eitaa logo
【 ݥڪٺݕ‌ۮࢪس‌شۿۮݳ🇵🇸 】
792 دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1.3هزار ویدیو
45 فایل
گویندچرادل‌به‌شهیدان‌دادی!؟ والله‌که‌من‌ندادم‌آنهابردند💚🌱 بگوشیم👇 https://harfeto.timefriend.net/17230456282329 کانال دوم @yaran_mehdizahra313 کپی‌رگباری‌؟حلالت‌رفیق 「ٺــــوَڶُــــــڌ۲۶آݕـــإݩ¹⁴۰¹❥︎」 「 اِݩقضا!؟تـﺄخداچہ‌بخـۈاهـد」
مشاهده در ایتا
دانلود
【 ݥڪٺݕ‌ۮࢪس‌شۿۮݳ🇵🇸 】
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 [ #قسمت_هفتاد_وهشتم ] بعدازنمازصبح، ازشوق دیدارحوریا
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . [📖] رمان:《 》 [ ] هر دو در سکوت راهی پارکینگ پاساژ شدیم و به سمت ماشینم رفتیم. درب ماشین را باز کرد و دلخور روی صندلی عقب نشست. با این اوضاع نمی توانستم باز هم از او درخواست کنم روی صندلی جلو، کنار دستم بنشیند و رویایم را به حقیقت برساند‌. آرام پشت رل نشستم و گفتم: _ معذرت می خوام. می دونم تند رفتم. بازم میگم، فقط... نمی خوام از دستت بدم. سکوت کرده بود. برگشتم و به چشمان دلخورش که پایین را نگاه می کرد و اخمی نازک میان ابروهایش را گره انداخته بود، نگاه کردم و ناخودآگاه از دیدن این حالتش که مثل دختر بچه ها شده بود، لبخند زدم. _ حوریا... حوریاجانم... من تا به حال از هیچکی اینقدر راحت معذرت خواهی نکردم. اینو گفتم که بدونی خاطرت خیلی برام عزیزه و می خوامت. _ منو سر خیابون مسجد پیاده کنید می خوام یه سر برم باشگاه لباسا رو بذارم اونجا... ضمنا‌... دوست ندارم کسی منو با شما ببینه وقتی هنوز هیچی بینمون نیست. می خواست میخ خواسته اش را محکم بزند. یک چشم گفتم و راهی شدم. _ خب... خانوم. آژانستونیم دیگه... آدرس لطفا. با نگاهی معنادار از آینه به چشمانم خیره شد و کمی از رنگ دلخوری از نگاهش زدوده شد. سر خیابان طبق گفته اش ایستادم. قبل از اینکه برود برای اطمینان گفتم: _ قهری؟ _ مگه بچه م؟ خندیدم و گفتم: _ میشه فراموشش کنی؟ _ فراموش کردم که باهاتون اومدم و سوار ماشینتون شدم. تمام قلبم لبریز شد با تمام احساس و هیجانم گفتم: _ دوست دارم... خیلی... و شاخه گلی که خریده بودم را از روی داشبرد برداشتم و به طرفش گرفتم. سریع گل را گرفت و توی کیفش چپاند و با خداحافظی تندی، از ماشینم دور شد. وسط ختم قرآن بودیم که موبایلم زنگ خورد. بخاطر سکوت مجلس آن را روی ویبره گذاشته بودم. صفحه موبایلم را که نگاه کردم اسم افشین را دیدم. میان پاسخ دادن و ندادن، از سر جایم بلند شدم و به حیاط مسجد آمدم. _ سلام رفیق... صدایش طوری بود که انگار از خواب بلند شده. _ سلام... چیزی شده افشین؟ _ کجایی حسام؟ _ مسجد... با صدایی متغجب و بی جان گفت: _ اذیتم نکن. خونه ای؟ پارتی که نیستی ماه رمضونی؟ _ نه مسجدم. در ضمن پارتی رو شبا میرن نه سر ظهر. باورش نشد و گفت: _ باشه توراست میگی... می تونی بیای بیمارستان؟ تنهام. _ بیمارستان چرا؟ کدوم بیمارستانی؟ _ حالا بیا برات میگم. و اسم بیمارستانی که در آن بستری بود برایم گفت. بدون خداحافظی از حاجی و یا اتمام ختم امروز، خودم را به ماشینم رساندم و به سرعت به سمت بیمارستان راندم. به اورژانس رفتم و افشین را پیدا کردم. با او دست دادم و از حالش پرسیدم. _ امروز رفتم اهداء خون. روزه هم که گرفتم. بی حال شدم. بی احتیاطی کردم. _ خب چه اجباریه؟ میذاشتی بعد ماه رمضان. _ النا خونه نیست منم مرخصی گرفته بودم چند تا کار بانکی داشتم گفتم قبلش برم پایگاه اهداءخون که دیگه به هیچ کاری هم نرسیدم. _ خانومت کجاست؟ _ سه روزه رفتن اردوی تمریناتشون. امروز قراره برگردن. فکر کنم غروب میرسن. سرمم تموم بشه مرخصم. ببخشید می دونم چند وقته نیستم و حالا برا زحمت دادنت خبرت کردم. نخواستم کسی رو نگران کنم فقط دستم روی شماره ی تو رفت. _ این حرفا چیه؟ تو همیشه وبال بودی این یه دفعه هم روش. [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
【 ݥڪٺݕ‌ۮࢪس‌شۿۮݳ🇵🇸 】
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 [ #قسمت_هفتاد_ونهم ] هر دو در سکوت راهی پارکینگ پاس
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . [📖] رمان:《 》 [ ] بعد از کلی خوش و بش و شوخی به یاد ایام قبل از تأهل افشین، سرم هم تمام شد. کار ترخیص افشین را انجام دادم و اورا جهت تقویت به سمت کبابی جگری، که پاتوق اکثر مواقع پرخوری هایمان بود، بردم. _ تو که روزه تو شکستی. حداقل چند سیخ جیگر بزن که حالت جا بیاد. _ اگه بهونه میخوای خودتو سیر کنی، من نمیخورم. گناه داره. مردم روزه ن. بوش پخش میشه. _ منم روزه م. _ خودتو مسخره کن. اون از تماس تلفنی که میگی مسجدی اینم از الآن که میگی روزه م. _ به جون افشین دروغ نمیگم. _ از جون خودت مایه بذار. همانجا توی ماشین نشست و من چند سیخ جگر کبابی که سفارش داده بودم را برایش لقمه پیچ کردم و به داخل ماشین آوردم که بخورد. از بوی دل انگیز کبابی که پیچیده بود عمیقا گرسنه شدم و دلم ضعف رفت. _ چرا برای خودت نگرفتی؟! _ میگم روزه م باورت نمیشه افشین با پوزخند گاز بزرگی به لقمه اش زد و من ماشین را به سمت آپارتمانم حرکت دادم. افشین خودش را روی یکی از کاناپه ها انداخت و من بعد از شستن دست و صورتم و وضوی مجدد، تلویزیون را روشن کردم و از شبکه ای که تازه ختم جزء مربوطه را آغاز کرده بود، ختمم را دنبال کردم. افشین متعجب از رفتارم و زمزمه ی دست و پاشکسته ی آیاتی که روی صفحه تلویزیون ظاهر می شد، یک لحظه نگاهش را از من نمی گرفت و در سکوت مرا از نظر می گذراند. ختم که تمام شد کنترل را دستش دادم و از زیر نگاه متعجبش بلند شدم و به آشپزخانه رفتم و با بشقابی پر از میوه بازگشتم. _ چی به سرت اومده حسام؟ _ هیچی... فقط یه شب فرشته ها از آسمون اومدن پایین ریختن سرم و حساااابی کتکم زدن. فکر کنم از اون شب کمی آدم شدم. و من هم روی یکی دیگر از کاناپه ها ولو شدم. _ از خودت پذیرایی کن. من یه چرت بزنم. از بوی کباب عجیب سردرد گرفتم. اگه زیاد خوابیدم و نزدیک رسیدن النا بود بیدارم کن، خودم میرم دنبالش. سر راه شام هم میگیرم که امشبو باهم باشیم. چیزی هم لازم داشتی غریبی که نمیکنی خجالتم که نمی کشی پررو تر از این حرفایی. افشینی که از حرف زدن کم نمی آورد سکوت کرده بود و با همان نگاه مضحک و متعجبش فقط روی لب هایم که مدام باز و بسته می شد و کلمات را رگباری نثارش می کردم، قفل شده بود. چیزی به افطار نمانده بود که راهی پایانه مسافربری شدم. به افشین گفتم النا را نگران نکند و با او تماس بگیرد و بگوید ماشینش خراب شده و من به دنبالش می روم و مهمان من هستند. سر مسیر غذاها را خریدم که معطل نشویم. امروز عجیب گرسنه و تشنه بودم و دلم ضعف می رفت و گلویم مثل چوب خشک شده بود. النا را بین جمعیت پیدا کردم و چمدانش را دستم گرفتم و با او هم قدم شدم. مدام سوالاتی درمورد افشین می پرسید و متعجب بود از اینکه چرا خودش هم همراه من نیامده. انگار در کنارم به تنهایی معذب بود. با این حال روی صندلی جلو نشست و چشمش را بست و سرش را به صندلی تکیه داد. رادیوی پخش ماشین را روشن کردم و گوش به زنگ اذان ماندم. النا هم تا حدودی متعجب بود از حرکاتم. الله اکبر اذان که پخش شد جلوی اولین سوپر مارکت ایستادم و پایین پریدم و یک بطری آب معدنی خریدم و همان جلوی مغازه آن را سر کشیدم. توی معده ی خالی و داغم، از خنکی آب منقبض شد و حالم بهم خورد. دوباره پشت رل نشستم و تا رسیدن به مقصد فقط پایم را روی پدال گاز می فشردم. [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
【 ݥڪٺݕ‌ۮࢪس‌شۿۮݳ🇵🇸 】
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 [ #قسمت_هشتاد ] بعد از کلی خوش و بش و شوخی به یاد ا
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . [📖] رمان:《 》 [ ] خیابان مسجد مثل همیشه شلوغ بود. توی ترافیک آن خیابان، که فاصله ای هم با کوچه و آپارتمانم نداشتم، ماشین محمدرضا کنارم توقف کرد. نگاه بی تفاوتم در نگاه محمدرضا با آن کج خندی که نمی دانم چه حسی را منتقل می کرد برای چند ثانیه گره خورد و دوباره جلو را نگاه کردم. راه که روان شد توی کوچه پیچیدم و ماشین را همان جا جلوی درب ورودی آپارتمان، پارک کردم که شب افشین و النا را برسانم. چمدان النا را پیاده کردم و درب ورودی ساختمان را باز کردم و پشت سر النا می خواستم وارد شوم که یادم افتاد قفل ماشین را نزده بودم. برگشتم و قفل ماشین را از دور فشردم و با اطمینان از عملکرد ماشین، نگاهم به ابتدای کوچه دقیق شد که محمدرضا متوقف شده بود و مرا می پایید. بالا رفتیم و النا را به داخل تعارف کردم. تا چشمش به رنگ و روی افشین افتاد، فهمید یک جای کار می لنگد. افشین هم آرام آرام برایش وقایع امروز را توضیح داد. آنها را ترک کردم و کمی به بهانه ی تعویض لباس تنهایشان گذاشتم. تصمیم گرفتم توی اتاق نمازم را بخوانم. اواسط نمازم افشین وارد اتاق شد و گفت: _ بیشعور... این رسم مهمون نوا... و سکوت کرد و مدتی بعد گفت: _ جل الخالق... رو به رویم ایستاد و آن حرکت طنز زنانه و خرافاتی را که مختص افشین بود، انجام داد و دو طرف دستش را گاز گرفت. کم مانده بود قهقهه بزنم. نمازم که تمام شد گفتم: _ تو آدم بشو نیستی پسر. _ اما تو آدم شدی نااااجور... _ سر به سرم نذار که خیلی گرسنمه... می تونم یه گاو رو درسته قورت بدم، حتی تو رو... و با خنده بیرون آمدم و وسایل صرف شام را روی میز وسط کاناپه ها چیدم. آخر شب که افشین و النا را رساندم و خسته به آپارتمانم بازگشتم، چند عکس از طرف حوریا به واتس آپم فرستاده شد. عکس ها را یکی یکی باز کردم. من در حال حمل چمدان النا... النا نشسته روی صندلی کنارم توی ماشین... در حال صحبت کردن... در حال سر کشیدن بطری آب جلوی مغازه... و ای واااای... النا که از ورودی ساختمان داخل می رفت و من چمدان به دست به سمت کوچه رویم را چرخانده بودم. فقط منتظر بودم ببینم حوریا چه جمله ای را تایپ می کند. « فکر می کنم احتیاجی نیست تا آخر رمضان صبر کنید... جوابم مشخصه. فقط... حالا میفهمم امروز صبح توی پاساژ چرا عجله داشتید حلقه دستم بندازید‌. برای خودم متأسفم که اینقدر زود اعتماد کرده بودم. حتی توان اینو ندارم ازتون بپرسم چرا؟؟؟ دیدن این عکسا صد برابر از اون چیزی که توی رستوران اتفاق افتاد و بی حرمتی اون زن... که اصلا نمی دونم چه رابطه ای باهاتون داشت و هرگز هم نپرسیدم، برام دردناکتر و زجرآورتر بود. دیگه نمی خوام ببینمتون. » و قبل از اینکه جواب دهم بلاک شدم. بلافاصله با حوریا تماس گرفتم که توضیح دهم اما موبایلش خاموش بود. همه چیز زیر سر محمدرضا بود. روی این را نداشتم که با حاج رسول تماس بگیرم و دلشکسته بودم از این قضاوت ناجوان مردانه. پاهایم یارای رفتن به بالکن را هم نداشت. دلم سکوتی محض می خواست. سکوتی به اندازه ی یک حفره ی عمیق و بی انتها... چندین بار جملات کوبنده و بغض آلود حوریا را خواندم و دل شکسته ام مدام می پرسید « یعنی ارزش یه توضیح کوتاه نداشتی؟ تو فقط خواستی توضیح بدی نه اینکه گناه نکرده ت رو توجیه کنی. یعنی اینقدر بی اعتباری؟ اصلا تو برای حوریا چی هستی حسام؟ » [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
【 ݥڪٺݕ‌ۮࢪس‌شۿۮݳ🇵🇸 】
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 [ #قسمت_هشتاد_ویکم ] خیابان مسجد مثل همیشه شلوغ بود.
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . [📖] رمان:《 》 [ ] آنقدر از برخورد حوریا رنجیده بودم که دوست داشتم نباشم، نیست شوم و برای همیشه ناپدید. اصلا کاش این قسمت از ذهنم که حوریا را به خود خورانده بود، حذف می شد یا با چاقویی از فراموشی آن تکه را می بریدم و توی صندوقچه ای می انداختم و به یادگار نگهش می داشتم. روح رنجورم محتیاج کمی سکوت و خلوت بود. بعد از اینهمه تلاش برای خوب بودن، عجیب توی ذوقم خورده بود. تنها شاهدم خدا بود و شاهدان زمینی ام افشین و النا که به راحتی می توانستند از حسام بی گناه، رفع اتهام کنند اما چنان دلخور و مغموم بودم که حتی برای یکبار هم با حوریا و یا حاج رسول تماس نگرفته بودم ویا حتی شاهدان زمینی ام راهمراهم جلوی منزل کوچه پشتی نبردم که آنها را از این اتهام آگاه سازم و پای النا و افشین را به این ماجرا باز نکردم. حتی حس وحال این را نداشتم یقه ی محمدرضا را بگیرم و بگویم به چه حقی مرا مدام تعقیب می کند؟ می خواهد چه چیز را ثابت کند؟ او که جواب منفی خود را شنیده چرا دست از سر من و زندگی تازه بنیان گرفته ام بر نمی داشت؟ تمام این کارها را می توانستم انجام دهم و به راحتی رفع اتهام کنم اما اصل دلم از حوریا شکسته بود. از حوریایی که انگار فقط منتظر خطایی بود که مرا هم با جوابی رد و اینگونه زننده از زندگی اش دورکند چه برسد که الآن می دانستم خطایی نداشتم و آنقدر نزد حوریایم ارزش نداشتم که فرصت توضیح را به من نداد. چندروزی خودم را اسیرخانه کرده بودم و گوشی ام راخاموش کردم. چند روزی بود که دل پرپرم میلی به هواخوری روی بالکن هم نداشت. ختم ها راگاهی با اشکی مردانه، باتلویزیون همراه می شدم وآرامش دلم، لحظاتی بود که نماز می خواندم. صدای درب آپارتمان به صدا درآمد و وقتی درب رابازکردم دختربچه ای که تاکنون اوراندیده بودم، بایک کاسه شله زرد خوش رنگ و بو، میان قاب درب آپارتمان ظاهر شد. _ عمو نذریه. نشستم و هم قد او شدم. کاسه را از او گرفتم واسم «علی» را که با دارچین روی آن نوشته شده بود از نظر گذراندم. _ دستت درد نکنه خانوم کوچولو... _ مادربزرگم گفت شله زرد رو به هر کس میدم بهش بگم امشب شب قدره ما رو هم دعا کنید. و با سرعتی کنترل شده از پله ها به پایین دوید. « شب قدر.‌.. مثل همون شبا که مادربزرگ نذری میپخت و قرآن روی سرش می گرفت » به سمت تلویزیون رفتم و آن را روشن کردم. صدای مسجد توی محله می پیچید. انگار همه ی محله خالی شده بود که صدایی غیر از نوای نامفهوم دعای مسجد از پس پنجره ی باز آشپزخانه به داخل خانه نمی آمد. دلم حال و هوای مسجد رامی خواست اما تاب دیدار حوریا را نداشتم چون مطمئن بودم این شب ها حتما به مسجد می روند. با برنامه تلویزیون و دعاها و نجواهای خاصی که پخش می شد حسابی اشک ریختم و با خدا درد دل کردم. آنقدر گفتم و گفتم که انگار دل سنگین و غمگینم لایه به لایه سبک می شد و نفس کشیدن برایم راحتتر. ساعت از نیمه گذشته بود که چهره ی افشین و النا توی آیفون تصویری ظاهر شد. درب را برایشان باز کردم و بعد از مدتی وارد آپارتمان شدند. افشین با تعجب گفت: _ زنده ای؟ چرا گوشیت خاموشه؟! چشمات چرا قرمزه؟ خوبی حسام؟ بی توجه به حضور النا گفتم: _ چیه؟ بازم فکر کردی زهرماری خوردم و افتادم کف اتاق؟ چقدر زود حالمو پرسیدی...! _ چته حسام؟ گریه کردی؟ _ آقا حسام از مسجد محلمون تا اینجا با هزار فکر و خیال اومدیم. توروخدا بگید چی شده؟ برای اولین بار در کنار افشین غرورم را کنار گذاشتم و تمام اتفاقات این مدت را تعریف کردم و در آخر عکسهای ارسال شده از حوریا و آخرین پیامش را به آنها نشان دادم. [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
【 ݥڪٺݕ‌ۮࢪس‌شۿۮݳ🇵🇸 】
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 [ #قسمت_هشتاد_ودوم ] آنقدر از برخورد حوریا رنجیده ب
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . [📖] رمان:《 》 [ ] النا عصبی گفت: _ خودم میرم باهاش حرف می زنم. شما اینهمه تلاش کردین این فقط یه سوء تفاهمه که بر حسب اتفاق، من باعثش بودم. _ نمی خواد... وقتی من اینهمه بی اعتبارم برای حوریا، دیگه چه فایده ای داره... افشین گفت: _ حسام جان احساسی برخورد نکن. بهش حق بده. اون توی مرحله شناخت تو قرار داره. ممکن بود برای هر کس دیگه ای این اتفاق می افتاد، همینطور قضاوت می کرد. درسته که تند برخورد کرده و از روی عصبانیت فرصت توضیح نداده و یه طرفه به قاضی رفته. اما با همین لحن تندش ثابت کرده اونم دوست داشته و این عکسا برای اونم گرون تموم شده وقتی حسش به تو رو که محکومی، پوچ دیده. تعجب می کنم چرا این چند روز هم خودتو، هم اون دختر رو زجر دادی. اگه عاشقی باااید بجنگی. دست روی دست گذاشتی که چی؟ که هر کس اومد یه انگی بهت بچسبونه و زندگیتو خراب کنه؟ والا با این غرور و سرسختی تو، این رفتار و بی دست و پایی واقعا بعیده. انگار روح آزرده ام به این سرزنش و نهیب برادرانه احتیاج داشت. النا و افشین شب را خانه ی من ماندند. تا سحر چیزی نمانده بود‌.حرف زدیم ودلم آرام شد. هر چه در یخچال داشتم روی میزچیدم، سحری خوردیم وبعد از نماز آنها راهی منزلشان شدند. هنوزحاضرنبودم باحوریاحرفی بزنم یا فرصتی به دست آورم برای توضیح دادن اما دلم سبک شده بود. تا نزدیک غروب خوابیدم. خیلی خسته بودم و به این خواب احتیاج داشتم. بعد از چند روز گوشی ام را روشن کردم و ته دلم غنج می رفت که پیامی هر چند کوتاه، از پشیمانی حوریا ببینم. چون می دانستم النا قرار بود به منزل آنها برود و توضیحی را که به من فرصتش داده نشد، او بگوید. قبل از قضا شدن نمازم، دست و پا شکسته آن را خواندم و برای خریدن افطار و شام راهی محله شدم. در راه بازگشت محمدرضا را دیدم که عمدا سرعتش را کم کرد و با من توی کوچه ی خلوت ما پیچید در صورتی که می دانستم مسیرش از کوچه ی ما نمی گذرد. _ کشتی هات غرق شدن؟ جوابی ندادم. _ خوش گذرونیاتو حداقل تو ماه رمضان کنار بذار یا نه... کنار نمیذاری به درک... حداقل تو محله باهاشون نچرخ و نبرشون خونه... خرید هایم را زمین انداختم و خیز برداشتم و یقه اش را گرفتم او را چسباندم به دیوار... _ گنده تر از دهنت داری حرف می زنی. با این کارا و حرفا به هیچ جا نمی رسی. اون دختر چه با من ازدواج کنه و چه جوابش منفی باشه، مال تو هم نمیشه... می دونی چرا؟ چون ازت خوشش نمیاد. چون فکر میکنه بوی گند غرور، کل هیکلتو گرفته. چون خودشیفته ای فکر می کنی از همه سری... نمی خوادت. پس تو هم به جایی نمیرسی. دندانش را روی هم فشرد و مشتم را که با یقه ی جمع شده اش، زیر گلویش را میفشرد پس زد و گفت: _ تو اونو ازم گرفتی... همه چی داشت خوب پیش می رفت. تو عین اجل معلق اومدی و بین من و حوریا قرار گرفتی. تو... مشتم را توی دهانش کوبیدم و گفتم: _ اسمشو به زبون کثیفت نیار وگرنه می کشمت. دهانش غرق خون شد و همانجا خشکش زد. رهایش کردم و خریدهایم را از وسط کوچه برداشتم و راهی آپارتمانم شدم. [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
【 ݥڪٺݕ‌ۮࢪس‌شۿۮݳ🇵🇸 】
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 [ #قسمت_هشتاد_وسوم ] النا عصبی گفت: _ خودم میرم باه
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . [📖] رمان:《 》 [ ] شامم را خورده بودم که صدایی مثل آژیر آمبولانس یا شاید ماشین پلیس متوجهم کرد. دوست داشتم بی تفاوت باشم اما نتوانستم. بی قرار شدم و به بالکن رفتم. آمبولانس جلوی منزل حاجی ایستاده بود. انگار صحنه ی آن شب تکرار شد. حاجی را بردند و حوریا با مادرش پشت سر آمبولانس. لحظه ای که درب حیاطشان را می بست، چادرش را روی سرش محکم گرفت و نگاهی به بالا انداخت. لحظه ای نگاهم کرد و پشت رل نشست و رفت. بی قرار شدم. بی قرار تر از هر دل عاشقی، هر چند رنجیده... لباس پوشیدم و بلافاصله خودم را به بیمارستانی رساندم که دفعه ی قبل حاجی را بستری کرده بودند. نمی دانستم چه برخوردی باید داشته باشم و اصلا نمی دانستم آنها و در اصل حوریا با من چگونه برخورد می کند چون اطلاع نداشتم از اینکه النا به منزل آنها رفته یانه. فقط می دانستم بخاطر دینم به حاج رسول اینجا هستم و صد البته ته دلم بخاطر بی پناهی حوریا و مادرش... به اورژانس رفتم هدایتم کردند به بخش مراقبت های ویژه. انتهای راهرو، حوریا را دیدم که با مادرش بی قرار توی راهرو می آمدند و می رفتند و حاج خانوم اشک می ریخت و دعا می کرد. تا چشم حوریا به من افتاد در مانده روی صندلی راهرو افتاد و چادرش را چنگ زد و اشکش مثل باران بهاری از گونه اش می لغزید. دلم از دیدنش در این حال به درد آمده بود اما خویشتن داری کردم و با سلامی ساده و آرام به سمت حاج خانوم رفتم و از او حال حاج رسول را پرسیدم. _ ایندفعه خیلی حالش بد شد حسام جان. دفعه های قبل اصلا تا این حد اذیت نمیشد و مراقبت ویژه لازم نداشت. اشکش جاری شد و ادامه داد: _ خدا به من و این دختر رحم کنه... نگران ار وضعیت حاج رسول، به دنبال پزشکی که از بخش مراقبت های ویژه بیرون آمد، رفتم. _ آقای دکتر... این مریض جدیدی که آوردن حالش چطوره؟ _ وضعیتشون خوب نیست. چرا گذاشتین روزه بگیره؟ والا آدمای سالم هم نمیگیرن چه برسه به جانباز شیمیایی و آسیب دیده ی ریوی! اگه تا فردا نفسش بهتر بشه که لطف خداست... در غیر این صورت بازم باید بسپرید به خدا... نمی دانستم حوریا پشت سرم آمده و حرف های دکتر را شنیده. با صدای گریه اش متوجه حضورش شدم. بی قرارش شدم. دوست داشتم بغلش کنم، دلداری اش بدهم، اشک هایش را پاک کنم و نوازشش کنم... _ حاج خانوم... بیاید اینجا. حوریا خانوم رو ببرید، حالشون خوب نیست. « چرا از موضعت پیاده نمیشی؟! نمیبینی حالشو؟ تو که خودت منتظر این فرصت بودی » به بوفه رفتم و چند حبه قند و یک لیوان یکبار مصرف و یک بطری آب معدنی گرفتم و خودم را به آنها رساندم و حاج خانوم مشغول درست کردن آب قند و دلداری به حوریا شد. نمی توانستم خویشتن داری کنم و غرور مردانه و له شده ام نمی خواست کوتاه بیاید. بهتر بود به حیاط بروم که این لحظات حوریا را نبینم. _ من توی حیاط بیمارستانم، کاری داشتین خبرم کنین. « چقدر بی رحم شدی حسام... الان زمانی نیست که بخوای تلافی کنی...» « بروبابا... بی رحم اون بود که جایی برام نذاشت تو زندگیش... من تو تنهاییام اشک ریختم حداقل اون مادرشو داره که اشکاشو پاک کنه و پدرشم هنوز زنده س» این چند وقت آنقدر با خودم درگیر بودم که روحم خسته و درمانده شده بود. روی یکی از نیمکت ها نشستم. هوا گرم و شرجی بود. حتی این وقت شب هم خنک نبود. یکی دوساعتی می گذشت که حوریا پیام داد « معذرت می خوام » همین دو کلمه کافی بود برای به دست آوردن دلم. اما پیام های بعدی « بازم برای خودم متأسفم که به اون حد از عقلانیت نرسیدم که کسی رو زود قضاوت نکنم. واقعا شرمندم. » بارها و بارها پیام را خواندم. دلم برایش پر می کشید اما جوی سنگین مانع از باز شدن یخِ رابطه ی نوپای منجمد شده مان می شد. دو ساعت بعد نزدیک سحر پیامک سوم « دکتر گفت وضعیت بابا بهتر شده، خدا رو شکر خطر رفع شد. اگه بیدارید و هنوز توی بیمارستانید گفتم بهتون خبر بدم » بلند شدم و به داخل رفتم. حاج خانوم از خستگی گوشه ی صندلی نشسته بود و سرش را به دیوار تکیه داده بود و انگار خوابش برده بود. از کنار حوریا گذشتم و از پشت شیشه حاج رسول را دیدم که با آن دستگاه تنفس مخوف، به آرامی و عمیق نفس می کشید و چشم هایش بسته بودند. چنگی به موهایم زدم و عرض راهرو را چند بار قدم زدم. _ حسام... صدایی که از ته چاه در می آمد مثل یک توهم شیرین از پس تارهای گوشم گذشت و این بار کمی بلندتر، با صدایی لرزان. _ حسام جان... توروخدا منو ببخش. چشمم را بستم و تمام هوای سنگین و مسموم بیمارستان را یک نفس به داخل ریه هایم کشیدم و به سمتش برگشتم. نگاه مشتاق و بی تابم میان چشم های کهربایی اشکبار و لغزانش حل شد. [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇 -------•••🕊•••------- @Iran_gavi🌱 -------•••🕊•••-------