَاجْعَلْهُ اللّهُمَّ مِمَّنْ حَصَّنْتَهُ 💎 مِنْ بَأْسِ الْمُعْتَدینَ 🧡 اَللّهُمَّ وَ سُرَّ نَبِیَّکَ مُحَمَّداً 💎 صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ بِرُؤْیَتِهِ 💚 وَ مَنْ تَبِعَهُ عَلى دَعْوَتِهِ 💎 وَارْحَمِ اسْتِکانَتَنا بَعْدَهُ ❤️ اللّهُمَّ اکْشِفْ هذِهِ الْغُمَّةَ 💎 عَنْ هذِهِ الْأُمَّةِ بِحُضُورِهِ 💛 وَ عَجِّلْ لَنا ظُهُورَهُ 💎 إِنَّهُمْ یَرَوْنَهُ بَعیداً 💜 وَ نَراهُ قَریباً 💎 بِرَحْمَتِکَ یا أَرْحَمَ الرّاحِمینَ 🔺 آنگاه سه بار بر ران خود دست می‌زنی و در هر مرتبه می‌گویی: ❤️ اَلْعَجَلَ اَلْعَجَلَ ، یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمان ❤️ اَلْعَجَلَ اَلْعَجَلَ ، یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمان ❤️ اَلْعَجَلَ اَلْعَجَلَ ، یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمان خوشنودی آقا امام زمان صلوات ➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇 -------•••🕊•••------- @Iran_gavi🌱 -------•••🕊•••-------
【 ݥڪٺݕ‌ۮࢪس‌شۿۮݳ🇵🇸 】
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 [ #قسمت_شصت_ودوم ] گاهی می خندیدم و گاهی نگرانی به ج
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . [📖] رمان:《 》 [ ] دلم آشوب بود. با اینکه هر لحظه و هر دقیقه دوست داشتم جایی باشم که حوریا هم هست و او را ببینم و از وجود و حضور آرام او آرامش بگیرم، اما دلم نمی خواست امشب به دعوت محمدرضا به آنجا بروم که نمیدانم چه رازی در صمیمیت مشکوک او نهفته بود. فقط نوع خداحافظی حاج رسول وادارم کرد لباس بپوشم و آماده ی رفتن شوم. اگر صلاح می دانست می گفت حسام نیا یا بهتر است نیایی. حمام رفتم و موهایم را سشوار کشیدم و لباس رسمی تری پوشیدم که مناسب یک جمع خانوادگی باشد. شلوار مشکی و پیراهن خاکستری ساده که کمی آستینش را تا زدم و ساعت مشکی ام را به مچم بستم. هنوز دلم آشوب بود اما باید حفظ ظاهر می کردم و با رفتاری معقولانه و مردانه که در ناخودآگاهم نهفته بود، به جمعشان می پیوستم. جعبه ی زولبیا بامیه را از قنادی گرفتم و راهی شدم. ماشین محمدرضا جلوی درب حیاط پارک شده بود، یک لحظه بدنم یخ زد و یاد آن شب افتادم که از روی بالکن می دیدم محمدرضا و خانواده اش با سبد گل، وارد خانه ی حاجی شده بود. به قول حوریا همان سبد گل ملاقاتی ساده. صدای ربنای قبل از اذان از مسجد بلند شده بود که با چند نفس عمیق، بوی اقاقیا را توی ریه هایم کشیدم و زنگ را زدم. بازهم بدون پیچیدن صدایی در آیفون، درب را زدند. آرام وارد حیاط شدم. چراغ های حیاط روشن بود. گوشه ی ایوان چند جفت کفش مردانه و زنانه مرتب شده بود. انگار بقیه آمده بودند. حاج خانوم به استقبالم آمد و پاکت زولبیا را از دستم گرفت. وارد حال که شدم و محمدرضا را در همان کت و شلوار آن روز دیدم، ناخودآگاه مشتم گره شد. به سمت بقیه رفتم که دور سفره ی افطار نشسته بودند و با دیدن من، برخاستند. محمدرضا و یک دختر نوجوان و مادر و پدرش. صدای اذان بلند شد. صدای حاج رسول هم قاطی اذان... _ حسام جان بیا اینجا بشین. و به سمت راست خودش اشاره کرد. آنقدر حس سردرگمی داشتم و برای اولین بار چنان معذب بودم که حتی حوریا را فراموش کردم. وقتی توی قاب آشپزخانه با سینی چای و شیرداغ به جمعمان پیوست و محجوبانه و با نگاهی نامفهوم، احوالپرسی کرد، تازه چشمم به دیدارش روشن شد. چادر رنگی متفاوتی که پوشیده بود، با آن روسری براق صدفی بیشتر به دلم استرس آمد و نتوانستم نگاهم را مثل همیشه با آرامش به چهره اش بدوزم. سر به زیر به دعایی که حاج رسول به آن دعای افطار گفت و قرائت کرد، گوش دادم و خرما را روی زبان تلخ و خشکم له کردم. بعد از افطار چند بشقاب را از سفره بلند کردم و روی اپن گذاشتم و تازه متوجه سبد گل جدید روی اپن شدم. نگاهم بین دو سبد گل چرخید و یک آن متوجه ابهام دعوت حسام شدم و نگاه نگرانم توی نگاه شرمگین حوریا گم شد. اصلا نمی دانم گوشه ی اتاق حاج رسول چطور نمازم را خواندم اما دوست داشتم همین الان این محیط را ترک کنم و حرف هایی که انتظار شنیدنش را داشتم، نشنوم. انگار به قفسی فلزی حبس شده بودم که توی یک سردخانه ی قطبی، رها شده بود. تمام تنم خیس از عرقی سرد شده بود و دست هایم یخ زده بودند. مثل کودکی بی پناه گوشه مبل کنار حاجی کز کردم و سعی می کردم به محمدرضا، حتی نگاه نکنم که چشمم به آن کج خند پیروزمندانه ی گوشه ی لبش نیفتد. خانم ها توی آشپزخانه تدارک شام را سروسامان می دادند و مردها گرم صحبت بودند. _ کارگر اون مغازه هستید؟ محمدرضا بود. انگار نمایش شروع شده بود. او که مراتعقیب کرده بود و مرا شناخته بود چرا اینطور حرف می زد؟! سکوت کردم. _ مغازه خیلی دور نیست به محل زندگیتون؟ سخته... اونم بدون ماشین. چه می گفت؟! تمام افکارم را جمع کردم که متوجه شوم او چه وقت مرا تعقیب کرده که یاد چند روزی افتادم که عروسکم برای تعمیر جای لگد های ساناز و آن غول همراهش، تعمیرگاه بود و من ماشین نداشتم. حاجی به ظاهر، تمام حواسش به حرف های پدر محمدرضا بود اما بین حرف ها و سکوتش، نیم نگاهی به من و محمدرضا هم می انداخت. دوست نداشتم سوالات مغرضانه ی محمدرضا را با دروغ جواب دهم. ترجیح دادم سکوت کنم و فکر کند در برابرش کم آورده ام. سفره این بار برای صرف شام پهن شد. دلم را توی مشتم گرفتم و سعی کردم میان این جمع و نگاه کنجکاوانه ی محمدرضا، چشمم به سمت حوریای نازنینم... نچرخد و او را معذب این جمع نکنم. بعد از صرف شام، دوست داشتم بهانه ای جور کنم و از آن محیط و دعوت توطئه وار فرار کنم. صدای شکستن ظرفی از سمت آشپزخانه سکوتی اجباری بر محیط انداخت و همه ی نگاه ها معطوف آشپزخانه ای شد که حوریای من... در حین جمع کردن خرده شیشه ها دستی به روسری و چادرش می کشید و با حالتی استرسی، بی اراده آنها را مرتب می کرد. انگار او هم از حضور من در این جمع راضی نبود. به داد حوریا رسیدم و از جایم بلند شدم و او را از نگاه های اضافی که توی آشپزخانه را پر کرده بودند، نجات دادم. [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است.
【 ݥڪٺݕ‌ۮࢪس‌شۿۮݳ🇵🇸 】
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 [ #قسمت_شصت_وسوم ] دلم آشوب بود. با اینکه هر لحظه و
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . [📖] رمان:《 》 [ ] همه متوجه من شدندکه دستم رابه سمت حاجی دراز کردم وگفتم: _ اگه اجازه بدیدمن رفع زحمت می کنم. بابت پذیرایی تون ممنونم. حاجی دستم راگرفت وتاخواست جوابم رابدهد، محمدرضاگفت: _ شمابه دعوت من اومدی اینجا. دوست صمیمی حاجی هم که هستی. پس تعارف نکن وبشین. یکی دوساعت دیگه، همه باهم رفع زحمت می کنیم. _ جمعتون خانوادگیه. منم تاالآن لذت بردم ازحضورتون. بخصوص پدربزرگوارشما. اماترجیح میدم دیگه رفع زحمت کنم. _ من که ناراحت میشم. مطمئنم حاجی هم دوست ندارن این ساعت برین. بشین آقاحسام. نگاه عصبی ام روی چهره ی حاج رسول چرخیدودستم ازدست اورهاشدوآرام سرجایم نشستم. « خدایااین چه عذابیه؟ من تحمل هرحرفی روندارم چه برسه به اینکه جلوی چشم من، ازحوریا خواستگاری کنن... کمکم کن » سینی چای روبه رویم قرارگرفت. انگارصدای نفس اش رامی شنیدم. دستش رامحکم به سینی گرفته بودونگاهش به استکان های چای دوخته شده بود. آخ که چقدر محجوب بودی توحوریا... دوفنجان چای برداشتم وخواستم حال محمدرضارابگیرم. یک فنجان جلوی دست محمدرضاگذاشتم ویکی برای خودم. حوریاازجمع مردانه رفت وچای رابه مادرش تعارف کرد. به وضوح رگ های کنارچشم محمدرضارادیدم که بیرون زدوحاله ای قرمزرنگ صورتش رارنگ به رنگ کرد. اماخنکی دلم ازشیطنتی که کرده بودم چندان طول نکشیدکه پدرمحمدرضاگفت: _ حاج خانوم دورنگیرید. بیایدهمین جا روی مبل دورهم بشینیم. انگاریادتون رفته چرااینجاییم. دلم فروریخت وانگار رنگم پرید. لبخندبر لب محمدرضاآمد. خانم ها روی مبل مستقرشدندوحوریابازهم به آشپزخانه پناه برد. پدرمحمدرضادوباره گفت: _ حوریاجان شماهم تشریف بیار. بایدحضور داشته باشی. همانطورکه بی صدا رفته بود، بی صدا بازگشت وروی آخرین مبلی که خالی مانده بودآرام نشست. جایی درست روبه روی من... _ شماکه می دونیددلیل جمع شدنمون چیه حاج رسول. مدتهاست من منتظراین فرصت بودم که این قضیه به حالت رسمی پیش بره. الحمدلله هردوخانواده بالغ بربیست ساله همدیگه رو می شناسیم وباهم رفت وآمد داریم. اشاره ای به محمدرضا کردو ادامه داد: _ ظاهروباطن پسرمون همینه واون شناختی که شخص شماوحاج خانوم وصدالبته حوریاجان روی محمدرضای مادارین، همینه. ریش وقیچی دست خودتونه. حوریااونقدر برامون ارزش داره که هرچی فرمودین درحدتوان میگیم به دیده منت. گوش هایم سوت می کشید. حس می کردم حفره ای میان مغزم بازشده بود ویک نفرمشتش راتوی این حفره فروکرده بودومی چرخاند وسرم رامتلاشی ومغزم راازهم می پاشید. نفس کم می آوردم. من توی این مجلس چه غلطی می کردم؟ حکم اعدام خودم راامضا می کردم؟ همه سکوت کرده بودند. محمدرضامثل یک دامادوپیروز واقعی لبخندازلبش نمی رفت وصورتش گل انداخته بودوحوریا... حوریای دست نیافتنی ام، توی مبل فرورفته بودوبه نقطه ای روی میزجلوی دستمان، خیره شده بود. دوست داشتم نگاهش رابه من بدهد که به هرترفندی شد التماسش کنم وبه او بفهمانم من هم یک فرصت می خواهم. _ حوریا دختر عاقلیه. من ومادرش، انتخاب وتصمیم نهایی روبه عهده ی خودش گذاشتیم والبته که خودمونم راهنماییش می کنیم اماحرف آخررو خودش بایدبزنه. درشناخت خانواده شماومحمدرضا هم که حرفی ندارم بگم. به قول خودتون این شناخت به بیست سال قبل تابه حال می رسه ودیگه جای بحثی نمی مونه. آرزوی قلبی هرپدرومادری هم، خوشبختی بچه شونه. ماهم که ازداردنیاداریم واین یه دونه گل دختر. قطعاخوشبختیش نهایت آرزوی ماست. _ پس اگه اجازه بدید، بچه ها برن حرفاشونوباهم بزنن، دوتایی. میان زمین وآسمان معلق بودم. چنگالی نامرئی روی گلویم رافشار می داد وتیری غیبی قلبم راهدف قرارداده بود. اصلامن چرازنده بودم؟ چراهنوزنفس می کشیدم؟ دوست داشتم به پای حوریا بیفتم که ازتوی آن مبل تک نفره درنیایدوبه خلوتگاه بامحمدرضا نرود. کاش قلم پایش رامی شکستم که همراه حوریای من، شانه به شانه اش ولوبرای یک صحبت ساده، هم قدم نشود. دست به زانو گرفت وبانگاهی که سراسرغروربودبلندشدوبااجازه ای گفت. حوریاهم بلندشدوجانم راگرفت. چادرش روی زمین کشیده شدوقبل ازمحمدرضابه اتاقش رفت. دوست داشتم همانجافریادبزنم، گریه کنم. اصلادوست داشتم زمین وزمان رابه هم بدوزم وخرخره محمدرضارابجوم. مشتم گره شده بودوروی پایم فشارش می دادم که حاجی دست روی مشت گره شده ام گذاشت وچند ضربه ی آرام به دستم زد. مأیوسانه کنارگوشش زمزمه کردم: _ توروخدابذاریدبرم. بلندشدم وبابقیه خداحافظی کردم وروی ایوان کفش هایم راپوشیدم. توی حیاط ناامیدانه به اتاق حوریانگاه کردم وازپس پرده ی توری، حوریای سربه زیرم رادیدم که درسکوت به حرف های محمدرضاکه چشم ازحوریابرنمی داشت، گوش می داد. دندان هایم روی هم ساییده شد و قطره اشکی عجولانه از چشمم فرو افتاد. [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
【 ݥڪٺݕ‌ۮࢪس‌شۿۮݳ🇵🇸 】
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 [ #قسمت_شصت_وچهارم ] همه متوجه من شدندکه دستم رابه
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . [📖] رمان:《 》 [ ] مثل یک مرده ی متحرک، بدون هیچ فکری، طول و عرض خانه را قدم می گذاشتم و گیج و سردرگم ساعت را نگاه می کردم که از نیمه گذشته بود. تمام قلبم دستور می داد مثل هرشب، به بالکن اتاق خوابم بروم و... اما عقل و منطقم حکم می کرد پا روی دلم بگذارم و از همین لحظه حوریا را از ذهن و حافظه ام پاک کنم. رفتاری که من امشب از آن جمع دیدم، نتیجه ای جز وصال محمدرضا و حوریا نداشت. درست بود که مدتی طولانی درگیر فکر به حوریا نبودم اما همین مدت زمان کم و دیدن آن رفتار متفاوت محجوبانه، حسامی را که توی همین بیست و پنج سال سنش به اندازه ی مردی چهل ساله پخته شده بود، دل و دنیایم را ربوده بود و خودم خوب می دانستم فقط ادعای فراموشی می کنم و روزهای سختی پیش رو دارم. تازه زندگی ام رنگی متفاوت به خود گرفته بود و می فهمیدم پاک بودن و پاک زندگی کردن و در کنارش حوریا را تا ابد داشتن یعنی چه! نمی دانم چه حکمتی پشت این قضیه در ماوراء خدایی پنهان بود که باز هم تنهایی حسام از سر نوشته شده بود. منطقم می گفت حوریا متعلق به محمدرضا شد و دلم مدام بنای در و دیوار کوبیدن و بهانه و اشک و آه را قرار داده بود و ناسازگاری می کرد. کلافه بودم. شکسته شده بودم و دنبال مقصر می گشتم. می دانستم شاید اگر من هم جای محمدرضا بودم و بعد از ایجاد این همه حس اعتماد و درستکاری نزد حاج رسول و دخترش یک حسام سر در می آورد، ممکن بود بلایی بدتر سر حسام می آوردم که گربه را دم حجله بکشم و کاری کنم پایش از حریم خانواده کسی که آرزوی ازدواج با اون را داشته ام، کوتاه کنم. نمی دانستم این همه غم و خشم و اندوه و احساسات منفی را چگونه از خودم دور کنم. حسی داشتم بین جنون و ناتوانی. حتی لباسم را عوض نکرده بودم. به روی زانو افتادم و بی اراده یقه ام را دریدم و از عمق جان خدا را صدا زدم. دکمه های پیراهنم به هر طرف پرتاب می شد و ناتوان روی سرامیک کف اتاق، صورتم را به زمین چسباندم و از عمق دلم زجه زدم. پنجشنبه بود صبح مغازه بودم و بعد از تعطیلی مغازه به مسجدی در همان نزدیکی پاساژ رفتم و نمازم را خواندم. در این سه روز که از آن ماجرا می گذشت نه حاج رسول تماسی گرفته بود و نه من... به مسجد هم نرفته بودم که حداقل هیچ کدام از وقایعی را که مرا به یاد حوریا می انداخت نبینم چه برسد به خود حوریا که در ختم قرآن و نماز جماعت ها هم شرکت می کرد. خودم سهم هرروز قرآن را با تلویزیون می خواندم. عجیب آرامشی به من منتقل می کرد که حداقل برای کمتر از یک ساعت همه چیز را از فکر و ذهنم می ربود و فقط تلاوت آیات قرآن بود که با آهنگی دلنشین توی مغزم می پیچید. قصد رفتن به مغازه را نداشتم بعد از اینکه قرآنم را خواندم و مدتی استراحت کردم، به قصد مزار خانواده ام راهی آرامستان شدم. با اینکه از تک تکشان خجالت می کشیدم و شاید بیش از یک سال بود به مزارشان نرفته بودم، اما به همان سنگ سرد و ساکتشان نیاز داشتم. ماشین را کنار پسری هفت هشت ساله پارک کردم. گل رز می فروخت و پول های نه چندان زیاد و خردش را مدام میشمرد. از حرکت و چهره ی بازیگوشش خوشم می آمد. _ شاخه ای چند؟ از زیر سرش را بالا آورد و ماشینم را از نظر گذراند و گفت: _ برای شما شاخه ای دو... سه تا پنج... باز هم خنده ام گرفت. با آن قد نیم وجبی خیلی زبل به نظر می رسید. _ کلا چند شاخه ت مونده؟ تند شمرد و گفت: _ بیست و سه شاخه... پنجاه هزاری را به سمتش گرفتم و گفتم: _ میشه چهل و شش هزار. چهار هزارش هم می مونه برا خودت. بی ریا و تند گفت: _ شش هزارش تخفیفه. چهل هزار میدم صاحاب کارم. ده هزار خودم میبرم. خندیدم و گفتم: _ اونش دیگه به من ربطی نداره. نوش جونت. همه ی گل ها را به دست گرفت و تکه روزنامه ی کهنه ای دور ساقه شان پیچید و به دستم داد. _ عمو ماشینت چیه؟ دستی به سرش کشیدم و گفتم: _ های لوکس. _ خوشگله. گرونه؟ _ یه کمی _ منم اونقدر گل میفروشم تا یه دونه بخرم. لبخندی بر آرزوی محالش زدم و گفتم: _ اگه بخوای میتونی سوار بشی یه دور باهم بزنیم. البته اگه بزرگترت اینجاست ازش اجازه بگیر. بین ماندن و همراه شدن در یک لحظه تصمیمش را گرفت و به سمت دیگر ماشینم رفت و از آن بالا کشید و درب را باز کرد و روی صندلی پرید. _ اههههه... چه دکمه هایی داره. چه بزرگه ماشینت. _ نمی خوای به بزرگترت خبر بدی؟ _ عمو به کی خبر بدم؟ بابام که زندانه. مامانمم تو خونه ی آذر چشم چپ سبزی پاک می کنه تا شب. من و داداشم اینجا گل می فروشیم. بزرگترم کجا بود؟ بدون حرفی ماشین را روشن کردم و با تأسف به زندگی این طفل معصوم راهی قطعه ی مزار خانواده ام شدم. از بس ذوق زده بود. مدام روی صندلی جا به جا می شد و گاهی جیغ می کشید و سرش را از پنجره بیرون می برد. کنار قطعه پارک کردم و از بچه ای که حتی اسمش را نمی دانستم خدا حافظی کردم.
【 ݥڪٺݕ‌ۮࢪس‌شۿۮݳ🇵🇸 】
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 [ #قسمت_شصت_وپنجم ] مثل یک مرده ی متحرک، بدون هیچ فک
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . [📖] رمان:《 》 [ ] گالن آب را از پشت ماشین باز کردم و به همراه گل ها به سمت سنگ قبرهایی رفتم که با هر قدم نزدیک شدن به آن ها، روحم به پرواز در می آمد. چقدر بی وفا بودی حسام. چطور توانستی این همه مدت بی خیال کس و کارت شوی. چقدر غرق لاقیدی ات بودی که حتی یاد مزارشان هم نمی افتادی. پایین پایشان ایستادم و چشمم را از سنگ اول تا سنگ ششم که مادربزرگم بود و سنگی سفید و متفاوت از پنج سنگ سیاه داشت، چرخاندم. انگار چادر سفید مادربزرگ را روی سنگ مزارش کشیده بودند. نمی دانم چه وقت بغضم ترکیده بود که صورتم یکپارچه خیس از اشک های بی امان شده بود و بدون کنترل بر آنها بی دریغ روی گونه ام می غلتید و می افتاد. حتی روی سلام گفتن نداشتم. گل ها را زمین گذاشتم و گالن بزرگ آب را از سنگ اول تا سنگ سفید ششم گرداندم و قبرهای خاک گرفته ی عزیزانم را شستم و گل ها را روی آنها پرپر کردم. چقدر غریبانه و تنها همانجا نشستم و نمی دانستم اول از کدامشان شروع کنم. فاتحه خواندم و نگاهم را روی اسم پدرم ثابت کردم. _ بابا... ناامیدت کردم! من اون پسری نبودم که آرزوشو داشتی. می دونم. تمام طول عمر ده سالی که داشتمت فقط از خوب و بد کارا می گفتی و برام با همون فهم کودکانه توضیح می دادی که دلت چطور پسری میخواد... نشدم... نشدم اونی که تو می خواستی. مامان... کجا بودی ببینی چند شب پیش از بی پناهی چی کشیدم؟ کجا بودی ببینی با چه حسرتی به مادر محمدرضا و حتی حاج خانوم مادر حوریا چطور نگاه می کردم؟ اون شب محمدرضا به پشتوانه ی خانواده ش... به اعتبار پدر و مادرش اومد و حوریای منو ازم گرفت. کجا بودین خفت و خاری منو ببینین؟ منم اگه پدر و مادر داشتم اگه بزرگتر داشتم شاید بهتر از محمدرضا می شدم و حوریا خودش منو انتخاب می کرد. نگاهم روی مزار مادربزرگم چرخید و با خجالت سرم را پایین انداختم. _ میدونم... دارم چرت و پرت میگم. دارم ناسپاسی می کنم مادربزرگ. تو چیزی کم نذاشتی و به نوبه ی خودت تا چند سال بزرگتر من بودی اما زیادی لوسم کردی. زیادی هوامو داشتی. همین زیادی لی لی به لالا گذاشتن ها منو بی چشم و رو کرده. من تک تکتونو می خوام. تنهام گذاشتین که چی بشه... به من فکر نکردین چطور می تونم خودمو از منجلاب بیرون بکشم؟ چطور خواستگاری برم؟ نمیگن کو پدرت کو مادرت؟ کجا هستن کس و کارت؟ عمه... کجایی که سینه سپر کنی بگی برادرزاده ی من از همه ی خواستگارای حوریا سره و پزمو بدی. نازنین اگه زنده بود الآن مثل یه خواهر بزرگتر خودش می رفت با حوریا حرف بزنه‌... ای خدااا... درد من بی کسیه... با این همه غرورم و اینهمه دارایی که شما برام جا گذاشتین، اون شب به محمدرضا بخاطر خانوادش حسودیم شد. چون خانواده ای داشت که همراهش باشن و درخواست پسرشونو به حاج رسول بگن. سکوت کردم و مدتی به حال خودم فکر کردم. انگار تازه یادم آمده بود چگونه حوریا را از دست دادم. نگاهی به مزار مادربزرگم انداختم و گفت: _ مادربزرگ روزه گرفتم. نمازمو میخونم. درسته ظاهرم همون حسام مد روز پوشه اما باطنم یه آدم دیگه شده. فکر کنم الآن باب میلت شدم. همون حسامی که میخواستی. حال دلم خیلی داغونه. دعام کنید... با همه تون هستم. حسام رو دعا کنید. از مزارشان دور شدم و ماشین را سمت جایی راندم که پسرک گل می فروخت. می دانستم همه ی گلها را خریده بودم اما امیدوار بودم ببینمش اما نبود. به سمت خروجی آرامستان که می راندم همراه پسری که دو سه سال از او بزرگتر بود جلوی درب ورودی و خروجی آرامستان گلاب می فروخت. بوق زدم و آنها را متوجه کردم. پسرک کوچکتر که مرا می شناخت از ماشین بالا کشید _ سلام عمو... _ سلام... کارتون مونده؟ سه تا دیگه گلاب بفروشیم میریم. _ داداشته؟ _ آره... بگم بیاد ماشینتونو ببینه؟ _ بگو بیاد ولی بساطشم جمع کنه. بیاید سوار می خوام برسونمتون خونه. پول اون سه تا گلاب رو من میدم. بدون اینکه جوابم را بدهد با پرش و شادی سمت برادرش رفت و او را با خودش همراه ساخت. دو نفری روی صندلی جلو نشستند. قبل از حرکت پول گلاب ها را دادم و با برادرش آشنا شدم. برعکس پسرک، چهره ای عبوس داشت و کم حرف بود و با نگاهی مشکوک مدام مرا می پایید و خیلی جوابم را نمی داد. گاهی هم به دور از نگاه من دستی به داشبرد و دکمه های ماشین می کشید و خودش را جمع می کرد. _ توی خونه چند نفر هستین؟ پسر بزرگتر گفت: _ برای چی می پرسین؟ لبخندی زدم و گفتم: _ میخوام شام بخرم براتون پسر کوچک از جایش پرید و گفت: _ آخ جووون. عمو چلو کباب می خری؟ پسر بزرگتر با دست روی سرش زد و گفت: _ بشین. مگه مامان نگفت چیزی قبول نکنین؟ _ اشکالی نداره... به مامانتون بگین یه آقایی گفته پدر و مادرم مردن و اینا رو برامون خریدن که به جاش فاتحه بخونیم خیراته. صدقه که نیست حالا بگو چند نفر هستین؟ بعدازخریدشام تاسرکوچه شان آنها را بردم
【 ݥڪٺݕ‌ۮࢪس‌شۿۮݳ🇵🇸 】
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 [ #قسمت_شصت_وششم ] گالن آب را از پشت ماشین باز کردم
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . [📖] رمان:《 》 [ ] توی حال و هوای خودم بودم. دلم برای افشین پر می کشید. حسابی سرگرم زندگی شده بود. می خواستم با افشین تماس بگیرم شاید کمی دلم باز شود. هر چه دنبال گوشی ام گشتم نبود. تنها شک و حدسم ماشین بود. شاید توی عروسکم جا گذاشته بودم. به پارکینگ رفتم و گوشی را که در حال زنگ خوردن بود روی صندلی دیدم. تا درب ماشین را باز کردم تماس قطع شد. شماره ناشناس بود. بی اهمیت به آن، شماره ی افشین را گرفتم. _ سلام حسام جان. خوبی رفیق؟ _ مرد زندگی شدی فراموش کردی رفیقتو... _ والا مرد مهمونی و پاگشایی شدم. ببینی منو از در آپارتمونت تو نمیام و مثل همیشه بی دریغ خندید. _ خوش میگذره؟ زندگی با النا خوبه؟ اذیتش که نمیکنی؟ _ چه حرفا... من جونمو برا النا میدم. به ته آرزوهام رسیدم دیگه... _ خواستم صداتو بشنوم. خیلی وقت بود دلم می خواست باهات حرف بزنم. _ به جون حسام سرمون خلوت بشه خودم میام پیشت.خودت که می دونی من همیشه وبالت بودم. و بازهم خندید. بعد از قطع تماس، متوجه پیامکی شدم که از همان شماره ی ناشناس روی گوشی ام رژه می رفت. « سلام... میمنت هستم... حوریا...» نگاهم به همین چند کلمه ی ساده و محجوبانه خشک شده بود و شوق چشمانم ناباورانه بر اسم حوریا می لغزید. باورم نمی شد. چه فرصتی را از دست داده بودم. حالا چه کنم؟ خودم زنگ بزنم؟ نه... پیام می دهم. نه... پیام خوب نیست او اول تماس گرفت و من جواب ندادم پیام داد. پس من هم تماس می گیرم. سریع به آپارتمانم بازگشتم و برای اولین بار بعد از این چند روز، به بالکن رفتم و نگاهم را دوختم به عمق خانه ی امیدم... لحظه ای تمام دلخوشی ام پاک شد و ترس و سر درگمی زجر آوری به جانم ریخته شد. « نکنه زنگ زده بگه دیگه طرف من و خانواده م نیای. نکنه بگه با محمدرضا ازدواج میکنه نمی خواد من مخل زندگیش بشم. ولی... حوریا دختری نیست که شماره شو دست کسی بندازه که می دونه مخل زندگیشه. اصلا... اصلا بذار اگه میخواد منو از خودش برونه برای آخرین بار هم که شده ، صداشو بشنوم» و تماس را با شماره اش برقرار کردم. هر چه بوق ممتد می خورد نفسم بیشتر به شماره می افتاد اصلا انگار قلبم داشت می لرزید و از دهانم بیرون می آمد. یک «سلام آقا حسام» توی گوشی پخش شد و جان یخ زده ام آب شد. نمی دانم آن لحظه ی رویایی چرا سلامش را بی جواب گذاشتم اما مطمئن بودم حوریا هم منتظر تماسم بود. _ الو... با صدایش به خودم آمدم و حسام مغرور و پرادعا، مثل یک نوجوان بی دست و پا به من و من افتاده بود و با لکنت گفت: _ س... سلام. خو... خوبین شما؟ _ ممنونم. یه لحظه فکر کردم قطع کردید. چه نرم و زیبا حرف می زد. چه صدای روح نوازی داشت. آنقدر کم حرف بود که صدایش را اینقدر واضح و مخملی نشنیده بودم. _ نه... نه... مگه دیوونه شدم قطع کنم. فقط... فقط برام غیر قابل باوره. _ چی غیر قابل باوره؟ _ اینکه تماس گرفتید بامن. راستش... فکر می کردم دیگه حتی اسمم توی خانواده شما جایی نداره. _ چرا این فکر رو کردید؟ _ به خاطر مسائل اون شب. _ بابا به من گفت که اون دعوت از جانب آقا محمدرضا بوده. من توی اتاق که رفتیم صحبت کنیم بهشون گفتم اصلا کار درستی نکردن. شنیدن اسم محمدرضا از زبان حوریا آتش به جانم زد. سعی کردم خویشتن داری کنم که بفهمم دلیل این تماس چه بود و احساسی برخورد نکنم هر چند تمام احساساتم به جوش آمده و از قلبم سرریز کرده بود و این فوران از درون مرا می سوزاند. اما سراپا گوش شدم که حوریا همانطور آرام و با حیا اصل حرفش را بزند. یک لحظه سکوت بر دو طرف غالب شد و هر چه منتظر شدم صدایی نیامد به گوشی ام که نگاه کردم دیدم خاموش شده. اه... لعنتی... چقدر بدشانس بودم. با عجله و در عین درماندگی دنبال شارژرم گشتم. شارژر را به پریز بالکن زدم و خدا می داند به چه جان کندنی در لحظاتی که دوست داشتم گوشی ام را خرد کنم، آن را روشن کردم و باز هم شماره ی حوریا را گرفتم [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. Eitaa.com/Asheghaneh_Halal