【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_یازدهم حوریا عصبی و برافروخته بود که دست حسام روی مشت گر
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
.
#توبه_نصوح۲
#قسمت_دوازدهم
(حسام می گوید )
رو به رویم نشسته بود. مثل یک رؤیای شیرین. هنوز باور نداشتم این وصال را. ناخودآگاه چشمم را بستم و بعد از چند ثانیه چشم باز کردم و دیدم رو به رویم نشسته و به من نگاه می کند. هنوز نشسته بود. داشتمش. واقعی بود. خنده اش گرفت. دستش را با ظرافت جلوی دهانش گرفت و صدای خنده اش را کنترل کرد. با لبخند و چشمانی که او را تماما تمنا می کرد خودم را به کنارش کشیدم و شانه به شانه اش نشستم. انگار خودش را جمع کرد. بی توجه به حرکت خجولش، دستم را روی پشتی پشت سرش انداختم و سرم را به پشتی پشت سر خودم تکیه دادم و تا آمدن پیشخدمت، چشمم را بستم. با آمدن پیشخدمت و دیدن لیست غذاها و انتخاب غذا، خودم را جمع کردم و کمی متمایل به حوریا نشستم و گفتم:
_ خب... بگو ببینم. چند روز در هفته کلاس داری؟
کمی راحتتر شده بود و لحن شرمگینش را کنار زد و با نگاهی کوتاه به چشمم گفت:
_ پنج روز. ولی ساعتاشون فرق داره. بعضیا صبح تا ظهر یکی دوتاشونم عصر.
_ دانشگاهت دوره. با چی میری؟
_ بعضی وقتا با سرویس دانشگاه بعضی وقتا هم ماشین بابا رو میبرم.
_ از این به بعد خودم میام دنبالت.
لبخندی زد و گفت:
_ نمی خواد. زحمت نمیدم
نگاهی آمرانه به او انداختم و گفتم:
_ هیچ مسأله ای که مربوط به تو باشه برا من زحمت نیست.
_ آخه دوتاشون هشت صبحه باید هفت و نیم از خونه بیرون بزنم و این یعنی باید هفت به بعد بیدار باشید.
با آوردن غذا و چیدن سینی غذای سنتی روی سفره، گفتم:
_ خوبه دیگه. دو روز در هفته رو بعد از نماز صبح نمی خوابم و سحرخیز میشم.
و با این حرفم لبخند زد و سکوت کرد. غذا که خورده شد بلند شدیم و به قصد خانه به راه افتادیم. ماشین را جلوی خانه ی حاج رسول نگه داشتم. حوریا پا به پا کرد و گفت:
_ امروز خیلی خوش گذشت. ممنونم.
دستش را گرفتم. کمی جمع شد و سرش را پایین انداخت. دستم را زیر چانه اش زدم و سرش را بلند کردم. نگاهش را دزدید. صدایش زدم.
_ زندگیم... نگاهتو ازم ندزد. من و تو الان محرمیم. خیلی خوشحالم که بهت خوش گذشته. روز و ساعت کلاساتو برام بفرست که وقتمو تنظیم کنم بیام دنبالت.
هول و دستپاچه خداحافظی کرد و من با فکر حوریا ماشین را به حرکت درآوردم.
#به_قلم_طاهره_ترابی
[⛔️]ڪپےتنهاباذڪرمنبعونامنویسنده
موردرضایتاست.
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_دوازدهم (حسام می گوید ) رو به رویم نشسته بود. مثل یک رؤی
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
.
#توبه_نصوح۲
#قسمت_سیزدهم
(محمدرضا می گوید)
حوریایی که متعلق به من بود حالا جلوی ماشین حسام، مثل یک عروسک خجالت زده نشسته بود و دست حسام زیر چانه اش نشسته با او حرف می زد. دوست داشتم شیشه های ماشینش را خُرد کنم و حوریا را با موهای پوشانده شده اش آویزان. این حق من نبود که مثل یک ناکام حسرت زده نظاره گر لحظات عاشقی منفورشان باشم. این چند سال چقدر خودم را به حاج رسول نزدیک کرده بودم و همه ی اهل محل عقد من و حوریا را توی ذهنشان سفت و محکم بسته بودند و به حق می دانستند که حوریا مال من باشد. این دختر سهم من بود با وجود تمام ایثارگری هایی که در حق خانواده و پدر معلولش کرده بودم. چه شبهایی که پیش حاج رسول در بیمارستان ماندم و به سختی شبم را صبح کردم. چقدر او را دکتر می بردم و کارهایش را انجام می دادم و دور دستش بودم به این بهانه که خودش دو دستی دخترش را تقدیمم کند. نمی دانم بلای عظیم حسامِ لعنتی کی بر کاخ داشته هایم آوار شد و زیباترین دارایی ام را از من ربود. خودم را پشت دیواری مخفی کردم که ماشین حسام از جلویم عبور کرد و من با حرص قلوه سنگی را بانوک کفشم به سمتش شوت کردم و از قضا سنگ به گلگیر ماشینش برخورد کرد. دست و پایم را گم کردم اما همین که حسام متوجه و پیاده شد، چهره ای حق به جانب گرفتم و دو دستم را به جیب شلوارم فرو دادم و با سر و گردنی که عمدا عقب نگه داشته بودم نگاهش کردم. از چهره اش حرص و عصبانیت می بارید. پس روی ماشینش نقطه ضعف داشت. ناخودآگاه از این فکر کج خندی زدم و حسام عصبی تر به سمتم غرید.
_ چه غلطی کردی؟!
بدون حرف و با همان لبخند به او خیره شدم.
_ می خندی؟!
بیشتر خندیدم و این حسام را عصبی می کرد. بدم نمی آمد از داد و بیداد دعوایمان خانواده ی حاج رسول هم بیرون بیایند و رفتار دامادشان را با من ببینند. آن وقت، قیافه ی حاج رسول و حوریا دیدنی می شد. حسام به سمتم خیز برداشت و یقه ام را گرفت و مرا به کنار گلگیر ماشینش کشاند.
_ مرتیکه ببین چیکار کردی؟!
با دیدن رنگ پریده ی گلگیر، گل از گلم شکفت و قهقهه ی کوتاهی زدم و گفتم:
_ خوشگل تر شد.
صدای دندان های حسام را به وضوح شنیدم. دوست داشت سر به تنم نباشد. چهره ی سرخ از خشم و چشمان دریده اش را به من دوخته بود و با حرص نفس می زد. منتظر بودم نقشه ام عملی شود و اولین مشت را حواله ام کند و دعوایمان شروع شود اما چشم بست و با همان حرص یقه ام را رها کرد و به سمت ماشینش رفت. متعجب از کارش، یقه ام را درست کردم و گفتم:
_ وجودشو نداشتی؟!
در حین سوار شدن گفت:
_ آدم از یه سوراخ چند بار گزیده نمیشه. نمیذارم توی این کوچه دعوا راه بندازی و خاطر اهالی اینجا رو مکدر کنی. کورخوندی پسر...
و با سرعت از کوچه خارج شد. از اینکه دستم را خوانده بود حرصی شدم و راه خانه را پیش گرفتم.
#به_قلم_طاهره_ترابی
[⛔️]ڪپےتنهاباذڪرمنبعونامنویسنده
موردرضایتاست.
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_سیزدهم (محمدرضا می گوید) حوریایی که متعلق به من بود حالا
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
.
#توبه_نصوح۲
#قسمت_چهاردهم
حسام کلافه به آپارتمانش بازگشته بود. از عصبانیت کله اش سوت می کشید. از خدا که پنهان نبود، دوست داشت خرخره ی محمدرضا را می جوید و از دست و پای شکسته آویزانش می کرد. پسره ی احمق، پاک زده بود به سرش. با یادآوری پریدن رنگ گوشه ی گلگیر، پفی کشید و سری تکان داد و دوباره توی ذهنش با محمدرضای خیالی دعوا کرد و او را کشت. داغ کرده بود. هوا رو به گرمی می رفت و کولر آپارتمان را هنوز راه نینداخته بود. دست برد و دکمه های پیراهنش را یکی یکی با حرص باز کرد و رکابی را پشت بندش از تن درآورد و در بالکن را باز کرد و تن برهنه اش را روی تخت انداخت بلکه کمی خنک شود. می دانست تنفر محمدرضا از او، ممکن است برایش دردسر ساز شود اما چیزی ته دلش می گفت شاید یک لجبازی موقتی باشد.
ساعت از پنج عصر گذشته بود که بیدار شد. برای رفتن به مغازه حسابی دیر شده بود. پنجشنبه بود و فکری به سرش زد. گوشی موبایل را برداشت و با حاج رسول تماس گرفت.
_ سلام حاجی وقتتون بخیر
_ سلام حسام جان. عاقبتت بخیر.
_ حاجی زیاد وقتتو نمی گیرم. خواستم بدونم می تونید جایی همراه من بیاید؟ البته... شما و حاج خانوم و حوریا... خانوم منظورمه. وقتشون آزاده که بیام دنبالتون؟
_ خیره ان شاءالله حسام جان؟ کجا می خوای بری؟
من و من کرد و گفت:
_ والا گفتم پنجشنبه س زیارت اهل قبور بریم. بالاخره باید پدر و مادرمو ببینید دیگه... هر چند، سنگ مزارشون.
_ خدا رحمتشون کنه. باشه پسر... من با اهل منزل حرف میزنم اگه شد که میگم حوریا خبرت کنه.
بعد قطع تماس حسام خودش را به حمام انداخت و دوشی سریع گرفت. در حال سشوار کشیدن موهایش بود که گوشی اش زنگ خورد. هنوز از زنگ های حوریا دلش غنج می رفت و شوری غیر قابل وصف بند بند جانش را می گرفت.
_ سلام خانومم. خوبی؟
_ سلام آقا حسام. ممنونم. شما خوبین؟
_ من که عالی. خب... بگو ببینم نتیجه چی شد؟
_ میایم باهاتون. فقط بی زحمت نیم ساعت دیگه بیاید دنبالمون چون مادرم داره خیرات آماده می کنه.
_ زحمت نکشید. خودم سر راه یه چی می خریدم.
_ نه دیگه... مامانم حلواهاش حرف نداره. منم دارم خرما و گردو آماده می کنم. شما هم هر چی خواستی بگیر.
حسام لبخندی زد و در دل بوسه ای به نوک انگشتان حوریا زد که گردو و خرما را آماده می کند. قرار ساعت را با آنها گذاشت و خودش به گل فروشی محل رفت و یک دسته ی بزرگ گلایول سفید خرید و به دنبال حوریا و خانواده اش رفت. لحظه ی سوار شدن به ماشین حسام، حاج رسول به اصرار صندلی عقب نشست و حوریا را کنار دست حسام نشاند. حوریا و حسام هر دو خجالتی شده بودند و مدام می گفتند بخاطر شرایط حاج رسول، جلو نشستن راحت تر است. حاج رسول رگ شوخی اش بالا زده بود و گفت:
_ خیلی حسودین. چند ساله من و حاج خانوم مثل عروس و دوماد کنار هم ننشستیم، حالا هم شما نمیذارین.
و با این حرف، حسام و حوریا به گفته ی حاج رسول اطاعت کرده و حوریا با شرم صندلی کنار حسام جای گرفت .
#به_قلم_طاهره_ترابی
[⛔️]ڪپےتنهاباذڪرمنبعونامنویسنده
موردرضایتاست.
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
48487511875776.mp3
1.24M
من ارادهام ضعیفه؛ چیکار کنم ؟!
#استاد_پناهیان
➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇
📻🌿 @Iran_gavi 🌿📻
دلتنگِ؛مشهدیم
مجنونِ؛کربلا
آوارهیِ؛سامرا
وخرابِ؛نجف
ولیهمچنانسرگردانیمدرایندنیایفانی . . .
📻🌿 @Iran_gavi 🌿📻
【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
_
دوستدارمدرجواب حاج حسین یکتا کهمیگه :
دارییهرفیقخوبکه تومیدونمینِگناه...
دستتوبگیره ونذارهکه بهگناهبیوفتی؟!
بگم که :
آره،حسین:)
📻🌿 @Iran_gavi 🌿📻
【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
#تلنگر 📻🌿 @Iran_gavi 🌿📻
+میگفت..
ایخواهران!جهادِ شماحجابشماست..
واثریکهحجابشمامیتواندبررویِ
مردمبگذارد،
خونِمانمیتواندبگذارد!'
شهیدمحمدرضاشیخی
#شهیدانه
📻🌿 @Iran_gavi 🌿📻
ڂدايا
ݕہ دادہ ها و ݩداده هاےٺ ۺڪر
ڪہ داده هایٺ ݩعݦٺ🌱
و
ݩداده هايٺ ځڪݦٺ🍃
#ݕیوگرافے
#شڪرگذارے
📻🌿 @Iran_gavi 🌿📻
هدایت شده از ادېٺ دخٺࢪان زېنبے🖤🏴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥲💔جز کربلا ندارم آرام و قراری
#امام_حسینم♥️🌿
#کربلا🥀
هدایت شده از امام حُسینَم
_حوصله داری ؟ :)
╔╦══• •✠•❀❀•✠ • •══╦╗
『@imamhosseineman』
╚╩══• •✠•❀❀•✠ • •══╩╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥نفرین درست نکنید برای مُرده هاتون
👤استاد دانشمند
🌼درثواب انتشار سهیم باشید